رمان هلما و استاد ب تمام معنا پارت 23

4.8
(98)

با چشمایی گرد شده گفت : چجوری تونستی ؟
بعد هم قیافشو شیطون کرد و گفت : کلک ، نکنه مخشو زدی ؟
نتونستم چیزی بگم ، فقط سرمو انداختم پایین ، چی بهش میگفتم ؟ میگفتم حاضر شدم معشوقه آریا بشم ؟ مگه با عقل جور درمیومد ؟ اونم منی که اصلا پسرا رو آدم حساب نمی‌کردم و همیشه بهشون تیکه مینداختم.
رو به پونه گفتم : هیچی قرار شد تا یه مدت از حقوقم کم کنه . همین
_هلما چی داری میگی ؟ پنجاه شصت میلیون کم پولی نیستا. اصلا اون چجوری قبول کرد ؟ مگه با تو لج نبود ؟

خودمم مونده بودم چی بگم . یه دروغی گفتم که خودمم توش مونده بودم . اومدم ابروشو درست کنم ، چشمشم کور کردم . بدتر گند زدم .
الکی خودمو زدم به اون راه و گفتم : آخه میدونی ،چون کارمند خیلی خوب و منظمیم دلش سوخت وگرنه عمرا اگه از این کارا میکرد
_حالا بگو ببینم چجوری تونستی رو بندازی بهش ؟ تو مگه از این بشر بدت نمیومد ؟ حالا چجوری تونستی ازش پول بگیری ؟
_بیخیال حالا . از این بحث بگذریم . اصلا دیگه دوست ندارم راجبش حرف بزنم .
همون لحظه آریا اومد تو و رفت رو صندلیش نشست . عین همیشه جذبه داشت . تا چشمش به من خورد یه اخم عمیقی کرد ‌.
خدایا این چشه؟ تا دیروز که ازم خواهش و تمنا میکرد بیام نقش براش بازی کنم حالا هم واسم قیافه میگیره‌‌
کلا این صبحا از دنده چپ بلند میشه .
بدبخت ننه باباش چجوری اینو سی سال تحمل کردن ، تازه پیمان هم یه سال تو دبیرستان با این همکلاس بود .
منم ترجیح دادم عین خودش باشم و بیخیال رفتار کنم .
تا درسو شروع کرد گوشیو برداشتم و انگری برد بازی کردم . انقد هم حال داد .
چند دقیقه بعد تا خواستم گوشیو خاموش کنم یهو آریا گفت خانم تهرانی یه لحظه تشریف بیارید پای تخته .
یهو ترس برم داشت .
هرچیزیو تصور می‌کردم به جز این .
باورم نمیشد آریا حتی تو بهترین لحظه ها هم می‌تونه خشن باشه .
با استرس از جام بلند شدم و رفتم پای تخته .
ماژیکو داد دستم و با یه اخم گفت : اینو حلش کن . فقط هم از اون روشی هم که من گفتم . یه ذره کم و زیاد بشه نمره این ترمت حذفه .
ماژیکو ازش گرفتم ، خواستم یه چیزی پای تخته بنویسم که یهو چشمم خورد به همون کاغذی که هفته پیش تو جیب مانتوم قایم کرده بودم واسه تقلب .
دقیقا همون مسعله اومده بود ولی یکم عدداش فرق داشت ولی با همون روش بود .
آریا پشتش به من بود و داشت با گوشیش به یکی پیام میداد . منم از فرصت استفاده کردم و از همون روش مسعله رو حل کردم .
آریا تا برگشت و چشمش به تخته خورد چشماش از تعجب چهارتا شد

یه لبخند پیروز مندانه زدم . معلوم بود نقشه هاش نقش برآب شده .چون میخواست منو جلوی بچه ها ضایع کنه .
با همون لحن تعجب گفت : خیلی خوب میتونی بری بشینی .
تا خواستم از جلوش رد بشم در گوشش آروم جوری که کسی متوجه نشه گفتم : تا تو باشی دیگه نخوای منو ضایع کنی .
بعد هم با همون لبخند پهن رفتم نشستم سر جام .
تقلبم به دادم رسید وگرنه الان سرم بالای دار بود . آریا تدریسشو ادامه داد و به منم اصلا توجه نمی‌کرد ‌.
وقتی کلاس تموم شد با پونه و بچه ها از کلاس اومدیم بیرون .
رو به کامران گفتم : چه خبر از برادرت ؟ حالش بهتر شد ؟
_آره دستش شکسته ،پاشم ضرب دیده . دیروز مرخصش کردن .
تو چی ؟ بابات عمل شد؟ پولشو جور کردی ؟
_آره راستش از یکی از فامیلامون قرض کردیم . طلاهامونم فروختیم .
همون لحظه پونه گفت : خیلی خوب حالا این بحثا رو ولش کنین .
مثل اینکه استاد راد نمره های ترم قبلو زده رو برد دانشگاه . بعید بدونم نمرم خوب شده باشه .
کامران : منم همینطور . تو چی هلما ؟ خوب دادی ؟
_کامران یادت نیس اون عقده ای چجوری ورقمو پاره کرد ؟
_ای وای راست میگی . مشغله های زندگی انقد زیاده که حواس واسه آدم نمی‌مونه .
اینو که گفتن جفتشونم زدن زیر خنده .
یه چش غره بهشون رفتم و گفتم : واقعا که ، خجالت بکشید . از شما دیگه انتظار نداشتم
از جلوشون رد شدم که برم پونه گفت: خوب بابا چرا قهر می‌کنی ؟ تو که انقد نازنازی نبودی که . ما با تو شوخی نکنیم بریم با اون آریا گند دماغ شوخی کنیم ؟
اینو که گفتن بازم خندیدن .
کامران :راست میگه انقد سخت نگیر . یادت نیس ما بخاطر چی بهت نزدیک شدیم و خواستیم تو اکیپمون باشی ؟ به خاطر همین پررو بودنت و ناراحت نشدنت.
الانم اخماتو باز کن . بعد از اون همه مشکلی که جفتمون واسه خانوادمون پیش اومد مخصوصا تو که بابات عمل سنگینی داشت و یه مدت هم دانشگاه نبودی ، حالا بهتره دیگه فراموشش کنیم و خوش حال باشیم .
حله ؟
دیدم کامران راست میگفت . اونا فقط به فکر این بودم که من از غم و غصه هام دور شم و یه کم باهاشون خوشحال باشم .
با بچه ها از دانشگاه خواستیم بریم بیرون که آریا اس داد: بیا اتاق دبیرا ، کارت دارم . نترس هیچکی نیست

تعجب کردم . آریا با من چیکار داره ؟ نکنه بازم بخاطر پگاهه ؟
از ناچاری به بچه ها گفتم : بچه ها ببخشید من باید با استاد طاهری راجب یکی از واحد هام صحبت کنم .
شما برین ، من نمیام .
اینو که گفتم جفتشون خداحافظی کردن و رفتن .
نمی‌دونستم اتاق دبیرا کدوم اتاقه .
خواستم از یکی بپرسم که دستم از دست به شدت کشیده شد و توی یه اتاق پرت شدم .

نفهمیدم چی شد . تا به خودم اومدم دیدم چسبیدم به دیوار و آریا هم روبرومه . خواستم جیغ بزنم که آریا زودتر از من فهمید و دستشو محکم گذاشت رو دهنم .
هرچقدر تقلا کردم تا دستشو برداره نتونستم ، اون زورش خیلی بیشتر از من بود .
داشتم به نفس نفس میوفتادم که فهمید و دستشو برداشت .
تا دستشو برداشت زود گفتم : چته روانی ؟ نزدیک بود خفم کنی
با عصبانیت گفت : یبار دیگه بخوای جیغ بزنی و بچه بازی دربیاری بازم مجبورم ساکتت کنم . پس عین بچه آدم ساکت باش .
بعد یکم سکوت کرد . جفتمون ساکت بودیم ، فقط صدای نفسامون میومد.
بعد ازم دور شد و رفت سمت پنجره .
کلافه دستی به موهاش کشید و دستشو کرد تو جیبش .
بعد یه داد نسبتا بلند زد : اه لعنتی
دادش انقد بلند بود که چسبیدم به دیوار .
بعد از چند ثانیه با همون قیافه عصبانی برگشت سمتم .
_گاومون زایید .
منظورشو نفهمیدم . با تته پته گفتم : یعنی چی؟
_پگاه امشب مهمونی گرفته . تولدشه ، باید منو تو هم باشیم .
نمی‌دونم چرا ولی باید بریم .
گیج شده بودم . با همون حالت گیجی گفتم : من اصلا نمیفهمم چی میگی ؟ چرا باید بریم ؟
_چون باید به حرفاش گوش کنم و از یه طرف هم حرصشو دربیارم . اینجوری شاید بتونم از زیر زبونش بکشم ببینم میتونم اون سند و مدرکا رو گیر بیارم یا نه .
_خوب حالا چرا من بیام ؟ خودت برو دیگه .
_تو هنوز نفهمیدی نقطه ضعف پگاه تویی؟ اون فقط رو تو حساسه . بخاطر همین هم میخواد منو اذیت کنه و حرص مارو دربیاره .
ولی چون نمیتونه با تو درگیر بشه لجشو سر من در میاره . پس بهتره با هم باشیم تا اینجوری بیشتر پوزه شو به خاک بمالیم حالا فهمیدی ؟
ولی من با عصبانیت دست به سینه شدم و رومو برگردوندم و گفتم : من نیستم . من نمیام مهمونی .
قیافه آریا قرمز شد . دیگه کم کم داشت رو به کبودی میزد . اومد سمتم و دستشو رو دیوار کنار سرم گذاشت و گفت : چی؟ یبار دیگه بگو
_گفتم من مهمونی نمیام . مگه تو خودت نمیتونی از پس اون زنیکه بربیای ؟ چرا منو همش میندازی وسط؟
این دفعه یه پوزخند زد و گفت : آها پس یعنی میخوای جا بزنی ؟ باشه مشکلی نیس، خودتو از فردا اخراج شده بدون .
تازه پول ‌عمل بابات هم تا فردا واریز می‌کنی .
یکم از لحنش ترسیدم . داشت جدی می‌گفت . خدا لعنتت کنه که تو هر شرایطی آدمو مجبور می‌کنی که هرچی میخوای انجام بده .
_ باشه فقط من الان آمادگیشو ندارم .
_آمادگی نمی‌خواد . خودم شب بهت اس میدم که کی حاضر شی ، خودمم میام دنبالت . لباستم یه چیز پوشیده باشه ، گرچه همه اونا یه وجب پارچه بیشتر تنشون نیس ولی تو باید با همشون فرق کنی .
اون موقعس که حرص پگاه بیشتر درمیاد
_یعنی چی ؟ پس به مامان بابام چی بگم ؟
_بهشون میگی یکی از دوستات رفته بیمارستان . بعد تو هم تا ساعت یازده دوازده تو بیمارستان میمونی . به همین راحتی

_ولی آخه …
_دیگه ولی نداره ، وقتی از اول قرار گذاشتی با من باشی و به حرفام گوش کنی ، دیگه الان حق نداری اما و اگه بیاری .
بعد سرمو انداختم پایین . با قدمای محکم و مردونش اومد سمتم و گفت : نترس ، اتفاقی نمیوفعه .
من بهت قول میدم هیچ بلایی سرت نیاد .
با عصبانیت و ترس گفتم : از کجا مطمئنی ؟ اون دختری که من دیدم انقد چشماشو انتقام گرفته بود که مطمعن بودم اگه دیروز تو توی اتاق پیشم نبودی منو درسته قورت میداد .
اون کله شقه ، هرکاری هم از دستش بربیاد . همین تولد هم بهونه کرده تا….
حرفمو قطع کرد : گفتم که کاری نمیتونه بکنه ، اون همیشه جلوی من یه موش بیشتر نیست . چون همیشه امید داره که بیاد سمتم و منم قبولش کنم ولی این دفعه کور خونده .
خواست بره که ناخودآگاه از آستینش کشیدم .
برگشت سمتم . با ترس گفتم : من خیلی میترسم .
یهو قیافش مهربون شد . اومد سمتم و به یکی از صندلی ها اشاره کرد و گفت : بیا اینجا بشین .
نشستم رو یکی از صندلی ها . اونم دقیقا رو صندلی کنارم نشست ‌.
بعد از اینکه نشستیم رو کرد سمتم و گفت : دختر خوب ، من که بهت گفتم ترس نداره ، فک کن اینم عین همون تولداییه که با دوستات میری . عین همونه . ولی این دفعه من باهاتم ‌. نمی‌ذارم هیچکی نزدیکت بشه.
خودت هم خواستی جایی بری بهم میگی ، حتی اگه یه دختر هم نزدیکت شد یا کسی بهت چیزی تعارف کرد قبول نمیکنی .
فهمیدی ؟
_اهوم
بعد هم از جاش بلند شد و گفت : امروز منتظرتم . می‌خوام عصر یه هلماییو ببینم که کلا با الانش فرق داره . می‌دونم که میتونی و بهم اعتماد میکنی‌.
امیدوارم امروز اون هلما رو ببینم .
بعد هم یه لبخندی زد و از اتاق زد بیرون .
نفهمیدم چی شد ولی احساس کردم حرفاش بهم آرامش داد .
دیگه اون آریایی نبود که صبح تا شب آرزوی مرگشو داشتم .
خیلی فرق کرده بود. ولی احساس کردم این تغییر خیلی خوب بود.
کاش همیشه همینجوری بمونه .

***
ساعت هفت شب بود . حاضر شده بودم و جلوی آیینه بودم .
بین دو راهی مونده بودم . اگه نمی‌رفتم باید پولو تا فردا جور میکردم . اگه میرفتم و بلایی سرم میومد چی ؟
ولی مطمعن بودم آریا مراقبمه . نمیزاره چیزی بشه .
حداقل بهتر از این بود که از کار اخراج شم .
برای آخرین بار خودمو تو آینه نگاه کردم . یه آرایش خیلی معمولی ولی قشنگ . به لباس پوشیده آستین بلند. هم پوشیدم ، با یه شلوار لی .
لباسامو از زیر پوشیده بودم .
از اتاق رفتم بیرون و مامانو دیدم .تا منو دید گفت : این موقع شب کجا میری؟
_هیچی ، پونه حالش بد شده رفته بیمارستان . منم باید برم . مثل اینکه مسموم شدم

_حالا چرا با این سر و تیپ ؟ مگه میخوای بری عروسی ؟
_اه مامان گیر نده دیگه ، حق ندارم یه بار هم واسه دل خودم برم بیرون ؟
_آخه واسه دل خودت فرق داره . تو هیچوقت با این تیپ و قیافه نمی‌رفتی بیرون . نکنه پونه تو بیمارستان شوهرشو انتخاب کرده تو هم با این سر و تیپ رفتی بهش تبریک بگی؟
_مانان بسه دیگه . میزاری برم یا ن ؟ اون بدبخت الان منتظر منه .
_خیلی خوب بیا برو فقط زود برگرد . تا قبل از دوازده خونه باش.
یه باشه ای گفتم و زود از جلوش رفتم کنار .
با استرس درو باز کردم . نکنه تو کوچه باشه ؟
یکم کل کوچه رو دید زدم . خداروشکر خبری ازش نبود .
حداقل عقلش رسیده بود جلو در خونمون نیاد .
یکم بعد گوشیم زنگ خورد . خودش بود
_بله ؟
_حاضر شدی ؟
_اوهوم
_پس بیا دوتا کوچه بالاتر ، من همونجام .
گوشیو قطع کردم و رفتم دوتا کوچه بالاتر . دقیقا اولین ماشین بود .
با دیدنش نفسم بند اومد .
یه تیپ معرکه دخترکش زده بود ‌، یه کت نوک مدادی پوشیده بود . موهاشم که حالت داده بود .معلوم نیست با خودش چند چنده .
اگه از پگاه بدش میاد ، چرا اینجوری تیپ زده ؟ تا منو دید یه نگاه خیره بهم انداخت و دستشو تکون داد .
منم رفتم سمت ماشینش ، پنجره هاش پایین بود . بوی عطر تلخش تا اینجا میومد .
وقتی واردماشینش شدم اول یه نگاه به سرو وضعم کرد و بدون هیچ حرفی راه افتاد ‌.
آهنگ ماشینش هم یه آهنگ لایت بود .
کل مسیر جفتمونم ساکت بودیم .
تا رسیدیم اونجا ، یه باغ بزرگو دیدم که صداهای مختلفی ازش میومد . مخصوصا صدای آهنگش که گوش آدمو کر میکرد .
تا خواستم پیاده شم آریا دستمو گرفت و منو به سمت خودش برگردوند.
از این رفتارش شوکه شدم .
صاف تو چشام نگاه کرد و گفت : ببین هلما ، از الان بهت بگم ، به هیچ وجه از کنارم جم نمیخوری ، اگه جایی خواستی بری قبلش با من هماهنگ می‌کنی .
با هیچ احدالناسی هم گرم نمیگیری‌ .
هرچی هم که تعارف کردن مخصوصا از اون زهرماری ، دستشونو رد میکنی.
وای به حالت اگه یه رفتاری ازت ببینم ، اونجا جلوی همه یه کاری باهات میکنم که تا حالا ندیدی .
اوکی؟

پارت گذاری هر شب در کانال رمان من 
🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 98

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه
فاطمه
4 سال قبل

درود برشما ،ببخشین واسه چی داستانها نصف هستند مثلا رمان هلما واستاد… از پارت ۲۳ به بعد نیست ،لطفا راهنمایی کنید چطور میتونم کاملش رو پیدا کنم سپاسگزارم.

زهرا
زهرا
4 سال قبل

ببخشین پس پارت جدید رو چرا نمیذارین آخه

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x