رمان هلما و استاد ب تمام معنا پارت 9

4.2
(21)

 

اون عکسا خیلی بد بودن و هرکس اونا رو میدید فکر میکرد من تو خانواده بدی،بزرگ شدم ولی نمیدونم چه نیرویی منو وادار کرد تا سه سال پیش به اون مهمونی لعنتی برم . هرچی که بود یه بخشی از سرنوشتم بود و نمیشد باهاش جنگید . چون گذشته و دیگه نمیشه به عقب برگشت . جواب متینو ندادم و گذاشتم تو حال خودش باشه . تو همین فکرا بودم که نفهمیدم کی خوابم برد . صبح با صدای زنگ گوشی بیدار شدم . به ساعت که نگاه کردم چشام چهارتا شد. وای خدا ساعت هفت بود . من باید ساعت هفت و نیم کلاس بودم. لعنت به این زندگی ، لعنت بهت متین که یه خواب راحت واسم نذاشتی . بدو بدو حاضر شدم. اصلا فرصت نکردم صبحونه بخورم . یه مانتو سرمه ای ، یه مقنعه دانشجویی با یه شلوار لی . مختصر و سریع آرایش کردم و از خونه زدم بیرون . ساعت هفت و ربع بود . وای بازم قرار بود دست آریا آتو داشته باشم . بازم قراره مسخرم کنه و هی دیرکردنمو بکوبه تو سرم . همون دفعه اول برای هفت پشتم بس بود . به زور یه آژانس گرفتم و تا دم دانشگاه با آژانس رفتم . ده دقیقه هم تو ترافیک موندم .رسیدم به دانشگاه بیست دقیقه به هشت بود. نمیدونستم آریا چه برخوردی کنه . دفعه پیش که پنج دقیقه دیر کردم کم مونده بود منو تیربارون کنه . چه برسه الان که بیست دقیقه از کلاس گذشته . رفتم پشت درو با استرس و دلهره درو بازو کردم . ژست یه آدم مغرور و بیخیالو گرفتم که انگار ن انگار چیزی شده . درو که باز کردم نگاه همه برگشت سمت من .حق هم داشتن چون همیشه این قدر تاخیر بی سابقه بوده ، حداقل تو کلاس ما . آریا همین که چشمش بهم خورد اول یه پوزخند زد . فک کنم از قبل پیش خودش فکر کرده بود وقتی دیر وارد کلاس شم چه برخوردی کنه. بعد از اینکه پوزخند زد یه نگاه معنی دار کرد . منم خودمو زدم اون راه . تو همون حالت که وایساده بود اومد جلوتر و دست به سینه شد و قیافه جدی گرفت .
-میشه بپرسم این دفعه چه توجیهی واسه دیرکردنتون دارین ؟ البته اگه توجیهی داشته باشین . اینو که گفت باز این جماعت علاف زدن زیر خنده. منم که دیگه به تیکه هاش عادت کرده بودم ادای اونو درآوردم و دست به سینه شدم . بعد از اینکه کلاس ساکت شد صاف تو چشاش زل زدم و گفتم : دلم خواست . دوست داشتم . این هم جزو حوزه توجیهی شما محسوب میشه یا نه ؟ اینو ک گفتم یه لبخند زدم و به زمین خیره شدم . بچه ها که جرعت جیک زدن نداشتن . رسما لال شده بودن . حدسم درست بود . آریا قرمز شده بود و خون خونشو میخورد . از درون به مرز ترکیدن رسیده بود چون تا حالا اینقد جلوی دانشجوهاش ضایع نشده بود. ولی یکم خودشو آروم کرد و با یه لحن ملایم گفت : خیلی خوب خانم تهرانی . خودتون خواستین که از این به بعد باهاتون یه رفتار دیگه ای بشه . یکم ترسیدم ولی خودمو نباختم .
-چه جالب چون منم از اول قصد نداشتم دیر بیام ولی چون دیدم شما خیلی رو دیر اومدن من حساسین ، تصمیم میگیرم از این به بعد دیر بیام چون واکنش شما خیلی دیدن داره . منم که میمیرم واسه رفتارای هیجانی . آریا بازم خودشو کنترل کرد ولی بهش خیلی برخورده بود : باشه پس حالا که عاشق رفتارای هیجانی هستین ، از یه رفتار هیجانی بچه گونه شروع میکنیم . بازم ترسیدم چون آریا خیلی کله شق بود و هرکاری ازش برمیومد . با اون سوتی دیروز هم آتو ازم داشت . یهو دیدم آریا به ته کلاس اشاره کرد : تا آخر کلاس اونجا یه لنگه پا وایمیسین . اصلا هم حق ندارین بشینین . تا به رفتارهای هیجانی بعدی برسیم . رسما چشام از حدقه زد بیرون. کل کلاس هم عین من گیج شده بودن . این پسره واقعا دیوونه یود . به متین نگاه کردم ، دیدم یه پوزخند زده و تو چشماش برق خوشحالیه

سرمو انداختم پایین و بدون اینکه به کسی نگاه کنم رفتم ته کلاس. اگه الان کلاس خالی بود دونه دونه موهای این پسره رو میکندم ، بعدش با دستای خودم خفش میکردم. کاری میکنم همه بهت بخندن . حالا ببین .

رفتم کنار صندلیم وایسادم و یه پامو بردم بالا . راد یه نگاه انداخت که خیالش راحت بشه . بعد هم رو کرد به پونه و گفت : خانم نقوی شما حواستون به ایشون باشه که یوقت نشینن .
پونه هم یه نگاه بهم کرد و یه چشمک زد بعد رو به آریا گفت : خیالتون راحت . حواسم هست . بعد هم آریا شروع کرد درس دادن و همه حواس ها رفت پی درس . خداروشکر خیالم از بابت پونه راحت بود که چیزی نمیگه .
آریا هر پنج دقیقه یبار روی تخته یه چیز مینوشت و منم از فرصت استفاده میکردم و میشستم . همینم کم مونده بود مسخره خاص و عام شم . آخه کدوم استاد تازه به دوران رسیده ای اینجوری تنبیه میکنه ؟ خاک بر سر من که هرجا میرم این عصا قورت داده باید واسم تصمیم بگیره .
نیم ساعت از کلاس گذشته بود و پاهام خشک شده بود . چون حدود یه ربعی بود که کار آریا با تخته تموم شده بود همش با بچه ها حرف میزد .
فک کنم دستمو خونده بود که هر پنج دقیقه یبار میشینم . هر از گاهی هم یه نگاه بهم میکرد و یه پوزخند میزد و به خیال خودش تونسته بود حالمو بگیره . پنج دقیقه بعد دیگه پاهام واقعا داشت فلج میشد ، اجازه هم نداشتم به دیوار تکیه بدم .
سرمو انداختم پایین و قیافمو مظلوم کردم . تنها نقشم همین بود . آریا یکم زوم شد بهم و فهمید که پاهام درد گرفته .
قیافشو مهربون کرد و گفت : خانم تهرانی اگه پاتون درد گرفته میتونین ….. اجازه ندادم حرفش تموم شه و سریع نشستم ولی با حرف بعدیش سرجام میخکوب شدم . _خانم من نگفتم بشینین ، گفتم اگه پاتون درد گرفته میتونین به جای پای چپ پای راستتونو ببرین بالا . اینو گفت و یه لبخند زد . عوضی منو خیط میکنی ؟ بلایی به سرت بیارم همه بهت بخندن

همینجوریشم بچه ها بهم میخندیدن چه برسه به اینکه الانم سوژه خنده شده بودم . یکم گذشت و دیدم که مثل اینکه اصلا قرار نیست کلاس تعطیل شه. فک کنم از قصد کلاسو دیر تعطیل میکنه حرص منو دربیاره .
همین که آریا گفت کلاس تعطیله و میتونیم بریم اولین کسی که کیفشو برداشت تا از کلاس بره بیرون من بودم . هیچکی از کلاس نرفته بود بیرون . به در که رسیدم آریا صدام زد : خانم تهرانی فک کنم بهتون بد گذشت ، میموندین درخدمت بودیم . آخه من میخوام سوالای پایان ترمو کار کنم . حیفه شما نباشین .
منم با پررویی بهش نگاه کردم و گفتم : اصلا هم حیف نیست چون این جماعت نخبه و فعال جای منو پر کردن دیگه . درضمن من درسم خوبه نیازی به تمرین سوالا ندارم . اگه احیانا یوقت سوالی داشتم از بچه ها میپرسم .
حیفه بخوام وقت گرانبهاتونو بگیرم و مزاحم اوقات شریفتون بشم . مگه نه ؟ با اجازه . منتظر نشدم واکنش آریا رو ببینم و زود از کلاس زدم بیرون . وایسادم پشت درو فالگوش وایسادم ببینم بعد از رفتن من چیکار میکنه .
تا یه دقیقه سکوت بود . فک کنم آریا داشت حرص میخورد .
تو دلم داشتن کیلو کیلو قند آب میکردن . آخ جیگرم به پهنا خنک شد . تا تو باشی با من در نیوفتی آقا آریا . درسته تونستی تنبیهم کنی ولی نتونستی حریف زبونم بشی . بعد هم که بچه ها رفتن پیش آریا و ازش سوالای درسیو پرسیدن . باز شانس آوردم پونه درسش بهتر از من بود . تو امتحانا ازش تقلب میکردم . خیالمم از بابت امتحان ترم راحت بود . راهمو گرفتم و خواستم از در دانشگاه برم بیرون که یهو متین جلوم ظاهرشد : به به خانم خانما . چه عجب مارو هم تحویل گرفتی .
_تو اینجا چیکار میکنی ؟
_به یه بهونه زود از کلاس زدم بیرون . چیشد به حرفام فک کردی ؟
_اگه منظورت همون چرندیاته که باید بگم من همون دیشب فراموشش کردم . اگه دلت نمیخواد مثل استاد راد تورو هم بشورم بزارم کنار پس از سرراهم برو کنار

_نه دیگه به همین راحتیا هم نیست .ما یه معامله ای کردیم . یادت رفته ؟
_نه اتفاقا یادم نرفته . فک کنم این تویی که یادت رفته ما چندساله راهمونو از هم جدا کردیم .
چندسال پیش قرار شد از زندگی من بری بیرون . نمیدونم الان برای چی برگشتی؟ چی از جون زندگی من میخوای؟
_آره تو راس میگی ولی من تو این چن مدت خیلی فکر کردم .
دیدم بدون تو اصلا نمیتونم . اصلا زندگی بدون تو واسم پوچه . هیچ معنی نداره .
_اینا رو برو به کسی بگو که تو رو نشناسه .
نه من که خیلی خوب میشناسمت و دستت واسم رو شده. مگه آدم واسه کسی که دوسش داره دردسر درست میکنه ؟ مگه تهدید میکنه که عکساشو پخش میکنه ؟
مشکل اینجاس که دیگه من نمیخوامت . واسم تموم شدی
_یادت نره هنوزم کارت گیر منه . اون عکسا رو کافیه به بابای عزیزت نشون بدم تا بفهمه دختر دسته گلش چند سال پیش میون یه مشت حیوون لاشخور چه غلطی میکرده .
پس واسه من دور برندار چون منم قانونای این بازیو خوب بلدم .
_‌تو هم یادت نره منم ازت چند تا عکس دارم که هنوزم تو گوشیم هست .
منم راحت میتونم اونا رو به حراست دانشگاه یا همین استاد راد نشون بدم که بفهمه دانشجوی عزیزش چه بلایی سر دخترای مردم میاره و با بهونه های مختلف پول ازشون تلکه میکنه .
من خیلی وقته افعی شدم ، از وقتی با تو و امثال تو آشنا شدم . پس فک نکن با دو سه تا عکس میتونی راحت زیرآبمو بزنی .
اینو که گفتم بدون اینکه یه لحظه هم اونجا بمونم و قیافه متینو ببینم از دانشگاه زدم بیرون . دیگه حال و حوصله هیچکیو نداشتم .
نه خودمو نه متینو نه آریا . امروز کلا روز نحسی بود . اون از اول صبح و تنبیه آریا و خورد شدن جلو بقیه. اینم از تهدید متین . رفتم اونور خیابون و یه آژانس گرفتم برای خونه

یه ربع بعد رسیدم خونه . خواستم از ماشین پیاده شم که گوشیم زنگ خورد . پونه بود .
_ کجایی هلما ؟
_جلو در خونه . چطور؟
_پس وایسا همونجا منم بیام .

وایسادم جلو در خونه و منتظر پونه شدم . ده دقیقه بعد پونه اومد و بوق زد واسم : بپر بالا . سوار ماشین شدم و سکوت کردم .
انقد امروز عصبانی بودم که حوصله حرف زدن با هیچکیو نداشتم.
_چته چرا کشتی هات غرق شده ؟ نکنه باز بخاطر همون قضیه ….
نذاشتم حرفش تموم شه : به نظرت کی میتونه رو اعصاب من راه بره جز اون مرتیکه عصاقورت داده ؟
_تا اونجایی که من دیدم جنابعالی هم بدجور گذاشتی تو کاسش. با اون جوابی که تو دادی و سریع از کلاس در رفتی ، فک کنم دیگه نباید حق اعتراض داشته باشی .
ولی خدایی دمت گرم . هیچکی جز تو نمیتونه از پسش بر بیاد . همه بچه ها ساکت بودن و از ترسشون جیک نمیزدن .
_جدی ؟
_جون تو . وقتی تو رفتی همه داشتن راجب تو حرف میزدن .
_چیا میگفتن ؟
_میگفتن چقد این دختره زبون داره و خداروشکر یکی پیدا شد از پس این استاده بر اومد .
کلا همه جا حرف تو بود . ورد زبون همه شدی . یه جورایی بهتره بگم معروف شدی دختر .
_چه عجب بالاخره قدر ما رو دونستن . ولی فعلا این چیزا رو بیخیال . الان یه موضوع مهم تری پیش اومده .
_پس بگو چرا از اول زیاد خوشحال نشدی . حالا بگو ببینم باز کی رو اعصابت رفته جز اون کوه اعتماد به نفس؟
_متین
_متین کیه دیگه ؟
_تو نمیشناسی
_چشمم روشن . دور از چشم من چه غلطا . حالا کی هس ؟
_فکر بد نکن . اون جوریا هم نیس
_پس بگو چجوریاس. تو که منو گیج کردی
_راه بیوفت بگم
ماشینو روشن کرد و راه افتاد . پنج دقیقه بعد دیگه نتونستم ساکت بمونم . مجبور بودم به پونه دروغ بگم راجب متین . چون نمیخواستم اون گذشته نحسمو هیچکس بدونه
_متین یکی از پسرای دانشگاس . همون پسره که تو کلاسمونه و همیشه آخرین صندلی میشینه و قدش بلنده . از همون روز اول دانشگاه هی بهم نظر داشت . چند وقتی هم هی مزاحمم میشه و میگه منو دوست داره .
میگه از جرعتم خوشش اومده و میخواد باهام باشه ولی اصلا رفتارش عین حرفاش نیست . چون با همه دخترا میپلکه و با همه گرم میگیره .
الانم که از کلاس اومدم جلومو گرفت و تهدیدم کرد . گفت اگه باهاش نباشم اذیتم میکنه و دردسر درست میکنه واسم .
_پس بگوچرا وقتی از کلاس رفتی ، این پسره سریع از کلاس اومد بیرون . پس گلوش گیر کرده

 

هر شب پارت گذاری در کانالمون 
🍁🍁
🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x