یه لحظه هول شدم و سرمو پایین انداختم.
صدای سرد و دستوری خانم رو شنیدم :
-بیا بشین باهات حرف دارم
عرق سردی رو پیشونیم نشست.به زور چشمی گفتم و روی صندلی روبه روی خانم نشستم.
سرم رو پایین انداختم و منتظر به خانم گوش دادم.
-اسمت ماهرخ بود!؟
-بله خانم!!؟
-چندسالته!؟
-۱۶سال.
خانم سری تکون داد و نگاه عمیق تری بهم کرد.
-دوسالی میشه که اینجا کار میکنی دخترجون و یه جورایی هم مدیون منی و هم جزئی ازاین خونه.
چون وقتی مادرت مرد عموت می خواست تورو به یه پیرمرد هشتاد ساله بفروشه یادته دیگه نه!؟
لبخند مسخره ای زدم.هر کلمه که میگفت قلبم هزاربار تو سینه می کوبید.
-بله خانم من از شما ممنونم.
شما آینده ی منو نجات دادین.
خانم کمی خودش رو جلو کشید و خیره شد به چشم هام.
-حالام من میخوام تو کمکم کنی.
میخوام اونکاری رو که برات انجام دادم رو جبران کنی.
درحقیقت این کمک آیندهات رو زیررو میکنه دخترجون.
نگاهمو به دست هام که تو هم قفل شده بود دوختم و با لرز گفتم :
-چه کمکی خانم!؟
زندگی من متعلق به شماست.
-ازدواج با پسرمن امیرسالار!!!
با شنیدن حرفش سرم رو بلند کردم طوری که صدای شکستن استخوان های گردنم رو شنیدم.
نگاه ناباوری بهش انداختم.
داشت چی میگفت!؟
ازدواج با مردی که دختر بزرگش فقط یکی دوسال ازمن کوچکتر بود!؟
آقا جای پدر من بود و مریم خانم زنش رو دوست داشت چطور باهاش ازدواج می کردم!؟
حالا این هیچی چطور با وجود سهیل زن امیرسالار میشدم.
من تموم وجودم سهیل رو صدا میزد!!
-اما خانم ازدواج با آقا…
مریم خانم…
اصلا نمی تونستم درست حرف بزنم .
شک بدی بهم وارد شده بود.
چطور این رو ازمن نمی خواست.
نمی دونم چی توی چهره ام دید که اخمی کرد و گفت :
-من برای پسرم یه وارث می خوام.
مریم نتوتست برای پسرم یه وارث بیاره.
می خوام زن پسرم بشی و براش وارث بیاری .
اگه پسر آوردی ملکه ی این عمارت بعد ازمن
-…میشی سوگلی امیرسالار و مادر پسرش
تو فقط باید یه بچه بیاری تا اونوقته که تا آخر عمرت تو ناز نعمت باشی.
بغض به گلوم چنگ انداخت.
این زن چی از من میخواست!؟
میخواست زن مردی بشم که جای پدرم بود!؟
میخواست سهیلمو بذارم کنار و بخاطر پول به عشق پاکمون خیانت کنم!؟
میخواست از من یگبه عنوان یه وسیله برای ادامهی نسل پسرش استفاده کنه.
اشکم سرازیر شد.
ابرویی بالا انداخت و گفت :
-خب من منتظر جوابمم!؟
مطمئنن که تو خواستهی منو رد نمیکنی!!!
با لرز گفتم :
-خانم من نمیتونم آقا جای پدر من…
-خفه شو مگه پسر من چندسال داره بخواد همسن پدر تو باشه.
با چشمهای اشکی گفتم :
-مگه من چندسال دارم که بخوام زن پسر شما بشم خانم!؟
-حاضر جواب شدی ماهرخ!؟
این جواب محبتهای من نیست.
اگه ازدواج با پسر من روقبول نکنی خودم با دستهای خودم میسپرمت دست اون نادر.
نادر دیگه جای پدربزرگته …
نادر همون پیرمردی بود که میخواست منو از عموم بخره.
با بغض گفتم :
-مگه من چکار کردم خانم!؟
من گفتم هرکاری اما این کار…
-این کار چی دخترجون من دارم بهت لطف میکنم.
همه از خداشونه که زن ارباب بشن حالا تو ناز میاری!؟
-خوب خانم این همه دختر چرا من!؟
من که گناهی ندارم.
خودش رو کشید جلو گفت :
-چشمم تورو گرفته.
تو میتونی پسر من رو دیوونه ی خودت کنی.
برام بقیه مهم نیستن.
خب حالا یا پسر من یا نادر!؟
دوتا راه پیشتر نداری.
آب دهنمو قورت دادم.
اومدم التماس کنم که فهمید و گفت :
-یه کلام بگو ماهرخ امیرسالار یا…
نذاشتم جملش رو کامل کنه و گفتم :
-امیرسالار
خانم کمی خیره بهم نگاه کرد و بعد پوزخندی از روی پیروزی زد و گفت :
-بهترین انتخاب رو کردی دخترجون.
آماده باش.سه روز دیگه عقده.
حالا دیگه می تونی بری.
با بغض چشمی گفتم و از جام بلند شدم.
زود از اون اتاق نحس زدم بیرون.
داشتمخفه می شدم.
در رو با ضرب بستم و از پله ها رفتم پایین.
اشکام تند تند روی صورتم روون میشد.
من چکار کرده بودم!؟
من توی اون اتاق لعنتی به عشقم خیانت کردم وقبول کردم زن امیرسالار خان روستا بشم.
من به سهیلم خیانت کردم.
سهیلی که می خواست منو که حالا نشون کرده ی خان روستا بودم از خود خان خواستگاری کنه.
وقتی می فهمید واکنششچی بود!؟
چه طوری با این قضیه کنار می یومد!؟
از کنار اشپزخونه رد شدم.
خواستم وارد اتاقم بشم که همون موقع آسیه از انباری اومد بیرون.
با چشم های ریز شده خیره بود به من.
نگاهی سرتاپام انداخت و بعد دوباره روی صورتم زوم شد
با تعجب گفت :
-چرا داری مثل کولی ها گریه می کنی!؟
بیا بریم که امروز هزارتا کار داریم.
اونقدر اعصابم خورد که حوصله ی این دختره ی حراف رو نداشتم.
-خفه شو.
بعد در مقابل چشم های پر از تعجب آسیه در رو باز کردم و وارد اتاقم شدم.
اتاق که نه یه جای کوچک با یه تشک و لاف کهنه برای خواب بود.
خودمو پشت در رها کردم و از ته دل شروع کردم به گریه کردن اونم با صدای بلند.
***
مرضیه چندتیکه ظرف دیگه توی سینک گذاشت و با تندی گفت :
-عه چقدر کندی ،تند بشور دیگه.
برای امروز خیلی کار داریم.
امشب مراسمه هنوز باید غذا و دسر درست کنیم.
با حرص دست از ظرف شستن برداشتم و گفتم :
-مرضیه خانم احیانا به آسیه جان کار ندی که خسته بشه ها.
مرضیه یه پشت چشم برام نازک کرد و گفت :
-آسیه بچم پریوده وگرنه…
ادامه ی حرفش با صدا زدن اسم من توسط شخصی نصفه موند.
-ماهرخ…
سرم رو برگردوندم.با دیدن مریم خانم زن آقا ابروهام بالا پرید.
حال و روز خوبی نداشت و غم بزرگی تو چشم هاش بود.
از خودم بدم اومد.مسبب این حال مریم من بودم.
حتما اومده بود که بهم بد بگه.
البته حق داشت.
بزور لب زدم :
-بله خانم..
مریم با لبخند غمگینی قدم برداشت سمت من.
مرضیه هم با فضولی به ما نگاه می کرد.
مریم همینطور که خیره به من بود و گفت :
-فکر نمی کردم مادرجون تورو انتخاب کنه.
تو تقریبا هم سن هلنای منی،چطور می خوای مادر وارث این عمارت شی.
سرم رو پایین انداختم.حرفی نداشتم که بزنم.
مریم ادامه داد :
-زن ارباب نباید کار کنه.
تو باید قوی باشی تا بتونی یه وارث بدنیا بیاری کاری که من نتونستم انجام بدم ماهرخ.
حرف هاش رو داشت با سوز می زد.
دلم به حالش ریش شد.
با غم گفتم :
-خانم بخدا من نمی خواستم…
مریم دستش رو جلو آورد.
فکر کردم می خواد بهم سیلی بزنه اما برعکس تصورم انگشتش رو ،روی لبام گذاشت و گفت :
-هیش میدونم توهم تقصیری نداری.وقتی مادرجون چیزی بخواد باید انجام بشه.
ازاین به بعد بهم نگو خانم بهم بگو مریم.
نمی خوام هیچ دشمنی بین منو تو باشه.
از این همه مهربونی این زن شرمنده شدم.
این زن چقدر خوب بود.
مریم نگاهش رو سمت مرضیه که با ناباوری داشت به حرف های ما گوش می داد گفت :
-ماهرخ رو ببر تو اتاق آقا.
آرایشگر الان میاد و می خواد برای شب آماده اش کنه.
مرضیه به ناچار سری تکون داد وگفت :
-چشم خانم.
***
نعیمه خانم نگاهی با لذت بهم انداخت و گفت :
-وای تو چی بشی امشب.
خب اول باید بری حموم قشنگ خودت رو بشوری و تمیز کنی.
سرم رو پایین انداختم.باورم نمیشد امشب قراره زنی کسی غیر از سهیل بشم.
باورم نمیشد امشب حجله ام با کسی غیر از سهیل باشه