رمان وارث دل پارت ۴

4.3
(27)

 

 

 

با صدای آسیه از فکر بیرون اومدم و نگاهم به سمتش کشیده شد.

دست به کمر ایستاده بود و با طلبکاری گفت :

-به آقا گفتم.

گفت به سهیل بگو فردا بیاد!!

اخمی کردمو گفتم :

-به آقا گفتی کار مهمی باهاش دارم و باید حتمی امروز ببینمش.

آسیه یه پشت برام نازک گرد و گفت :

-آره گفتم.آقا هم گفت امروز مراسم عروسیمه فردا بگو سهیل بیاد ببینم‌کارش چیه.

از حرف های آسیه تعجب کردم.

عروسی آقا مگه آقا ازدواج نکرده بود!؟

آسیه با حرص گفت :

-چیه تعجب کردی!؟

من تعجب کردم اصلا به این دختره نمی خورد که دنبال آقا باشه.

نمی دونم چطوری خودش رو به آقا انداخت.

ضربان قلبم بالا رفت.

چرا حس خوبی نداشتم.

با لرز گفتم :

-کدوم دختره!؟

آسیه با خشم گفت :

-قسم خوردم دیگه اسم این دختره ی عوضی رو به زبونم نیارم.

ازش انتقام میگیرم.

حالا پولمو بده می خوام برم.

با فکری مشغول دست تو جیبم کردم و پول آسیه رو دادم.

نیشخندی زد و گفت :

-ازاین به بعد برای پیغام آوردن پیش من نیا.

این پولی که بهم میدی بدرد یه پفک خریدنم نمی خوره.

توجه ای به حرفش نکردمو بیل رو برداشتم تا برم به‌کارم برسم.

 

****

 

امیرسالار

 

اشک های مریم رو پاک کردم و پیشونیش رو بوسیدم.

-گریه نکن مریمم مجبورم این کارو کنم مجبورم.

تو دیگه با اشکات اذیتم نکن

مریم چشم هاش رو ،روهم فشار داد که باز اشکاش سرازیر شد.

با حرص خشم سرم جلو بردم و لباش رو اسیر لبام کردم و شروع کردم به خوردن لباش و مکیدن.

بوسیدنم که تموم شد کنار کشیدم و با قلبی پر از درد بدون حرف از اتاق با قدم های بلند زدم بیرون تا به اتاق مرگ تدریجی خودمو عشقم برم.

 

 

در رو باز کردم و وارد اتاق شدم.

نگاه بی حسی بهش انداختم.

هیچ حسی نسبت به این دختر که الان زن من بود نداشتم.

به اجبار پا به این حجله گذاشته بودم.

به اجبار این دختر رو به عقد من درآورده بودن و به اجبار می خواستن منو برای بار چهارم پدر کنن.

من باوجود مریم به هیچ‌ کس نیاز نداشتم.

باوجود دخترام نیازی به پدرشدن نداشتم.

در رو بستم و بعد قفل کردم.

آروم آروم سمت تخت رفتم.

سرش رو پایین انداخته بود و هیچی نمی گفت.

کنار ایستادم.بدون هیچ نرمی و ملایمتی گفتم :

_بلند شو‌.

لرزش تنش رو حس کردم.

از جاش بلند شد.این زن یه وسیله بود.

یه وسیله برای وارث آوردن.

تور روی صورتش رو‌ کنار زدم.

تور که کنار رفت نم اشک رو توی چشم هاش دیدم.

یه لحظه قلبم تیری کشید اما بعد بایادآوری اشک های مریم که این دختر مسبب اون بود اخم غلیظی کردم‌.

دستم رو جلو بردم و خواستم بند لباس خوابش رو کنار بزنم که چشم های گریون مریم جلو چشم هام اومد و دست هام مشت شد.

زیر لب لعنتی گفتم و دستی تو موهام کشیدم.

اینطوری نمی تونستم پیش برم.

باید مست می کردم تا هیچی نتونه مانعم بشه.

روی پاشنه ی پام چرخیدم و سمت میز که شیشه ی شراب روش گذاشته شده بود رفتم.

بدون اینکه شراب رو داخل لیوان بریزم شیشه رو سر کشیدم.

معدم شروع به سوزش کرد.

اما توجه ای نکردم.

اونقدر خوردمو خوردم که زمین و زمان رو‌ فراموش کردم.

با چشم های سرخ شده به دخترکی که مثل پری ها بود زل زدم.

تلوتلو خوران رفتم سمتش.

از اون بدن سفید توی اون لباس خواب قرمز نمی تونستم چشم بردارم.

مریمم چقدر خوشگل جوون شده بود.

دستش رو گرفتم و سمت خودم کشیدمش.

صورتش درست رو به روی من قرار گرفته بود.

خنده ای سرخوشی سر دادمو گفتم :

-مریمم مثل پرها می مونی.

سرم رو توی گردنش فرو کردم و نفس عمیقی کشیدم.

بوی تن مریممو نمی داد یه بویی فراتر از بوی مریم بود.

مگه میشه بوی تن مریمم عوض بشه

گاز محکمی از گردنش گرفتم که صدای آخ ریزی گفت

 

 

صداش هم شبیه مریم نبود.

بدون اینکه توجه کنم شروع کردم به پیش روی کردن و‌دستم رو جای جای بدنش می کشیدم.

عقب عقب رفتم تا اینکه روی تخت نشست.

سرم کج کردم و به صورت غرق در اشک مریم زل زدم.

-چرا گریه خانومم ؟؟

قرار بود گریه نکنی!؟ببین من الان پیش توام

دستم رو دو طرف صورتش گذاشتم گفتم :

 

-امشب باهم یکی میشیم یکی یدونم.

بعد لبامو روی لباش گذاشتم و بند لباسش رو کنار زدم و….

 

****

 

ماهرخ

 

صبح با بالا و پایین شدن تخت چشم هام رو باز کردم.

نگاه گیجی به اطراف کردم.

با دیدن ارباب که خیره بهمه همچی یادم اومد.

حقیقت عین چی روی سرم آوار شد.

با وحشت توی جام نیم خیز شدم‌.

درد بدی زیر شکمم پیچید.

دعا می کردم اتفاقات دیشب یه خواب باشه.

اما با دیدن ملافه ی خونی تموم امیدم پر کشید.

بغض کردم.ارباب پوزخندی زد و با بی رحمی گفت :

-سند دختر بودنت رو الان می خوان بیان ببین گمشو اینجا رو تمیز کن‌.

 

سرم رو پایین انداختم و شروع کردم آروم گریه کردن.

چقدر بدبخت بودم.

به جای اینکه الان نازمو بکشه داره بهم دستور میده.

الان اگه جای امیرسالار سهیل بود….

 

با دستی که زیر چونه ام قرار گرفت از فکر اومدم بیرون و به امیرسالار نگاه کردم که با کینه بهم زل زده بود :

 

-برام ادای زنای مظلوم رو در نیار.

حوصله زرزر کردنت رو ندارم.

با وجود نحست تموم زندگیمو بهم ریختی.

ازاین به بعد هرشب ازت تمکین می خوام تا حامله بشی و گورت رو‌گم کنی.

حالام عوض اینکه زر بزنی پاشو اینجا رو تمیز کن

فهمیدی!

 

 

با شدت صورتمو ول کرد که درد بدی توی فکم حس کردم.

بدون توجه بهم و دردی که داشتم سمت حموم رفت.

همینکه رفت تو حموم صورتمو با دست هام پوشوندم و شروع کردم به گریه کردن.

از این بلایی که سرم اومده بود زار زدم.

با حرفی که ارباب زد مطمئن شدم بدبختم.

بعد بدنیا اومدن بچه‌ دیگه کاری بامن ندارن و منو از اینجا می ندازن بیرون.

من چکار کردم‌!؟

چرا قبول کردم!؟چرا قبل اینکه جواب خانم رو بدم ازش وقت نخواستم تا فکر کنم و برم همچی رو به سهیل بگم.

اون حتما راه حلی داشت.

همینطور داشتم گریه می کردم که صدای مریم اومد :

-ماهرخ چرا داری گریه می کنی!؟

دستمو از رو صورتم کنار زدم و خیره شدم به مریم که داشت با نگرانی نگاهم می کرد.

آخ این زن چقدر مهربون بود.

از چشم های سرخ و ورم کردش فهمیدم تموم دیشب رو گریه کرده و‌نخوابیده.

بااینکه من هووش بودم و دیشب رو تا صبح با شوهرش بودم باهام اینطور مهربون بود.

 

دستی به صورتم‌ کشید و گفت :

-چرا داری گریه‌می کنی دختر خوب!؟

درد داری!؟

سرمو به معنی اره تکون میدم.

خوب بود که درد داشتم.

نمی خواستم بفهمن که دلیل گریه کردنم چیه.

نمی خواستم بفهمن که دردم قلبمه.

دردم سردی شوهرمه که منو مسئول خراب کردن زندگیش می دونه.

دردم عشقمه که ازدستش دادم

مریم رنگ نگاهش مهربون میشه.

دستی به گونم میکشه که قلبم به درد میاد‌.

نبود مادرم رو قشنگ حس کردم.

اگه مادرم زنده بود تقریبا باید همسن مریم می بود.

 

با صداش از فکر بیرون اومدم :

-الان میگم برات کاچی بیارن.

طبیعیه که درد داشته باشی.

چون دفعه اولت بوده.

پاشو کمکت کنم حموم کنی که الان‌ خانم‌ جون و زنای دیگه میان اینجا.

باید سریع دوش بگیری.

بلند شو.

سرم رو پایین انداختم و با صدای ضعیفی گفتم‌ :

-نمیشه خانم چون…

مریم اخمی می کنه.

-مگه نگفتم به من نگو خانم.

بعدم‌ چرا نمیشه.

با خجالت لب زدم:

-چون آقا تو حمومه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سراب را گفت

خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x