رمان پروانه ام پارت 98

4.2
(87)

#پارت_۴۲۹

پروانه لب هاشو روی هم فشرد و تلاش کرد دیگه چیزی نگه ! ولی با تمامِ سکوتش ، مضطرب بود .‌.. انگار کسی توی دلش رخت چنگ می زد !

تا یک هفته ی دیگه شب یلدا فرا می رسید … و این شب همیشه توی عمارت امیر افشارها جشن گرفته می شد . بنا بر میل و حوصله ی سیاوش خان … گاهی بزرگ و پر جمعیت ، گاهی کوچک و خودمونی … ولی همیشه جذاب و گرم و پر از موسیقی !

خوراکی هایی که سرو می شد … موسیقی هایی که نواخته می شد … لباس هایی که می پوشیدن ‌… .

پروانه عادت داشت با زهرا و سالومه پشت پنجره های قدی کمین می گرفت و سالن بزرگ پذیرایی رو تماشا می کرد ، که مثل قصه های هزار و یک شب بود ! ولی اون سال … قرار بود در اون جشن واقعاً شرکت کنه !

دیگه نه از پشت پنجره و با کمری قوز کرده دیگران رو تماشا کنه و با ریتم موسیقی آهسته نوک پنجه های پاهاشو به زمین بزنه … بلکه باید به عنوان عروس ادریس خان در جمع شرکت می کرد ! … یکی از لباس های پر زرق و برق رو می پوشید و لبخند می زد و بین آدم هایی می گشت که اصلاً شبیهشون نبود !

فکر کردن به این قضیه مجذوب کننده بود … و در عین حال مضطربش می کرد ! … اعتماد به نفس این کار رو در خودش نمی دید !

غرق در افکارش بود که اطلس سقلمه ای به پهلوش وارد کرد :

– از هپروت بیا بیرون … پروانه ! خانم جبلی اومد !

خانم جبلی ، بانوی هنرمند و صاحب خیاط خونه ی بزرگ شهر … با لبخندی بزرگ روی لب هاش به سمت اونا اومد .

– باعث افتخاره که خانم امیر افشار قدم رنجه فرمودن و به مزون من تشریف آوردن !

پروانه نوکِ زبونش رو روی لب هاش کشید و نیمچه لبخندی زد . خانم جبلی دست جلو برد و انگشتانِ پروانه رو با صمیمیت فشرد .

– حالتون چطوره ؟ … امم … خانم خورشید خوبن ؟!

پروانه پاسخ کوتاهی داد :

– خیلی خوبن !

خانم جبلی باز هم لبخند زد … و اینبار نگاهش رنگی از سوال گرفت . اون خانواده ی امیر افشار رو می شناخت و برای همه ی خانم های این خانواده حداقل یک بار لباس دوخته بود . خانم بزرگ ، خورشید ، آهو و هاله … اما پروانه رو تا به حال ندیده بود و نمی تونست به جا بیاره .

#پارت_۴۳۰

دوست داشت سوالی بپرسه ، ولی جلوی زبونش رو گرفت و به سرعت گفت :

– البته واقعاً خوشحال شدم از دیدنتون … ولی می تونستید اطلاع بدید تا خودم بیام خدمتتون ! … هر چند برای پس فردا قراره بیام و برای خورشید خانم ژورنال های مد رو ببرم !

اینبار اطلس پاسخ داد :

– پروانه خانم میل داشتن خودشون بیان و پارچه ها رو ببینن !

– خیلی هم عالی ! اتفاقاً بد هم نشد ! می تونم لباسشون رو بدوزم و پس فردا برای پرو بیارم عمارت !

و بعد باز پروانه رو مخاطب قرار داد :

– عزیزم تشریف میارید ؟!

پروانه همراه با خانم جبلی قدم برداشتند ، در حالیکه اطلس و زهرا و سالومه پشت سرشون بودند . خانم جبلی گفت :

– اول بهتره مدل رو انتخاب کنید ، و بعد بریم سراغ پارچه و اندازه ها ! … باردارید ، درسته ؟

– بله !

– مشخصه ! شکمتون برجسته شده ! اتفاقاً من یک ژورنال لباس های شب مخصوص بانوان باردار دارم که از پاریس به دستم رسیده ! همین حالا میگم بیارن خدمتتون !

به دعوتش ، پروانه روی مبل بزرگ و راحتی از جنس مخملِ سرخ نشست … و چند لحظه بعد ژورنال بزرگ و رنگی از لباس های زنانه روی میز شیشه ای مقابلش گشوده شد !

خانم جبلی به یکی از عکس ها اشاره کرد و گفت :

– به نظرم این مدل بسیار برازنده ی شماست ! چین های دور سینه ، برجستگی شکمتون رو نمی پوشونه ولی زیباش می کنه ! به نظر من بارداری یک ویژگی زیباست و لزومی نداره پنهان بشه ! … اگر یک رنگ تیره هم انتخاب کنید … مثلاً شرابی ، یا عنابی تند …

پروانه نگاهش کرد … خانم جبلی صادقانه خندید :

– به رنگ پوستتون میاد ! فوق العاده زیبا خواهید شد !

#پارت_۴۳۱

گونه های پروانه از شرمی لطیف ، گل انداخت . زیر لب تشکر کرد و باز نگاهش رو دوخت به مدل های توی آلبومِ مد .

خانم جبلی باز خواست چیزی بگه :

– این مدل هم برای شما مناسبه ، از این جهت که …

فرصت نشد جمله اش رو تموم کنه … کسی صداش کرد ! با لحنی پوزش طلبانه گفت :

– عذر می خوام خانم … الان می رسم خدمتتون !

و پروانه رو ترک کرد .

پروانه مجدداً نگاه کنجکاو و پر علاقه اش رو به مدل ها دوخت . از این کار خوشش اومده بود ! هیچوقت تجربه ی حضور در یک خیاط خونه و مواجهه با اینهمه طرح و رنگ رو نداشت . همیشه خاله اطلس لباسهاشو می دوخت … یک بار هم نزدیکِ ازدواجِ نحسش با سیاوش خان ، خانم بزرگ فقط خیاطی رو آورد تا اندازه های بدنِ بیچاره اش رو بگیره … ازش در مورد طرح و رنگ پارچه ها هیچ سوالی نشده بود !

ولی حالا آزاد بود تا خودش انتخاب کنه … و اون دوست داشت زیباترین پیراهن عمرش رو سفارش بده !

سالومه از غیبت خانم جبلی و مادرش استفاده کرد و به پروانه ملحق شد … کنار میز شیشه ای زانو زد و با اشتیاق گفت :

– این لباسا چقدر قشنگن ! همه شون به تو میان پروانه !

پروانه نگاهش کرد و لبخند زد :

– آره ، ولی مجبورم یک طرح رو انتخاب کنم !

سالومه انگشت اشاره اش رو روی یکی از مدل ها گذاشت :

– اینو انتخاب کن ! … نه نه … این یکی بهتره !

باز به مدل دیگه ای اشاره کرد … بعد دستش رو از روی ژورنال برداشت ،نفس عمیقی کشید . با لحنی جدی گفت :

– پروانه … تو باید خوشگل ترین زنِ شب یلدا بشی ! باید !

#پارت_۴۳۲

پروانه معصومانه خندید … سالومه با حرص ادامه داد :

– باید یه کاری بکنی که خورشید خانم از حرص و جوش ،سر درد بگیره ! اون فکر می کنه خوشگله … ولی پیر شده ! حریف تو نمیشه ! دخترش هم …

پروانه به سرعت وسط حرفش دوید :

– سالومه ! در مورد آهو خانم این چیزا رو نگو ! اون زن خوبیه !

– می دونم ، خوبه ! من خیلی آهو خانم رو دوست دارم ، چون به تو احترام می ذاره ! ولی خوشم میاد می بینم خورشید خانم حرصی میشه ، وقتی می بینه دخترش یک دهم تو قشنگ نیست !

پروانه چیزی نگفت … سالومه ادامه داد :

– هاله خانم و خانواده اش هم قراره بیان !

اینبار پروانه نتونست جلوی حیرتش رو بگیره .

– راستی قراره بیاد ؟!

– آوش خان ازشون دعوت کرده ! … خیلی های دیگه هم قراره بیان ! مادرم لیست داره … حتی شاید معشوقه ی اوش خان هم بیاد !

پروانه اینبار خندید .

– مگه معشوقه داره ؟!

– معلومه که داره ! مگه میشه مردی مثل اون … به خودش ریاضت بده ! در ضمن …

مکث کوتاهی کرد … نگاهی به اطراف انداخت و سرش رو به پروانه نزدیک کرد ، و با لحنی که انگار می خواست راضی رو فاش کنه ، ادامه داد :

– خودم روی یقه ی لباسش رد ماتیک دیدم !

پروانه بی اختیار هینی کشید ! متحیر … و تز نفس افتاده زمزمه کرد :

– واقعاً … دیدی ؟!

سالومه سری جنبوند و با صدایی که به زحمت شنیده می شد ، تاکید کرد :

– قرمز بود !

#پارت_۴۳۳

پروانه ماتش برد … نمی دونست چرا انتظارش رو نداشت که آوش خان یک معشوقه داشته باشه و باهاش بخوابه ! از کسی مثل سیاوش خان می شد انتظار هر چیزی رو داشت … ولی آوش خان …

– سالومه ! سالومه !

با صدای زهرا … پروانه از فکر خارج شد و چرخید به عقب . زهرا پشت ویترینِ شیشه ای که انواع کلاه های زنانه رو به نمایش گذاشته بود ، ایستاده بود . با علامت دست از سالومه خواست بهش بپیونده .

سالومه از جا جست و گفت :

– برم ببینم چیکارم داره !

و رفت .

پروانه سرش رو پایین انداخت . چشم هاش به روی ژورنال مد بود … ولی دیگه چیزی نمی دید . فکرش درگیر بود … درگیر چیزی که درست نمی تونست بفهمه !

در سرش تصویری ساخته بود از زنی که تصور می کرد مورد علاقه و توجه آوش خانه ! زنی شبیه آرتیست های خارجی ! با لباس های زیبا و آرایش غلیظ و موهای عطر خورده ! … و لابد آزاد و رها ! از اون زنهایی که جسور و مستقل هستند … تحصیل کردند ، مسافرت رفتند !

ته دلش به اون زن غبطه می خورد . خودش هیچوقت چیزی فراتر از ” دختر کمونیست ” نشد ! عنوانش حتی از مطبخی ها قابل ترحم تر بود ! بعدها یک زن صیغه ای شد … و حالا صداش می کردند ، حاملِ بچه ی سیاوش خان !

دوست داشت اون هم آزاد می بود … می تونست کارهایی انجام بده که دلش می خواست ! دوست داشت آزادانه از جانب یک مرد دوست داشته می شد … نه اونطور تحقیر آمیز و بیمارگونه که سیاوش خان می خواستش … .

در فکر بود که صدای تیک تیکی به گوشش خورد … مثل اینکه کسی از بیرون ، آهسته به شیشه ی ویترین مزون ضربه می زد .

پروانه از خلسه ی افکارش خارج شد ، پلکی زد و به جانب صدا چرخید … و بعد هینِ خفه و دردناکی از حنجره اش بلند شد … .

#پارت_۴۳۴

اون طرف ویترین ، بین بدنِ دو مانکنی که لباس های فاخر پوشیده بودند … تصویرِ چهره ی مردی رو دید که نیمی از صورتش زیر شالگردن پنهان بود ! ولی اون رو می تونست از چشم هاش بشناسه … احد بود !

انگار زمین زیر پاهاش تکون خورد … دسته های مبل رو سفت گرفت تا سقوط نکنه !

احد از اون سمت شیشه بهش لبخند زد … دهانش پشت شال مخفی بود ، ولی چین کنار چشم هاش طرحی از لبخندی عمیق داشت .

قفسه ی سینه ی پروانه می سوخت … به سختی نفس می کشید . فوری به پشت سر چرخید تا ببینه دیگران هم متوجه احد شدند یا نه … ولی همگی سرشون به کار خودشون بند بود .

نفس تندی کشید و بعد از جا بلند شد … بی سر و صدا ،ولی به سرعت رفت به طرف در و از فروشگاه خارج شد … .

احد وسط پیاده روی نسبتاً شلوغ ایستاده بود … با دست هایی پنهان شده در جیب های کاپشنش … و همون چین های افتاده کنار چشم هاش .

پروانه شنلش رو سفت تر دور خودش پیچید و سریع به سمتش رفت … .

– پروانه ، عزیزم !

– اینجا چیکار می کنی ؟!

احد جا خورده بود … انگار انتظار این لحن تند رو نداشت .

– بعد از یک ماه یا بیشتر از عمارت اومدی بیرون … اومدم ببینمت ! بد کردم ؟!

– اگه کسی تو رو بشناسه ، چی ؟!

– نگرانِ باباتی ؟! … آره عزیز جانم ! معلومه که نگرانی ! خون ، خونو می کشه !

پروانه از شدت غضب و دلهره یک لحظه پلک هاشو بست و نفس بلندی کشید :

– اصلاً برام مهم نیست ! بمون تا پیدات کنن !

و خواست بچرخه و برگرده به فروشگاه … ولی دست حلقه شده ی احد ، دور بازوش … مانعش شد … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 87

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان کنعان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام…

دانلود رمان پشتم باش 3.9 (7)

۷ دیدگاه
  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند، ساتکین یک سرگرد تعلیقی است و…

دانلود رمان دیازپام 4.1 (24)

۲ دیدگاه
خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای که به اجبار خانوادش قراره با…

دانلود رمان شهر زیبا 3.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x