#پارت_۴۲۹
پروانه لب هاشو روی هم فشرد و تلاش کرد دیگه چیزی نگه ! ولی با تمامِ سکوتش ، مضطرب بود ... انگار کسی توی دلش رخت چنگ می زد !
تا یک هفته ی دیگه شب یلدا فرا می رسید … و این شب همیشه توی عمارت امیر افشارها جشن گرفته می شد . بنا بر میل و حوصله ی سیاوش خان … گاهی بزرگ و پر جمعیت ، گاهی کوچک و خودمونی … ولی همیشه جذاب و گرم و پر از موسیقی !
خوراکی هایی که سرو می شد … موسیقی هایی که نواخته می شد … لباس هایی که می پوشیدن … .
پروانه عادت داشت با زهرا و سالومه پشت پنجره های قدی کمین می گرفت و سالن بزرگ پذیرایی رو تماشا می کرد ، که مثل قصه های هزار و یک شب بود ! ولی اون سال … قرار بود در اون جشن واقعاً شرکت کنه !
دیگه نه از پشت پنجره و با کمری قوز کرده دیگران رو تماشا کنه و با ریتم موسیقی آهسته نوک پنجه های پاهاشو به زمین بزنه … بلکه باید به عنوان عروس ادریس خان در جمع شرکت می کرد ! … یکی از لباس های پر زرق و برق رو می پوشید و لبخند می زد و بین آدم هایی می گشت که اصلاً شبیهشون نبود !
فکر کردن به این قضیه مجذوب کننده بود … و در عین حال مضطربش می کرد ! … اعتماد به نفس این کار رو در خودش نمی دید !
غرق در افکارش بود که اطلس سقلمه ای به پهلوش وارد کرد :
– از هپروت بیا بیرون … پروانه ! خانم جبلی اومد !
خانم جبلی ، بانوی هنرمند و صاحب خیاط خونه ی بزرگ شهر … با لبخندی بزرگ روی لب هاش به سمت اونا اومد .
– باعث افتخاره که خانم امیر افشار قدم رنجه فرمودن و به مزون من تشریف آوردن !
پروانه نوکِ زبونش رو روی لب هاش کشید و نیمچه لبخندی زد . خانم جبلی دست جلو برد و انگشتانِ پروانه رو با صمیمیت فشرد .
– حالتون چطوره ؟ … امم … خانم خورشید خوبن ؟!
پروانه پاسخ کوتاهی داد :
– خیلی خوبن !
خانم جبلی باز هم لبخند زد … و اینبار نگاهش رنگی از سوال گرفت . اون خانواده ی امیر افشار رو می شناخت و برای همه ی خانم های این خانواده حداقل یک بار لباس دوخته بود . خانم بزرگ ، خورشید ، آهو و هاله … اما پروانه رو تا به حال ندیده بود و نمی تونست به جا بیاره .
#پارت_۴۳۰
دوست داشت سوالی بپرسه ، ولی جلوی زبونش رو گرفت و به سرعت گفت :
– البته واقعاً خوشحال شدم از دیدنتون … ولی می تونستید اطلاع بدید تا خودم بیام خدمتتون ! … هر چند برای پس فردا قراره بیام و برای خورشید خانم ژورنال های مد رو ببرم !
اینبار اطلس پاسخ داد :
– پروانه خانم میل داشتن خودشون بیان و پارچه ها رو ببینن !
– خیلی هم عالی ! اتفاقاً بد هم نشد ! می تونم لباسشون رو بدوزم و پس فردا برای پرو بیارم عمارت !
و بعد باز پروانه رو مخاطب قرار داد :
– عزیزم تشریف میارید ؟!
پروانه همراه با خانم جبلی قدم برداشتند ، در حالیکه اطلس و زهرا و سالومه پشت سرشون بودند . خانم جبلی گفت :
– اول بهتره مدل رو انتخاب کنید ، و بعد بریم سراغ پارچه و اندازه ها ! … باردارید ، درسته ؟
– بله !
– مشخصه ! شکمتون برجسته شده ! اتفاقاً من یک ژورنال لباس های شب مخصوص بانوان باردار دارم که از پاریس به دستم رسیده ! همین حالا میگم بیارن خدمتتون !
به دعوتش ، پروانه روی مبل بزرگ و راحتی از جنس مخملِ سرخ نشست … و چند لحظه بعد ژورنال بزرگ و رنگی از لباس های زنانه روی میز شیشه ای مقابلش گشوده شد !
خانم جبلی به یکی از عکس ها اشاره کرد و گفت :
– به نظرم این مدل بسیار برازنده ی شماست ! چین های دور سینه ، برجستگی شکمتون رو نمی پوشونه ولی زیباش می کنه ! به نظر من بارداری یک ویژگی زیباست و لزومی نداره پنهان بشه ! … اگر یک رنگ تیره هم انتخاب کنید … مثلاً شرابی ، یا عنابی تند …
پروانه نگاهش کرد … خانم جبلی صادقانه خندید :
– به رنگ پوستتون میاد ! فوق العاده زیبا خواهید شد !
#پارت_۴۳۱
گونه های پروانه از شرمی لطیف ، گل انداخت . زیر لب تشکر کرد و باز نگاهش رو دوخت به مدل های توی آلبومِ مد .
خانم جبلی باز خواست چیزی بگه :
– این مدل هم برای شما مناسبه ، از این جهت که …
فرصت نشد جمله اش رو تموم کنه … کسی صداش کرد ! با لحنی پوزش طلبانه گفت :
– عذر می خوام خانم … الان می رسم خدمتتون !
و پروانه رو ترک کرد .
پروانه مجدداً نگاه کنجکاو و پر علاقه اش رو به مدل ها دوخت . از این کار خوشش اومده بود ! هیچوقت تجربه ی حضور در یک خیاط خونه و مواجهه با اینهمه طرح و رنگ رو نداشت . همیشه خاله اطلس لباسهاشو می دوخت … یک بار هم نزدیکِ ازدواجِ نحسش با سیاوش خان ، خانم بزرگ فقط خیاطی رو آورد تا اندازه های بدنِ بیچاره اش رو بگیره … ازش در مورد طرح و رنگ پارچه ها هیچ سوالی نشده بود !
ولی حالا آزاد بود تا خودش انتخاب کنه … و اون دوست داشت زیباترین پیراهن عمرش رو سفارش بده !
سالومه از غیبت خانم جبلی و مادرش استفاده کرد و به پروانه ملحق شد … کنار میز شیشه ای زانو زد و با اشتیاق گفت :
– این لباسا چقدر قشنگن ! همه شون به تو میان پروانه !
پروانه نگاهش کرد و لبخند زد :
– آره ، ولی مجبورم یک طرح رو انتخاب کنم !
سالومه انگشت اشاره اش رو روی یکی از مدل ها گذاشت :
– اینو انتخاب کن ! … نه نه … این یکی بهتره !
باز به مدل دیگه ای اشاره کرد … بعد دستش رو از روی ژورنال برداشت ،نفس عمیقی کشید . با لحنی جدی گفت :
– پروانه … تو باید خوشگل ترین زنِ شب یلدا بشی ! باید !
#پارت_۴۳۲
پروانه معصومانه خندید … سالومه با حرص ادامه داد :
– باید یه کاری بکنی که خورشید خانم از حرص و جوش ،سر درد بگیره ! اون فکر می کنه خوشگله … ولی پیر شده ! حریف تو نمیشه ! دخترش هم …
پروانه به سرعت وسط حرفش دوید :
– سالومه ! در مورد آهو خانم این چیزا رو نگو ! اون زن خوبیه !
– می دونم ، خوبه ! من خیلی آهو خانم رو دوست دارم ، چون به تو احترام می ذاره ! ولی خوشم میاد می بینم خورشید خانم حرصی میشه ، وقتی می بینه دخترش یک دهم تو قشنگ نیست !
پروانه چیزی نگفت … سالومه ادامه داد :
– هاله خانم و خانواده اش هم قراره بیان !
اینبار پروانه نتونست جلوی حیرتش رو بگیره .
– راستی قراره بیاد ؟!
– آوش خان ازشون دعوت کرده ! … خیلی های دیگه هم قراره بیان ! مادرم لیست داره … حتی شاید معشوقه ی اوش خان هم بیاد !
پروانه اینبار خندید .
– مگه معشوقه داره ؟!
– معلومه که داره ! مگه میشه مردی مثل اون … به خودش ریاضت بده ! در ضمن …
مکث کوتاهی کرد … نگاهی به اطراف انداخت و سرش رو به پروانه نزدیک کرد ، و با لحنی که انگار می خواست راضی رو فاش کنه ، ادامه داد :
– خودم روی یقه ی لباسش رد ماتیک دیدم !
پروانه بی اختیار هینی کشید ! متحیر … و تز نفس افتاده زمزمه کرد :
– واقعاً … دیدی ؟!
سالومه سری جنبوند و با صدایی که به زحمت شنیده می شد ، تاکید کرد :
– قرمز بود !
#پارت_۴۳۳
پروانه ماتش برد … نمی دونست چرا انتظارش رو نداشت که آوش خان یک معشوقه داشته باشه و باهاش بخوابه ! از کسی مثل سیاوش خان می شد انتظار هر چیزی رو داشت … ولی آوش خان …
– سالومه ! سالومه !
با صدای زهرا … پروانه از فکر خارج شد و چرخید به عقب . زهرا پشت ویترینِ شیشه ای که انواع کلاه های زنانه رو به نمایش گذاشته بود ، ایستاده بود . با علامت دست از سالومه خواست بهش بپیونده .
سالومه از جا جست و گفت :
– برم ببینم چیکارم داره !
و رفت .
پروانه سرش رو پایین انداخت . چشم هاش به روی ژورنال مد بود … ولی دیگه چیزی نمی دید . فکرش درگیر بود … درگیر چیزی که درست نمی تونست بفهمه !
در سرش تصویری ساخته بود از زنی که تصور می کرد مورد علاقه و توجه آوش خانه ! زنی شبیه آرتیست های خارجی ! با لباس های زیبا و آرایش غلیظ و موهای عطر خورده ! … و لابد آزاد و رها ! از اون زنهایی که جسور و مستقل هستند … تحصیل کردند ، مسافرت رفتند !
ته دلش به اون زن غبطه می خورد . خودش هیچوقت چیزی فراتر از ” دختر کمونیست ” نشد ! عنوانش حتی از مطبخی ها قابل ترحم تر بود ! بعدها یک زن صیغه ای شد … و حالا صداش می کردند ، حاملِ بچه ی سیاوش خان !
دوست داشت اون هم آزاد می بود … می تونست کارهایی انجام بده که دلش می خواست ! دوست داشت آزادانه از جانب یک مرد دوست داشته می شد … نه اونطور تحقیر آمیز و بیمارگونه که سیاوش خان می خواستش … .
در فکر بود که صدای تیک تیکی به گوشش خورد … مثل اینکه کسی از بیرون ، آهسته به شیشه ی ویترین مزون ضربه می زد .
پروانه از خلسه ی افکارش خارج شد ، پلکی زد و به جانب صدا چرخید … و بعد هینِ خفه و دردناکی از حنجره اش بلند شد … .
#پارت_۴۳۴
اون طرف ویترین ، بین بدنِ دو مانکنی که لباس های فاخر پوشیده بودند … تصویرِ چهره ی مردی رو دید که نیمی از صورتش زیر شالگردن پنهان بود ! ولی اون رو می تونست از چشم هاش بشناسه … احد بود !
انگار زمین زیر پاهاش تکون خورد … دسته های مبل رو سفت گرفت تا سقوط نکنه !
احد از اون سمت شیشه بهش لبخند زد … دهانش پشت شال مخفی بود ، ولی چین کنار چشم هاش طرحی از لبخندی عمیق داشت .
قفسه ی سینه ی پروانه می سوخت … به سختی نفس می کشید . فوری به پشت سر چرخید تا ببینه دیگران هم متوجه احد شدند یا نه … ولی همگی سرشون به کار خودشون بند بود .
نفس تندی کشید و بعد از جا بلند شد … بی سر و صدا ،ولی به سرعت رفت به طرف در و از فروشگاه خارج شد … .
احد وسط پیاده روی نسبتاً شلوغ ایستاده بود … با دست هایی پنهان شده در جیب های کاپشنش … و همون چین های افتاده کنار چشم هاش .
پروانه شنلش رو سفت تر دور خودش پیچید و سریع به سمتش رفت … .
– پروانه ، عزیزم !
– اینجا چیکار می کنی ؟!
احد جا خورده بود … انگار انتظار این لحن تند رو نداشت .
– بعد از یک ماه یا بیشتر از عمارت اومدی بیرون … اومدم ببینمت ! بد کردم ؟!
– اگه کسی تو رو بشناسه ، چی ؟!
– نگرانِ باباتی ؟! … آره عزیز جانم ! معلومه که نگرانی ! خون ، خونو می کشه !
پروانه از شدت غضب و دلهره یک لحظه پلک هاشو بست و نفس بلندی کشید :
– اصلاً برام مهم نیست ! بمون تا پیدات کنن !
و خواست بچرخه و برگرده به فروشگاه … ولی دست حلقه شده ی احد ، دور بازوش … مانعش شد … .