رمان پروانه ام پارت 99

4.3
(99)

 

 

 

#پارت_۴۳۵

 

– چرا اینقد تلخی دختر ؟! …

 

– دستم رو ول کن !

 

احد دستش رو رها کرد :

 

– بیا بریم پشت این دیوار … کمتر توی چشمیم ! پنج دقیقه نگاهت کنم و برم پی کارم !

 

پروانه نچی گفت … نمی خواست بره ، حس خوبی نداشت . دیدن این مرد کلافه اش می کرد ! ولی بی اختیار همراهش کشیده شد تا پس کوچه ی خلوتی که درست کنارِ مزون قرار داشت … جایی خلوت و دور از چشم .

 

احد گفت :

 

– حال و احوالت خوبه دخترم ؟ توی عمارت کسی اذیتت نمی کنه ؟!

 

پروانه بی اختیار نیشخندی زد :

 

– یه کم دیر به فکر حال و احوالم افتادی ! اونی که اذیتم می کرد ، چند ماهه مرده !

 

– آره … اون مرده ! تو هم بچشو توی شکمت داری !

 

قدمی به عقب رفت … نگاهش چرخید روی شکمِ پروانه که کم کم شکل گرفته و برجسته شده بود … .

 

– مبارکه ! سیسمونی هم میخوان ازمون یا نه ؟!

 

پروانه وحشت زده خودش رو عقب کشید :

 

– منظورت چیه ؟!

♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

 

 

پروانه_ام 🦋

 

#پارت_۴۳۶

 

تپش قلبش تند و دیوانه وار شده بود . احد با همون لحن عجیب ادامه داد :

 

– اسم هم انتخاب کردن براش ؟! … ادریس خان حتماً خیلی خوشحال شده ، وقتی فهمیده یک بچه از پسرش مونده ! … هر چند بعید می دونم متوجه چیزی شده باشه … با وضعیتی که داره …

 

پروانه اینبار چیزی نگفت … از وحشت مجهولی که به جانش افتاده بود ،نمی تونست نفس بکشه . احد چشم از شکمش گرفت و به صورتش نگاه کرد … و بعد گفت :

 

– چرا رنگت پریده ؟ …

 

– در مورد بچه ی من چرا حرف می زنی ؟!

 

– نوه ی خودم ! … راستش نمی دونم از اینکه یک نوه ی مشترک با ارباب دارم ، باید خوشحال بشم یا نه !

 

پروانه بی اختیار و از روی حسی غریزی کف دستش رو روی شکمش گذاشت … انگار که میخواست از اون بچه در برابر دیگران محافظت کنه . احد حالت تدافعی پروانه رو دید … که به سرعت گفت :

 

– منظوری ندارم پروانه ! آروم باش !

 

و به نشونه ی تسلیم ، دستاشو بالا گرفت !

 

پروانه بزاق دهانش رو قورت داد :

 

– جاسوست کیه ؟!

 

– چه جاسوسی ؟!

 

– همونی که توی عمارت داری ! همون که خبرا رو به گوشت میرسونه … از وضع سلامتی ادریس خان بهت میگه ! … یا بهت میگه منو کجا پیدا کنی !

 

پوزخندی زد … ادامه داد :

 

– همونی که نامه تو میذاره زیر بالشم !

 

 

 

 

احد لبخندی از خود راضی زد :

 

– حتی نمی تونی حدس بزنی ؟!

 

پروانه چیزی نگفت … احد نفس عمیقی کشید .

 

– بهتره دیگه برگردی پیش بقیه … غیبتت طولانی شده ، بهت شک می کنن ! باز این جوجه اربابِ امیر افشار ممکنه آزارت بده …

 

– احد …

 

– بابا ! … به من بگو بابا !

 

جلو اومد ، دستش رو روی شونه ی پروانه گذاشت و آروم پیشونیش رو بوسید . برخورد لب های سرد و غریبه اش … لرزی به شونه های پروانه انداخت .

 

– بازم می بینیم همو ! مراقب خودت باش !

 

صورتش رو دوباره پشت شالگردن مخفی کرد و با چنان سرعتی قاطی مردم شد و رفت … که انگار اصلاً وجود نداشته !

 

پروانه نفس تندی کشید … سرش به دوران افتاده بود . دستش رو به دیوار گرفت و رفت به طرف مزون . هنوز وسط پیاده رو بود … که در مزون باز شد و زهرا با شتاب بیرون پرید .

 

– پروانه ! تو اینجا چیکار می کنی ؟ بیرون اومدی برای چی ؟!

 

پروانه پلکی زد و دم دستی ترین دروغی که می تونست سر هم کرد :

 

– حالم بد شد … اومدم هوایی به سرم بخوره ! می ترسیدم وسط مغازه …

 

سکوت کرد . زهرا مدلی نگاهش کرد ، انگار حرفش رو باور نکرده بود … ولی سرانجام کوتاه اومد :

 

– یهو غیبت زد ! خاله اطلس گوشت تن من و سالومه رو به نیش کشیده ! بیا بریم داخل !

 

و دست پروانه رو گرفت … کمکش کرد تا راحت تر قدم برداره … .

 

***

 

 

 

 

#پارت_۴۳۸

 

***

 

زیبا شده بود !

همیشه زیبا بود ، ولی اون شب به طرز چشمگیری زیباتر از هر شب … زیباتر از همه ی عمرش شده بود !

 

با پیراهنِ یقه قایقیِ جذاب که گردنش و ترقوه ی لاغرش رو در معرض دید قرار می داد … و موهای سیاه مجعد که به آراستگی شانه خورده بود ، و دو رشته از موهای نرمش روی شونه هاش رها شده بود ! … چشم های سرمه خورده و لب هایی که با ماتیک سرخ آرایش شده بود !

 

این کاری بود که قبلاً انجام نداده بود ، ولی اون شب برای اولین بار … نمی دونست چرا … دلش می خواست انجام بده ! شاید در ناخودآگاهِ ذهنش فکر می کرد ، این شب دیگه هرگز در زندگیش تکرار نمی شه !

 

این شب ، همون شبی خواهد بود که وقتی خیلی پیر شد … بهش فکر می کنه و لبخند می زنه !

 

کفش پوشید و از اتاقش بیرون رفت .

 

هنوز برف های قبل کاملاً ذوب نشده بودند ، باز هم برف نرم و سبکی می بارید .

 

صدای موسیقی و خنده از داخل مهمانخانه ی بزرگ عمارت بیرون می ریخت .

 

به طرز معجزه آسایی سر راهش هیچکدوم از خدمتکارها رو ندید … نه زهرا و سالومه ، و نه اطلس رو !

 

از حیاط سنگی گذشت و وارد سرسرای بزرگ و غرق نور شد .

 

پشت درهای بزرگ و روغن خورده ی سالن یک لحظه ی کوتاه مکث کرد ، دستش رو روی سینه اش گذاشت و نفس عمیقی کشید . زیر لب زمزمه کرد :

 

– امشب … تو شبیه سیندرلایی ! تا نیمه شب …

 

ساکت شد ، باز نفس عمیق دیگه ای کشید … و بعد درها رو به جلو هل داد و وارد سالن شد … .

 

 

 

 

موسیقی ملایم و بی کلامی در حال پخش بود … . رفت و آمد و نشست و برخاست حضار که در عین شلوغی ، انگار نظم و هارمونی خاصی داشت … شبیه یک رقصِ از پیش تمرین شده بود !

 

پروانه دو طرف دامنش رو گرفته بود و با اشتیاق به همه ی اینها نگاه می کرد ! خنده ی پنهان در سوسوی چشماش … حتی جذاب ترش کرده بود !

 

قبلاً هم بارها و بارها در این عمارت شاهد جشن ها و مهمانی های زیادی بود . ولی هرگز اینقدر به چشماش همه چیز محصور کننده و جذاب نیومده بود !

 

چشمش چرخید بین چهره ها و مهمان ها … بعضی از اونها رو می شناخت ، و بعضی هاشون رو نه !

 

خانم بزرگ و ادریس خان حضور نداشتند . ولی خورشید خانم بود و سرگرم گپ زدن با دو بانوی میانسال و جاسنگین !

 

آهو هم حضور داشت … همراه فرخ . نگاهش که به پروانه خورد ، از دور بهش لبخند زد … .

 

پروانه با لبخند عمیق تری پاسخش رو داد … دست راستش را بالا برد و نوک انگشتانش رو به نشونه ی سلام تکون داد .

 

فرخ تیز و عجیب نگاهش می کرد … بعد سرش رو نزدیک گوش آهو برد و چیزی بهش گفت .

 

پروانه ازشون رو چرخوند ….

 

و بعد نگاهش نشست در چشم های آوش … .

 

 

 

چشم های تیره و نافذی که از اون طرف سالن بهش خیره شده بودند … .

 

اندکی متحیر … ولی عمیق … بسیار بسیار عمیق و سنگین !

 

نفس پروانه برای لحظاتی زیر جناق سینه اش بند اومد … چیزی درون تنش انگار آوار شد !

 

بی اختیار دست و پاشو گم کرده بود … نمی دونست باید چکار کنه ! … این نگاه عمیق و سنگین که توی صورت آوش نشسته بود … چقدر اونو شبیه سیاوش خان کرده بود !

 

اینهمه شباهت ظاهری این مرد به سیاوش خان رو گاهی از یاد می برد … ولی وقتی اینطوری نگاهش می کرد …

 

… بعد به زور لبخندی زد … حتی سری به نشانه ی سلام جنبوند .

 

آوش اما لبخند نزد … کاملاً جدی و با همون نگاه عمیق ، به احترام پروانه گردنش رو خم کرد … .

 

نفس لرزان پروانه با احتیاط از سینه اش خارج شد . هنوز با تک تک سلول های تنش حس ناامنی و خطر می کرد … که دستی دور بازوش حلقه شد … .

 

– هیع !

 

شونه هاش بی هوا بالا پرید ! … بعد نگاهِ ترسیده اش قفل شد توی چشم های هاله .

 

 

 

– پروانه ! حالت چطوره ؟!

 

ترس و جا خوردگی پروانه رو که دید … دستاشو از روی بازوی پروانه برداشت و عقب کشید … بعد لبخند زد .

 

– خیلی وقته ندیدمت !

 

پروانه هنوز گیج از حس عجیبی بود که سرش رو سنگین کرده بود … ولی به زور لبهاشو به لبخندی کش آورد .

 

– هاله خانم … گفته بودن شما هم میاید ! خیلی خوشحالم از دیدنتون !

 

دو زن صورت هاشون رو جلو بردن و به نشانِ دیده بوسی ،گونه هاشون رو لحظه ای بهم نزدیک کردند . بوی عطر هاله ، پروانه رو به عطسه انداخت !

 

هاله پر شیطنت نگاهش کرد :

 

– خوشگل شدی ! بارداری بهت ساخته !

 

– شما هم زیبا شدین ! انگار آب رفته زیر پوستتون !

 

هاله با لبهایی بسته خندید :

 

– می دونی چیه ؟!

 

باز سرش رو به پروانه نزدیک کرد و با لحنی پر شیطنت ادامه داد :

 

– دارم از زندگیم لذت می برم !

 

این رازی بود که فقط خودش و پروانه می تونستند بفهمند … لذت بردن از زندگی ! در نبود سیاوش خان می شد از زندگی لذت برد !

 

 

 

 

هاله نفس عمیقی کشید و برای بار دوم بازوی پروانه رو گرفت … و در حالی که می رفت به سمت میزِ نوشیدنی ها … با صدای آزاد و نیمه بلندی تکرار کرد :

 

– آه … باورم نمیشه ،ولی هنوز میشه از زندگی لذت برد ! … حتی میشه از مهمونی های این امیرافشارای افاده ای لذت برد !

 

پروانه جداً نگران بود کسی صدای هاله رو بشنوه … نگاه تند و سریعی به اطراف انداخت .

 

– هاله خانم … لطفاً آروم تر حرف بزنید ! دارید توجه دیگران رو جلب می کنید !

 

– ما همینطوریش هم توجه دیگران رو جلب می کنیم ، عزیزم … با این دوشادوش راه رفتنمون !

 

به میز رسیدند . هاله کف دستش رو به میز تکیه زد و نگاهش رو توی سالن شلوغ چرخوند .

 

– به نظر دیگران عجیبه که دو تا هوو بتونن با هم خوب رفتار کنن … حتی بعد از مرگ شوهرِ مشترکشون ! … به نظر تو عجیب نیست ؟

 

– چی ، هاله خانم ؟

 

– این حس همدلیمون ! این رفتاری که با هم داریم !

 

پروانه چیزی نگفت و فقط با تعجب لحظاتی نگاه کرد به اون … فکر می کرد هاله مست کرده ! سکوتش طولانی شد که هاله نیشخند تلخ و شیرینی زد :

 

– گاهی حتی توی قلبمون هم می ترسیم اعتراف کنیم که چه احساسی داریم … که از مرگ شوهرِ مشترکمون چقدر خوشحالیم ! … حالا خیلی بی انصافیه اگه بازم …

 

باز یک سکوت دیگه … .

 

قلب پروانه داشت توی گلوش می زد … چیزی که هاله گفته بود ، راز بزرگ زندگیشون … اگر به گوش کسی می رسید … .

 

هاله باز نیشخندی زد :

 

– داره نگاهمون میکنه !

 

– کی ؟!

 

– نه ، صبر کن ! … داره تو رو نگاه می کنه !

 

 

 

 

 

 

 

 

پروانه به پشت سر چرخید و باز هم نگاهِ آوش رو متوجه خودش دید … اما اینبار آوش به سرعت نگاهش رو از چشمای پروانه گرفت و وانمود کرد مشغول حرف زدن با زن بلوندیه که روی صندلی کنارش نشسته بود .

 

اون زن برای پروانه آشنا بود … انگار قبلاً جایی دیده بودش … و بعد فکری توی سرش جرقه زد ! ممکن بود که این زن ، همون معشوقه ی اسرار آمیز آوش باشه ؟ …

 

همونی که رد لب هاش یک بار روی یقه ی آوش جا مونده و نقل دهانِ مطبخی ها شده بود !

 

هاله گفت :

 

– در موردش چی فکر می کنی ؟

 

– به نظرتون زیادی شبیهش نیست ؟!

 

اسم سیاوش خان رو نیاورد ، ولی هاله خندید … از روی میز یک جام نوشیدنی برداشت و گفت :

 

– پناه بر خدا … اینم از شانس ماست !

 

بیشتر از اون فرصت نکردند حرف بزنند . مادرِ هاله به سمتشون رفت و با نگاهی ناخوشایند به پروانه ، دخترش رو صدا کرد .

 

با رفتن هاله ، پروانه نفس راحتی کشید ! سکوت رو ترجیح می داد به حرافی های از سر مستی هاله . هیچوقت یادش نمی اومد که هاله مست کرده باشه … لابد این کارو کرده بود تا به تمام خاندان خشک و سنتی شوهر سابقش بفهمونه چقدر داره از زندگی مجردی لذت می بره ! … یک جورایی به سخره گرفتنِ سیاوش خان و سوگش !

 

کاری که خودش هم شاید انجام داده بود . نه با مست شدن … بلکه با رژ لب قرمز !

 

***

 

 

 

– ارزش سهام این کارخانه بیشتر از مبلغ درخواستیه ! فقط چون من قصد مهاجرت به خارج از کشور و جلای وطن رو دارم …

 

هلن لبخندی زیرک و حساب شده روی لب نشوند و پاسخ داد :

 

– درسته ، ولی پول جناب امیر افشار نقده !

 

و از بین مژه های بلند و سیاهش به آوش نگاه کرد تا تاییدش رو بشنوه .

 

اما آوش علناً فکر و حواسش در جمع کوچک کاری نبود و نگاهش مدام اون طرف سالن می چرخید … جایی که پروانه حضور داشت ! …

 

پروانه با اون موهای بلند و مواج و پیراهنِ سرخِ زیباش !

 

هلن باز اسمش رو تکرار کرد :

 

– جناب امیر افشار ؟!

 

آوش به سرعت پاسخ داد :

 

– خانم صباغیان حسابدار من هستند و در جریانند … من پولم نقده !

 

هلن به سختی لبخندش رو حفظ کرده بود . رد نگاه آوش رو گرفت و وقتی به پروانه رسید … چیزی زیر پوستش تیر کشید !

 

آوش باز نگاه تند و بی اختیاری به جانب پروانه انداخت … که حالا نزدیک ظرف بزرگی از انارهای دان شده ایستاده بود و با ترشرویی به دانه های یاقوتی نگاه می کرد .

 

بلافاصله با دست به یکی از خدمتکارهایی که مخصوص اون شب به عمارت اومده بودند ، اشاره کرد .

 

خدمتکار به میزشون نزدیک شد .

 

– امر بفرمایید آقا !

 

– برای خانم شیرینی ببر !

 

 

و با اشاره به سمتی که پروانه ایستاده بود … .

 

گردن خدمتکار به جانب پروانه چرخید … و نگاه هلن هم کشیده شد تا قامت صاف و سرخپوش پروانه … .

 

نگاه در چشم های غرق در آرایشش ناگهان خاموش شد … عصب های صورتش به طرز عجیبی از کار افتاد .

 

خدمتکار رفت تا دستور رو اطاعت کنه …. آوش کاملاً تکیه زد به پشتیِ صندلیش ،پا روی پا انداخت … تلاش کرد نگاهش رو مشغول هر چیز دیگه ای بکنه به غیر از پروانه .

 

از اینکه اینقدر بهش نگاه می کرد ، خجالت می کشید .

 

هلن گفت :

 

– فکر می کنم بهتره امشب بحث کار رو بذاریم کنار ! آقای امیر افشار حواسشون سر جاش نیست !

 

مکث کوتاهی کرد ، نوک انگشت اشاره اش رو زیر لبش کشید و با لحن عجیبی ادامه داد :

 

– ایشون هم حق دارن از زیبایی های جشن خودشون لذت ببرن !

 

مرد همراهشون به سرعت از جا بلند شد و حرف هلن رو تایید کرد :

 

– بله ، بله … البته ! منو ببخشید بابت بی توجهیم !

 

آوش نگاهی تشکر آمیز به هلن انداخت و نفسی راحت کشید . با اینکه جشنِ اون شب رو ترتیب داده بود تا به بعضی ملاقات های غیر رسمی برسه … ولی در شرایطی نبود که ذهنش رو متمرکز کنه ! خودش هم نمی فهمید مشکلش چی بود … حس کلافگی می کرد !

 

هلن شونه هاش رو صاف گرفت و با نگاهی به آوش … گفت :

 

– خب … جناب امیر افشار !

 

 

 

 

 

لحنش تیز و زاویه دار بود !

 

آوش سیگاری به دهان گذاشت و روشن کرد … گفت :

 

– واقعاً ازت ممنونم هلن ! نجاتم دادی !

 

هلن کوتاه و هیستریک خندید :

 

– برای تو نبود … خودم رو نجات دادم !

 

آوش از پس دودهای پیچ در پیچ نگاهی معنا دار بهش انداخت .

 

– اوه … جداً ؟!

 

– بعد از مدتها مفتخر کردی و منو به جشن خانوادگیتون راه دادی … فکر کردی اینجا هم قراره برات کار کنم ؟!

 

جامِ نوشیدنی رو برداشت و با ژستی همزمان خشمگین و دلبرانه بالا گرفت :

 

– من برده ی تو نمی شم … مگر توی تخت !

 

و لبی تر کرد … .

 

آوش جا خورد … به نوعی انتظار این جمله رو از هلن نداشت . بعد مردمک تیره ی چشماش به طرز خطرناکی یخ بست .

 

– حد خودت رو بدون خانم صباغیان !

 

با لبخندی کوتاه و سرد به جام نوشیدنی اشاره کرد :

 

– مست نکنی ! اینجا کسی نیست جمعت کنه !

 

 

 

فکر می کرد به هلن بر می خوره … ولی هلن نیشخندی زد . به نوعی خودش رو آماده ی هر هجمه ای کرده بود :

 

– هیچ کسی ؟ حتی دوست پسرِ عزیزم منو جمع نمی کنه ؟!

 

آوش نفس عمیقش رو همراه با دود سیگار از دهان خارج کرد . حوصله ی مجادله با هلن رو نداشت و از طرفی نمی خواست توجهات رو به سمت خودشون جلب کنه .

 

سیگارِ نیمه سوخته رو توی زیر سیگاری له کرد ، و همزمان گفت :

 

– برای دوست پسرت آرزوی صبر و موفقیت می کنم ، خانم صباغیان ! منم می رم تا به مهمونام برسم !

 

از روی صندلی بلند شد و دو قدمی به جلو رفت . هلن صداشو بالا برد :

 

– منو تنها نذار آوش … کار درستی نیست !

 

آوش خشکش زد … بعد ناگهان چرخید و نگاهی عصبی و هشدار آمیز به سمت هلن پرتاب کرد .

 

– اسم کوچیک منو …

 

هلن با کینه توزی نیشخند زد :

 

– می ترسی دیگران بشنون ؟ می ترسی آبروت بره ؟!

 

– آبروی من بره ؟!

 

آوش گفت … بعد خندید ، خفه و هیستریک . روی پنجه ی کفشش نیم چرخی زد و باز به هلن نزدیک شد … اینقدر نزدیک که هلن مجبور شد سرش رو کاملاً بالا بگیره تا صورت اونو ببینه .

 

 

– ای کاش دقیقاً می دونستم از چی ناراحتی ، که کمکت کنم ! ولی بذار قبل از اینکه توی سرت بیشتر از این اراجیف ببافی ، یه چیزی رو روشن کنم … آبروی من جایی نمیره !

 

روی “من” تاکید کرد … . انگشت شصتش رو لحظه ای به سینه اش زد … و ادامه داد :

 

– من صاحب این منطقه هستم … اربابشم ! اگه صد تا زن رو بکنم ، باز صد و یکمی رو توی سینی خاتم کاری شده برام پیشکش میارن ! … اونی که آبروش میره ، یکی دیگست !

 

هلن ساکت بود و فقط با لب های بهم چفت شده ، به آوش نگاه می کرد … از درد ضربه ای که خورده بود ، حتی نمی تونست نفس بکشه .

 

آوش برای لحظه ای از حرف های دیوانه وارش پشیمون شد . هیچوقت دوست نداشت یک زن رو تحقیر کنه … ولی این زن علناً تهدیدش کرده بود !

 

بزاق دهانش رو قورت داد و صاف ایستاد ،و باز با لحنی رسمی و سرد گفت :

 

– شب خوبی داشته باشی ، خانم صباغیان … باز حرف می زنیم با هم !

 

و ازش رو چرخوند و با قدم هایی بلند دور شد . عصبی شده بود … و یک جورایی عذاب وجدان داشت بابت حرف های بی رحمانه اش ! دوست داشت درستش کنه و حرفهایی که خودش هم بهشون معتقد نبود رو از دل هلن در بیاره … ولی می دونست این خودش یک حرکت اشتباه دیگه است ! مخصوصاً در اون شب … و در جلوی چشم دیگران !

 

نفس عمیقی کشید و به روبرو نگاه کرد … و ناگهان غافلگیر شد ، از این واقعیت که بدون فکر و تصمیم گیری داشت مستقیم می رفت به طرف پروانه !

 

پروانه ای که حالا روی یک صندلی نشسته بود و با لذت تارت های خامه ای می خورد … و از فاصله ی دور به حافظ خوانی دایی خلیل گوش می داد … .

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 99

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان آمال 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه : آمال ، دختر رقصنده ی پرورشگاهیه که شیطنت های غیرمجاز زیادی داره ، ازدواج سنتیش با آقای روان شناس مذهبی و جنتلمن باعث می شه بخواد شیطنت…

دانلود رمان وان یکاد 4.2 (28)

۱ دیدگاه
خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که جنینش حلاله و بهش تهمت هرزگی…

دانلود رمان مهکام 3.6 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به سالن زیبایی مهکام می ذاره! مهکام…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x