#پارت_۴۳۵
– چرا اینقد تلخی دختر ؟! …
– دستم رو ول کن !
احد دستش رو رها کرد :
– بیا بریم پشت این دیوار … کمتر توی چشمیم ! پنج دقیقه نگاهت کنم و برم پی کارم !
پروانه نچی گفت … نمی خواست بره ، حس خوبی نداشت . دیدن این مرد کلافه اش می کرد ! ولی بی اختیار همراهش کشیده شد تا پس کوچه ی خلوتی که درست کنارِ مزون قرار داشت … جایی خلوت و دور از چشم .
احد گفت :
– حال و احوالت خوبه دخترم ؟ توی عمارت کسی اذیتت نمی کنه ؟!
پروانه بی اختیار نیشخندی زد :
– یه کم دیر به فکر حال و احوالم افتادی ! اونی که اذیتم می کرد ، چند ماهه مرده !
– آره … اون مرده ! تو هم بچشو توی شکمت داری !
قدمی به عقب رفت … نگاهش چرخید روی شکمِ پروانه که کم کم شکل گرفته و برجسته شده بود … .
– مبارکه ! سیسمونی هم میخوان ازمون یا نه ؟!
پروانه وحشت زده خودش رو عقب کشید :
– منظورت چیه ؟!
♨️♨️♨️♨️♨️♨️
پروانه_ام 🦋
#پارت_۴۳۶
تپش قلبش تند و دیوانه وار شده بود . احد با همون لحن عجیب ادامه داد :
– اسم هم انتخاب کردن براش ؟! … ادریس خان حتماً خیلی خوشحال شده ، وقتی فهمیده یک بچه از پسرش مونده ! … هر چند بعید می دونم متوجه چیزی شده باشه … با وضعیتی که داره …
پروانه اینبار چیزی نگفت … از وحشت مجهولی که به جانش افتاده بود ،نمی تونست نفس بکشه . احد چشم از شکمش گرفت و به صورتش نگاه کرد … و بعد گفت :
– چرا رنگت پریده ؟ …
– در مورد بچه ی من چرا حرف می زنی ؟!
– نوه ی خودم ! … راستش نمی دونم از اینکه یک نوه ی مشترک با ارباب دارم ، باید خوشحال بشم یا نه !
پروانه بی اختیار و از روی حسی غریزی کف دستش رو روی شکمش گذاشت … انگار که میخواست از اون بچه در برابر دیگران محافظت کنه . احد حالت تدافعی پروانه رو دید … که به سرعت گفت :
– منظوری ندارم پروانه ! آروم باش !
و به نشونه ی تسلیم ، دستاشو بالا گرفت !
پروانه بزاق دهانش رو قورت داد :
– جاسوست کیه ؟!
– چه جاسوسی ؟!
– همونی که توی عمارت داری ! همون که خبرا رو به گوشت میرسونه … از وضع سلامتی ادریس خان بهت میگه ! … یا بهت میگه منو کجا پیدا کنی !
پوزخندی زد … ادامه داد :
– همونی که نامه تو میذاره زیر بالشم !
احد لبخندی از خود راضی زد :
– حتی نمی تونی حدس بزنی ؟!
پروانه چیزی نگفت … احد نفس عمیقی کشید .
– بهتره دیگه برگردی پیش بقیه … غیبتت طولانی شده ، بهت شک می کنن ! باز این جوجه اربابِ امیر افشار ممکنه آزارت بده …
– احد …
– بابا ! … به من بگو بابا !
جلو اومد ، دستش رو روی شونه ی پروانه گذاشت و آروم پیشونیش رو بوسید . برخورد لب های سرد و غریبه اش … لرزی به شونه های پروانه انداخت .
– بازم می بینیم همو ! مراقب خودت باش !
صورتش رو دوباره پشت شالگردن مخفی کرد و با چنان سرعتی قاطی مردم شد و رفت … که انگار اصلاً وجود نداشته !
پروانه نفس تندی کشید … سرش به دوران افتاده بود . دستش رو به دیوار گرفت و رفت به طرف مزون . هنوز وسط پیاده رو بود … که در مزون باز شد و زهرا با شتاب بیرون پرید .
– پروانه ! تو اینجا چیکار می کنی ؟ بیرون اومدی برای چی ؟!
پروانه پلکی زد و دم دستی ترین دروغی که می تونست سر هم کرد :
– حالم بد شد … اومدم هوایی به سرم بخوره ! می ترسیدم وسط مغازه …
سکوت کرد . زهرا مدلی نگاهش کرد ، انگار حرفش رو باور نکرده بود … ولی سرانجام کوتاه اومد :
– یهو غیبت زد ! خاله اطلس گوشت تن من و سالومه رو به نیش کشیده ! بیا بریم داخل !
و دست پروانه رو گرفت … کمکش کرد تا راحت تر قدم برداره … .
***
#پارت_۴۳۸
***
زیبا شده بود !
همیشه زیبا بود ، ولی اون شب به طرز چشمگیری زیباتر از هر شب … زیباتر از همه ی عمرش شده بود !
با پیراهنِ یقه قایقیِ جذاب که گردنش و ترقوه ی لاغرش رو در معرض دید قرار می داد … و موهای سیاه مجعد که به آراستگی شانه خورده بود ، و دو رشته از موهای نرمش روی شونه هاش رها شده بود ! … چشم های سرمه خورده و لب هایی که با ماتیک سرخ آرایش شده بود !
این کاری بود که قبلاً انجام نداده بود ، ولی اون شب برای اولین بار … نمی دونست چرا … دلش می خواست انجام بده ! شاید در ناخودآگاهِ ذهنش فکر می کرد ، این شب دیگه هرگز در زندگیش تکرار نمی شه !
این شب ، همون شبی خواهد بود که وقتی خیلی پیر شد … بهش فکر می کنه و لبخند می زنه !
کفش پوشید و از اتاقش بیرون رفت .
هنوز برف های قبل کاملاً ذوب نشده بودند ، باز هم برف نرم و سبکی می بارید .
صدای موسیقی و خنده از داخل مهمانخانه ی بزرگ عمارت بیرون می ریخت .
به طرز معجزه آسایی سر راهش هیچکدوم از خدمتکارها رو ندید … نه زهرا و سالومه ، و نه اطلس رو !
از حیاط سنگی گذشت و وارد سرسرای بزرگ و غرق نور شد .
پشت درهای بزرگ و روغن خورده ی سالن یک لحظه ی کوتاه مکث کرد ، دستش رو روی سینه اش گذاشت و نفس عمیقی کشید . زیر لب زمزمه کرد :
– امشب … تو شبیه سیندرلایی ! تا نیمه شب …
ساکت شد ، باز نفس عمیق دیگه ای کشید … و بعد درها رو به جلو هل داد و وارد سالن شد … .
موسیقی ملایم و بی کلامی در حال پخش بود … . رفت و آمد و نشست و برخاست حضار که در عین شلوغی ، انگار نظم و هارمونی خاصی داشت … شبیه یک رقصِ از پیش تمرین شده بود !
پروانه دو طرف دامنش رو گرفته بود و با اشتیاق به همه ی اینها نگاه می کرد ! خنده ی پنهان در سوسوی چشماش … حتی جذاب ترش کرده بود !
قبلاً هم بارها و بارها در این عمارت شاهد جشن ها و مهمانی های زیادی بود . ولی هرگز اینقدر به چشماش همه چیز محصور کننده و جذاب نیومده بود !
چشمش چرخید بین چهره ها و مهمان ها … بعضی از اونها رو می شناخت ، و بعضی هاشون رو نه !
خانم بزرگ و ادریس خان حضور نداشتند . ولی خورشید خانم بود و سرگرم گپ زدن با دو بانوی میانسال و جاسنگین !
آهو هم حضور داشت … همراه فرخ . نگاهش که به پروانه خورد ، از دور بهش لبخند زد … .
پروانه با لبخند عمیق تری پاسخش رو داد … دست راستش را بالا برد و نوک انگشتانش رو به نشونه ی سلام تکون داد .
فرخ تیز و عجیب نگاهش می کرد … بعد سرش رو نزدیک گوش آهو برد و چیزی بهش گفت .
پروانه ازشون رو چرخوند ….
و بعد نگاهش نشست در چشم های آوش … .
چشم های تیره و نافذی که از اون طرف سالن بهش خیره شده بودند … .
اندکی متحیر … ولی عمیق … بسیار بسیار عمیق و سنگین !
نفس پروانه برای لحظاتی زیر جناق سینه اش بند اومد … چیزی درون تنش انگار آوار شد !
بی اختیار دست و پاشو گم کرده بود … نمی دونست باید چکار کنه ! … این نگاه عمیق و سنگین که توی صورت آوش نشسته بود … چقدر اونو شبیه سیاوش خان کرده بود !
اینهمه شباهت ظاهری این مرد به سیاوش خان رو گاهی از یاد می برد … ولی وقتی اینطوری نگاهش می کرد …
… بعد به زور لبخندی زد … حتی سری به نشانه ی سلام جنبوند .
آوش اما لبخند نزد … کاملاً جدی و با همون نگاه عمیق ، به احترام پروانه گردنش رو خم کرد … .
نفس لرزان پروانه با احتیاط از سینه اش خارج شد . هنوز با تک تک سلول های تنش حس ناامنی و خطر می کرد … که دستی دور بازوش حلقه شد … .
– هیع !
شونه هاش بی هوا بالا پرید ! … بعد نگاهِ ترسیده اش قفل شد توی چشم های هاله .
– پروانه ! حالت چطوره ؟!
ترس و جا خوردگی پروانه رو که دید … دستاشو از روی بازوی پروانه برداشت و عقب کشید … بعد لبخند زد .
– خیلی وقته ندیدمت !
پروانه هنوز گیج از حس عجیبی بود که سرش رو سنگین کرده بود … ولی به زور لبهاشو به لبخندی کش آورد .
– هاله خانم … گفته بودن شما هم میاید ! خیلی خوشحالم از دیدنتون !
دو زن صورت هاشون رو جلو بردن و به نشانِ دیده بوسی ،گونه هاشون رو لحظه ای بهم نزدیک کردند . بوی عطر هاله ، پروانه رو به عطسه انداخت !
هاله پر شیطنت نگاهش کرد :
– خوشگل شدی ! بارداری بهت ساخته !
– شما هم زیبا شدین ! انگار آب رفته زیر پوستتون !
هاله با لبهایی بسته خندید :
– می دونی چیه ؟!
باز سرش رو به پروانه نزدیک کرد و با لحنی پر شیطنت ادامه داد :
– دارم از زندگیم لذت می برم !
این رازی بود که فقط خودش و پروانه می تونستند بفهمند … لذت بردن از زندگی ! در نبود سیاوش خان می شد از زندگی لذت برد !
هاله نفس عمیقی کشید و برای بار دوم بازوی پروانه رو گرفت … و در حالی که می رفت به سمت میزِ نوشیدنی ها … با صدای آزاد و نیمه بلندی تکرار کرد :
– آه … باورم نمیشه ،ولی هنوز میشه از زندگی لذت برد ! … حتی میشه از مهمونی های این امیرافشارای افاده ای لذت برد !
پروانه جداً نگران بود کسی صدای هاله رو بشنوه … نگاه تند و سریعی به اطراف انداخت .
– هاله خانم … لطفاً آروم تر حرف بزنید ! دارید توجه دیگران رو جلب می کنید !
– ما همینطوریش هم توجه دیگران رو جلب می کنیم ، عزیزم … با این دوشادوش راه رفتنمون !
به میز رسیدند . هاله کف دستش رو به میز تکیه زد و نگاهش رو توی سالن شلوغ چرخوند .
– به نظر دیگران عجیبه که دو تا هوو بتونن با هم خوب رفتار کنن … حتی بعد از مرگ شوهرِ مشترکشون ! … به نظر تو عجیب نیست ؟
– چی ، هاله خانم ؟
– این حس همدلیمون ! این رفتاری که با هم داریم !
پروانه چیزی نگفت و فقط با تعجب لحظاتی نگاه کرد به اون … فکر می کرد هاله مست کرده ! سکوتش طولانی شد که هاله نیشخند تلخ و شیرینی زد :
– گاهی حتی توی قلبمون هم می ترسیم اعتراف کنیم که چه احساسی داریم … که از مرگ شوهرِ مشترکمون چقدر خوشحالیم ! … حالا خیلی بی انصافیه اگه بازم …
باز یک سکوت دیگه … .
قلب پروانه داشت توی گلوش می زد … چیزی که هاله گفته بود ، راز بزرگ زندگیشون … اگر به گوش کسی می رسید … .
هاله باز نیشخندی زد :
– داره نگاهمون میکنه !
– کی ؟!
– نه ، صبر کن ! … داره تو رو نگاه می کنه !
پروانه به پشت سر چرخید و باز هم نگاهِ آوش رو متوجه خودش دید … اما اینبار آوش به سرعت نگاهش رو از چشمای پروانه گرفت و وانمود کرد مشغول حرف زدن با زن بلوندیه که روی صندلی کنارش نشسته بود .
اون زن برای پروانه آشنا بود … انگار قبلاً جایی دیده بودش … و بعد فکری توی سرش جرقه زد ! ممکن بود که این زن ، همون معشوقه ی اسرار آمیز آوش باشه ؟ …
همونی که رد لب هاش یک بار روی یقه ی آوش جا مونده و نقل دهانِ مطبخی ها شده بود !
هاله گفت :
– در موردش چی فکر می کنی ؟
– به نظرتون زیادی شبیهش نیست ؟!
اسم سیاوش خان رو نیاورد ، ولی هاله خندید … از روی میز یک جام نوشیدنی برداشت و گفت :
– پناه بر خدا … اینم از شانس ماست !
بیشتر از اون فرصت نکردند حرف بزنند . مادرِ هاله به سمتشون رفت و با نگاهی ناخوشایند به پروانه ، دخترش رو صدا کرد .
با رفتن هاله ، پروانه نفس راحتی کشید ! سکوت رو ترجیح می داد به حرافی های از سر مستی هاله . هیچوقت یادش نمی اومد که هاله مست کرده باشه … لابد این کارو کرده بود تا به تمام خاندان خشک و سنتی شوهر سابقش بفهمونه چقدر داره از زندگی مجردی لذت می بره ! … یک جورایی به سخره گرفتنِ سیاوش خان و سوگش !
کاری که خودش هم شاید انجام داده بود . نه با مست شدن … بلکه با رژ لب قرمز !
***
– ارزش سهام این کارخانه بیشتر از مبلغ درخواستیه ! فقط چون من قصد مهاجرت به خارج از کشور و جلای وطن رو دارم …
هلن لبخندی زیرک و حساب شده روی لب نشوند و پاسخ داد :
– درسته ، ولی پول جناب امیر افشار نقده !
و از بین مژه های بلند و سیاهش به آوش نگاه کرد تا تاییدش رو بشنوه .
اما آوش علناً فکر و حواسش در جمع کوچک کاری نبود و نگاهش مدام اون طرف سالن می چرخید … جایی که پروانه حضور داشت ! …
پروانه با اون موهای بلند و مواج و پیراهنِ سرخِ زیباش !
هلن باز اسمش رو تکرار کرد :
– جناب امیر افشار ؟!
آوش به سرعت پاسخ داد :
– خانم صباغیان حسابدار من هستند و در جریانند … من پولم نقده !
هلن به سختی لبخندش رو حفظ کرده بود . رد نگاه آوش رو گرفت و وقتی به پروانه رسید … چیزی زیر پوستش تیر کشید !
آوش باز نگاه تند و بی اختیاری به جانب پروانه انداخت … که حالا نزدیک ظرف بزرگی از انارهای دان شده ایستاده بود و با ترشرویی به دانه های یاقوتی نگاه می کرد .
بلافاصله با دست به یکی از خدمتکارهایی که مخصوص اون شب به عمارت اومده بودند ، اشاره کرد .
خدمتکار به میزشون نزدیک شد .
– امر بفرمایید آقا !
– برای خانم شیرینی ببر !
و با اشاره به سمتی که پروانه ایستاده بود … .
گردن خدمتکار به جانب پروانه چرخید … و نگاه هلن هم کشیده شد تا قامت صاف و سرخپوش پروانه … .
نگاه در چشم های غرق در آرایشش ناگهان خاموش شد … عصب های صورتش به طرز عجیبی از کار افتاد .
خدمتکار رفت تا دستور رو اطاعت کنه …. آوش کاملاً تکیه زد به پشتیِ صندلیش ،پا روی پا انداخت … تلاش کرد نگاهش رو مشغول هر چیز دیگه ای بکنه به غیر از پروانه .
از اینکه اینقدر بهش نگاه می کرد ، خجالت می کشید .
هلن گفت :
– فکر می کنم بهتره امشب بحث کار رو بذاریم کنار ! آقای امیر افشار حواسشون سر جاش نیست !
مکث کوتاهی کرد ، نوک انگشت اشاره اش رو زیر لبش کشید و با لحن عجیبی ادامه داد :
– ایشون هم حق دارن از زیبایی های جشن خودشون لذت ببرن !
مرد همراهشون به سرعت از جا بلند شد و حرف هلن رو تایید کرد :
– بله ، بله … البته ! منو ببخشید بابت بی توجهیم !
آوش نگاهی تشکر آمیز به هلن انداخت و نفسی راحت کشید . با اینکه جشنِ اون شب رو ترتیب داده بود تا به بعضی ملاقات های غیر رسمی برسه … ولی در شرایطی نبود که ذهنش رو متمرکز کنه ! خودش هم نمی فهمید مشکلش چی بود … حس کلافگی می کرد !
هلن شونه هاش رو صاف گرفت و با نگاهی به آوش … گفت :
– خب … جناب امیر افشار !
لحنش تیز و زاویه دار بود !
آوش سیگاری به دهان گذاشت و روشن کرد … گفت :
– واقعاً ازت ممنونم هلن ! نجاتم دادی !
هلن کوتاه و هیستریک خندید :
– برای تو نبود … خودم رو نجات دادم !
آوش از پس دودهای پیچ در پیچ نگاهی معنا دار بهش انداخت .
– اوه … جداً ؟!
– بعد از مدتها مفتخر کردی و منو به جشن خانوادگیتون راه دادی … فکر کردی اینجا هم قراره برات کار کنم ؟!
جامِ نوشیدنی رو برداشت و با ژستی همزمان خشمگین و دلبرانه بالا گرفت :
– من برده ی تو نمی شم … مگر توی تخت !
و لبی تر کرد … .
آوش جا خورد … به نوعی انتظار این جمله رو از هلن نداشت . بعد مردمک تیره ی چشماش به طرز خطرناکی یخ بست .
– حد خودت رو بدون خانم صباغیان !
با لبخندی کوتاه و سرد به جام نوشیدنی اشاره کرد :
– مست نکنی ! اینجا کسی نیست جمعت کنه !
فکر می کرد به هلن بر می خوره … ولی هلن نیشخندی زد . به نوعی خودش رو آماده ی هر هجمه ای کرده بود :
– هیچ کسی ؟ حتی دوست پسرِ عزیزم منو جمع نمی کنه ؟!
آوش نفس عمیقش رو همراه با دود سیگار از دهان خارج کرد . حوصله ی مجادله با هلن رو نداشت و از طرفی نمی خواست توجهات رو به سمت خودشون جلب کنه .
سیگارِ نیمه سوخته رو توی زیر سیگاری له کرد ، و همزمان گفت :
– برای دوست پسرت آرزوی صبر و موفقیت می کنم ، خانم صباغیان ! منم می رم تا به مهمونام برسم !
از روی صندلی بلند شد و دو قدمی به جلو رفت . هلن صداشو بالا برد :
– منو تنها نذار آوش … کار درستی نیست !
آوش خشکش زد … بعد ناگهان چرخید و نگاهی عصبی و هشدار آمیز به سمت هلن پرتاب کرد .
– اسم کوچیک منو …
هلن با کینه توزی نیشخند زد :
– می ترسی دیگران بشنون ؟ می ترسی آبروت بره ؟!
– آبروی من بره ؟!
آوش گفت … بعد خندید ، خفه و هیستریک . روی پنجه ی کفشش نیم چرخی زد و باز به هلن نزدیک شد … اینقدر نزدیک که هلن مجبور شد سرش رو کاملاً بالا بگیره تا صورت اونو ببینه .
– ای کاش دقیقاً می دونستم از چی ناراحتی ، که کمکت کنم ! ولی بذار قبل از اینکه توی سرت بیشتر از این اراجیف ببافی ، یه چیزی رو روشن کنم … آبروی من جایی نمیره !
روی “من” تاکید کرد … . انگشت شصتش رو لحظه ای به سینه اش زد … و ادامه داد :
– من صاحب این منطقه هستم … اربابشم ! اگه صد تا زن رو بکنم ، باز صد و یکمی رو توی سینی خاتم کاری شده برام پیشکش میارن ! … اونی که آبروش میره ، یکی دیگست !
هلن ساکت بود و فقط با لب های بهم چفت شده ، به آوش نگاه می کرد … از درد ضربه ای که خورده بود ، حتی نمی تونست نفس بکشه .
آوش برای لحظه ای از حرف های دیوانه وارش پشیمون شد . هیچوقت دوست نداشت یک زن رو تحقیر کنه … ولی این زن علناً تهدیدش کرده بود !
بزاق دهانش رو قورت داد و صاف ایستاد ،و باز با لحنی رسمی و سرد گفت :
– شب خوبی داشته باشی ، خانم صباغیان … باز حرف می زنیم با هم !
و ازش رو چرخوند و با قدم هایی بلند دور شد . عصبی شده بود … و یک جورایی عذاب وجدان داشت بابت حرف های بی رحمانه اش ! دوست داشت درستش کنه و حرفهایی که خودش هم بهشون معتقد نبود رو از دل هلن در بیاره … ولی می دونست این خودش یک حرکت اشتباه دیگه است ! مخصوصاً در اون شب … و در جلوی چشم دیگران !
نفس عمیقی کشید و به روبرو نگاه کرد … و ناگهان غافلگیر شد ، از این واقعیت که بدون فکر و تصمیم گیری داشت مستقیم می رفت به طرف پروانه !
پروانه ای که حالا روی یک صندلی نشسته بود و با لذت تارت های خامه ای می خورد … و از فاصله ی دور به حافظ خوانی دایی خلیل گوش می داد … .