رمان پروانه ام پارت 99

4.3
(99)

 

 

 

#پارت_۴۳۵

 

– چرا اینقد تلخی دختر ؟! …

 

– دستم رو ول کن !

 

احد دستش رو رها کرد :

 

– بیا بریم پشت این دیوار … کمتر توی چشمیم ! پنج دقیقه نگاهت کنم و برم پی کارم !

 

پروانه نچی گفت … نمی خواست بره ، حس خوبی نداشت . دیدن این مرد کلافه اش می کرد ! ولی بی اختیار همراهش کشیده شد تا پس کوچه ی خلوتی که درست کنارِ مزون قرار داشت … جایی خلوت و دور از چشم .

 

احد گفت :

 

– حال و احوالت خوبه دخترم ؟ توی عمارت کسی اذیتت نمی کنه ؟!

 

پروانه بی اختیار نیشخندی زد :

 

– یه کم دیر به فکر حال و احوالم افتادی ! اونی که اذیتم می کرد ، چند ماهه مرده !

 

– آره … اون مرده ! تو هم بچشو توی شکمت داری !

 

قدمی به عقب رفت … نگاهش چرخید روی شکمِ پروانه که کم کم شکل گرفته و برجسته شده بود … .

 

– مبارکه ! سیسمونی هم میخوان ازمون یا نه ؟!

 

پروانه وحشت زده خودش رو عقب کشید :

 

– منظورت چیه ؟!

♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

 

 

پروانه_ام 🦋

 

#پارت_۴۳۶

 

تپش قلبش تند و دیوانه وار شده بود . احد با همون لحن عجیب ادامه داد :

 

– اسم هم انتخاب کردن براش ؟! … ادریس خان حتماً خیلی خوشحال شده ، وقتی فهمیده یک بچه از پسرش مونده ! … هر چند بعید می دونم متوجه چیزی شده باشه … با وضعیتی که داره …

 

پروانه اینبار چیزی نگفت … از وحشت مجهولی که به جانش افتاده بود ،نمی تونست نفس بکشه . احد چشم از شکمش گرفت و به صورتش نگاه کرد … و بعد گفت :

 

– چرا رنگت پریده ؟ …

 

– در مورد بچه ی من چرا حرف می زنی ؟!

 

– نوه ی خودم ! … راستش نمی دونم از اینکه یک نوه ی مشترک با ارباب دارم ، باید خوشحال بشم یا نه !

 

پروانه بی اختیار و از روی حسی غریزی کف دستش رو روی شکمش گذاشت … انگار که میخواست از اون بچه در برابر دیگران محافظت کنه . احد حالت تدافعی پروانه رو دید … که به سرعت گفت :

 

– منظوری ندارم پروانه ! آروم باش !

 

و به نشونه ی تسلیم ، دستاشو بالا گرفت !

 

پروانه بزاق دهانش رو قورت داد :

 

– جاسوست کیه ؟!

 

– چه جاسوسی ؟!

 

– همونی که توی عمارت داری ! همون که خبرا رو به گوشت میرسونه … از وضع سلامتی ادریس خان بهت میگه ! … یا بهت میگه منو کجا پیدا کنی !

 

پوزخندی زد … ادامه داد :

 

– همونی که نامه تو میذاره زیر بالشم !

 

 

 

 

احد لبخندی از خود راضی زد :

 

– حتی نمی تونی حدس بزنی ؟!

 

پروانه چیزی نگفت … احد نفس عمیقی کشید .

 

– بهتره دیگه برگردی پیش بقیه … غیبتت طولانی شده ، بهت شک می کنن ! باز این جوجه اربابِ امیر افشار ممکنه آزارت بده …

 

– احد …

 

– بابا ! … به من بگو بابا !

 

جلو اومد ، دستش رو روی شونه ی پروانه گذاشت و آروم پیشونیش رو بوسید . برخورد لب های سرد و غریبه اش … لرزی به شونه های پروانه انداخت .

 

– بازم می بینیم همو ! مراقب خودت باش !

 

صورتش رو دوباره پشت شالگردن مخفی کرد و با چنان سرعتی قاطی مردم شد و رفت … که انگار اصلاً وجود نداشته !

 

پروانه نفس تندی کشید … سرش به دوران افتاده بود . دستش رو به دیوار گرفت و رفت به طرف مزون . هنوز وسط پیاده رو بود … که در مزون باز شد و زهرا با شتاب بیرون پرید .

 

– پروانه ! تو اینجا چیکار می کنی ؟ بیرون اومدی برای چی ؟!

 

پروانه پلکی زد و دم دستی ترین دروغی که می تونست سر هم کرد :

 

– حالم بد شد … اومدم هوایی به سرم بخوره ! می ترسیدم وسط مغازه …

 

سکوت کرد . زهرا مدلی نگاهش کرد ، انگار حرفش رو باور نکرده بود … ولی سرانجام کوتاه اومد :

 

– یهو غیبت زد ! خاله اطلس گوشت تن من و سالومه رو به نیش کشیده ! بیا بریم داخل !

 

و دست پروانه رو گرفت … کمکش کرد تا راحت تر قدم برداره … .

 

***

 

 

 

 

#پارت_۴۳۸

 

***

 

زیبا شده بود !

همیشه زیبا بود ، ولی اون شب به طرز چشمگیری زیباتر از هر شب … زیباتر از همه ی عمرش شده بود !

 

با پیراهنِ یقه قایقیِ جذاب که گردنش و ترقوه ی لاغرش رو در معرض دید قرار می داد … و موهای سیاه مجعد که به آراستگی شانه خورده بود ، و دو رشته از موهای نرمش روی شونه هاش رها شده بود ! … چشم های سرمه خورده و لب هایی که با ماتیک سرخ آرایش شده بود !

 

این کاری بود که قبلاً انجام نداده بود ، ولی اون شب برای اولین بار … نمی دونست چرا … دلش می خواست انجام بده ! شاید در ناخودآگاهِ ذهنش فکر می کرد ، این شب دیگه هرگز در زندگیش تکرار نمی شه !

 

این شب ، همون شبی خواهد بود که وقتی خیلی پیر شد … بهش فکر می کنه و لبخند می زنه !

 

کفش پوشید و از اتاقش بیرون رفت .

 

هنوز برف های قبل کاملاً ذوب نشده بودند ، باز هم برف نرم و سبکی می بارید .

 

صدای موسیقی و خنده از داخل مهمانخانه ی بزرگ عمارت بیرون می ریخت .

 

به طرز معجزه آسایی سر راهش هیچکدوم از خدمتکارها رو ندید … نه زهرا و سالومه ، و نه اطلس رو !

 

از حیاط سنگی گذشت و وارد سرسرای بزرگ و غرق نور شد .

 

پشت درهای بزرگ و روغن خورده ی سالن یک لحظه ی کوتاه مکث کرد ، دستش رو روی سینه اش گذاشت و نفس عمیقی کشید . زیر لب زمزمه کرد :

 

– امشب … تو شبیه سیندرلایی ! تا نیمه شب …

 

ساکت شد ، باز نفس عمیق دیگه ای کشید … و بعد درها رو به جلو هل داد و وارد سالن شد … .

 

 

 

 

موسیقی ملایم و بی کلامی در حال پخش بود … . رفت و آمد و نشست و برخاست حضار که در عین شلوغی ، انگار نظم و هارمونی خاصی داشت … شبیه یک رقصِ از پیش تمرین شده بود !

 

پروانه دو طرف دامنش رو گرفته بود و با اشتیاق به همه ی اینها نگاه می کرد ! خنده ی پنهان در سوسوی چشماش … حتی جذاب ترش کرده بود !

 

قبلاً هم بارها و بارها در این عمارت شاهد جشن ها و مهمانی های زیادی بود . ولی هرگز اینقدر به چشماش همه چیز محصور کننده و جذاب نیومده بود !

 

چشمش چرخید بین چهره ها و مهمان ها … بعضی از اونها رو می شناخت ، و بعضی هاشون رو نه !

 

خانم بزرگ و ادریس خان حضور نداشتند . ولی خورشید خانم بود و سرگرم گپ زدن با دو بانوی میانسال و جاسنگین !

 

آهو هم حضور داشت … همراه فرخ . نگاهش که به پروانه خورد ، از دور بهش لبخند زد … .

 

پروانه با لبخند عمیق تری پاسخش رو داد … دست راستش را بالا برد و نوک انگشتانش رو به نشونه ی سلام تکون داد .

 

فرخ تیز و عجیب نگاهش می کرد … بعد سرش رو نزدیک گوش آهو برد و چیزی بهش گفت .

 

پروانه ازشون رو چرخوند ….

 

و بعد نگاهش نشست در چشم های آوش … .

 

 

 

چشم های تیره و نافذی که از اون طرف سالن بهش خیره شده بودند … .

 

اندکی متحیر … ولی عمیق … بسیار بسیار عمیق و سنگین !

 

نفس پروانه برای لحظاتی زیر جناق سینه اش بند اومد … چیزی درون تنش انگار آوار شد !

 

بی اختیار دست و پاشو گم کرده بود … نمی دونست باید چکار کنه ! … این نگاه عمیق و سنگین که توی صورت آوش نشسته بود … چقدر اونو شبیه سیاوش خان کرده بود !

 

اینهمه شباهت ظاهری این مرد به سیاوش خان رو گاهی از یاد می برد … ولی وقتی اینطوری نگاهش می کرد …

 

… بعد به زور لبخندی زد … حتی سری به نشانه ی سلام جنبوند .

 

آوش اما لبخند نزد … کاملاً جدی و با همون نگاه عمیق ، به احترام پروانه گردنش رو خم کرد … .

 

نفس لرزان پروانه با احتیاط از سینه اش خارج شد . هنوز با تک تک سلول های تنش حس ناامنی و خطر می کرد … که دستی دور بازوش حلقه شد … .

 

– هیع !

 

شونه هاش بی هوا بالا پرید ! … بعد نگاهِ ترسیده اش قفل شد توی چشم های هاله .

 

 

 

– پروانه ! حالت چطوره ؟!

 

ترس و جا خوردگی پروانه رو که دید … دستاشو از روی بازوی پروانه برداشت و عقب کشید … بعد لبخند زد .

 

– خیلی وقته ندیدمت !

 

پروانه هنوز گیج از حس عجیبی بود که سرش رو سنگین کرده بود … ولی به زور لبهاشو به لبخندی کش آورد .

 

– هاله خانم … گفته بودن شما هم میاید ! خیلی خوشحالم از دیدنتون !

 

دو زن صورت هاشون رو جلو بردن و به نشانِ دیده بوسی ،گونه هاشون رو لحظه ای بهم نزدیک کردند . بوی عطر هاله ، پروانه رو به عطسه انداخت !

 

هاله پر شیطنت نگاهش کرد :

 

– خوشگل شدی ! بارداری بهت ساخته !

 

– شما هم زیبا شدین ! انگار آب رفته زیر پوستتون !

 

هاله با لبهایی بسته خندید :

 

– می دونی چیه ؟!

 

باز سرش رو به پروانه نزدیک کرد و با لحنی پر شیطنت ادامه داد :

 

– دارم از زندگیم لذت می برم !

 

این رازی بود که فقط خودش و پروانه می تونستند بفهمند … لذت بردن از زندگی ! در نبود سیاوش خان می شد از زندگی لذت برد !

 

 

 

 

هاله نفس عمیقی کشید و برای بار دوم بازوی پروانه رو گرفت … و در حالی که می رفت به سمت میزِ نوشیدنی ها … با صدای آزاد و نیمه بلندی تکرار کرد :

 

– آه … باورم نمیشه ،ولی هنوز میشه از زندگی لذت برد ! … حتی میشه از مهمونی های این امیرافشارای افاده ای لذت برد !

 

پروانه جداً نگران بود کسی صدای هاله رو بشنوه … نگاه تند و سریعی به اطراف انداخت .

 

– هاله خانم … لطفاً آروم تر حرف بزنید ! دارید توجه دیگران رو جلب می کنید !

 

– ما همینطوریش هم توجه دیگران رو جلب می کنیم ، عزیزم … با این دوشادوش راه رفتنمون !

 

به میز رسیدند . هاله کف دستش رو به میز تکیه زد و نگاهش رو توی سالن شلوغ چرخوند .

 

– به نظر دیگران عجیبه که دو تا هوو بتونن با هم خوب رفتار کنن … حتی بعد از مرگ شوهرِ مشترکشون ! … به نظر تو عجیب نیست ؟

 

– چی ، هاله خانم ؟

 

– این حس همدلیمون ! این رفتاری که با هم داریم !

 

پروانه چیزی نگفت و فقط با تعجب لحظاتی نگاه کرد به اون … فکر می کرد هاله مست کرده ! سکوتش طولانی شد که هاله نیشخند تلخ و شیرینی زد :

 

– گاهی حتی توی قلبمون هم می ترسیم اعتراف کنیم که چه احساسی داریم … که از مرگ شوهرِ مشترکمون چقدر خوشحالیم ! … حالا خیلی بی انصافیه اگه بازم …

 

باز یک سکوت دیگه … .

 

قلب پروانه داشت توی گلوش می زد … چیزی که هاله گفته بود ، راز بزرگ زندگیشون … اگر به گوش کسی می رسید … .

 

هاله باز نیشخندی زد :

 

– داره نگاهمون میکنه !

 

– کی ؟!

 

– نه ، صبر کن ! … داره تو رو نگاه می کنه !

 

 

 

 

 

 

 

 

پروانه به پشت سر چرخید و باز هم نگاهِ آوش رو متوجه خودش دید … اما اینبار آوش به سرعت نگاهش رو از چشمای پروانه گرفت و وانمود کرد مشغول حرف زدن با زن بلوندیه که روی صندلی کنارش نشسته بود .

 

اون زن برای پروانه آشنا بود … انگار قبلاً جایی دیده بودش … و بعد فکری توی سرش جرقه زد ! ممکن بود که این زن ، همون معشوقه ی اسرار آمیز آوش باشه ؟ …

 

همونی که رد لب هاش یک بار روی یقه ی آوش جا مونده و نقل دهانِ مطبخی ها شده بود !

 

هاله گفت :

 

– در موردش چی فکر می کنی ؟

 

– به نظرتون زیادی شبیهش نیست ؟!

 

اسم سیاوش خان رو نیاورد ، ولی هاله خندید … از روی میز یک جام نوشیدنی برداشت و گفت :

 

– پناه بر خدا … اینم از شانس ماست !

 

بیشتر از اون فرصت نکردند حرف بزنند . مادرِ هاله به سمتشون رفت و با نگاهی ناخوشایند به پروانه ، دخترش رو صدا کرد .

 

با رفتن هاله ، پروانه نفس راحتی کشید ! سکوت رو ترجیح می داد به حرافی های از سر مستی هاله . هیچوقت یادش نمی اومد که هاله مست کرده باشه … لابد این کارو کرده بود تا به تمام خاندان خشک و سنتی شوهر سابقش بفهمونه چقدر داره از زندگی مجردی لذت می بره ! … یک جورایی به سخره گرفتنِ سیاوش خان و سوگش !

 

کاری که خودش هم شاید انجام داده بود . نه با مست شدن … بلکه با رژ لب قرمز !

 

***

 

 

 

– ارزش سهام این کارخانه بیشتر از مبلغ درخواستیه ! فقط چون من قصد مهاجرت به خارج از کشور و جلای وطن رو دارم …

 

هلن لبخندی زیرک و حساب شده روی لب نشوند و پاسخ داد :

 

– درسته ، ولی پول جناب امیر افشار نقده !

 

و از بین مژه های بلند و سیاهش به آوش نگاه کرد تا تاییدش رو بشنوه .

 

اما آوش علناً فکر و حواسش در جمع کوچک کاری نبود و نگاهش مدام اون طرف سالن می چرخید … جایی که پروانه حضور داشت ! …

 

پروانه با اون موهای بلند و مواج و پیراهنِ سرخِ زیباش !

 

هلن باز اسمش رو تکرار کرد :

 

– جناب امیر افشار ؟!

 

آوش به سرعت پاسخ داد :

 

– خانم صباغیان حسابدار من هستند و در جریانند … من پولم نقده !

 

هلن به سختی لبخندش رو حفظ کرده بود . رد نگاه آوش رو گرفت و وقتی به پروانه رسید … چیزی زیر پوستش تیر کشید !

 

آوش باز نگاه تند و بی اختیاری به جانب پروانه انداخت … که حالا نزدیک ظرف بزرگی از انارهای دان شده ایستاده بود و با ترشرویی به دانه های یاقوتی نگاه می کرد .

 

بلافاصله با دست به یکی از خدمتکارهایی که مخصوص اون شب به عمارت اومده بودند ، اشاره کرد .

 

خدمتکار به میزشون نزدیک شد .

 

– امر بفرمایید آقا !

 

– برای خانم شیرینی ببر !

 

 

و با اشاره به سمتی که پروانه ایستاده بود … .

 

گردن خدمتکار به جانب پروانه چرخید … و نگاه هلن هم کشیده شد تا قامت صاف و سرخپوش پروانه … .

 

نگاه در چشم های غرق در آرایشش ناگهان خاموش شد … عصب های صورتش به طرز عجیبی از کار افتاد .

 

خدمتکار رفت تا دستور رو اطاعت کنه …. آوش کاملاً تکیه زد به پشتیِ صندلیش ،پا روی پا انداخت … تلاش کرد نگاهش رو مشغول هر چیز دیگه ای بکنه به غیر از پروانه .

 

از اینکه اینقدر بهش نگاه می کرد ، خجالت می کشید .

 

هلن گفت :

 

– فکر می کنم بهتره امشب بحث کار رو بذاریم کنار ! آقای امیر افشار حواسشون سر جاش نیست !

 

مکث کوتاهی کرد ، نوک انگشت اشاره اش رو زیر لبش کشید و با لحن عجیبی ادامه داد :

 

– ایشون هم حق دارن از زیبایی های جشن خودشون لذت ببرن !

 

مرد همراهشون به سرعت از جا بلند شد و حرف هلن رو تایید کرد :

 

– بله ، بله … البته ! منو ببخشید بابت بی توجهیم !

 

آوش نگاهی تشکر آمیز به هلن انداخت و نفسی راحت کشید . با اینکه جشنِ اون شب رو ترتیب داده بود تا به بعضی ملاقات های غیر رسمی برسه … ولی در شرایطی نبود که ذهنش رو متمرکز کنه ! خودش هم نمی فهمید مشکلش چی بود … حس کلافگی می کرد !

 

هلن شونه هاش رو صاف گرفت و با نگاهی به آوش … گفت :

 

– خب … جناب امیر افشار !

 

 

 

 

 

لحنش تیز و زاویه دار بود !

 

آوش سیگاری به دهان گذاشت و روشن کرد … گفت :

 

– واقعاً ازت ممنونم هلن ! نجاتم دادی !

 

هلن کوتاه و هیستریک خندید :

 

– برای تو نبود … خودم رو نجات دادم !

 

آوش از پس دودهای پیچ در پیچ نگاهی معنا دار بهش انداخت .

 

– اوه … جداً ؟!

 

– بعد از مدتها مفتخر کردی و منو به جشن خانوادگیتون راه دادی … فکر کردی اینجا هم قراره برات کار کنم ؟!

 

جامِ نوشیدنی رو برداشت و با ژستی همزمان خشمگین و دلبرانه بالا گرفت :

 

– من برده ی تو نمی شم … مگر توی تخت !

 

و لبی تر کرد … .

 

آوش جا خورد … به نوعی انتظار این جمله رو از هلن نداشت . بعد مردمک تیره ی چشماش به طرز خطرناکی یخ بست .

 

– حد خودت رو بدون خانم صباغیان !

 

با لبخندی کوتاه و سرد به جام نوشیدنی اشاره کرد :

 

– مست نکنی ! اینجا کسی نیست جمعت کنه !

 

 

 

فکر می کرد به هلن بر می خوره … ولی هلن نیشخندی زد . به نوعی خودش رو آماده ی هر هجمه ای کرده بود :

 

– هیچ کسی ؟ حتی دوست پسرِ عزیزم منو جمع نمی کنه ؟!

 

آوش نفس عمیقش رو همراه با دود سیگار از دهان خارج کرد . حوصله ی مجادله با هلن رو نداشت و از طرفی نمی خواست توجهات رو به سمت خودشون جلب کنه .

 

سیگارِ نیمه سوخته رو توی زیر سیگاری له کرد ، و همزمان گفت :

 

– برای دوست پسرت آرزوی صبر و موفقیت می کنم ، خانم صباغیان ! منم می رم تا به مهمونام برسم !

 

از روی صندلی بلند شد و دو قدمی به جلو رفت . هلن صداشو بالا برد :

 

– منو تنها نذار آوش … کار درستی نیست !

 

آوش خشکش زد … بعد ناگهان چرخید و نگاهی عصبی و هشدار آمیز به سمت هلن پرتاب کرد .

 

– اسم کوچیک منو …

 

هلن با کینه توزی نیشخند زد :

 

– می ترسی دیگران بشنون ؟ می ترسی آبروت بره ؟!

 

– آبروی من بره ؟!

 

آوش گفت … بعد خندید ، خفه و هیستریک . روی پنجه ی کفشش نیم چرخی زد و باز به هلن نزدیک شد … اینقدر نزدیک که هلن مجبور شد سرش رو کاملاً بالا بگیره تا صورت اونو ببینه .

 

 

– ای کاش دقیقاً می دونستم از چی ناراحتی ، که کمکت کنم ! ولی بذار قبل از اینکه توی سرت بیشتر از این اراجیف ببافی ، یه چیزی رو روشن کنم … آبروی من جایی نمیره !

 

روی “من” تاکید کرد … . انگشت شصتش رو لحظه ای به سینه اش زد … و ادامه داد :

 

– من صاحب این منطقه هستم … اربابشم ! اگه صد تا زن رو بکنم ، باز صد و یکمی رو توی سینی خاتم کاری شده برام پیشکش میارن ! … اونی که آبروش میره ، یکی دیگست !

 

هلن ساکت بود و فقط با لب های بهم چفت شده ، به آوش نگاه می کرد … از درد ضربه ای که خورده بود ، حتی نمی تونست نفس بکشه .

 

آوش برای لحظه ای از حرف های دیوانه وارش پشیمون شد . هیچوقت دوست نداشت یک زن رو تحقیر کنه … ولی این زن علناً تهدیدش کرده بود !

 

بزاق دهانش رو قورت داد و صاف ایستاد ،و باز با لحنی رسمی و سرد گفت :

 

– شب خوبی داشته باشی ، خانم صباغیان … باز حرف می زنیم با هم !

 

و ازش رو چرخوند و با قدم هایی بلند دور شد . عصبی شده بود … و یک جورایی عذاب وجدان داشت بابت حرف های بی رحمانه اش ! دوست داشت درستش کنه و حرفهایی که خودش هم بهشون معتقد نبود رو از دل هلن در بیاره … ولی می دونست این خودش یک حرکت اشتباه دیگه است ! مخصوصاً در اون شب … و در جلوی چشم دیگران !

 

نفس عمیقی کشید و به روبرو نگاه کرد … و ناگهان غافلگیر شد ، از این واقعیت که بدون فکر و تصمیم گیری داشت مستقیم می رفت به طرف پروانه !

 

پروانه ای که حالا روی یک صندلی نشسته بود و با لذت تارت های خامه ای می خورد … و از فاصله ی دور به حافظ خوانی دایی خلیل گوش می داد … .

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 99

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x