رمان پناهم باش پارت 2

4.1
(21)

مادرو پدر بیچاره اش تازه از سر زمین برمى گشتند!

با دیدن من مات و مبهوت شدند.از ماشین پیاده شدم و سلام کردم:من امروز بابت رفتار زشتی که شد ازتون عذر خواهی میکنم!

دخترتونو براتون بر گردوندم!.. نگران نباشید دیگه کسی احازه نداره دخترتونو ازتون جدا کنه!…

اقا چیشده؟! ازش خوشتون نیومد؟! چرا ؟!…. مشکلی داشت ؟!….

این دختر نمیتونه جلو زبونشو بگیره؛ ولی دلش صافه اقا! اگه بی احترامی کرده شما به بزرگیتون ببخشید!

یکم بهم ریختم و گفتم: این دختر نه عیبی داره نه مشکلی! فقط قرار نیست کسی به زور تو عمارت من بمونه!

اقا من نمیتونم بدهی خانم رو پرداخت کنم!ما با هم معامله کردیم!…تمام چشم و امید این خانواده به همون زمینیه که اونم جز خرج روزمره مارو نمیده!… از دست بدهی ام باید بشینم گدایی کنیم!… اینکارو نکنید!…چشم و امیده خانواده رو نگیرید!…

جا خوردم!…

تازه متوجه شدم؛داستان چی هست؟!

این دخترو مادرم به عنوان بدهى اش برداشته و به من پیشکش کرده؟!

بدهیتون چقدر هست؟!…اصلا این دختر وقت ازدواجش نیست!… نمیتونه دوری شما رو تحمل کنه!… جاش پیش خانواده اشه نه تو عمارت ما!

من مبلیغ بدهی رو بهتون میدم شما اون رو به مادرم پرداخت کنید!…اینطورى زیر دین کسی نمیونید!… پول منم هر وقت دست وبالتون باز شد میتونید بهم بر گردونید!…

اینجوری هم مشکل مادرم حل شده هم دخترتون پیشتون میمونه!

با تعجب به من نگاه میکردند و پدرش بعد از دقایقى به سمتم اومد: اقا من از لطف شما ممنونم!بزارید دستتونو ببوسم!..

اجازه ندادم سمتم بیاد و اون ادامه داد:فقط نمیتونم قبول کنم چون این بدهی سره جاش میمونه!منم نمیتونم تا سالها این رو پرداخت کنم!

همینجور که حرف میزد؛ سرش پایین بود!

کفرى گفتم:سرتو بالا بگیر! من نگفتم کى بدى!… هر وقت تونستی برش گردون!….

__نه اقا!من نمیتونم تا اخرعمرمم این قرض رو بدم نمیتونم مقروض بمونم!

از همه اینهام بگذریم؛حرف مردم رو چیکار کنم ؟!تمام محل دیدن امروز دخترم رو به نام شما زدند؛ دیگه کسی جرات نداره اسم رویسا رو به زبون بیاره!…

خشمم بیشتر شد: یعنی چی؟! دخترتو نمیخوای؟!

چرا اقا !…مگه میشه پاره ى تنمو نخوام؟! ولی برگشت اون به خونه جز زیادتر شدن مشکلات من چیزی برام نداره!….

تا چندى پیش نگران بودم و ترس داشتم و دلم پیشش بود! اما با دیدن شما دلم اروم گرفت!

با تاسف سرتکون دادم:متاسفم! براى اینکه جمع خانوادتون رو گرم کنم دخترتونو برگردوندم! اما مثل اینکه اشتباه کردمممم!

و همونطور که به سمت رویسا مى رفتم و دستشو مى گرفتم؛ به دنبالش فریاد زدم:بیا بریم نمیزارم اینجا بمونی!

و اون با گریه زار زد:بابا ترو خدا!…

رو بهش کردم و کفرى گفتم: التماس نکن!… حسرت دیدنتو تو دلشون میزارم!…. بیا بریم!…

و دستشو کشیدم!

دستم رو به شدت کشید و منو به سمت ماشین برد و من با گریه تقلا کردم!

آقا تو رو به خدا بزار بمونم!… آقا تو رو به خدا!من نمی خوام بیام آقا!…

و اون در ماشین رو باز کرد و من رو به صندلی عقب پرت کرد و فریاد زد:نمیبینی؟!… تورو
نمی خوان!…دختر خودشونو نمی خوان!…
نون خور اضافی نمی خوان!

اونها بودن که تو رو به مادر من فروختند!…تو رو نمی خوان!…. دختر بفهم!من الان اگه تو رو اینجا بزارم الان تو رو به من ندن به نفر بعدی می فروشن اینها غیرت ندارن!… اینها تعصب ندارن!…

و بعد در رو بهم کوبید و بلافاصله با ریموت در رو قفل کرد!

به سمت ماشین اومد و سوار ماشین شد و از سر در ماشین رو قفل کرد و من با گریه زار زدم:مامان تو رو خدا به بابا بگو منو برگردونه!… بابا تو رو به خدا راضی شو من برگردم!…

همون طور که با گریه به شیشه می زدم اون ها هم با گریه به من خیره شده بودند.

پاش رو روی گاز گذاشت و به سرعت برق و باد از کوچه بیرون رفت!

من پشت کردم و از شیشه های پشتی ماشین زار زدم و به مادرم نگاه کردم!

حتی پدرم هم گریه می کرد!…

درکشون می کردم!.. جای گله نداشتم!

اونقدری ندار بودند که رد کردن یکی از بچه هاشون هم واسه شکم سیری؛یکی بود!

تنها شانسی که آوردم این بود رامین خونه نبود
و این مکافات رو ندیده بود وگرنه حتما دق می کرد !

از پشت پنجره زار زدم و وقتی نا امید شدم به همون پشتی صندلی تکیه دادم و زار زار گریه
کردم!

خیلی طول کشید تا یواش یواش گریه هام بند اومد اما هق هقم همچنان ادامه داشت!

دقایقی نگذشته بود که صدای ضبط بلند شد و صدای آروم یه خواننده اومد که من اصلا حتی تو عمرم هم نشنیده بودم!

ولی چقدر وصف حال من بود!….

عزیزم غصه نخور زندگی با ماست!
اگه باختیم امروز و فردا که برجاست!

توی این شب سیاه مه گرفته
نگاه کن خورشیدی از اون دورا پیداست

عزیزم دنیا همین جور نمی مونه
یه روز آخر می شکنه خواب زمونه

عزیزم شب همیشه شب نمی مونه
صبح میشه آفتاب میاد رو بوم خونه!

اونقدر ریتم آهنگش ملایم و آروم بود که وقتی این آهنگ خونده می شد یه جوری حس آرامش بهم دست داده بود!

ولی از اونجایی که اون اتفاق برای من افتاده بود گریه هام دوباره شروع شده بود و اشک هام بی دریغ می بارید!

وقتی سرم رو بلند کردم نگاه اون آقا رو که اسمش فکر می کنم اوین بود روی خودم دیدم که با ناراحتی به من خیره شده بود و با تاسف بهم نگاه می کرد!

با خجالت سر به زیر انداختم و روم رو ازش گرفتم!

اونقدری گریه کردم که احساس می کردم چشم هام می سوخت ؛ لب هام خشک شده بود و آب دهنم رو به زور قورت می دادم!

بلاخره دوباره به اون عمارت نکبتی رسیدیم و اون آقا جلوی در ایستاد!

دوتا تک بوق زد که در رو به رومون باز کردند و ما وارد شدیم!

وقتی وارد اون خونه شدیم غم تموم عالم به دلم نشست !

انگار من رو به کشور غریبی برده بودند و احساس غربت دوباره چنگی به گلوم زد و بغض خفه ام کرد!

ماشین رو جلوی عمارت خونه پارک کرد و خودش از ماشین پیاده شد و به سمت من اومدو در رو باز کرد و کنار ایستاد و منتظر شد من پیاده بشم!

به آرومی از ماشین پیاده شدم و بهش نگاه کردم که با دست به خونه اشاره می زد.

وقتی به سمت سالن رفتیم؛ مادرش رو دیدم که با عجله از سالن بیرون اومد!

روی سکو ایستاد و با دیدن ما لحظاتی رو مکث کرد و بعد لبخند شیطنت آمیزی روی لب هاش نشست و گفت:کجا رفته بودید؟

و چون نگاه گریون من رو دید؛ چشم هاش رو ریز کرد و یه نگاه به سر تا پای من کرد!

وقتی بهم اینطور خیره می شد ؛ واقعا احساس مزخرف برده بودن بهم دست میداد که واقعا
انگارى من رو خریده بود و به چشم یک کنیز و نوکر به من نگاه می کرد!

پسرش زیر لبی سلام کرد ولى جوابش رو نداد!

به سمت من برگشت و گفت:دختر جون کجا رفته بودین؟

چون متوجه شد پسرش بهش جواب نمیده از من پرسید و من با تعجب اول به آقا و بعد خانم نگاه کردم و تته پته افتادم!

چی باید می گفتم؟ رفتیم خونمون؟! که دیدم آقا زمزمه کرد:رفته بودیم بیرون دوری بزنیم!

نیش مادرش تا بناگوش باز شد و به من نگاه کردم.

آقا پشتم قرار گرفت و دستش رو بدون اینکه به من بخوره پشتم قرار داد و با دست دیگه اش من رو به سمت سالن هدایت کرد و مادرش جلوتر از ما به سمت سالن رفت و گفت:بیرون چه خبر بود؟ حداقل این دختر رو به خرید می بردی و براش لباس می خریدی!…

پسرش جوابی نداد و با هم به سمت سالن رفتیم وقتی وارد سالن شدم احساس بچه ای رو داشتم که از مادرش دورش کرده بودند و با ناراحتی جلوی در سالن ایستادم که آقا زیر گوشم زمزمه کرد:بریم روی مبل بشینیم!

به سمت مبل رفتم روی مبل نشستم و اوین کنارم نشست و همون طور که به فکر فرو رفته بود به میز رو به رو خیره شد!…

مادرش رو به رومون نشست و خطاب به یکی از خدمتکار ها گفت:برای آقا چایی بیارید!

و بعد به سمت من برگشت و گفت: دخترجون!… چقدر خودتو کثیف کردی! ب

لند شو برو حمام یک دوش بگیر!

وقتی این حرف رو زد وحشت کردم!

تازه توی یک خونه غریب وارد شده بود و از من می خواست به حمامشون برم؟

از محالات بود!…اگر من رو هم می کشتند حمام نمی رفتم و همون طور با وحشت به اوین خیره شده بودم!

چند سانتی خودم رو به سمتش کشیدم و تموم معصومیتم رو تو چشمم ریختم و بهش نگاه کردم که به سمت من برگشت و با تعجب چندثانیه رو تو چشم هام نگاه کرد و بعد به سمت مادرش برگشت و گفت:با این دختر کار نداشته باشید

و چون مادرش با تعجب بهش نگاه کرد گفت:
مسئول رسیدگی به اون خودمم و اصلا احتیاجی نیست کسی بگه چی کار کنه یا نکنه!

و بعد دوباره به میز رو به روش خیره شد.مادرش تند و تیز شد درحالی که ابروش رو درهم می کرد گفت:یه نگاه به این دختر انداختی ببینی سر و وضعش چیه؟

و چون نگاهش به من افتاد لب و لوچه برچید و گفت:سر تا پاش گند و کثافت می باره!

آخ که چقدر خجالت کشیدم! سر به زیر انداختم
و سعی کردم با دهن خشک شده بغضم رو قورت بدم اوین زیر لب زمزمه کرد:مادررر!!!!!

و مادرش هم زیر لب گفت:زودتر اون به حمام ببر ! نمی تونم این ریختش رو تحمل کنم چند وقت دیگه هم شامه !…با این سر و وضع پشت میز نشینه که نمی تونم!…

صدای نفس عمیق کشیدن آقا رو می شنیدم اما سعی می کردم به روی خودم نیارم!….

خدمتکار چایی و کیک آورد و جلومون گذاشت و رفت !

بوی چاى کیک داغ که بخار ازش بلند می شد برای منی که به شدت گرسنه بود و ناهار هم نخورده بودم یه بوی دلنشین بود!

با تموم لذتم به کیک جلوم زل زدم و دیرم بود چایی یه خرده ملایم بشه تا اون کیک رو بخورم!

نمی دونم آقا حواسش به من بود یا نه چون خم شد کیک رو برداشت و به دستم داد و گفت:بخور!

و من شروع به خوردن کردم! واقعا گرسنه ام بود!طوری که یه برش کیک رو نمی دونم کی و چه طوری خوردم!…فقط وقتی سنگینی نگاهی رو احساس کردم سر بلند کردم و خانم رو دیدم که با حالت چندشی بهم زل زده و نگاه می کرد و چون نگاه من رو دید ابروهاش رو درهم کرد و به فنجون رو به روش دوخت!

بغضی به گلم نشست و روم رو به طرف آقا کردم که با چشمها و لبخند مهربونی بهم خیره شده بود و چون نگاهم رو دید خم شد و کیک خودش رو هم برداشت و به سمت من گرفت و گفت:این رو هم بخور من کیک خیس دوست ندارم!…

نمی دونستم چه کیکیه اما آقا می گفت کیک خیس !

به مزاج من که چسبیده بود و خیلی خوشم اومده بود!

اما طبق معمولم خجالت کشیدم و خودم رو عقب کشیدم و گفتم:نمی خورم ممنون!

اما آقا لبخندی زد و خم شد و ظرفم رو ازم گرفت و ظرف کیک خودش رو به من داد و زیر گوشم زمزمه کرد:تو این خونه وقتی به غذا یا هر چیزی دست میزنی باید تا آخرش رو بخوری وگرنه بی احترامی به صاحب خونه میشه!… حالا هم این کیک رو تا آخرش می خوری!…

از خدام بود این کیک که خوبه اگر دوتا برش دیگه هم بهم می دادند به قدری گرسنه بودم که همه رو می خوردم!

اینبار آروم شروع به خوردن کردم ولی اینبار هم زود تموم شد و بعد سرم رو بلند کردم و به اوین نگاه کردم که با لبخند بهم نگاه کرد و چون نگاهم رو دید فنجون چای روبرداشت به دستم داد و گفت:روی کاکائوى زیاد باید چایی بخوری تا گلوت رو نسوزونه!

چایی ام خنک شده بود و من فوری اون رو سر کشیدم و خوردم!

وقتی تموم شد آقا لبخندی زد و از جاش بلند شد و به من نگاه کرد:حالا بیا بریم!

با تعجب نگاهش کردم! مى خواست من رو به کجا ببره؟

اما به روی خودم نیاوردم و از جام بلند شدم و سرم رو پایین انداختم که آقا به سمت مادرش برگشت و با اجازه ای گفت و با هم از سالن بیرون رفتیم!

از سالن بیرون رفتیم و به راهرویی پیچیدم و جلوی یکی از اتاق خواب ها در یه اتاق رو باز کرد و به من اشاره کرد وارد بشم!

راستش وحشت به دلم نشست اما به قدری این آقا مهربون بود که فکر و خیالی به ذهنم راه ندادم!

آروم نگاهش کردم و با تموم ترسم پا به اتاق گذاشتم و اون آقا پشت سر من وارد شد و در رو بست!

وقتی در رو بست دلم مثل گنجیشک تند و تند می زد…..

وقتی وارد اتاق شدیم آقا به یک دری اشاره کرد و گفت:اینجا حمامه برو حمام یک دوش بگیر تا بگم برات لباس بیارند!

و بعد چون دید من از جام تکون نمی خورم خودش به سمت حمام رفت در حمام رو باز کردو داخل شد.

بعد از دقایقی بیرون اومدو به سمت من اومد و به من نگاه کرد!

من وقتی کنارش ایستاده بودم به زور تا روی سینه هاش می رسیدم.

دستش رو روی زانوهاش گذاشت و تقریبا خم شد تا به صورت من رسید و گفت:ببین عزیزم من نمی تونم اذیتت کنم و اینو نمی دونم چه جوری برات توضیح بدم اما اینکه راجع به من فکر بدی بکنی نباید این کار رو بکنی!…. چون من یک بیمارم که نمیتونم به کسی آسیب برسونم!…. قدرت آسیب رسوندن به کسی رو ندارم و تو بعد ها متوجه این حرف من میشی! الان نمی تونم بهت بگم قضیه

از چه قراره؟! که اگر من سالم بودم مادر من هیچ وقت تو رو برای من انتخاب نمی کرد متوجه شدی عزیزم؟

راستش رو بخوای نه!من اصلا متوجه نمی شدم چی میگه؟و فقط بر و بر نگاهش کردم!

وقتی حرف هاش تموم شد سری به عنوان تایید تکون دادم.

دستش رو که به سمت من دراز کرد اول معذب خودم رو کشیدم اما اون بی توجه به من مچ دستم رو گرفت و من رو به دنبال خودش کشوند!

راستش به زور راه می رفتم اون هم متوجه شده بود اما باز من رو به همراه خودش می کشوند.

وقتی به حمام رسید جلوی در ایستاد به در اشاره کرد و گفت:تا تو دوش بگیری من برات لباس میارم!

و بدون اینکه به من نگاه کنه از اتاق خارج شد و بیرون رفت.

من به حمام نگاه کردم! یه وان بزرگ تو حمام بود که شیر آب رو باز کرده بود و داشت پر می شد توش کلی هم کف کرده بود!
به احتمال زیاد توش صابون یا شامپو انداخته بود!…

ناخودآگاه به سمت وان رفتم جلوش زانو زدم و دستم رو توش کردم!

چقدر آبش ملایم بود!ما تو خونمون حمام نداشتیم و وقتی هم به حمام میرفتیم آبش اونقدر داغ بود که پوست تن آدم رو می سوزوند!

لبخندی روی لب هام نشست و بدون اینکه متوجه بشم با لباس وارد وان شدم و توش دراز کشیدم!

راستش شاید هم متوجه شدم و از ترس اینکه مبادا اون آقا یکی مرتبه وارد حمام بشه اون طوری تو وان نشستم!

چشم هام رو بستم و مثل فیلم ها به یک سمت وان تکیه دادم!

اونقدری گرم و نرم بود که یواش یواش خوابم برد و با ضربه های محکمی که به در می خورد ؛ از جام پریدم و جیغ کوتاهی کشیدم!

یکمرتبه در باز شد و آقا وارد شد و با دیدن من نفسی از سر آسودگی کشید و گفت:چرا جیغ کشیدی؟ پس چرا جواب نمیدی؟

تازه متوجه شدم آب سرد شده و تموم تنم یخ کرده بود!

بهش نگاه کردم و فورى با خجالت از جام بلند شدم و درحالی که سر به زیر مینداختم گفتم:ببخشید خوابم برده بود!

و اون با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:چرا با لباس تو وان رفتی؟

و بعد درحالی که نگاه عاقل اندرسفیهانه ای بهم مینداخت گفت:زود دوشت رو بگیر و بیا بیرون من بیرون منتظرم!

از حمام که بیرون رفت ؛ در رو پشت سرش بستم و بدون اینکه متوجه بشه در رو قفل کردم. لباس هام رو دراوردم و زیر دوش رفتم و لباس هام رو درآوردم و شستم و بعد زیر دوش قرار گرفتم و شروع به شستن خودم کردم.

بعد از دقایقی دوباره به در خورد و من سه متر از جام پریدم و با صدای لرزون جواب دادم:بله؟

و اون گفت:تموم نشد؟

روم نشد بهش بگم تازه می خوام تنم رو بشورم !

فکر کنم ده روزی می شد که حمام نرفته بودم زمزمه کردم:الان میام!

ولی بعد از چند لحظه صداش رو شنیدم که گفت:عجله نکن نگرانتم فقط همین! خوب خودت رو بشور!…

و من با ذوق شروع به شستن خودم کردم.

عاشق حمام رفتن بودم اما چون پولش زیاد می شد نمی تونستم هفته ای یک بار به حمام بریم.

با اون حرفش سر فرصت خودم رو شستم و بعد به پشت در رفتم !

راستش خجالت می کشیدم صداش بزنم و ازش حوله بخوام .

به اینور و اونور نگاه کردم و یک حوله رو پشت در دیدم .

نمیدونستم بدش میاد که از حوله اش استفاده کنم یا نه ولی مهم نبود؛ به سمتش رفتم و حوله رو برداشتم و درحالی که دور خودم می پیچیدم دوباره صدای در اومد!

دخترجون کارت تموم شد یا نه؟

زیرلبی بله ای گفتم و بعد آروم در رو باز کردم و با خجالت بیرون رفتم .

کلاهش رو روی سرم گذاشتم که موهام معلوم نشه ؛با دیدن من تو اون حوله روبوشامبرى بلند لبخندی روی لب هاش نشست و گفت:اع حوله تو حمام بود؟ فکر کردم نیست!

از جاش بلند شد و به لباس هایی که روی تخت بود اشاره کرد و گفت:این لباس ها رو بپوش تا سر فرصت بریم و برات لباس بخریم!

زیر لبی زمزمه کردم:من خودم لباس دارم!

با مهربونی نگاهم کرد و گفت:اون لباس هات تو خونه اتون موند و دیگه هم به اونجا پا نمیزاریم! میریم فردا برات لباس می خریم!

با گفتن این حرفش بغضی به گلوم نشست و با ناراحتی به لباس هام خیره شدم.

اون هم بی توجه به من از اتاق بیرون رفت.

لباس ها رو برداشتم و شروع به پوشیدنش کردم!

به قیافه لباس ها میومد نو باشه اما هرچی بود از لباس های من بهتر بود!

وقتی پوشیدم یک مقدار برام گشاد بود اما مهم نبود یک پیراهن نخی گل گلی بود که آستین بلند داشت؛یقه اش گرد بود و از کمر هم کلوش می شد تا روی زانوهام بود!

ای وای حالا پام لخت بود چی کارش می کردم؟

حوله رو دور خودم پیچیدم و روی تخت نشستم تا آقا بیاد!…..

هنوز دقایقی نگذشته بود که تقه ای به در خورد و دوباره اون آقا وارد شد و با دیدن من لحظاتی رو مکث کرد و با لبخند بهم نگاه کرد و بعد به سمتم اومد و گفت:پاشو بیا موهات رو سشوار بکش!

نگاهش کردم!….سشوار؟!….و چون نگاه متعجب من رو دید دستم رو گرفت و بلندم کرد که متوجه شد حوله رو دور کمرم گذاشتم و محکم نگهش داشتم و با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:چرا حوله رو ول نمی کنی؟

و من با خجالت سر به زیر انداختم و گفتم: بهم شلوار ندادید!

خندید و دستش رو به کمرم آورد و حوله رو گرفت و کشید که بهش ندادم و گفت:عزیزم اینجا کسی زیر پیراهنش شلوارش نمی پوشه!

و من با خجالت سر به زیر انداختم و گفتم: آخه آقا!

سکوت کرد و من هم سر به زیر انداختم و بعد سرم رو بلند کردم و گفتم:آخه شما به من نامحرمید!

و با گفتن این حرفم لبخند عمیقی روی لب هاش نشست و با مهربونی نگاهم کرد و گفت:دیگه نیستم!

و چون با تعجب بهش نگاه کردم لبخندی زد و گفت:من بهت نامحرم نیستم!

و دستش رو به سمت کمرم آورد حوله رو گرفت و روی تخت انداخت و دستم رو کشید و به سمت میز وسط اتاقش برد و گفت:پشت میز ارایش بشین تا من موهات رو سشوار بکشم!

صندلی رو جلو آورد و من روی صندلی نشستم و اون آقا سشوار رو روشن کرد که من از ترس خودم رو عقب کشیدم!

خندید و شونه هام رو گرفت و من رو به سمت خودش کشید و گفت: میخوام موهات رو خشک کنم!… اصلا احتیاجی نیست بترسی!

و بعد سشوار رو خاموش کرد روی میز گذاشت و به سمت من برگشت و رو به روم خم شد و گفت:ببین روویسا تو قراره از این به بعد اینجا باشی و من تموم حواسم به تو باشه اکی؟

با این که متوجه آخرین کلمه اش نشدم اما سری به عنوان تایید تکون دادم و اون با لبخند ادامه داد:نمیزارم هیچ احدالناسی بهت آسیب برسونه خودم هم آزاری ندارم پس اصلا لازم نیست تا وقتی من هستم از کسی بترسی! اما وقتی من نیستم باید شش دنگ حواست ب خودت باشه و مراقب خودت باشی که کسی اذیتت نکنه متوجه شدی؟

و من سری به عنوان تایید تکون دادم و اقا دوباره سشوار رو برداشت و سمت موهام گرفت…….

با باد ملایمی که به موهام خورد یک احساس خوب سرخوشى بهم دست داد که ناخودآگاه چشم هام رو بستم و بعد از دقایقی وقتی چشم هام رو باز کردم موهام کامل خشک شده بود و حالت قشنگی به خودش گرفته بود!

ناخودآگاه لبخندی روی لب هام نشست و از آینه به آقا نگاه کردم که با لبخند مهربونی که روی لب هاش داشت دست هاش رو آروم و نوازش وار روی موهام می کشید و چون متوجه سنگینی نگاهم از تو آینه شد لبخندی به من زد و گفت:حالا پاشو بریم شام بخوریم!

اقا روسرى؟

نمیخواد!… اینجا روسرى احتیاج نیست وقتى رفتى بیرون سرت کن!

از جام بلند شدم و درحالی که سعی می کردم دامن پیراهنم رو پایین تر بکشم به سمت پذیرایی رفتیم.

خانوم تو پذیرایی پشت میز شام نشسته بود و خدمتکارها مشغول آمد و رفت بودند.

وقتی نگاهم به خدمتکارهای زن افتاد آهی از سر آسودگی کشیدم چون روسری سرم نبود!

آقا گفته بود به من محرمه اما مردهای دیگه که به من محرم نبودند!

یک سره خودم رو می خوردم که مبادا یک مردی بیاد و من رو با این سر و وضع ببینه که خداروشکر هیچ مردی توی سالن نبود!

وقتی به میز رسیدیم یک صندلی رو عقب کشید و من پشتش نشستم و خودش کنارم پشت میز نشست.

نگاهم که به اون سفره رنگین افتاد اول ذوق کردم و با ذوق تمام غذاهای روی میز رو رصد کردم و بعد به یاد رامین غمگین شدم و ناخودآگاه آهی کشیدم!

آقا سرش رو زیر گوشم اورد و زیر گوشم زمزمه کرد :عزیزم!…

و چون نگاهم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم گفت: چیزی شده؟

و من سری به عنوان نفی تکون دادم و گفتم:نه!

__ از این غذا خوشت نمیاد؟

من با تعجب نگاهش کردم و گفتم: نه دوست دارم!

سری به عنوان تایید تکون داد و گفت: کدومش بریزم؟

ای کاش می تونستم بگم همه رو !…. ولی سرخ شدم درحالی که سر به زیر مینداختم گفتم:فرقی نداره!…

لبخندی زد و دست به سمت دیس برنج برد یک مقدار زرشک پلو یک مقدار سبزی پلو و یک مقدار هم مرصع پلو!…

و بعد روی برنج سفید یک تیکه از زرشک و فسنجون؛ روی سبزی پلو یک مقدار گوشت و روی مرصع پلو مرغ ریخت و بعد بشقاب برنج رو جلوم قرار داد!

چشم هام از خوشحالی برق زد و به بشقاب برنجم نگاه کردم که صدای خانم رو شنیدم که می گفت:اوین جان مادر!..چه خبر براش غذا ریختی؟! اون فقط سیزده سالشه و مطمئن باش بعد از ازدواجتون حسابى ور هم میاد و فربه و چاق میشه…. همون چیزی که مد نظر توئه میشه!…. اما اگر بخوای اینطور بهش برسی بد قواره میشه و میدونی که من اصلا از آدم های بد قواره خوشم نمیاد!…

سرم رو بلند کردم و با تعجب به خانم نگاه کردم که این حرف ها رو میزد!

اصلا متوجه حرف هاش نمی شدم و با تعجب به آقا نگاه مى کردم که فقط به مادرش نگاه کرد و بعد از اینکه حرف هاش تموم شد گفت:خودم حواسم هست قرار شد مسئولیتش با خودم باشه!

و وقتی به مادرش نگاه کردم دیدم ابروهاش رو درهم کرد و شروع به خوردن غذاش کرد.

راستش اون حرف رو زد؛ خجالت کشیدم و اصلا دلم به این نمی رفت که قاشق رو بردارم و شروع به غذا خوردن بکنم!

آقا اوین برام سالاد رو توی ظرف ریخت و کنار غذام گذاشت و گفت:سالاد رو بعد از غذات بخور که غذات رو هضم کنه و جلوی غذات رو هم نگیره!

و بعد درحالی که بهم نگاه می کرد لبخندی زد و گفت:بخور!

و من با خجالت قاشق رو به دست گرفتم هنوز حرکتی نکرده بودم که سرش رو به سمت من خم کرد و گفت:با دست راستت قاشق و با دست چپت چنگال رو بگیر!

سعی کرد خیلی آروم این حرف رو بزنه و من فوری همون چیزی رو که گفته بود انجام دادم…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آوا
آوا
5 سال قبل

اوخخخخخخخخخخخی چه گوگولیههههه
ناز بشی جوجهههههههه

کارگر نظافتچی
5 سال قبل

بهترین وبسایتی که تاحالا دیدم.ازتون متشکرم

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x