وارد خونه که شدم،افسر پلیس بهم نگاه کرد…
_خانوم!
+جانم؟!
_می تونم چند دقیقه وقتتونو بگیرم؟!
+البته چرا که نه…!
به سمتش رفتم وکنار خانوم جون نشستم و افسر شروع به صحبت کرد
_شما همسر اول اوین سرفراز هستین؟!
حتی تعجبم نکردم.زود تر از اینها منتظرش بودم.برای همین گفدم
+بله
_علت جداییتون رو می تونم بپرسم..!؟
+ما هنوز از هم جدا نشدیم…
_همسر دوم اینو می دونستن؟!
+نمیدونم…من بهش چیزی نگفتم…
_اصلا از حضور شما خبر داره..؟!
+من چیزی نگفدم،خبر ندارم…!
_شبی که ایشون گم شده بودند ایشون رو دیده بودی؟؟
+تو یک خونه زندگی می کنیم مگه میشه همو ندیده باشیم..؟!
_راجب فرار حرف نزده بود..؟!
با تعجب بهش خیره شدم و اونخودش ادامه داد…
_مشکوک نمی زد؟!…با کسی غیر از شما ها رابطه نداشت؟!
+نه…اصلا…به خانومجون نگاه کردم که با اخم به افسر نگاه کرد
_یه پسر عمو داره که خیلی دور و ورش می پرید…
با تعحب بهش نگاه کردم.افسر بهش نگاه کرد…
_پسر عموش کیه؟؟!
گفدم:خانوم جون…اون بیچاره
مثل برادرش می مونه…
افسر گفت:این اواخره اون رو اینجا دیده بودین؟!
از من پرسید و منم جواب دادم:بله…اتفاقا چند روز قبل به خونمون اومده بود…
خانوم جون با ابروهایی در هم گفت:خانواده ی رویسا نمیدونن اونگمشده…اول اجازه بدید اوین بیاد…
افسر گفت:تا اونموقع دیر می شه…
من و خانوم جون به هم نگاه کردیم و خانوم جون گفت:باشه پس خانواده اش رو با خبر کنید…بلاخره باید با خبر بشن…
افسر گفت:ادرس خونشونو بدید…
+من باهاتون میام…
_لازم نیست فقط ادرس بدین…
خانوم جون ادرس و داد.یک مدتی به اون مشغول بشن و از من غافل بشن برای من بهتره…
اما باید بیشتر از این حواسمو جمع می کردم…دیگه تقریبا همه ماجرا رو فهمیده بودند.افسر هم به سراغ پسر عموی رویسا رفت ولی از قضا مامور پلیس از اب در اومد و دو شب قبل هم ماموریت بود…
می دونستم که باز همه ی تیر ها به سمت من نشونه می رفت و همینطورم شد…فردای اون روز وقتی از خونه بیرون اومدم،ماموری با لباس شخصی وموتور دنبالم بود.به خونه ی مادرم رفتم…ماشین و جلوی در پارک کردم وخودم وارد شدم و بعد از توجیه مادرم با ماشین اون از در پشتی بیرون زدم…
یک ماه طول می کشید تا متوجه در پشتی بشنو تا اون موقع هم رویسا از ایران رفته بود.به دیدن رویسا رفتم.از قبل یکی از شماره های خودمو به اسم اوین سیو کردم تا وقتی بی قراری های رویسا رو دیدم به اون شماره ی خاموش زنگ بزنمو اون رو مطمئن کنم…
لب و لوچه ورچید وگفت:چرا خاموشه؟!
_از وقتی جریان تورو فهمیده گوشی هارو خاموش کرده…
+تو براش توضیح ندادی؟!
_نه…اگه توضیح بدم به خانومجون میگه و اون وقت به بدترین نحو تنبیهت می کنن و اوینم دیگه نمیتونه کاری کنه…
رویسا نترس،دارم کارامونو می کنم که زود تر اونور بریم…یکم خوشحال شد اما هنوز فکری بود.طبیعی بود.چند روز میگذشت عادت می کرد…
امروز صب به دیدن رویسا نرفته بودم و قرار بود غروب برم.خدمتکاری که براش گرفته بودم حسابی سرگرمش کرده بود و دیگع کمتر غر می زد.منم خیالم راحت شده بود و یک روز در میون بهش سر می زدم. امروز خانوم جون انقدر بی قراری کرده بود که،ترجیح دادم کلا نرم…
عصر بود و توی اتاقم خوابیدع بودم که در به شدت باز شد.از خواب پریدم و گیج به در نگاه کردم، به سمت من قدم برداشت، صورتش از شدت خشم سرخ شده بود بازمو گرفت و به شدت کشید و سر پام کرد و گفت:
_بگو زن منو کجا بردی…؟!
+چی…؟!!
_زن من کجااااست..؟؟؟؟
و به شدت تکونم داد و فریاد زد بهت میگم زن من کجااااست؟؟؟
من متعجب بهش خیره شدم…
اوین حالت خوبه؟؟!!!سراغ زنتو از من میگیری..؟؟؟
روی زانو هاش خم شد و روی پاهام افتاد:
_التماست می کنم بهم بگو زنم کجاست؟بابت این چند وقت ازت شکایت
نمی کنم.فقط بگو زنم کجاست…
با اعصبانیت از جام پا شدم و گفتم:
+چی میگی..؟!!
از من می پرسی زنت کجاست؟؟
من چه می دونم زنت کجاس…
زار زد: ترنم تو زن من بودی، من خوب می شناسمت بگو زن من کجاست؟؟
فریاد زدممم:خجالت بکش…گمشو از اتاق من بیرون…
دستهاشو به هم زد و التماس کرد:ترنم اون فقط یه بچس…اذیتش نکنی…
کفری نگاهش کردم و کفتم:
من یک دقیقه هم تو این خونه نمی مونم…و از اتاق بیرون رفتم و دیدم که خانوم جون هم تو پذیرایی نشسته بود و به پهنای صورت اشک می ریخت…
به سمت در سالن رفتم که اوین دنبالم اومد و فریاد زد:
_ترنممم،به خدای احد و واحد قسم،یه تار مو از سرش کم بشه دودمانتو به باد میدم..
به سمتش برگشتم و نگاهش کردم و تفی روی زمین انداختم و از در بیرون رفتم و به خونه ی مادرم رفتم…
لعنتی..زود برگشته بود…گوشی جدیدمو گرفتم و به خونه زنگ زدم و خدمتکار گوشی رو برداشت…
_الو..؟!
+رویسا کجاست..؟!
_همین جا خانوم، داریم فیلم می بینیم…
+گوشی رو بهش بده…
_چشم…
چند دقیقه بعد رویسا گوشی رو برداشت..
-الو.؟!
+سلام عزیزم…چطوری؟؟
_سلام مررسی
+یک خبر خوش!مشکلمون حل شد ما خیلی زود میریم اونور…
_جدی…؟!!
+اره عزیزم..
_مرسی…
پوزخندی زدم و گفتم:چون من باید به کارام برسم زیاد نمی تونم اون وری بیام…اما هر وقت که تونستم میام و بهت سر می زنم،دختر خوبی باش باشه..؟!
_باشع…از اوین خبری نشد..؟؟!
+امروز به بیمارستان زنگ زدیم و ازش خبر گرفتیم منتها چون کسی ازت خبر نداره اون خیلی ناراحته…
_خیلی…؟؟!!
+اره..اما اگه تا چند وقت دیگه ما رو ببینه خوشحال میشه..
_باشع…
+خب من بعدا میام بهت سر می زنم…خدافظ عزیزم…
گوشی رو قطع کردم و به علی زنگ زدم:چیکار کردی؟؟!
_قرار و گزاشتم…کی میاریش..؟
+تو کی قرار گزاشتی..؟!
_قرار شد دو هفته دیگه یه لنج بیاد و یک سری از دخترارو ببره..می تونی تا اون موقع اینجا باشی..؟؟
+اره ادرس بده…مطمئنی دیگه ادرسو نشون ازش نمیمونه؟!
_همین الانشم اونو فراموش شده بدون…
+اوکیه…
مکثی کرد و بعد گفت:
_دختره دیگه…؟!
+باکرست خیالت راحت…
_عالیه…بچه ها رو بهتر میخرن..
پورخندی زدم و قطع کردم.
ینی می شد از دستش راحت بشم…
اگه می تونستم شر اون دخترو از سرم وا کنم خودم خانوم اون عمارت می شدم و دوباره فرمانروایی می کردم.گوشی رو توی کمد گزاشتم و از اتاق بیرون رفتم.مادرم هم توی سالن نشسته بود و کتاب می خوند.
_خونه ی عمه اینا چه خبربود؟
با تعحب نگاهش کردم:چطور؟!
_عمت زنگ زد و پرسید که تو رسیدی یا نه؟
+خانوم جوووون…؟!!
_نه اون عفریته زنگ نزد…مادر اوین،
+اونم برگشتههه؟؟!!
با تعجب سرشو بالا اورد :یعنی تو ندیدیش؟
+حوصلشونو ندارم…نگاهشون خیلی تحقیر امیزه!
_تو که هنوز اونا رو ندیدی.
+الان باید جواب پس بدمممم؟؟!!!
از بالای عینکش نگاهم کرد و گفت:نه!
+میخوام برم مسافرت…
_یهویی..؟!!!
+اره مامان بخوام بمونم دیونه میشم…نمی تونم کاراشونو درک کنم که واسه یه دختر دهاتی اونطوری اه و
ناله کنن…
مکثی کرد و گفت:خب گم شده طبیعیه!
+مادر اون گم نشده اینا فیلمشونه…اون یبار قبل هم فرار کرده بود…
_هر جا هست خدا نگه دارش باشه بچه ی بی سر و صدایی بود…می تونست جای بچتون باشه…
از جام بلند شدم و سوئیچمو گرفتم و از خونه زدم بیرون…
-کجا میری..!!؟
+میرم برای مسافرتم لباس بخرم…
وقتی از خونه بیرون رفتم باز یکی دنبالم بود.بیخیال به سمت بازار رفتم و تا غروب خرید کردم و غروب به خانه برگشتم و با تعجب ماشین اوین رو جلوی در دیدم.وارد خونه شدم و با ابروهایی در هم نگاهش کردم…
پیش پام بلند شد و سر به زیر انداخت.
دست به سینه نگاهش کردم:هوم؟باز چی شده؟!
-برگرد خونه…مامان بی قراری می کنه…نمی دونم خودمو اروم کنم یا اونو
+برگردم که باز همه چیو از چشم من ببینی؟!
همون جور سرش پایین بود و گفت:ببخشید عصبانی بودم…
+بیخیال اوین…من حالم خوب نیست..ترجیح میدم خونه ی خودمون بمونم...
-مامان بهت احتیاج داره…
+مامان و میارم اینجا پیش خودم…
-من،من حالم خوب نیست…نمی تونم تو رفت و امد باشم..خواهش می کنم…
مادرم هم صدام کرد:ترنممم
وقتی بهش نگاه کردم ابرو در هم کرد…
پوفی کردم و گفتم:چند روز بیشتر نمی تونم…مامان خودمم حال نداره تنهاست…
-باشه…باشه…
+من با ماشین خودم میام
-باشه
وقتی دیدم منتظر نگاهم می کنه ابرو در هم کردم و بعد از خداحافظی سر سری از خونه بیرون اومدم.فرصت خوبی بود که هم خودی نشون بدم و هم بتونم حس نیتمو ثابت کنم.
پسره لعنتی…
حال و روزش اعصابمو بهم می ریخت…
ب خونه که رسیدیم،عمه جلوی در
انتظارم رو میکشید.
چقدر پیر و شکسته شده بود.
دلم به حالش سوخت و در حالیکه
مثله تمساح اشک می ریختم، اونو
در آغوش کشیدم.
اوین غیبش زد. من و عمه وخانوم
جون تو پذیرای نشستیم و کمی راجع
به حال عمه صحبت کردیم.
قرار شد عمل عمه رو همینجا انجام
بدن!در کمال بدجنسی از این فرصت
خوشحال شدم،
چون مهلت خوبی برای نزدیک شدن
به این خانواده برای من بود..!
نمیدونم چقدر تو افکار خودم
غرق بودم که دست عمه روی دستهام
نشست و وقتی نگاهم به سمتش
برگشت؛گفت:
_الان تنها کسی که میتونه به اوین
کمک کنه تویی!…
تنهاش نزار!…بچم تموم دلخوشیش
تو این خونه بود که اونم…
(بغضش رو قورت داد و گفت)
_من مرده و تو زنده!…تنهاش
نزار…
دستشو گرفتم و اونو تو بغلم
کشیدم و گفتم:
تنهاش نمیزارم…شمام صد و بیست
سال کنارمون زندگی میکنین…
_بوسه ای روی سرم گذاشت وگفت:
برو پیشش!
سری فرود آوردم واز خدا خواسته بلند
شدم اما فیلم درآوردم و گفتم:
+ ناراحتش نکنم؟
_نه…نمیکنی…برو…
سری تکون دادم و به سمت اتاقشون
رفتم.
چند لحظه مکث کردم و بعد
تقه ای به در زدم و چون جوابی
نشنیدم،خودم وارد شدم.
پشت میز توالت نشسته بود و سرشو
روی پیراهن رویسا گذاشته بود.
دستم مشت شد.
اما سعی کردم خونسرد باشم.
به سمتش رفتم و دستمو روی
شونه اش گذاشتم و آروم گفتم:
+ اوین؟
صدایی ازش نیومد. به میز توالت
تکیه داد و نگاهش کردم
+میدونم همه این اتفاقات رواز چشم
من میبینی اما من حاظرم تا ابد
پیشت بمونم تا باورت شه من هیچ
تقصیری تو این ماجرا نداشتم …
سرشو بالا آورد و بدون اینکه تو
چشمام نگاه کنه؛گفت:
_منو ببخش…من عصبی بودم
نمی دونستم دارم چی میگم….
خم شدم و دستشو گرفتم و تو
صورتش خیره شدم و گفتم:
ما باهم پیداش میکنیم …
(اوک؟)
اگه شده تا ابد میگردیم و بالاخره
پیداش میکنیم…
تو چشمام نگاه کرد…!
ناباور بود اما سعی میکرد قبولم
کنه!…آرومش میکردم.
یواش یواش دلشو به دست
می آوردم من میتونستم.
برای مقدمه خم شدم و اونو در
آغوش کشیدم.
اون عکس العملی نشون نداد.
لبهامو به گوشش نزدیک کردم و
گفتم:
+اوین جان!… من هنوز زنتم!…
پس احساس غریبگی نکن!…
نامحرم نیستیم …
سعی کردم صدامو لوند کنم و بعد
خیلی نرم از تو بغلش بیرون اومدم و
رو به روش ایستادم و گفتم:
+یه دوش بگیر …برای پیدا کردنش
عزمتو جزم کن!…
اینطوری بخوایی ادامه بدی نه تنها
به جایی نمیرسی، همه رو هم ناامید
میکنی! باور پیدا کردنش رو از خودت
شروع کن!
دستشو گرفتم و بلندش کردم و به سمت حمام هلش دادم.
+دوش بگیر که کارمونو شروع کنیم!
درو پشت سرش بستم و به سمت
کمدش رفتم و از لباس زیر تا روشو
انتخاب کردم و روی تخت گذاشتم و
از اتاق بیرون و به سمت آشپز خونه
رفتم…
این رمان خیلی دیر به دیرپارت میداره فک نکنم کسی یادش بمونه چی به چیه ! پس نظری هم نداریم .همه چیزش غیر طبیعی و محاله نه معلومه تخیلیه رویایی فقط چند تا صحنه سازی داره برا جذب مخاطب مثلا… 😕
سلام میشه لطف کنید لینک تلگرام کانال رمان پناهم باش رو بذارین؟؟؟
سلام ببخشید دو تا عکس این پارت اصلا بالا نمیاد تا بتونیم بخونیم
چیکارکنیم؟؟
رو نوشته ها کلیک کنید