بدون دیدگاه

رمان پوکر پارت 11

4
(13)

– نبضش ضعیفه . یخ کرده .

– بیا فعلا این رو بهش بده .

صدای نگران کاوه به دلم چنگ میزنه . به بی قراریش قرار میگیرم .

– این چیه ؟ باید برسونیمش بیمارستان .

می خوام تکون بخورم و اعتراض کنم اما نمی تونم . انگار فلج شدم . می تونم بفهمم توی آغوششم . نمی خوام از این آغوش بکنم .

صدای حسام بهم نزدیک میشه .

– یه کم از این بهش بده تا ببینیم .

– چی رو ببینیم ؟ حالش خوب نیست . نمی بینی ؟

– بعد این مدت تازه داری حالش رو می بینی ؟

نفس کلافه ای که کاوه بیرون میده روی صورتم میشینه . نمی دونم چه مرگم شده . حس میکنم حتی نفسش هم معطره .

پلک های ملتهبم رو به زور تکون میدم اما نمی تونم بالا ببرمشون . انگار تکون خوردن پلک هام رو میبینه .

یه کم بالاتر میارتم و چیز سردی رو به لبهام نزدیک میکنه .

– هما ! می شنوی صدام رو ؟ یه کم از این بخور .

مایع شیرین از لای لب های نیمه بازم توی حلقم میریزه . یه کم از شربت قند رو که می خورم ، طوفان سرفه ها قویتر از قبل برمیگرده .

دست های کاوه لیوان رو از دهنم دور میکنه و به جاش من رو به حال نیمه نشسته به سینه اش تکیه میده . چشم هام بالاخره باز میشن . روی کاناپه ی چرم توی دفتر دراز کشیدم و بالا تنه ام توی آغوش کاوه است . دستش رو پشت من گذاشته و داره پشتم رو ماساژ میده .

سرفه هام قطع میشن اما هنوزم سینه ی نفس سوخته ام ، همراهیم نمیکنه .

سرانگشت هاش نرم روی مهره های پشتم بالا و پائین میره . نوزاشش ویرونم می کنه . مقاومتم رو میشکنه . اسمش رو ناله میزنم .

– کاوه !

صدام به حدی گرفته است که فکر میکنم حتی به گوش خودم هم نرسیده اما وقتی میگه ” جانم ” انگار اسم رمز نفسم رو برده باشه ، جریان تازه ی خنکی توی ریه هام می پیچه . بار اوله که این طوری جوابم رو میده . بار اوله که توی صداش این رگه های طلایی گرم هست . مثل خورشیدی که اشعه هاش رو روی زمین پهن میکنه ، صداش روی سینه ام پخش میشه .

دست دراز میکنه و از جعبه ی روی میز دو تا دستمال کاغذی بیرون میکشه . شربتی رو که کناره ی لبم راه گرفته با ملایمت خشک میکنه .

زیر لب زمزمه میکنه .

– چی شدی تو جوجه رنگی ؟

موسیقی صداش آرامش رو به رگ و پیم تزریق میکنه .

بی اختیار مثل یه بچه ی لوس پیشونیم رو به سینه اش تکیه میدم . پوست صورتم با لمس یه کم از پوستش که از بازی دکمه ی پیراهنش بیرونه گر میگیره . با همون حرارت ، تن یخزده ام به دمای نرمال برمیگرده .

لیوان رو دوباره از روی میز برمیداره و جلوی دهنم میگیره . سری به امتناع تکون میدم اما مصرانه کارش رو تکرار میکنه .

– یه کم بخور ، جون داشته باشی ببرمت دکتر .

از تصور نوشیدن اون مایع هم حالت تهوع میگیرم . دوباره سرم رو به چپ و راست برمی گردونم .

خودم رو بیشتر توی بغلش جا میکنم . یادم رفته که حسام هم این جاست و شاهده . یادم رفته که پشت این در حداقل ده نفر در حال داستان پردازین یا حتی در حال گزارش دادن . یادم رفته دارم می میرم و آغوش کاوه هم محکم نیست . امنیتی که از حضورش میگیرم عین امنیت گرفتن از ساختن خونه روی خط زلزله است . اما باز هم توی مرز اون آشیونه میسازم .

لیوان رو کناری میذاره و من رو مابین بازوهاش محکم اما لطیف ، مثل یه تندیس بلور ، نگه میداره . از شرم حضور حسام چشم میبندم اما نمی تونم خودم رو ازش جدا کنم . انگار با جدا شدن ازش از منبع انرژیم دور میشم .

پیش خودم بیشتر خجالت زده میشم وقتی به این فکر میکنم که باز هم از حسام شرمنده شدم و از خدا نه . توی دلم بهش قول میدم . از اون قول هایی که خودت هم میدونی بی پایه است .عاجزانه میگم فقط همین یه بار .

حسام خودش می فهمه معذبم که به زبون میاد .

– من می رم ماشین رو بیارم دم آسانسور تا شما بیاین .

صدای در که بلند میشه ، کاوه چونه اش رو به سرم تکیه میده . یه نفس عمیق میکشه . سینه اش بالا و پائین میره . نمی دونم کی وقتی توی اون خلا دست و پا میزدم ، مقنعه رو از سرم در آورده و کش موهام رو باز کرده که کاوه انگشت هاش رو لای موهای پریشونم فرو می بره . با سر انگشت مهرش موهام رو شونه میزنه . از حرکت مواج دستش ، وجودم به تلاطم میفته . دلم زیر و رو میشه .

یاد حرف های دکتر میفتم . میگفت یکی از راه های درمان ، شیمی درمانیه . میگفت تاثیرش روی افراد مختلف متفاوته اما احتمالش هست که موهام بریزه . اگر رفته بودم ، اگر موهام ریخته بود ، هیچ وقت نمی تونستم این لذت رو تجربه کنم .

هر چند همه ی خوشی های زندگی مثل یه فیلم کوتاهن . تا بخوای روی موجشون سوار شی , یه نفر چراغ های واقعیت رو روشن میکنه و پرده پائین میفته .

وقتی یاد مریضیم میفتم ، تازه عواقب کارم رو میفهمم . من که نمی تونم باهاش برم . نمی تونم پا به پاش بشم . نمی تونم حتی تا دکتر باهاش باشم .

خودم رو جمع و جور میکنم . کف دستم رو روی سینه اش میذارم تا ازش فاصله بگیرم . توی همین تماس کوتاه هم سیال زندگی از کف دستم توی تمام تنم ، رقص کنان نبض میگیره . انگار جونم رو میگیرن تا خودم رو از بغلش بیرون بکشم . موهام رو با دست دور هم میپیچم و پشتم میندازم .

نگاه خیره ی کاوه هنوز روی منه . با چشم دنبال مقنعه ام میگردم که کاوه از روی دسته ی مبل برش میداره و به طرفم درازش میکنه . به زحمت روی سرم میکشمش .خودم رو کنار میکشم . پاهام رو از روی مبل آویزون میکنم و سرم رو که هنوز هم کمی منگه توی دست هام میگیرم .

کاوه از کنارم بلند میشه و از در بیرون میره اما در رو پشت سرش نمی بنده .

فکر میکنم اگر حسام امروز نمی اومد و من رو توی اون حال و روز نمی دید تا کمکم کنن چی میشد ؟ حالا که اینجام چی میشه ؟

هنوز حرف های اون شب کاوه یادمه . اما مسلما تصویر بدن بی هوش من توی بغل حسام ، وقتی من رو به دفتر آورده هم چیزی نیست که به راحتی فراموش بشه .

کاوه با کیفم توی دستش برمی گرده .

باید برم خونه . فقط خونه !

دستم رو به بدنه مبل میگیرم تا بتونم از جا بلند شم .

کاوه خودش رو بهم می رسونه و زیر بغلم رو میگیره . همین که رو پا میشم و تعادلم رو حفظ می کنم خودم رو کنار می کشم .

– خودم می تونم . ممنون .

دستم رو دراز میکنم تا کیفم رو بگیرم اما کاوه فقط اشاره میکنه .

– میارمش . بریم .

– خودم می تونم برم . حالم خوبه .

خودم هم رگه های لرزش توی صدام رو نمی تونم انکار کنم . کاوه کلافه جوابم رو میده .

– خوب نیستی . از هوش رفته بودی . باید یه دکتر ببینتت .

– فقط یه کم فشارم افتاده بود . سر گیجه داشتم .

نگاهش توی صورتم چرخ میزنه . آروم جلو میاد . با انگشت شصتش به نرمی گوشه ی لبم رو به بازی میگیره . مست میشم از لمسش .

– همیشه وقتی فشارت میفته خون بالا میاری ؟

شوک زده خودم رو کنار میکشم و سعی میکنم هراسم رو پنهون کنم .

لعنتی ! وقتی از دستشویی بیرون می اومدم دست هام رو شسته بودم اما صورتم رو نه . از جواب دادن طفره میرم . این بار سعی میکنم لحنم به حد کفایت محکم و متقاعد کننده جلوه کنه .

– گفتم خوبم ! یه کم فقط … می دونی که از دکتر رفتن خوشم نمیاد .

لب میزنه .

– هنوزم لجبازی .

خم میشم و کیفم رو از پنجه اش بیرون میکشم .

سری به تاسف تکون میده و جلوتر از من به سمت در میره . خودم رو جلوش میندازم .

– کاوه ! بهتره با حسام برم .

– با این حالت ؟

توی نگاه دلخورش خیره میشم و ناخودآگاه دستم رو مثل پیچک دور ستون بازوش می پیچم .

– می دونی این طوری بهتره . برای هر دومون . خودت گفتی …

– می دونم چی گفتم .

اگر من همام ، اون هم هنوز کاوه است . زودتر از من از در بیرون میره . ناچار پشت سرش راه میفتم .

دستم که روی تنه ی چوبی در می شینه نفس عمیقی میکشم . حالا وقت مواجه با گوش ها و چشم های پشت دره . اول می خوام سر رو تا حد ممکن پائین بندازم تا با کسی رو در رو نشم اما بعد فکر میکنم مگر گناهم چیه ؟ چقدر بده ؟ اصلا ، چرا باید بذارم دیگران بازخواستم کنن ؟

سرم رو بالا میگیرم و به زحمت قامتم رو راست نگه میدارم . پشت کاوه از اتاق بیرون میام و بی اون که بخوام به کسی توجهی بکنم توی اتاقک آسانسور جا میگیرم .

همین که در به رومون بسته میشه ، توانم تحلیل میره . بی اون که توجه کاوه رو به خودم جلب کنم به دیواره ی فلزی تکیه میزنم .

در آسانسور که توی پارکینگ باز میشه . ماشین حسام رو جلوی در میبینم . از ماشین پیاده میشه و به طرفمون میاد . کاوه پیش قدم میشه .

– خودم میبرمش حسام .

بلافاصله رو میکنه بهم و می پرسه .

– می تونی تا ماشین بیای ؟

سری به تائید بالا و پائین میبرم . نگاه حسام بین ما میره و برمیگرده و دست آخر رضایت میده .

– پس من بعدا باهات تماس میگیرم !

حسام که ازمون رو می گیره دست حمایت گر کاوه دور کمرم می پیچه و من رو به خودش تکیه میده .

بی حرف در ماشین رو برام باز میکنه و بعد از سوار شدنم ، خودش هم پشت فرمون جا میگیره . بخاری ماشین رو روشن می کنه و توی سکوت راه میفته .

سر پیچ به جای خیابونی که به خونه ما میره ، مسیر دوم رو انتخاب میکنه .

دستم روی اون دستش که بند دنده ی ماشین شده ، میشینه .

– کجا میری کاوه ؟

– پیش یه دکتر آشنا .

– من دکتر لازم ندارم . میخوام برم خونه . الان .

پوزخندی میزنه و میگه .

– شد یه بار حرف گوش کنی ؟

دستش رو از زیر دستم بیرون میکشه و به فرمون میگیره . در حال دور زدن با زمزمه اش آتیش میکشه به کاخ کاغذی زندگی من .

– ماشین دنده اتومات نه به دست من احتیاج داره نه به دست تو . ظاهرا فقط راهی رو میره که باید .

بی هیچ حرف اضافه ای من رو تا دم خونه می رسونه .

زیر لب تشکری میکنم و پیاده میشم . می مونه تا در خونه رو باز کنم .

پشت در گوش می ایستم تا صدای از جا کنده شدن ماشینش رو می شنوم . فکر میکنم راهی که ما باید بریم آخرش به کجا قراره ختم شه ؟

***

همیشه نشون دادن علاقه ات به یه نفر ، به گفتن دوستت دارم نیست . گاهی همین که نشون بدی تنهاش نمیذاری ، حسی رو توی وجودش میکاره که هیچ جوری نمیشه ریشه کنش کرد .

دیشب با اون حال وقتی رسیدم خونه و دیدم کسی نیست ، حس بدی داشتم . تنهایی بی رحمانه به دیواره های دلم چنگ مینداخت . حالم بد بود و این که هیچ کس کنارم نبود ، هوای ذهنم رو مسموم میکرد .

تنم هنوز بوی عطر کاوه رو میداد و دلم نمی اومد لباسم رو عوض کنم .

روی مبل جلوی تلویزیون خودم رو پرت کردم و مچاله به صفحه ی خاموشش زل زدم .

تصویر تن رنجور خودم توی آغوش کاوه از هر فیلمی برام سرگرم کننده تر بود . تصویری که دیگه نداشتمش .

حتی وقتی گوشیم زنگ خورد ، موقعیتم رو عوض نکردم . اما کسی که پشت خط بود از افسردگی من سمج تر بود و برای بار سوم ملودی گوشی رو از زیر خرت و پرت های توی کیفم بلند کرد .

وقتی به شماره ی ناشناس روی گوشی جواب دادم انتظار شنیدن صدای هر کسی رو داشتم جز هانیه .

بعد از اون روز توی کافی شاپ دیگه سراغم رو نگرفت . انگار اصلا همایی نمی شناخت .

حالا زنگ زده بود و باهمون صدای سرشار از انرژیش ، حالم رو می پرسید و از بی وفائیم گله میکرد.

مثل همیشه ، مثل قبل ، خودش برید و دوخت و به اسم پرو تنم کرد و قبل از اینکه فرصت اعتراض داشته باشم خداحافظی کرد .

گفت ” مهد رو خودتون طرح زدین ، روح دادین اما نیومدین ببینین حالا که توش پر از صدای خنده ی بچه ها شده ، چه رنگی از زندگی گرفته . ”

هنوز به گوشی ساکت شده توی دستم نگاه می کردم و فکر می کردم کی قرار فردا رو برای دیدن خودش و مهد گذاشته بود که من حتی نتونستم مخالفت کنم .

هر چی که بود همین که کسی به یادم بود حالم رو بهتر کرد .

می دونستم اون قدر قوی نبودم که بتونم برگردم شرکت . خصوصا درست روز بعد ار ماجرایی که با بیگی داشتم . در توانم نبود .

یه روز مرخصی حقم بود .

گوشی رو برداشتم و برای کاوه یه پیام نوشتم . نوشتم و پاک کردم . نوشتم و اصلاح کردم . نوشتم و دست آخر گذاشتم تا توی پوشه ی پیش نویس هام بمونه .

فکر کردم ، نمی رم فقط همین .

لزومی نداشت بهش چیزی بگم . خودش حال و روزم رو دیده بود . اما خودم رو که نمی تونستم فریب بدم . ته دلم می خواست نگرانم بشه .

صبح با وجود خستگی ای که این روزها می رفت تا همیشگی بشه از جا کندم و با حوصله صورت رنگ پریده ام رو زیر آرایش پنهون کردم .

حالا جلوی آدرسی که داشتم ، ایستادم و متعجب نگاهم بین تیکه کاغذ توی دستم و ساختمون جلوی روم میره و برمیگرده .

در بزرگ آهنی رنگ تازه ای به خودش گرفته و طرح های عروسکی روش در حال رقصیدنن . دیوارهای بیرونی هم همین طور . زنگ قدیمی با یه آیفون تصویری جدید عوض شده .

زنگ که میزنم در بی هیچ سوالی به روم باز میشه .

هانیه خودش پله های جلوی ساختمون رو به استقبالم میاد و با محبت سابق ، باهام احوالپرسی میکنه و گونه ام رو می بوسه .

به دیوارهای حیاط نگاه میکنم که دستم رو میگیره و دنبال خودش می کشونه .

– هووف ! خیلی سرده دختر ! بیا بریم تو . از پنجره حیاط رو دید بزن .

من رو پشت سر خودش تا یکی از اتاق ها که روی درش یه زن عینکی دراز و لاغر با یه خط کش توی دستش نقاشی شده میبره .

توی دفترش دو تا میز هست که پشت یکیشون یه زن سی و چند ساله نشسته . زن با دیدنمون از جا بلند میشه و به رومون لبخند میزنه . هانیه من رو به زن معرفی میکنه و روی صندلی جلوی میز دوم می شونتم .

– بشین ببینم . تعریف کن .

– چی بگم ؟

– رفتی دیگه ؟ پشت سرتم نگاه نکردی دیگه ؟

می مونم جوابش رو چی باید بدم . بگم بعد از ماجرای خواستگاری و حرف هایی که برای خودم توی دلم تلنبار کردم دیگه نمی تونستم باهوتون رو در رو بشم ؟ یا اینکه شما چرا اون موقع سراغ من رو به خاطر خودم نگرفتید ؟

سکوتم که طولانی میشه ، با دو تا لیوان سرامیکی رنگین کمونی برمی گرده طرفم . لیوان ها رو ازقهوه جوش پشت سرش پر از قهوه میکنه و یکیش رو روی میز جلوم میذاره . میره پشت میز و از توی کشوش یه جعبه شکلات بیرون میاره و بهم تعارف میکنه . خودش هم روی صندلی رو به روم جا میگیره .

لیوان رو برمیدارم و بهش خیره میشم . شبیه این لیوان رو توی آبدارخونه دارم با این فرق که دسته ی لیوان مک کوئینم شکسته .

جایی توی سینه ام تیر میکشه . شاید جای خالی دسته ی لیوانم .

هانیه اما بی خیال به پشتی صندلیش تکیه میزنه و با نگاه بالا و پائینم میکنه .

– رنگت پریده . مریضی ؟

– طوری نیست .

– خیلی هم لاغر شدی . مگه چند وقت گذشته ؟

لبخند غمناکی میزنم وبرای طفره رفتن از جواب ، لیوان رو به لب میبرم . قهوه ی تلخ به کامم ، زهر میریزه . کاوه هم کنارم نیست تا برام شیرینش کنه .

از یادآوریش ، از اینکه میگفت ” زندگی به حد کافی تلخ هست ، لااقل قهوه ات روشیرین بخور ” ، توی ذهنم جوی عسل به راه میفته .

جهت بحث رو آشکارا تغییر میدم .

– با این که بعد از مه ماه شروع کردین اما کارتون انگار حسابی گرفته ها .

– آره . خوبه . بچه ها رو دوست دارم . از پس قرض و قوله هام باهاش برمیایم .

– دوست دارم کلاس ها رو هم ببینم .

پا روی پا میندازه و لیوانش رو توی دست می چرخونه .

– نشونت میدم بعدا . فعلا یه خورده گپ بزنیم . مگه به این زودی میذارم بری .

نگاهم روی ظاهر ساده ی اداریش می چرخه و برای ادامه دادن حرف کم میارم . انگار هر چقدر هم که وانمود کنیم اتفاقی نیفتاده باز هم یه چیزی ته ته این دوستی ، کمرنگ شدنش رو فریاد میزنه .

دیگه اون احساس نزدیکی بین ما نیست . حالا یه دیوار نامرئی ما رو از هم جدا میکنه . تازه احساس کاوه رو درک میکنم . می فهمم چرا دیگه با این گروه نمی تونه بجوشه . می فهمم دیگه هیچ چیزی براش مثل قبل نمیشه . من هم دیگه هیچوقت همای سابق نمیشم .

تو همین افکارم که صدای زنگ گوشیم بلند میشه . گوشی رو که از کیفم بیرون میارم اسم بهنام روی صفحه بهم چشمک میزنه . می تونم حدس بزنم راجع به چی می خواد باهام حرف بزنه . راحت نیستم جلوی هانیه جوابش رو بدم . رد تماس میدم و به لبخند به طرف هانیه برمیگردم که من رو گذاشته زیر ذره بین .

باقی مونده ی قهوه ی سردم و سر میکشم که شوکه ام میکنه .

– شنیدم دوباره با کاوه درارتباطی !

نمی دونم چی باید بگم . اصلا سواله که جوابی بخواد یا نه .

حتی نمی دونم این ” شنیدم ” رو از کی شنیده . حسام یا خود کاوه ؟ برای همین بعد از این همه مدت خواست من رو ببینه ؟

– چی شده ؟ از کاوه که بعید بود ! از این عادت ها نداشت .

سکوتم که طولانی میشه صدای خنده اش توجه زنی که پشت میز دوم نشسته رو هم جلب میکنه .

– این بار دیگه قراره یه شیرینی بخوریم دیگه ؟ پس حلقه ات کو ؟

صدای خشدارم به زور از ته گلو بیرون میاد .

– از این خبر ها نیست .

– ای بابا ! چرا شما دو تا این قدر دست دست میکنین ؟ کمک لازمین انگار . باید یکی هولتون بده .

با شوخی وخنده میخواد به قول خودش راهمون بندازه . با جواب های سر بالا میخوام از کنار این بحث بگذرم .

یکی از مربی ها که در دفتر رو میزنه و از لای در با عذرخواهی صداش میکنه ، از جا بلند میشم و به بهانه ی دیدن اطراف ازش فرار میکنم .

توی راهرو ها ، مابین دیوارهایی که خودمون رنگ زدیم ، می چرخم و سر انگشتم رو روی نقش خاطره هامون میکشم .

از در شیشه ای ساختمون ، نگاهم تا حیاط کشیده میکشه . نزدیک ظهره و آفتاب تنبل ظهر زمستون خودش رو روی شونه های دیوار ولو کرده .

چند تا از والدین اومدن تا زودتر بچه هاشون رو ببرن .

چشم هام بین فرشته های توی حیاط می رقصه . دو تا پسر بچه ی کوچولو و یه دختر ناز که توی سرمای حیاط ایستادن تا پدر و مادرشون بیان سراغشون و ببرنشون توی محیط گرم خونه .

پدر و مادرهایی که یادشون رفته بچه هاشون توی سرمان و گرم صحبت با هم دیگه ان .

یکی از پسر ها داره دنبال اون یکی میدوئه و من نگران بند کفش بازشم که هر لحظه ممکنه بره زیر پاش .

از پله ها سرازیر میشم .

قد خم میکنم و دنبال بچه میدوئم . از پشت سر میگیرمش و جلوش زانو میزنم . به بازی بند سرکش کفشش رو گره میزنم . براش قصه ی نقاشی های روی دیوار رو تعریف میکنم و فکر میکنم کی میفهمه که واقعا پشت یه هواپیمای آبی یا یه ماشین قرمز خندون چند تا قصه ممکنه خوابیده باشه ؟

پسرک که تا به حال من رو ندیده با دقت بهم خیره شده و نمی تونم تشخیص بدم حواسش بیشتر به داستان های منه یا به نقطه ی نامعلومی روی صورتم .

حرف میزنم و قصه به هم می بافم . مثل کلاف زندگیم که بدجوری در هم پیچ خورده . با سرانگشت موهای طلائی درهم ریخته اش رو مرتب میکنم .

پسرک آروم گوش میده و حتی نگاهش هم پی دوست همبازیش نمی دوئه .

دست کوچیک دستکش پوشش رو وسط قصه روی صورت من میکشه و با لحن کودکانه اش می پرسه.

– سفید برفی ام مثل تو بود ؟

فکر میکنم من شبیه سفید برفی ام یا اون شبیه من ؟ اما با حرکت سر بهش جواب مثبت می دم .

اون یکی دستش هم روی گونه ی سمت مخالفم میاد و صورتم رو قاب میگیره .

– سیب نخوری ها ! مریض میشی . من هم دیگه سیب دوست ندارم .

حال عجیبی بهم دست میده .

توی ذهنم برای خودم عزاداری می کنم که چقدر دیر دارم این توصیه رو می گیرم . تلاش می کنم فکر سپیدش رو اصلاح کنم .

– سیب میوه ی خیلی خوبیه . من سیبم رو خوردم تو هم باید بخوری .

– اون وقت مریض نشدی ؟

همه ی صداقتم رو به کار میگیرم در برابر زلالی وجودش .

– چرا . اما سفید برفی هم اگر سیب رو نمی خورد که نمی فهمید شاهزاده چقدر دوستش داره !

توی دلم خودم جمله ام رو غلط گیری میکنم . ” شاهزاده ی من هیچ وقت ، هیچ وقت … ”

سرفه میاد مابین جمله ی ذهنیم نقطه چین میچینه . سرفه … سرفه … دست برنمیدارن . حلقومم رو فشار میدن . سرفه … سرفه …

زانوهام دیگه نمی تونن وزنم رو تحمل کنن . زمین می خورن . سر زانوهام که خراش برمیدارن ، به سوزش میفتن . اما هنوز هم گلوم بیشتر می سوزه .

پسرک دوباره فاصله ی یک قدمی مون رو پر میکنه و جلو میاد .

– دیدی مریض شدی ؟

نفس کم میارم . نمی تونم جوابش رو بدم . صدای خشدار سرفه هام بالاخره به مادر پسرک تلنگر میزنه . از خانم دیگه ای که کنار دستش ایستاده و دست دخترکش رو حالا محکم گرفته جدا میشه و میاد سمتمون .

دست پسر کوچولوش رو می چسبه و از من دورش می کنه .

میره سمت هانیه که داره دنبال من ، از ساختمون بیرون میاد .

نمی بینمش اما صدای بلند طلبکار زن رو می شنوم .

– هانیه جوون فکر می کردم مربی هاتون اگر مریض باشن مهد نمیان !

صدای آروم و لحن ملایم هانیه رو نمی شنوم . از روی زانوهام بلند میشم و سعی میکنم نفس هام رو تنظیم کنم .

زن که حالا دست پسرک بازیگوشش رو محکم بین انگشت هاش مهار کرده سمتم میاد و مخاطب قرارم میده .

– ببخشید اما بچه ها اگر مریض باشن خود مهد هم قبولشون نمیکنه . شما هم مریضی یه کم مراعات کن . زیاد به بچه ها نزدیک نشو . ضعیفن زودتر می گیرن .

لبخندی به نگرانی های مادرانه اش میزنم و خیالش رو راحت میکنم .

– مریضی من واگیر نداره .

پشت چشمی نازک میکنه و کوله ی عروسکی بچه اش رو روی شونه های کوچولوش میندازه .

– ویروسی باشه یا نه فرق نمی کنه . آنفولانزا هم که این موقع سال همه گیر میشه . حرف این دکتر ها خیلی هم قابل اعتماد نیست . خودت هم مادر باشی می فهمی . آدم نگران بچه اشه .

فاصله ی هانیه با خودم رو تخمین میزنم و وقتی مطمئن میشم فق لب زدنمون رو میبینه ، آروم زمزمه میکنم .

– حق باشماست اما سرطان واگیر نداره .

سر زن به سرعت به سمتم برمیگرده و دلخوری نگاهش به موجی از ترحم تبدیل میشه . قبل از اینکه فرصت کنه چیزی بگه سری براش تکون میدم و میرم سمت هانیه . دست هانیه رو که می خواد از علت تغییر حالت زن سر دربیاره ، میگیرم و میکشمش سمت داخل .

– هنوز کلاس ها رو بهم نشون ندادی . فکر نکنی یادم میره .

پا به پام میاد و به طرف آخرین اتاق توی راهرو هدایتم میکنه .

– باشه اما بیا از این جا شروع کنیم . معمولا پنج شنبه ها شوهر خواهر امید میاد برای معاینه ی هفتگی بچه ها . دکتره . اما امروز یه متخصص استثناً اومده بچه ها رو ببینه . تو هم بیا ببینش . یه ویزیت مجانی هم میشی .

– من که دکتر لازم ندارم . تازه امروز که پنج شنبه نیست .

– آره اما خب این دکتره امروز رو وقت داشت .

– متخصص چی هست ؟ اطفال ؟

چشم هاش رو ازم میدزده و در اتاق رو میزنه . تا صدای بفرمائیدی اجازه ی ورود بده میگه .

– حالا هر چی . بچه ها که یا سرماخورده ان یا تهش کم خونی دارن . متخصص چی میخوان ؟

وارد که میشم ، چند تا صندلی پلاستیکی رنگی و یه میز کوچیک کرم اتاق کوچیک شش متری رو پر کرده .

به تبعیت از هانیه به مرد میانسالی که کنار میز نشسته سلام میکنم . از گوشه ی چشم نگاه مشکوکی که رو که بین مرد و هانیه رد و بدل میشینه می بینم .

مرد توی صورتم دقیق میشه .

صداش که بر خلاف لبخند روی صورتش خیلی جدیه ، بلند و رسا دعوتم میکنه به نشستن .

– پس آخرین بیمار امروز مهد شمائین ؟

– دکتر اشتباه به عرضتون رسوندن . من دوران مهدم رو خیلی وقت پیش تموم کردم .

– اما صداتون که میگه قسمت مریضش رو درست گفتن .

زهر خندی میزنم و حواسم رو میدم به هانیه که حواس پرت ، داره وسائل روی میز رو مرتب میکنه . یه لیوان پر از چوب های بستنی ، یه جعبه ی پلاستیکی شفاف پر از آبنبات های چوبی و چند تا عروسک .

از جام تکون نمی خورم و تلاشی برای نزدیک تر شدن به پزشک کوتاه قامتی که حالا به سمتم میاد نمی کنم .

– باید به شما هم آبنبات بدم تا بذارید معاینتون کنم یا احیانا از آمپول می ترسین ؟

توی دلم برای حسام خط و نشون میکشم . ” لعنت بهت حسام ! اگر بدونم این کارها زیر سر توئه ، خودم تیکه تیکه ات میکنم . ”

قبل از اینکه هانیه با یه فعلا تنهامون بذاره بازوش رو میچسبم و نگاه شرمنده اش رو گیر میندازم .

مکالممون با چند تا سوال ، جواب های محتاطانه و یه سری توصیه میگذره و بعد هم دکتری که هنوز نمی دونم متخصص چیه برام آزمایش و عکس می نویسه .

از در اتاق که بیرون میام ، هانیه به دیوار رو به رویی تکیه زده و منتظرمه .

یه خداحافظی اجباری میکنم و به اصرارش برای موندن هم گوش نمیدم .

از توی مهد بیرون میزنم و کاغذی رو که دکتر برام نوشته بی اون که نگاهی بهش بندازم توی دستم مچاله میکنم . شماره ی حسام رو میگیرم تا هر چی توی دلم نثارش کرده بودم رو به روش بیارم.

پاهام یه جا آروم نمی گیرن . قدم های بلندی برمیدارم تا بتونم یه کم ، فقط یه کم خونسرد بمونم .

همین که صدای الو گفتنش توی گوشی می پیچه شروع میکنم .

– گمون میکردم یه بار برای همیشه به همه فهموندم زندگی خصوصی من به خودم مربوطه . به چه حقی توش سرک می کشی ؟

صدای بهت زده اش گوشم رو پر میکنه .

– چی میگی تو هما ؟ چی شده ؟

– تو بگو این نمایش ها دیگه چیه ؟

یه کم مکث میکنه تا خودش رو جمع و جور کنه .

– تا درست توضیح ندی نمی فهمم منظورت چیه ؟ کجائی ؟

– باید کجا باشم به نظرت ؟

– شرکتی ؟

– شرکت چرا ؟ بیا همون جایی که خودت فرستادیم .

نفسش رو با صدا بیرون میده و کلافه میگه .

– من از کار تو و کاوه سر دربیارم ، باید به خودم تبریک بگم .

لحن بی خبرش میگه اصلا نمی دونه دارم در مورد چی حرف میزنم . سر جام می ایستم و دستی به پیشونیم میکشم . زیر لب ناله میزنم .

– کــاوه !

***

هیچ دردی مثل درد این یه مشت گوشت وسط سینه نیست .

بد حالم اما دلتنگی خودش ترجمان روشن بدحالیه .

تاب و تحمل سنگینی نگاه های خیره ی بقیه رو ندارم اما هر چی هست حریف دل سرکشم نمیشم . حریف دلی که وابسته ی همون یه لحظه دیدن کاوه است .

برمیگردم شرکت .

فقط دو روز گذشته اما بر می گردم .

از زیر نگاه های خیره ی صدر در میرم . به احوالپرسی غیر منتظره اش در حال رفتن توی آبدارخونه سرسری جواب میدم .

مثل هر روز عادی رفتار میکنم . لیوان ها رو مرتب توی سینی می چینم و از چای پر میکنم .

اما لحظه ی آخر حس میکنم ، نمیکشم سینی سنگین از چای رو بردارم و توی اتاق ها دور بچرخم . پرتش میکنم روی کابینت و با درموندگی نگاهش میکنم .

صدای گوشیم که بلند میشه نمیذاره خیلی به حال خودم افسوس بخورم . بهنامه و از دستم بابته پشت گوش انداختن های این چند وقتِ خیلی عصبانیه . بهم میگه برای فردا وقت بیوپسی گرفته و کنارش ، تهدیدم میکنه که اگر فردا هم بخوام به یه بهانه ای از زیر این کار در برم ، دفعه بعد رو باید با بابا برم .

بهش اطمینان میدم که به توصیه هاش عمل میکنم . هر چند هنوز خودم هم خیلی مطمئن نیستم که بخوام این کار رو بکنم . انگار از رفتن و شنیدن نتیجه می ترسم .

توی یه سینی دیگه فنجون قهوه ی کاوه رو میذارم . نمی تونم بفهمم لرزش نامحسوس دستم به خاطر دلتنگی دیدن کاوه است بعد از یه روز دوری یا از سر ضعف و استرس آزمایش فرداست .

بدون نگاه کردن به صدر در دفتر رو میزنم و وارد میشم .

کاوه سر بلند نمیکنه وبه عادت همیشه سلامم رو بی جواب میذاره .

فنجون رو که روی میزش میذارم ، یه کم مکث میکنم .

دلم بازیگوش شده و هو.س نگاهش رو کرده . صبر میکنم شاید تعللم چشم هاش رو روی صورتم بکشه.

دست هاش از نوشتن باز می مونن اما همچنان سرسختانه از نگاهم فرار میکنه .

توی دلم میگم نگاه کن تا ازت شکوه کنم . تا بگم اصلا به چه حقی با من و زندگی من و دل بیچاره ی من بازی راه انداختی ؟ اصلا چطور دیروز می تونستی من رو تا مهد بکشونی ، برام دکتر بفرستی اما حالا حتی نمی تونی نگاهم کنی ؟

انگار اون جلوتر از افکار من پیش میره که انگشت هاش رو دوباره وادار به نوشتن میکنه .

ناکام عقب میکشم .

هنوز دور نشدم که زمزمه میکنه .

– فکر میکردم امروز نمیایی ، میری برای رادیولوژی .

یه لبخند لجوج لب هام رو از هم باز میکنه . یه نفربا یه صدای ریز شیطون توی گوشم نجوا میکنه ” دیدی ! بالاخره طاقت نیاورد . ”

اما شادیم زیاد دنباله دار نمیشه . یادم میفته این شادی ها مدت دارن . کوتاهن . قرار نیست خیلی برای من باشن .

این عادلانه نیست !

بر میگردم و به مردی که هنوزم نگاهش رو ازم میگیره چشم میدوزم . بی انصاف ! این عادلانه نیست .

جای همه ی گلایه هام مثل خودش آروم میگم .

– قراره فردا برم .

پیش خودم میگم ، دروغ که نیست ، فردا با بهنام میرم اما برای نمونه برداری از سلول های سرطانی نفسم هام .

با این فکر یه نفس عمیق میکشم . ذره ذره ی عطرش رو که توی هوا شناوره توی سینه ام فرو میبرم . حتی از این همه فاصله هم خوش بوئه . نفس میگیرم .

– کجا میری ؟ کدوم درمانگاه ، بیمارستان ؟

از سر سختیش حرصم میگیره . از این که نگاهم نمی کنه اما سوال و جواب چرا . جواب نمی دم تا مجبورش کنم ، به دیدنم .

سکوتم که کش میاد ، بالاخره تسلیم میشه . انگار یادش میره نمی خواسته نگاهم کنه . چشم های پر سوال و تیره اش رو بهم میدوزه . یه لحظه از عمق چشم هاش چیزی شبیه دلتنگی بیرون میزنه .

چشم هامون با هم مسابقه میذارن توی بلعیدن تصویر هم .

صدام زیر و خفه است وقتی میگم

– میرم بیمارستان پسر دائیم .

– اون که رزیدنت داخلیه ؟

تعجب نداره دونستنش . اون از من بیشتر از من می دونه فقط یه چیز هست که نمی دونه ، یه درد که مطمئنم این چند وقت اون قدر درگیر باز کردن گره های مختلف بوده از چشمش دورمونده .

بی اون که چیزی بگم ، دستم رو به سمت دستگیره دراز میکنم اما قبل ازاینکه لمسش کنم ، با همون ناله های خشدار لب میزنم .

– کارت خوب نبود !

نه ! نمیشد از خیر اعتراض نرمم بگذرم .

فرصت نمی کنه حرفی بزنه وقتی صدر بی هوا در رو توی روم باز میکنه . با چند سانتی متر اختلاف ، تصویر حق به جانبش ، در برابر صورتم ظاهر میشه و نگاه ریزبینی خرجم میکنه اما رو به کاوه میگه .

– ببخشید مهندس اما …

صبر نمی کنم تا بقیه ی حرفش رو بشنوم . از کنارش رد میشم و بر میگردم توی اتاقک کوچیک خودم.

سینی رو میشورم و لیوان ها رو خالی میکنم تا دوباره از چای پرشون کنم .

گوشیم زنگ میخوره .

دیگه انتظار هیچ کس رو ندارم .

اسم هانیه رو که می بینم چشم هام درشت میشن .

از کار دیروزش هیچ خوشم نیومده . یه جور حس بد که دلم نمی خواد تفسیرش کنم ازش توی وجودم ریشه گرفته . اینکه بعد از مدت ها به خاطر کاوه و طبق برنامه ی اون یاد من افتاده بود . دوستیش دیگه برام بوی محبت نمیداد .

دل دل میکنم اما دلم نمی خواد کینه ای باشم .

جواب میدم و سعی میکنم لحنم ملایم باشه .

– سلام . چطوری دختر ؟

صدای مضطرب و بلندش باعث میشه یه کم گوشی رو از گوشم دور کنم .

– هما ! خانم صولتی چی میگه ؟

– سلام کردم گمونم ! خانم صولتی دیگه کیه ؟

کفری و عجول حرف خودش رو ادامه میده .

– میگه دیروز بهش گفتی سرطان داری . آره ؟

وا میرم . دیگه لازم نیست جواب سوالم رو بده . لابد مادر اون پسر بچه ی دیروزی همچین حرفی زده . فکرش رو هم نمی کردم روز بعد بره سراغ هانیه و بعد از احوالپرسی مثلا بگه ” حال اون دوستتون که سرطان داشت چطوره ؟ ”

کلافه نگاهم رو توی آشپزخونه می چرخونم ودستی به پیشونیم می کشم .

توی گوشم دوباره داد میکشه .

– هما !

– خوب که چی ؟

– یعنی چی ؟ میگم …

می پرم توی حرفش . نمی دونم این اطلاعات درخشان رو به کی گفته . قاعدتا یا قبل از من به کاوه زنگ زده یا بعد از شنیدن صدای بوق آزاد می خواد باهاش تماس بگیره .

– به کاوه زنگ زدی ؟

– اول جواب من رو بده .

دست آزادم رو به کمرم میزنم و دور خودم می چرخم بلکه بتونم خونسرد بمونم .

– هانیه ! دیروز هر کاری کردی به احترام دوستی ای که زمانی فکر میکردم بینمونه چیزی نگفتم اما این مسئله …

صداش تا یه زمزمه ی ناباور تحلیل میره .

– پس راسته .

انگار داره با خودش حرف میزنه . دوباره جمله اش رو تکرار میکنه . اون قدر تکرار میکنه تا توی ذهنش جا بیفته . ” راسته … راسته … ”

پلک هام رو میبندم . من راست و دروغ این دنیا رو خیلی وقته گم کردم .

نرمش به خرج میدم .

– ببین هانیه . این یه چیز شخصیه . دلم نمیخواد کسی بدونه . متوجه میشی ؟

– به خاطر همین به هم زدین ؟

یه گرفتگی تلخ توی لحنش رسوب کرده .

سکوت میکنم . توی جواب دادن درمونده میشم . سعی میکنم یه کم باهاش صادق باشم در عین حال خواسته ام رو بهش تفهیم کنم .

– توی زندگی من و کاوه خیلی چیزها هست که نمی دونی پس با دونستن یکیشون جلو نرو . کاری هم نکن . خوب ؟

– هما !!!

از این مکالمه دیگه خسته شدم . میخوام ازش فرار کنم . برم دور . برم خیلی خیلی دور . اندازه ی روزها . اون قدر که برگردم به قبل از پائیز امسال .

– هانیه . قول بده . نمی خوام کاوه یا کس دیگه ای بدونه .

یه کم مکث میکنه و من قبل از اینکه بخواد فکر کنه و تصمیم بگیره انتخابش چیه ، اون چیزی رو که می خوام بهش نشون میدم .

– پس من روی قولت حساب میکنم . خداحافظ .

دکمه ی قرمز رو لمس میکنم .

خسته از زندگی وسط میدون مین ، نفسم رو بیرون میدم . همین که بر میگردم طرف کتری تا کار نیمه تمومم رو از سر بگیرم ، با دیدن چهره ی طلبکار صدر جا میخورم .

دست هاش رو روی سینه چلیپا کرده و به چارچوب در تکیه زده . با یه پوزخند مضحک نگاهم میکنه .

نمی دونم از کی این جا ایستاده و چقدر از حرف هام رو شنیده . سعی میکنم به روی خودم نیارم و کار خودم رو بکنم اما لرزش لیوان توی دستم بهم دهن کجی میکنه .

صداش تیز و برنده روی ذهن درگیرم خط میندازه .

– همین جوری کارت رو پیش می بری نه ؟

انتظار طعنه شنیدن داشتم اما قصد جواب دادن نه . دندون هام رو روی هم فشار میدم تا خودم رو کنترل کنم .

تکیه اش رو از چارچوب میگیره و یه قدم بهم نزدیک میشه .

– کاوه ؟ … هووم … بیگی رو هم با همین ترفندهات اول گیر انداختی بعد که خوب شیره اش رو مکیدی ، اخراجش کردی ؟

از خبر دست اولی که بهم میده شوکه میشم . بر میگردم و پرسشگر نگاهش می کنم . پوزخندش صدادار و پررنگ میشه .

– مثلا خبر نداشتی ؟

یکی از فنجون های توی آب چکون رو بر می دارم و از چای پر میکنم . فنجون رو جلوی روش میگیرم.

وقتی فنجون به دست و صامت اما ظاهرا محکم می بینتم می فهمه من از اون دست آدم ها نیستم که بشه گرفتار این بازی ها کردشون . من خیلی وقت پیش از این دایره های ساده گذشتم و پا توی بازی بزرگتری گذاشتم .

حرص زده ازم رو میگیره و بر میگرده توی سالن .

با رفتنش همای خسته ی پشت این صورتک پوشالی خندون دست هاش شل میشن و فنجون رو توی سینک رها میکنن .

***

تنم خسته است اما خستگی روحم به خستگی تنم غالبه .

از در شرکت میام بیرون .

قدم هام رو آهسته بر میدارم.

این قدم ها با قدم های صبح فرق میکنن . صبح هم به خاطر ضعفم آهسته قدم بر میداشتم . می ترسیدم توی خیابون خیس از بارون سر بخورم . اما این قدم های آهسته ی الان شکسته ان . میگن داری از کاوه یه قدم دور میشی .

فردا هم که وقت بیوبپسی دارم و نمی تونم ببینمش .

به ایستگاه اتوبوس که می رسم ، هیچ کس منتظر نیست . این یعنی تازه یه اتوبوس از این جا رد شده و مسافرهاش رو با خودش برده .

به صندلی های پلاستیکی نیمه مرطوب زل میزنم . تنم خسته است اما ازترس سرما و رطوبت از نشستن منصرف میشم .

یه کم این پا و اون پا میکنم . دست هام رو توی جیب پالتوم فرو میبرم . طول ایستگاه رو قدم رو میرم .

امشب باید زودتر برگردم . قراره هیوا رو برای امتحان ریاضی فرداش آماده کنم .

پنج دقیقه نکشیده بی خیال اتوبوس ، از کنار خیابون یه تاکسی میگیرم و توی فضای نیمه گرم ماشین به عضلاتم یه کم استراحت میدم .

هنوز درگیر کش و قوس نامحسوسیم که به بدنم میدم که گوشیم توی جیبم میلرزه .

امروز انگار همه برای زنگ زدن به من مسابقه گذاشتن . اول بهنام ، بعد هانیه . این نفر سوم کیه و چی میخواد بگه ، فقط باید خود خدا به خیر بگذرونه .

حتی برای بیرون آوردن گوشی از توی جیبم هم تعلل میکنم .

وقتی چشمم به شماره ی حسام میفته دلشوره می گیرم .

دستم جلو نمیره برای لمس دکمه ی سبز رنگ . اول انگشت هام رو روی سینه ام مشت میکنم و بعد تماس رو جواب میدم .

اضطراب رو حتی از نفس های بلند حسام هم می تونم حس کنم .

لبم رو به دندون میگیرم و سعی میکنم بی خود افکار منفی رو به خودم تلقین نکنم .

– الو ؟ … هما !

– سلام .

– سلام . خوبی ؟ کجائی ؟

وقتی ” کجایی ” رو بلافاصله پشت ” خوبی ” میاره و منتظر جواب احوالپرسیش نمی مونه یعنی کار مهمی داره . یعنی اون قدر مهمه که می خواد ببینتم وگرنه کجا بودنم چه اهمیتی داره ؟

صد تا فکر مختلف در آن واحد به مغزم هجوم میارن اما از بین این صد تا یکیشون موذی تره .

” هانیه یا به حسام یا به کاوه چیزی گفته .”

نمی دونم جواب حسام رو چی میدم چون روی تحلیل فکرم متمرکز شدم . اینکه کاوه فهمیده و حالا حسام ازم کمک میخواد یا این که حسام فهمیده و مثل هانیه میخواد اول مطمئن بشه .

هیچ کدومش خوب نیست اما یکیش از اون یکی بدتره .

محتاطانه میگم .

– دارم میرم خونه . چیزی شده ؟

– می تونی بیای خونه ی کاوه ؟

این یعنی قسمت دوم افکارم اشتباه از آب در اومده .

حواسم دیگه به حسام و تن مواج صداش نیست . فقط توی دلم هانیه و رازداری نداشته اش رو لعنت میکنم . فکر میکنم کجای حرفم ثقیل بود که نتونست معنای ” این یه مسئله ی شخصیه ” رو درک کنه ؟

حسام که اسمم رو صدا میزنه بر می گردم به اتاقک تاکسی ، کنار دست راننده که نیمی از حواسش به مکالمه ی منه و نیم دیگه کف خیابون بارون زده .

– چی شده حسام ؟ اتفاقی افتاده ؟

حالا لرزش صدام رو نمی تونم پنهان کنم . می خوام بدونم قراره با چی مواجه بشم .

قبل از شنیدن جوابش ، چشم هام رو میبندم تا نگرانیم رو پس بزنم و آماده باشم .

– مهم نیست . یعنی هست اما … فقط … یه چیزی هست شاید … بیای می فهمی . می دونی خونش کجاست ؟

آره می دونم . می دونم . غیر از اون موقع هایی که سر جریان ستاره اون جا رفتم . این شب ها چند بار توی خواب خودم رو دم در اون ویلا دیدم .

لحظه ی آخر مکث میکنم . به دلم نیست که برم .

خودم رو توجیه میکنم .

من باید برم خونه . هیوا منتظره . چند وقته حواسم بهش نیست ؟ دیگه حواسم نیست هنوز با برادر بنفشه در ارتباطه یا نه . چند وقته حواسم به هیچی نیست .

– می دونم . شاید اومدم . اگر شد …

به این فکر نمی کنم که پشت این اگر یه امیدی دارم برای فرار از کاوه ای که نمی دونم برخوردش چه جوریه .

بلافاصله بعد از شنیدن بوق آزاد شماره ی هیوا رو میگیرم .

– سلام آبجی خانم .

نه جواب سلامش رو میدم نه به آبجی خانم گفتنش توجه میکنم . این هم از هم نشینی با کاوه است !

– هیوا ! چیزی برای امتحان فردات خوندی ؟

– زنگ زدی ازم حساب پس بگیری ؟

– نه می خوام ببینم ، چقدر مشکل داری . قرار بود بیام اشکالاتت رو بر طرف کنم .

پوزخندش رو از پشت تلفن میشنوم .

– چیه نمی تونی بیای ؟ با دوست پسرت قرار داری ؟

لبم رو به دندون میگیرم . توی دلم نیشخند میزنم . قرار دارم . خیلی قرارها داریم . اما ناگفته . نشنیده .

سکوتم که برای اون معنی تائید و برای من معنی تلخی میده ، طولانی میشه . نمی دونم توی نفس هام چی هست که هیوا از پشت خط تلفن دلش باهام نرم میشه . ادامه میده .

– معلممون رو آه یکی از بچه ها گرفته ، مریض شده اساسی . دو سه روزه نمیاد . فردا هم احتمال زیاد نیاد . راحت باش .

از حرفش یه بغض میشینه توی گلوم . ” آه یکی گرفتش … مریضه … ” .

چرا همیشه اینقدر تلخیم ؟

با یه خداحافظی ساده سر و تهش رو هم میارم و از راننده تاکسی میخوام که ماشین رو نگه داره . کرایه رو حساب میکنم و پیاده میشم .

گیجم برای فهمیدن اینکه از کدوم طرف باید ماشین بگیرم تا خودم رو به خونه ی کاوه برسونم .

فقط دست دست کردن ندارم . یه دربست میگیرم .

تا توی کوچه رو هر جور هست میام اما یادم نیست ، شماره ی پلاکش چند بود . قبلا با خود کاوه اومدم و حالا توی این تاریکی چیز چندانی مشخص نیست .

شماره ی حسام رو میگیرم .

مسخره است . می خوام برم خونه ی کاوه و دارم شماره ی حسام رو میگیرم !

جواب نمیده .

دلم آشوب میشه . معده ام از استرس مچاله شده و میسوزه . مثل بچه ها نوک کفشم رو به زمین می کوبم .

***

شماره ی حسام رو میگیرم .

مسخره است . می خوام برم خونه ی کاوه و دارم شماره ی حسام رو میگیرم !

جواب نمیده .

دلم آشوب میشه . معده ام از استرس مچاله شده و میسوزه . مثل بچه ها نوک کفشم رو به زمین می کوبم .

دوباره شماره میگیرم . جواب نمیده .

چرا جواب نمیده ؟ چی شده ؟ یعنی این قدر بده ؟ خدا !!!

دور خودم می چرخم . انگار کسی داره وجودم رو شخم میزنه . بی تاب شدم و کم حوصله .

نا امید تمام طول کوچه رو دوبار میرم و بر میگردم .

رو به خونه ای که فکر میکنم ، مقصدمه می ایستم اما تردید دارم .

فکر میکنم چقدر خوب بود قدیم ها میشد از همسایه سراغ آدرس درست رو گرفت . این روزها همسایه ها از سایه ی هم هم فرار می کنند .

دست دراز میکنم تا زنگ در رو بزنم .

یا درست اومدم یا باید دوباره سرگردون توی کوچه ی تاریک بگردم . چقدر این روزها از تاریکی بیزارم !

با لرزش گوشی توی دستم ، متوقف میشم .

اسم حسام رو که میبینم ، یه آرامش حرص آلود توی وجودم می شینه . ترکش هاش به حسام اصابت میکنه وقتی تماسش رو هولزده وصل میکنم .

– حسام ! معلوم هست چی شده ؟ چرا جواب نمیدی !

– ببخشید متوجه نشدم زنگ زدی . چی شد میای ؟

میام ؟ میشد نیام ؟ می تونستم نیام ؟ من که خواب و بیداریم این جا می گذره .

– تو کوچه ام . پلاک خونه چنده ؟

– یه دقیقه بذار ببینم .

مکث می کنه . انگار اون هم پلاک رو نمی دونه . شاید هم عادت کرده چشمی خونه رو پیدا کنه .

از تصور این که میخواد از کاوه بپرسه ، چیزی توی دلم بالا و پائین میشه .

– حسام در رو باز کنی می فهمم خوب !

– باشه .

در همین خونه ای که مردد رو بهش ایستادم باز میشه . توی گوشی ” اومدم ” ای زمزمه میکنم و بدون گرفتن جواب دستم روی کلید پاور گوشی میره . نمی دونم چند دقیقه ی دیگه رو چطوری می گذرونم . نمی خوام کسی بهم زنگ بزنه و بیشتر از این متشنجم کنه .

با قدم هایی نامطمئن حیاط رو طی میکنم . ماشین کاوه جلوی خونه برام فضا رو آشناتر می کنه .

چند بار توی این ماشین نشستم ؟ چند بار توی اتاقک کوچیک این ماشین بی ترس از تاریکی و تنهایی ، با صاحب ماشین همراه شدم ؟

پله های جلوی ساختمون رو بالا میرم و با هر پله بیشتر احساس خفگی میکنم .

کاش میشد نرم تو ! انگار زیر سقف اون خونه هیچ هوایی برای نفس کشیدن نیست .

دستم رو که روی بدنه ی در میذارم . هنوزهم اون قدر آروم نیستم که جرات کوبیدنش رو داشته باشم .

یک باره در باز میشه .

قامت حسام پشت در انتظارم رو می کشه .

توی صورتش خیره میشم . دنبال یه نشونه میگردم تا بخونمش . صورت شش تیغه و عطری که مثل همیشه تا شعاع زیادی بوی خوشش پخش شده . انگار همه چیز مرتبه .

– نمیای تو ؟

چرا این قدر لحنش آرومه ؟

پا میذارم توی خونه . هم پاش میرم سمت سالن . توی سالن موجی از گرما ، عطر قهوه و چوب هایی که توی شومینه میسوزن غوغا میکنه .

همون دم در سالن کاوه رو میبینم که روی یه مبل نزدیک شومینه نشسته و لپ تاپش جلوش بازه . روی میز جلوی روش پر شده از کاغذهای درهم ریخته و اون پنجه هاش رو توی انبوه موهاش فرو برده .

آرامش ناخودآگاه به تنم می ریزه .

دیگه نمی دونم چی شده ولی هر چی هست دور از من و حدسیاتمه .

رو به حسام بر میگردم و آروم زمزمه میکنم .

– چه خبره حسام ؟

فکر می کنم تن صدام پائینه اما همین که دهنم رو می بندم از گوشه ی چشم سر کاوه رو میبینم که به سمتم می چرخه . کلافگی چهره اش ضرب در بی نهایت میشه و به طرفم خیز برمیداره .

– تو این جا چه کار میکنی ؟

لحنش دوستانه نیست . اما نگران چرا .

دیگه میشناسمش . حنای خشمش پیش من دیگه رنگی نداره .

– سلام . اینه رسم خوش آمد گویی ؟

– مگه اومدی خاله بازی ؟

حسام وسط بحثمون دخالت میکنه . دستش رو روی شونه ی کاوه میذاره و میگه .

– من ازش خواستم بیاد .

کاوه دستش رو پس میزنه و با درموندگی می غره .

– بهت گفتم این کار رو نکن . گفتم حسام .

بعد رو می گیره و از سالن بیرون میزنه .

سردرگم آستین حسام رو که هنوز محو جای خالی کاوه است می گیرم . شاید اون بتونه بهم توضیحی بده . همه ی ذهنم با حضور حسام میره سمت چیزهایی که ازش خواستم .

– حسام میگی چی شده یا نه ؟ خون به جگر شدم . با باباش مشکل پیدا کرده ؟

– نه . بیا تو میگم حالا .

خودش جلوتر میره و روی یکی از مبل ها میشینه .

کشش این همه استرس رو با تن خسته و در هم شکسته ام ندارم . بی رمق خودم رو روی اولین مبل رها میکنم .

با صدای شکسته ای فقط اسم حسام رو ناله میزنم . خودش شروع میکنه .

– گفتم بهت قراره پول هاش رو واریز کنم به یه سری حساب توی سوئیس . حساب اولیش قابل ردگیری نبود اما می خواست محض اطمینان براش بیشتر از یه حساب باز کنم . به خاطر همین سرمایه ی نقدش رو توی حساب های این ور نگه داشته بود تا بعد از باز کردن حساب دوم .

برام مهم نیست . مهم هست اما قابل فهم نیست . ذهن درگیرم تک بعدی کار میکنه . می خوام به اصل قضیه برسم .

– حاشیه نرو حسام .

– حاشیه نیست . یه نفر تمام حساب های این ورش رو خالی کرده .

فرو میریزم .

تا کی ؟ تا کی قراره روی دور شب باشیم ؟ این روز کجاست که از پشت این آسمون قطبی طلوع نمیکنه؟

با تحریک اعصابم سرفه ها دوباره بر میگردن . سینه ام میسوزه . انگشت هام رو عصبی روی دهنم فشار میدم تا صدای سرفه ها به گوش کاوه نرسه .

حسام از جا بلند میشه . از توی آشپزخونه یه لیوان آب برام میاره و به دستم میده .

یه کم آروم میگیرم . اما فقط یه کم هنوز هم خس خس میکنم . با کف دست سینه ام رو ماساژ میدم و باز به حسام چشم میدوزم .

لبخند مستاصلی میزنه .

– یه کاریش می کنیم . مهم نیست .

– من چه کار می تونم بکنم .

دست دست میکنه . ازم دور میشه و روی مبل جا میگیره . دست هاش رو به روی زانوهاش میکشه تا تصمیم بگیره .

– حسام ؟

– از دو سه ساعت پیش که فهمیدیم دنبال ردشیم اما چیزی پیدا نکردیم هنوز . کارش خیلی تمیز بوده . پول ها رو از طریق اینترنت به چند تا حساب منتقل کرده و بعد هم دوباره … راستش حدس من روی بیگیه . بالاخره مدیر حسابداری بوده و …

آه از نهادم بلند میشه . حسام هم باقی حرفش رو میخوره .

– بعد از اخراجش غیب شده . تو چیزی ازش نمی دونی ؟ کجا ممکنه رفته باشه مثلا ؟

نگاه دلخور و ملاملتگرم رو به چشم هاش میدوزم . چرا حسام هم این طور قضاوتم میکنه ؟

دوباره به سرفه میفتم و باقی مونده ی لیوان آب رو لاجرعه به گلو میریزم تا خفشون کنم .

لحن شرمنده ی حسام به گوشم میشینه .

– منظوری ندارم . فقط …

– این اواخر پاپیچم میشد … فقط توی شرکت … درگیری روز آخرم که باید توی فیلم ها دیده باشی . چیز بیشتری ازش نمی دونم .

سرد شدم . صدام هم یخزده است .

از منظر حسام ، از منی که یک بار کاوه رو جلوی همه خورد کردم و حالا دارم به خورد شدن خودم رضایت میدم ، همه چیز برمیاد .

بلند میشم و این بار روی لبه ی شومینه می شینم . هنوز تنم با گرمای نمایشی شومینه آشنا نشده ، کاوه از پله ها سرازیر میشه . در همون حال حسام رو مخاطب قرار میده .

– حسام دیر وقته . هما رو ببر برسون .

موهای درهم ریخته اش جذابترش کردن . می دونم که فکرش از موهاش آشفته تره . میخواد بیرونم کنه تا لااقل یه گوشه از فکرش که درگیر درگیر شدن منه رو پس بگیره .

سمج سرجام می مونم. حسام بلاتکلیف نگاهم میکنه که با تشر کاوه از جا میپره .

– حسام با توام ! خودت این جا کشوندیش خودت هم میبریش .

لرز رو از صدام میگیرم و به یاد همایی که زمانی فکر میکردم هستم محکم اعتراضم رو به زبون میارم .

– یادم نمیاد عروسک خیمه شب بازی باشم که با حرکت دست هر کسی این ور اون ور برم ، اگر امر بهت این جوری مشتبه شده !

قدم بر نمی داره . پاهاش رو روی زمین می کوبه و به طرفم میاد . انگشت اشاره اش رو به سمتم نشونه میره .

– برمی گردی خونه .

از خشمش چشم می گیرم و بی توجه رو می کنم به حسام .

– بیگی کی پول ها رو برداشت کرده ؟

– یه هفته نشده هنوز …

کاوه بازوم رو می چسبه و من رو به سمت خودش میکشونه . همون طور زیر لب غرغر میکنه .

– اگر کار خودش باشه ! … ضمنا این جا خونه ی منه اگر اختیار تو با من نیست اختیار خونم هنوز دستمه.

روی اگر بدبینانه تاکید میکنه . انگار زیادی به اون پول امید بسته بوده .

خودم رو بهش نزدیک میکنم و چشم در چشمش لب میزنم .

– روزهای اول کاری با من نداشت . این اواخر فقط …

چشم هاش رو میبنده و فشار دستش روی بازوم دردآور میشه . خم به ابرو نمیارم . حسام الان معقول تر فکر میکنه . دست به دامانش میشم .

– حسام ! بیگی توی شرکت بیشتر با صدر و میمنت ، مدیر بازاریابی دم خور بود . صدرم که خدای سرک کشیدن توی کار دیگرانه . اگر چیزی از رابطه ی من و کاوه فهمیده باشه ، میشه حدس زد اون بازی رو راه انداخته تا اخراجش کنه و رفتنش شک برانگیز نشه . احتمالا فکر نمی کرده به این زودی سراغ اون پول ها برید و وقت برای فرار داره .

حسام بالاخره از جا کنده میشه و دنباله ی حرفم رو روی هوا میگیره .

– پس باید تا از کشور خارج نشده ، ممنوع الخروجش کنیم . همین فردا ازش شکایت می کنیم تا …

کاوه باز بازوم رو که هنوز اسیر پنجه اشه به طرف خودش میکشه و من رو نفس به نفس خودش نگه می داره .

– تا من نگفتم کاری نمی کنین . شکایت هم نمی کنی حسام .

– آخه چرا ؟

اعتراض من و حسام همزمان میشه . کاوه با نگاه هایی شاکی توی چشمم لب بسته فریاد میزنه . ” تو دیگه چرا ؟ ”

یادم رفته کاوه باید این جور مسائل رو به دور از پلیس ، به تنهایی حل کنه .

حسام کوتاه نمیاد .

– نمیشه این جوری . کار اون هم نباشه بالاخره باید معلوم شه دست کی تو کاره ؟ کل سرمایه ات رفته …

رهام میکنه . به سمت حسام خیز برمیداره . میخواد خودش رو کنترل کنه اما می فهمم که چه فشاری رو داره تحمل می کنه .

– حسام نمی خوام شکایت کنم . نمی خوام کسی توی کار خودم و شرکتم سرک بکشه . مفهومه ؟

داره به روی شیشه ی روان من مشت می کوبه . دست گذاشته روی حلقومم و هوا رو ازم دریغ میکنه . نمی دونه هوای اون هوای منه ؟ نفس بکش لعنتی !

– کاوه ! یه بار برای همیشه این دندون لق رو بکن .

عاصی دور خودش می چرخه . نفس های عمیق می کشه تا داد نکشه .

– بسه هما ! بسه . از چیزی که نمی دونی چیه حرف نزن . عین داستان فیل در تاریکی فقط از اون قسمتی که لمس کردی حرف نزن .

حسام بهت زده چیزی از گفتگوی ما سر در نمیاره و تلاش میکنه از چهره هامون چیزی بخونه . اما الان برای نگرانی ، چیزهای بهتری دارم تا حسام .

برای نجات کاوه دست و پا میزنم .

– زخم می خوری بابت این لجنی که توشی . نمی تونی خودت رو درمون کنی بابت لجنی که توشی . وقت بیرون اومدن نشده هنوز ؟

صداش این بار بلندتر از صدای واژگون کردن یه برج ، نه دوتا برج ، شاید به بلندی برج های دو قلو، روی سرم آوار میشه .

– من خودم یه قسمت از این لجنم . نمی بینی ؟

دلم میگیره . زیر و رو میشه . چشم هام نمناک میشن . نه برای خودم . برای مردی که از خودش بریده.

با دست به حسام که جلو اومده اشاره می کنم عقب بشینه . چند دقیقه صبر میکنم توی سکوت . میذارم تا کاوه یه کم فقط یه کم به خودش مسلط بشه . بعد شاید بتونم بهش بفهمونم چی فکر میکنم .

– می دونی آدم ها هم شبیه اعداد می مونن . هر کدوم خاصیت خودشون رو دارن . جای اشتباه که بذاریشون جای اینکه به جواب معادلت برسی مجهولاتت بیشتر میشه . خاصیت تو میگه که جات اینجا نیست . می دونم که می دونی جای غلطی وایستادی اما ما آدم ها گاهی با خودمون لج میکنیم . می دونیم کارمون غلطه اما ادامه اش میدیم ببینیم یکی پیدا میشه بهمون بگه نه . دارم بهت میگم نه . کاوه نه !

لب زدنش بی صداست .

– دیگه دیره .

– نیست .

– دیره . خیلی دیره . من تا خرخره توی این لجنم . می بینی که . همه درها به روم بسته است .

نمی دونم . شاید راست میگه شاید برای من همه چیز حکایت فیل در تاریکیه .

رو میکنم به حسام تا عمق فاجعه رو بفهمم .

– حسام چقدر از دست داده ؟

صدای حسام خفه است . انگار یک قرن طول میکشه تا به من برسه .

– راستش …

همین ! راستش ؟! این راستش یعنی باز هم کسی راستش رو بهت نمیگه هما !

چیزی توی سینه ام فشرده میشه . نفسم تنگ میشه . فشارم به زیر خط حیات می رسه . چیزی می خوام برای چنگ زدن ، برای آویختن .

کاوه کنارم قد علم میکنه ، مثل همیشه . ستونم میشه .

به خودم تلقین میکنم ” تموم نشده هما ! پول اون ها بوده ؟ بوده باشه . وقتی قراره بکنی یه کم کمتر و بیشتر چه فرق میکنه ؟ یه راه بسته است ؟ یکی دیگه پیدا میکنی . پول نباشه فرار سخت میشه غیر ممکن که نمیشه . تازه هنوز پدرش هست . هنوز … ”

سرم رو به همون دستی که بند بازومه تکیه میدم . روی منظم کردن نفس هام تمرکز میکنم .

ناله میزنم بلند اما با صدایی خشدار .

– خدایا به دادمون برس .

– کدوم خدا ؟ هان ؟ کدوم خدا ؟ اینی که تو ازش اسم میبری فقط دلخوش کنکه . صداش نزن . من زیاد صداش زدم اما کی به دادم رسید ؟ اون شب هایی که مامانم التماس می کرد بلکه حاجی رو از توی بغل زن های صیغه ایش بیرون بکشه ؟ یا اون موقع که کیمیا کوچولوم رو بردن ؟ به نظرت کم صداش زدم؟ اون وقتی که جنازه ی پاره پاره اش رو آوردن جوابم رو داد ؟ یا اون وقت ها که هنوز امید داشتم وقتی میرم دیدن مادرم یادش بیاد که من پسرشم صدام روشنید ؟ صداش نزن هما !

بغض ته نشین شده ی صداش داغونم میکنه . خورد میشم . به این راحتی ها نمی تونم تکه تکه هام رو جمع کنم تا به باورهاش پنجه بکشم . اما باورهای من که هنوز سرجاشونن . این بار بی صدا ، فقط توی دلم ، توی خصوصی ترین جای ممکن بهش التماس میکنم . ” به دادش برس خدا ! ”

دستم از سر همدردی روی پشتش میشینه و نوازش حلقه واری رو روی کمرش ریتم میگیره .

انگار بخوام بگم اگر پشت گرمی نیستم در حد دلگرمی روم حساب کن .

یه لحظه دستم سست میشه از تصور روزی که بفهمه این دلگرمی هم موندنی نیست . بعد فکر میکنم حالا که هستم بذار گرم باشم .

یه کم میگذره . اون هم دستش رو بالا میاره و برای یه لحظه من رو به خودش فشار میده . بعد دوباره خودش رو پیدا میکنه و میشه همون کاوه ی همیشگی .

– حسام لطفا هما رو ببر .

حسام تسلیم میشه اما پاهای من از جا کنده نمیشن . نگاهم هنوز هم مصر به کاوه دوخته شده .

لبخند بی رنگی میزنه و میگه .

– من بدتر از این هاش رو دیدم . به نظرت از پس این بر نمیام ؟

هنوز دلم به رفتن رضا نیست .

با نوک انگشت شصت وسبابه به روی بینیم ضربه میزنه و ته خنده ای توی صداش می پاشه .

– جوجه رنگی . هنوز مونده تا بفهمی شیر مرده و زنده اش صد تومنه . … برو . فردا باید برای رادیولوژی هم بری . برو تا دیر نشده .

دلم نمی خواد اما نباید دیر برم . می خوام تا قبلا از اومدن بابا خونه باشم .

همراه حسامی که صامت داره دنبال راه فرار میگرده برمیگردم اما دل نازکم رو پیش شیرم جا میذارم .

***

یه زمانی می گفتن ” مواظب باش چه آرزویی میکنی . شاید همون لحظه مرغ آمین روی شونه هات باشه .” این مرغ آمین کجاست که به این همه دعا بی باور شدیم ؟

از لابه لای پرده های آویخته ی اورژانس قامت بلند و استخونی پسری رو می بینم که مدام در حال رفت و آمده . یا به دنبال لیوانی برای خالی کردن پاکت آبمیوه ی توی دستش میاد ، یا پی دستمال کاغذی به اطراف سرک میشه و یا … .

شاید بیشتر از بیست و دو سه سالش نباشه . صورت درهمش میگه پشت پارتیشن عزیزی رو داره که سخت نگرانشه .

رد بهنام رو با نگاه میگیرم . رفته تا کارهای پذیرشم رو انجام بده . هنوز درگیره .

دوباره سرگرم صحنه ی پیش روم میشم .

پزشک اورژانس بالاخره سر میرسه . به سراغ پسرک میره و همراهش به مریض سر میزنه .

یه کم به قسمت اورژانس و اون پرده های آبی رنگ نزدیک میشم . گردن خم میکنم تا بتونم از لای پرده هایی که حالا به لطف پزشک نیمه باز موندن، کسی رو که روی تخت خوابیده ببینم .

یه دختر که هنوز حتی به بیست سالگی هم نرسیده . سرش ظاهرا شکسته و ظاهرش خون آلوده . نوازش های پر مهرپسر میگه جنس رابطه شون نابه . یه دوستی ساده نیست .

دکتر اورژانس شروع میکنه به وارسی زخمش و بعد هم اون شکستگی رو بخیه میزنن .

ابروهای دخترک مجروح درهم کشیده شده و صدای ناله های ریزش توی سر و صدای بقیه ی بیمارها گمه . اما شنیدنشون فک پسر رو منقبض میکنه . انگار اون بیشتر درد میکشه .

تمام مدت انگشت های ظریف دختر توی دست پسر همراهش فشرده میشه و لبش به شنیدن حرف هاش که نمی دونم چیه به لبخند کش اومده ای بازه . لبخندی که انگار مسریه و روی لب های من هم میشینه . لطافت حس بینشون روی هوا موج برمیداره و شعاعش به وسعت کل این اورژانس بزرگ و بزرگتر میشه .

هر چند پشت این لطافت یه خشونته ، یه حسرت ، یه ای کاشی که جرات نمی کنم بهش فکر کنم چه برسه به این که به زبون بیارم .

نمی دونم چقدر طول میکشه اما بهنام بالاخره مجبور میشه بازوم رو بگیره و بکشه تا از اون حالت محو و مات بیرون بیام .

پشت سرش راه میفتم .

نمی تونم به خودم دروغ بگم . ته دلم از پا گذاشتن به اون اتاق ته راهرو می ترسم .

کاش یکی همراهم بود که می تونست موقع آزمایش دستم رو محکم بگیره .

زبونم رو گاز میگیرم . این ای کاش لعنتی بالاخره زهرش رو ریخته بود .

با کمک پرستار لباس مخصوص رو می پوشم و آماده میشم .

قبل از این که بی حسم کنن تمام حسم از شدت ضعف میره . لب های پوسته پوسته شده ام رو روی هم فشار میدم و چشم هام رو میبندم تا مجبور نباشم با دلهره به حرکات پزشکی که انگار میخواد با اون سوزن بزرگی که به یه پمپ متصله ، ریه هام رو بیرون بکشه ، نگاه کنم .

دست هام بلاتکلیف کنارم رها میشن . سرمای گزنده ای از سر انگشت هام توی کل تنم منتشر میشه . ای کاش …

با همه ی استرسی که دارم ، نمونه برداری ساده تر و سریعتر از اون چیزی که انتظارش رو می کشیدم می گذره .

نفسم نه به خاطر کم شدن فشار فیزیکی که از برداشته شدن وزنه ی سنگین اضطراب از روی سینه ام باز میشه .

به محض این که از اتاق بیرون میام ، بهنام به طرفم میاد و تا اتاقی که قراره برای چند ساعتی توش بستری باشم کنارم می مونه . به خودم دلداری میدم که ” ببین ! خیلی هم تنها نیستی . ”

به لطف بهنام این چند ساعت رو توی یه اتاق خصوصی تحت نظر می مونم .

سکوت اتاق خیلی زود احساس خواب آلودگی رو مهمون چشم هام میکنه .

ساعد دست آزادم رو روی پیشونیم میذارم . عجیب احساس کرختی میکنم .

کمی سرم رو روی بالش فشار میدم . کشی که باهاش موهام رو بستم ، اذیتم میکنه . شالم رو کنار میزنم تا موهام رو باز کنم اما کش ساده ی مشکیم که دوبار لا به لای تارهای موم پیچیده ، میون راه گیر میکنه . بی حسی موضعی انگار تمام مواضعم رو پر کرده که بی حال از کشمکش با کش صرف نظر میکنم و دسته ی موهام رو کنارم رها میکنم .

با این که بابت داروی بی حسی درد چندانی از فرو رفتن سوزن بزرگ نمونه گیری توی تنم احساس نکردم اما یه حس موذی ، فرو رفتن یه چیز نوک تیز توی حجم ریه ام رو بهم تلقین میکنه .

میخوام پلک های ملتهبم رو روی هم بذارم تا از شر این احساس راحت بشم اما بهنام برای بار چندم از لای در سرک میکشه و با دیدنم لبخند محزونی روی لبهاش می شونه.

– چطوری دختر عمه ی نق نقوی نازنک نارنجی ؟

بی حالیم رو پس میزنم تا با شوخی به محبتش جواب بدم .

– نق نقو عمته !

یه لبخند کم رنگ به روی لب های کش اومده اش میشینه .

– منظورت مامانته دیگه ؟

بهم نزدیک میشه . سرعت چکیدن قطرات سرمی رو که بابت پائین بودن فشارم بهم وصل کردن چک میکنه .

– درد که نداری ؟ راحت نفس میکشی ؟

تازه برای اولین بار به قامتش توی روپوش سفیدی که پوشیده نگاه میندازم . کجا بهنامی رو که باهم بازی می کردیم و هر بار بعد از باخت لب و لوچه اش آویزون میشد ، این جوری تصور می کردم ؟

چشم هام رو به نشونه ی خوب بودن اوضاع ، می بندم و سری تکون میدم .

– نه . خوبم .

– هر چی خواستی فقط یه ندا بده ، واسه شما در دسترسم .

نگاه قدردانی بهش میندازم و لبخند میزنم . ازم رو میگیره تا چهره ی درهم رفته اش رو نبینم.

خسته ام .

چشم هام رو میبندم تا یه کم بخوابم .

تازه گرم خواب شدم که حس میکنم کش دور موهام به آرومی باز میشه . نفس آسوده ای از رها شدن از سوزش کشیدگی موهام میکشم و فکر میکنم بهنام با این نگرانی پدرانه اش ، پزشک خوبی شده .

سرم رو به طرفی کمی کج میکنم .

موهام روی بالش بیمارستان پخش میشه .

همون دست نوازشگر ، لا به لای موهام می پیچه و آروم با سر انگشت شونه شون میزنه .

از یه حس رضایت عمیق سرشار میشم .

انگار کسی قطره قطره یه محلول آرام بخش رو توی رگ هام تزریق میکنه اما هنوز هم می فهمم که پتوی سفری نازک روم تا روی سینه ام بالا کشیده میشه .

تن نیمه هوشیارم پائین رفتن تشک تخت رو به خوبی حس میکنه . انگار کسی کنارم نشسته باشه .

خسته ام اما حال خوشی دارم ، شبیه شناور شدن توی یه رویای کوتاه تابستونی که دلم نمی خواد با چشم باز کردن ازش محروم بشم .

چیزی شبیه یه نسیم گرم ، نسیم گرم نفس های کسی ، روی صورتم می رقصه و پلک هام رو می لرزونه .

توی ضمیر ناخودآگاهم دارم بهش فکر میکنم . اینکه بهنام بعد از این همه سال هنوز نفهمیده من قلقلکی نیستم و هنوز داره حربه ی زمان بچگی هامون رو روم پیاده میکنه .

لب هام کش میان اما چیزی بهش نمی گم . می ترسم این حال و هوا از سرم بپره .

دستم رو با آسودگی از روی پیشونیم بر میدارم و روی سینه میذارم .

پوست پیشونیم رو لمس میکنه و با کناره های انگشت رطوبت سرد نشسته بهش رو آروم و ملایم میگیره .

حس رخوت زیر پوستم می دوئه .

نفس عمیقی می کشم . ریه هام میسوزن اما نه از زخم . کل نای و شش هام از استشمام یه عطر تلخ دوست داشتنی خودسوزی میکنن .

باز سر انگشت ها نوازش تار به تار موهام رو از سر میگیرن . توی فرهای درشت موهام می پیچن و احساسم رو به بازی میگیرن .

توی خلسه ای فرو میرم که دلم نمی خواد هر گز تموم بشه اما از ادامه پیدا کردن این حس هم راضی نیستم . نباید باشم .

لای پلک های خمارم رو باز میکنم و تصویر مرد بالای سرم تار و محو به مغز خواب رفته ام مخابره میشه .

خیلی طول نمی کشه که پیام رو دریافت کنم . این تصویر بهنام نیست !

با یه نفس دیگه عطرش رو پرکشش به سینه ام می فرستم و ناگهان چشم هام گشاد میشن .

چشم های کاوه مثل یه سیاه چاله ی عمیق ، من رو به خودشون دعوت میکنن .

وای من !

از جا میپرم . بی اختیار برای برخاستن نیم خیز میشم که کف دست بزرگ کاوه روی سینه ام میشینه و من رو وادار میکنه به موقعیت دراز کش قبلیم بر گردم . زیر لب زمزمه میکنه .

– آروم … آروم …

خیال خام وهم بودنش ، دود میشه .

یه استرس وحشتناک از حضورش تمام حس خوبم رو میپرونه . درست مثل مستی که سرش رو زیر شیر آب سرد گرفته باشن .

چطور این جاست ؟ چرا این جاست ؟ از کی این جاست ؟

کلمه ها بدون اجازه من ، قبل از اینکه فکرم رو بتونم به کار بندازم از دهنم بیرون می پرن .

– تو این جا چه کار می کنی ؟

مثل کسی که از یه رویا به آغوش کابوسی ناشناخته پرتاب شده باشه ، تمام رگ های بدنم نبض گرفته و پر شتاب میزنه .

به کاوه که کمی ، فقط کمی ازم فاصله میگیره و یکی از دست هاش رو به بدنه ی فلزی تخت بند میکنه خیره میشم .

گوشه ی لبم رو به دندون میگیرم تا بتونم تمرکز کنم .

نگاهم تا روی در اتاق کشیده و دوباره به چشم های کاوه دوخته میشه .

کاوه جوابم رو نمیده . انگشت های دست آزادش تا نزدیک صورتم میان اما مردد بر میگردن .

ذهنم از شدت پر بودن خالی شده . بین همهمه ی افکارم هیچ فکری مهلت پیش اومدن پیدا نمی کنه .

دست کاوه دوباره پیش میاد . از لا به لای موهایی که آزادانه دورم افشون شدن و شالی که لاقیدانه روی بالش پهن شده چند تا تار مو جدا میکنه و دور انگشتش می پیچه . تارهای سفیدی رو که لا به لای موهای شبرنگم جولان میدن با نگاهش میشمره . چشمم روی عوارض دوران پر فشار و بی حوصلگی این روزهام می مونه .

طره ی موهام رو به لب میبره و چشم هاش رو میبنده . نرم و آروم موهام رو می بوسه و رها میکنه .

گیج میشم از بوسه اش و مولکول مولکول عطری که توی ریه هام پرواز میکنه . ضربان قلبم باز هم به ریتم عادی زندگی برمیگرده . فقط یه کم کوبنده تر ، یه کم پر شتاب تر .

دوباره آروم میشم .

با صدایی که انگار از عمیق ترین دره های جهنم بیرون میزنه می پرسه .

– خیلی اذیت شدی ، نه ؟

پیش خودم میگم از چی ؟ از این بازی ؟ از بازیچه بودن ؟ از زخم خوردن و درمان نشدن ؟ از …

حرفی اما از دهنم بیرون نمیاد . چه فایده داره شخم زدن تلخی های قدیمی ؟

سکوتم که کش میاد ازم رو میگیره و به یه نقطه ی نامعلوم خیره میشه . با خودش نجوا میکنه .

– تقصیر منه . من چه کار کردم ؟

انگار توی همین یه جمله تمام گذشته اش رو مرور میکنه . توی چاهی که خودش کنده میفته و دیگه نمی تونه بیرون بیاد .

ساعد بیرون زده از زیر تاهای نامنظم آستینش رو می چسبم . انگشت هام رو تا مچ دستش پائین میکشم .

انگشت های نحیفم رو به پنجه میکشه . محکم دستم رو نگه میداره و فشار میده . اون قدر که استخون هام به ناله در میان . رگ های آبی روی ساعدش برجسته میشن و نبض میزنن . انگار میترسه فرار کنم . شاید می ترسه همین لحظه از لای پنجره ی باز مونده ی راهرو پر بکشم و دیگه برنگردم .

خم به ابرو نمیارم . پوست سفیدم زیر فشار انگشت هاش رنگ میگیره . میذارم تا این رنگ روی حس و حالم ، روی تمام روزهای خاکستری زندگیم بپاشه .

حالا من هم دست هاش رو دارم . یه دست قوی ، گرم … یه دست حامی …

نفسم رو بیرون میدم و فکر میکنم ، دیگه مهم نیست . دیگه هیچ چیز مهم نیست .

نمی تونم اجازه بدم خودش رو ملامت کنه . حتی اگر اون پای من رو به این کابوس باز کرده باشه . تمام اون سنگلاخی که طی کردم ، به یه لحظه ، به همین لحظه ای که کنارمه می ارزه .

– اگر شکنجه گر تویی , شکنجه اشتباه نیست .

دوباره به من رو میکنه . گوشه ی لبش با طرح یه پوزخند بالا کشیده میشه . چند ثانیه مات صورتم می مونه . انگار می خواد درجه ی خلوص این کلمه ها رو محک بزنه .

صداش رو نمی شنوم اما لب زدنش رو میبینم .

– زخم نمی زنی به من که مبتلا ترم کنی ؟

خم میشه . پیشونیش رو روی پیشونی من میذاره و چشم میبنده . اما با من با چشم های باز تمام ریز لحظه های این با هم بودن رو به خاطرم میسپرم .

چند تا نفس عمیق میکشه . عمیق و عمیق تر . بلند و کشدار … انگار میخواد ذره ذره عطر تنم رو حریصانه ببلعه .

تمام اعضا و جوارح بدنم هوشیار از برخورد قوی و پر حرارت بازدمش به روی گونه هام بی تابی میکنن . دلم میخواد بهش چنگ بزنم و کنار خودم نگهش دارم .

یک دفعه سر بلند میکنه . چشم هاش رو رگه های سرخی گرفتن .

از لابه لای دندون های چفت شده اش می غره .

– آفرین . دستت درد نکنه . این بهترین جوابی بود که ممکن بود بگیرم .

حتی قبل از اینکه حالت چهره ام برگرده و بفهمم که باید از خشم فرو خورده اش ، تعجب کنم از جا کنده میشه و از در اتاق بیرون میزنه .

نمی فهمم واقعا دیده بودمش یا بودنش چیزی شبیه هذیون بود . نمی دونم مخاطبش خودش بود یا من ؟ یا شاید هم خدایی که میگه قبولش نداره …

چیزی ته وجودم تکون میخوره . نیم خیز میشم . میخوام بلند شم و دنبالش برم اما پاهام نافرمانی میکنن و بدنم سسته .

عطرش ، نفسش ، حضورش هنوز هست . توی بیرون دادن نفس هایی که لبریز بوی تنشه خساست به خرج میدم .

دوباره روی تخت برگشت میخورم . سرم رو تا حد ممکن توی بالش فرو میبرم و شقیقه هام رو ماساژ میدم .

حضور کسی رو بالای سرم حس میکنم . سراسیمه پلک باز میکنم اما با دیدن بهنام نا امید میشم .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان زمردم

  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده…
رمان کامل

دانلود رمان اقدس پلنگ

  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x