تا الان با خودم میگفتم شاید خواهرش باشه یا فامیله یا نمی دونم یه چیزی شبیه به این ها اما این چیزی نیست که انتظارش رو داشتم .
– گفتی میخوای بری . کجا ؟
فقط شونه بالا میندازه و من رو متعجب تر میکنه .
– میشه بپرسم این جا چی کار میکنی ؟
– جای دیگه رو نداشتم برم .
با توجه به قیافه اش حرفش برام قابل قبول نیست . یه کم سکوت میکنم . نمی خوام با سوال هام لای منگنه بذارمش . تا اینکه خودش ادامه میده .
– فرار کردم .
توی صورتش دقیق میشم . به این دختر با چشم های درشتی که معلوم نیست سبزن یا عسلی , زیر مژه هایی که از خیسی اشک بهم چسبیدن ، نمیاد دختر فراری باشه . برای فراری بودن زیادی معصوم به نظر میاد . تن صدام رو میارم پائین .
– با خانوادت مشکل داشتی ؟
– نه . اما مشکل پیدا میکردم .
– چرا ؟
– یه کاری کردم که دیگه نمی تونم درستش کنم .
چشم هاش الان که توی اشک غوطه میخورن سبز سبزن . میرم سمتش . کنارش میشینم و سرش رو روی سینه ام میذارم . حالا گریه ی آرومش رنگ هق هق میگیره . بهش اجازه میدم برای اون چیزهایی که فکر میکنه از دست داده خوب عزاداری کنه . موهاش رو نوازش میکنم و میذارم اون چیزی رو که روی سینه اش سنگینی میکنه بیرون بریزه . نفسش که بالا میاد خودش شروع میکنه به درد دل .
– دیگه نمی تونم برگردم خونه . سهیل نامرد همه چیزم رو ازم گرفت . بابام اگر بفهمه من رو میکشه . یه کارایی کردم که روم نمیشه به کاوه بگم . بهتره برم خودم رو گم و گور کنم اصلا .
میخوام بهش بفهمونم هر کاری کرده راه چاره داره . اصلا کاوه برای همین فرستادتم . یه کم به خودم فشارش میدم و میگم .
– آدم کشتی ؟
به سرعت سرش رو بلند میکنه و با چشم های گرد شده نگاهم میکنه . با لبخند پلک هام رو برای یه لحظه روی هم میذارم و دلداریش میدم .
– پس هنوزم جای امیدواری هست .
– تو که نمی دونی .
– خوب بگو تا بدونم .
وقتی اسم یه پسر میاد لا به لای حرف های یه دختر به این سن و سال ، حدس زدن ماجرا آسونه اما سعی میکنم پیش داوری نکنم . میذارم تا خودش قصه اش رو تعریف کنه .
انگشت های دستش رو از کلافگی توی هم قفل میکنه و می چرخونه . دستم رو برای در آغوش گرفتنش باز میکنم و اون دوباره سر روی بازوم میذاره . یاد اون موقع ها میفتم که هیوا کوچیکتر بود . هر وقت نمره ی بدی میگرفت ، یا کاری کرده بود که میترسید توبیخ بشه ، می اومد پیشم . خودش رو برام لوس میکرد . یه دل سیر توی بغلم گریه میکرد و وقتی بهش اطمینان میدادم کمکش میکنم آروم میگرفت .
حالا انگار این دختر هیوا ست و به قطره قطره ی محبت یکی ، حتی شاید من احتیاج داره . هممون یه وقت هایی یه جفت گوش میخوایم که بی سرزنش فقط بهمون گوش بده .
– سهیل اولش خوب بود . خیلی خوب بود . بابام که یا سر کار بود یا درگیر دعواها و بعد هم کارهای طلاق سارا . سمیرا هم که همیشه سرگرم نمایشگاه و گالری و این جور چیز ها بود . از اول هم زیاد با کسی نمی جوشید . بابا سر سارا و سمیرا این جور نبود ، اون موقع ها مامان بود و بابا هم اون ها رو دربست سپرده بود بهش . اما من اسیر بودم . کی میری ؟ کجا میری ؟ با کی میری ؟ تازه آخرش میرسید به نمی خواد بری . سهیل برای من یه جور آزادی بود . برعکس بقیه که اصلا نمی دونستن من چه کار میکنم و فقط نصیحت هاشون بهم میرسید ، برای من وقت میذاشت . برای من حوصله خرج میکرد . اما اون هم فقط اولش بود . هر چی بهش گفتم نمی خوام ، گوش نکرد . هر چی گفتم می ترسم ، گفت خودم مواظبم . گفتم من این جور جاها نیومدم . مسخره ام کرد گفت بچه نباش , طوری نمیشه . یه مهمونیه دیگه . گفتم من مشروب نمی خورم . گفت ضد حال نشو ! تو تا حالا نخوردی من که میدونم دارم چه کار میکنم . حواسم هست . حواسش بود که من رو بدبخت کرد .
دیگه نه اون چیزی میگه ، نه احتیاجی به گفتن هست . تا ته قصه رو میتونم ، نگفته برم . دستم رو لای موهای خوش حالتش فرو میبرم . با حرکت انگشت هام موهاش رو شونه میزنم .
یه لحظه دلم پر پر میزنه . فکر میکنم اگر این دختر واقعا هیوا بود چی ؟ چه کار می کردم ؟ منی که خیلی وقته به هیوا گوش نکردم . کی بهش گوش میده ؟ نکنه گوش شنواش داداش بنفشه باشه ؟
طول میکشه تا به خودم بیام و بفهمم داره دوباره زمزمه میکنه .
– اگر هانیه نبود الان … .
– پس دوست هانیه ای ؟
سرش رو بلند میکنه و نگاهش رو به صورتم میدوزه .
– هانیه رو میشناسی ؟
– دختر خوبیه .
– دوست خواهرمه . بابام فهمید با سهیل دوستم , میخواست من رو بکشه . می فهمید چه غلطی کردم که دیگه … .دیگه نمی دونم باید چه کار کنم ؟
پراکنده حرف میزنه و از این شاخه به اون شاخه میپره .نگاهش دودو میزنه . معلومه هنوز نتونسته خودش رو جمع و جور کنه .
دستی به بازوش میکشم و لبخند میزنم .
– دنیا که به آخر نرسیده . درستش می کنیم .
– چه جوری آخه ؟ من که دیگه نمی تونم برگردم خونه .
– چند روزه از خونه زدی بیرون ؟
– دو روز .
دو روز !!! این یعنی تا الان همه فهمیدن که فرار کرده . یعنی باید برای شب خونه نرفتنش هم فکری بکنیم . شاید اگر خوش شانس باشه … .
اگر چیزی که پائین دیدم نتیجه ی طغیان روحی ستاره باشه ، روی کمک خودش نمیشه حساب کرد . حالش جوری نیست که بشه از شاید باهاش حرف زد . الان فقط یکی رو میخواد که بهش اطمینان بده همه ی کارها رو درست میکنه .
– خیلی هم بد نیست . میشه یه کاریش کرد .
– هیچ کاری نمیشه کرد .برگردم هم بالاخره بابام همه چیز رو میفهمه .
– ما رو دست کم گرفتی ها ستاره خانم !
– آخه … من … گمونم یعنی …
سرش رو تا حد ممکن پائین میگیره . اون قدر من من میکنه که صبرم تموم میشه . دست میبرم زیر چونه اش و صورتش رو سمت خودم بالا میارم . توی چشم هایی که سعی داره از من بدزده خیره میشم . حدسی که میزنم کلافه ام میکنه . یه رابطه ی ناخواسته یا ندونسته یه چیزه و این یکی یه چیزه دیگه.
پلک هام رو روی هم فشار میدم و دلم از سادگی و حتی حماقتش مچاله میشه . دیگه نمی تونم خوددار باشم .
– آخه دختر … من به تو چی بگم الان ؟… چند سالته ستاره ؟
– شونزده .
از چیزی که حدس میزدم سنش کمتره . خیلی کمتره . فکر میکنم بی فکریش من غریبه رو عصبی کرده وای به حال خانواده اش .
– بابات حق داره کفری بشه . مطمئنی ؟
– فکر کنم .
– پس مطمئن نیستی . آزمایش ندادی ؟
– نه .
– بذار ببینم چه کار میشه کرد .
دیگه نمی تونم بهش بگم همه چیز درست میشه . زمان !!! الان دیگه مسئله ی زمان هم مطرحه .
از جا بلند میشم و میرم سمت در که گوشه ی آستینم رو میچسبه . بدون این که برگردم ، فقط سرم رو به طرفش خم میکنم .
صداش نگران و مرتعشه .
– میخوای به کاوه بگی ؟
– نمیشه که بدون اون کاری کرد . اگر هم بخواد کمک بکنه باید بدونه .
– آخه من تا همین جاشم خیلی اذیتش کردم . هانیه نمی تونست خونه ی باباش من رو نگه داره . آوردم اینجا .
نمی پرسم چرا اذیت می کنی ؟ خودت و دیگران رو ؟ نمی پرسم بین این همه جا ، چرا این جا ؟ فعلا چیزهای مهمتری هست برای رسیدگی .
– فعلا بذار برم تا ببینم چی میشه .
در رو که باز می کنم ، یاد کلید میفتم . از روی در اتاق برش میدارم و توی جیب مانتوم جا میدمش .
کاوه روی پله ها نشسته . همین که در اتاق رو میبندم روی پا بلند میشه و دو تا پله میاد بالا . سعی داره خودش رو مثل همیشه خونسرد نشون بده اما چشم هاش رو دیگه می تونم بخونم . توی دلم میگم ” کاش اون سهیل نامی هم اندازه ی تو نگران وضع این دختر بود . اندازه ی تو نه ، لااقل نصف تو . ”
بهش میرسم و بی توجه بهش میرم سمت آشپزخونه ی اپن کنار سالن . روی یکی از صندلی های بلند کنار پیشخون میشینم . نمی دونم کاوه چی می دونه و من چطور باید بگم .
کاوه هم منتظر ایستاده تا من لب باز کنم .
– چقدر میدونی ؟
– این قدر که بچه است و راحت به یه پسر عوضی اعتماد کرده . پسره برگشتنش از رفتنش بدتره . همون بهتر که نباشه .
– نبودنش هم دردسره .
منظورم رو میفهمه که ابروهاش رو در هم میکشه . چشمهای مشکی درشتش رو توی چشم هام میدوزه . صدای روی هم کشیدن دندون هاش رو میشنوم .
– اگر بتونیم برش گردونیم خونه برای اونم میشه یه فکری کرد .
– کاوه , از خانواده اش چقدر میدونی ؟
نزدیک میاد . کف یکی از دست هاش رو روی پیشخون ستون میکنه و نفسش رو کلافه بیرون میده .
– یه پدر متعصب و دو تا خواهر بزرگتر داره که یکیشون هم کلاسی هانیه بوده . اون یکی هم ازدواج کرده و الان درگیر طلاقه. شانس آورده روزی که از خونه میزنه بیرون ، هانیه سر کوچه میبیندش و با دیدن اون کوله بزرگ کوه روی دوشش کنجکاو میشه و میفهمه چی شده . خونه ی خودشون بابت مشکلات لوله کشی و آب و اینا در حال بازسازی بود . با امید هم که هنوز سقفی پیدا نکردن برن زیرش . برای برگشتن هم نتونسته بود راضیش کنه . امید به من زنگ زد . منم نسرین خانم رو گذاشتم بالای سرش تا ببینم چه کار می تونم بکنم .
معلومه عصبیه . حتی بیشتر از حد انتظارم . کاوه ای که همیشه سعی میکرد چیزی رو بروز نده تمام مدتی که حرف میزد با نوک پا روی سنگ زیر پاش ضرب گرفته بود .
با وجود شرایطی که کاوه میگه باز هم مشخصه ، برای ستاره بهترین جا پیش خانوادشه . حتی اگر باهاشون مشکل داشته باشه . باید برگردونیمش خونه اما جوری که تنش به حداقل ممکن برسه . اگر قرار باشه مشکلش با پدرش ادامه دار بشه ، فرارش هم می تونه تکرار بشه . باید اول شرایط رو تثبیت کنیم . من از پس این چیزها برنمیام . کاوه قاعدتا بهتر می تونه راه حل پیدا کنه .
– قبل از برگردوندنش باید یه کارهایی بکنیم .
– این جوری دیر میشه . هر چی بیشتر بگذره بدتره . این رو میتونیم بذاریم برای بعدا که اوضاع یه کم آروم شد .
ظاهرا کاوه خیلی هم در جریان نیست . از جوابی که میده مشخصه فکر میکنه منظورم قضیه ی رابطه ی ستاره و سهیله و لاپوشونی عواقبش . مجبورم من بهش بگم .
– یه مشکل دیگه ام هست .
– دیگه چی ؟
– فکر نمی کنم یه جنین اون قدر صبر داشته باشه که بذاره اول اوضاع آروم بشه .
با شنیدن این حرف جوش میاره . شروع میکنه به عصبی راه رفتن و دور خونه چرخیدن . میرم توی آشپزخونه و از توی آب چکون بالای سینک ظرفشویی یه لیوان برمیدارم . لیوان رو از آب خنک یخساز یخچال پر میکنم و براش میبرم .
هنوز هم بی قراره . آستین پلیورش رو میچسبم تا وادارش کنم یه جا بایسته . حالا باید علاوه بر ستاره کاوه رو هم آروم کنم .
– شاید هم اشتباه میکنه . بذار اول مطمئن بشیم بعد حرص بخور . گذشته از اون حرص خوردن تو چیزی رو درست نمیکنه .
– آخه من نمی فهمم این خودش بچه است اون وقت …
– کاوه خودت داری میگی بچه . بچه نبود به حرف یک آدم عوضی اعتماد نمی کرد . بچه نبود با فرار کار خودش رو سخت تر نمی کرد . حالا هم جای این حرف ها بگرد دنبال یه دکتر آشنا . زودتر معلوم شه حدسش درسته یا نه . اگر درسته هر چی زودتر یه کاری بکنیم .
لیوان رو به طرفش میگیرم . یه کم توی صورتم دقیق میشه . یه چیزی شبیه یه تشکر خاموش توی حالتش هست که باعث میشه لبخندم رو به روش بپاشم .
لیوان رو ازم میگیره . آب رو لاجرعه سر میکشه و لیوان خالی رو بهم برمیگردونه . بعد ازم دور میشه و با گوشیش شماره میگیره . میره توی حیاط تا با مخاطبش حرف بزنه .
من اما سر جام می مونم و از پشت شیشه های سرتاسری سالن ، با نگاهم ، دوستی رو که نگران یه دختر غریبه ی زخم خورده است تعقیب میکنم . ته دلم حس میکنم ، عجیب این روی ناشناخته ی دوست داشتنی کاوه رو دوست دارم .
***
گاهی بعضی چیزها مثل شرابن . سرمستت میکنن . مست که میشی ، دست و دلت رو می لرزونن . دستت که لرزید ، لب پر میزنن روی لباست . لباس سفید دلت رو لک میکنن . لک لباست رو هر چقدر که بشوری ، با هر چی که بشوری ، دیگه اون لباس مثل روز اولش نمیشه . همیشه میدونی که اون لک هست . حتی اگر کس دیگه ای جز خودت اون لکه رو نبینه ، باز هم میدونی که هست .
به خواهش کاوه همراهشون شدم . از پیش دکتر که برمیگردیم من آرومترم و ستاره داغونتر . آرومم چون علائمی که ستاره داره به خاطر بارداری نیست . فقط عصبیه . عصبیه که دوره های زنانه اش عقب افتاده و عصبیه که معده اش هیچ چیزی رو قبول نمی کنه . همین هم کار رو راحتتر میکنه . دکتر که از طرف یکی از دوست های کاوه معرفی شده ، با کاوه و پولش اظهار آشنایی میکنه و همون روز ، بی وقت قبلی ، عمل ستاره رو انجام میده .
بعد از عمل ، توی ماشین همه سکوت کردن . نمی دونم چرا ستاره به جای آرومتر شدن ، گرفته تر شده . توی خودشه و حتی یه کلمه حرف نمیزنه .
فکر میکنم شونزده سالگی من چطوری بود ؟ اون قدر ازش فاصله گرفتم که دیگه نمی فهممش ؟
از آیینه ماشین نگاهش میکنم . صورت رنگ پریده اش رو به شیشه ی سرد ماشین تکیه داده و به هیچ چیز نگاه نمیکنه . برمیگردم طرف کاوه که انگار اون هم روزه ی سکوت گرفته .
– کاوه این بغل نگه دار .
کاوه از بالا بلند افکارش پرت میشه پائین . طول میکشه تا لب باز کنه .
– هووم ؟ برای چی ؟
– نگه دار . کار دارم .
میزنه کنار و برمیگرده طرفم .
– بفرمائید .
– چی چی رو بفرمایم ؟ برو سه تا ذرت مکزیکی بخر با هم بفرمائیم .
یه کم نگاهم میکنه که بهش چشمکی میزنم و خیلی آروم با سر به پشت اشاره میکنم . منظورم رو میفهمه و پیاده میشه . من هم پیاده میشم و از در عقب سوار میشم . نزدیک ستاره میشینم .
حتی صورتش رو از شیشه ی ماشین برنمیداره . یه کم دست دست میکنم تا بلکه چیزی برای شروع به فکرم برسه . ولی زنگ گوشیم زودتر شروع میکنه . کامرانه که برای بار سوم از دو ساعت پیش شماره ام رو گرفته .دوبار قبلی رو جواب ندادم اما صدای زنگ اون قدر روی اعصابه که حتی ستاره هم از حالت خموده اش دل میکنه و نگاهش رو به کیف توی دستم میدوزه .
پیش خودم غر غر میکنم ” چرا بعضی ها توی درک رفتار بقیه این قدر مشکل دارن ؟ وقتی دوبار جوابش رو ندادم ، یعنی نمیخوام جواب بدم . فهمیدنش هوش سرشاری نمی خواد . ”
تا قبل از برگشتن کاوه ، گوشی رو جواب میدم بلکه با زبون ، بتونم منظورم رو بهش برسونم .
– بله ؟
– سلام خوشگل خانم . چه عجب بالاخره جواب دادی !
از گوشه ی چشم ستاره رو میبینم که باز به حالت قبلش برمیگرده .
– کامی وقتی جواب ندادم ، یعنی نمی تونستم جواب بدم .
– چیه ؟ کاوه جان دور و برت بود ترسیدی جواب بدی ؟
از لحنش خوشم نمیاد . دلم میخواد بهش بگم بیچاره تو بازیچه بودی نه کاوه اما به جاش از جمله های مودبانه تری استفاده می کنم .
– من از پس خودم برمیام . مشکلی هم با کاوه و فهمیدن یا نفهمیدنش ندارم .
– باشه . پس فردا شب برای بازی میام دنبالت .
من نمی تونم خوب بگم یا اون خودش رو زده به یه راه دیگه ؟
نمی خوام برم . این رو خوب می دونم . دلیلی برای رفتن ندارم . برم خودم رو توی دردسر بندازم که چی ؟ می خوام چیزی بگم که کامران رو برای همیشه از صرافت این رابطه ی مضحک بندازه .
– برنامه های بهتری ریختم برای فردا شبم . فهمیدم که از تو توی برنامه ریزی بهترم .
کنایه هام رو شوخی میگیره و صدای قهقه اش رو از پشت خط به گوشم سرازیر میکنه . از شنیدن صداش روی بینیم چین میفته .
– گمون نکنم . آخه نمی دونی فردا شب کیا میان که . اگر میخوای پولت رو زنده کنی فردا وقتشه .
توی ذهنم حرف های قرار اول چرخ میخوره . پولی که گفته بودم دست زاهدی دارم . یعنی زاهدی توی بازی بود ؟
– کی میاد ؟ زاهدی هم هست ؟
– بیا تا بفهمی .
دیگه کفرم رو درمیاره . توی دلم میگم ” به جهنم . نگو . من که نمیام “. صدام رو خونسرد نگه میدارم.
– مهم نیست . فرقی نمیکنه .
– یعنی نمیای ؟
هومی میکشم تا بهش بفهمونم حوصله ام رو سر برده و بهتره زحمت رو کم کنه ، ترجیحا برای همیشه . کامران اما پررو تر از این حرف هاست .
– باشه نیا . اما جا تو بودم وقتی میشنیدم قراره طرف حساب فردوست بشم ، پشیمون میشدم .
توی تمام زندگیم فقط یه فردوست میشناختم . یه فردوست بود که همه توی صنف ما میشناختن ، یا حتی بیرون از صنف ما . سخته گرفتن تعجب و این کنجکاوی کشنده از صدام .
– دکتر مهران فردوست ؟
صدای خنده اش روی اعصابم رژه میره . با ته مونده ی خنده ی توی صداش جوابم رو میده .
– برای تو چه فرقی میکنه ؟ تو که دوست نداری بیای . اما خوب بازم فردا بهت زنگ میزنم شاید نظرت عوض شده بود . فعلا .
تماس رو قطع میکنه و من رو بی جواب میذاره .
. ذهنم قفل میشه روی حرف هاش .
دکتر فردوست ، مدیر عامل شرکت ریزپردازان رو کسی نبود که نشناسه . خاطراتم ازش برمیگرده به زمانی که تازه فارغ التحصیل شده بودم .
انگار دیروز بود که رزومه ام رو برداشتم و رفتم شرکتش برای استخدام . می دونستم کار توی ریزپردازان یعنی پروژه های بزرگ ، اعتبار و پول خوب ، شاید برای کسانی مثل من خیلی خوب . مدیر داخلی شرکت که محترمانه ردم کرد از استعداد هنرپیشگیم استفاده کردم و کلی فیلم بازی کردم تا تونستم فردوست رو ببینم . خوب یادمه بی اون که حتی رزومه ام رو بخونه با غرور و نخوت گفت ” شاید از بهترین دانشگاه با بهترین معدل اومده باشی اما باید بدونی ما حرفه ای ها فقط با حرفه ای ها کار میکنیم . ”
با کامران بین گپ زدن هامون راجع به کارم حرف زده بودم . کم ، اما یه چیزهایی گفته بودم .
….
فردوست ؟ همون فردوست معروفه ؟ کامران از کجا میشناسدش ؟
نفسم رو کلافه از غوغای افکارم ، بیرون میدم . دستی به پیشونیم میکشم و موهای بیرون زده از شالم رو مرتب می کنم . از فکر پخش و پلای خودم حالم به هم میخوره . دوباره به سمت ستاره نگاه میکنم . الان چیزهای دیگه ای داشتم برای فکر کردن . کاوه رو فرستاده بودم پی نخود سیاه تا راحت با ستاره حرف بزنم . زاهدی یا فردوست حداقل تا فردا شب می تونستن منتظر بمونن .
گوشی رو به کیفم برمیگردونم و فکر فردوست و کامران رو به عقب ترین جای ذهنم هول میدم . برمیگردم سمت ستاره که از پشت شیشه به بیرون خیره شده . بازوش رو میگیرم و فشار میدم . سربرمیگردونه و بی حال نگاهم میکنه .
– چیه ؟ درد داری ؟
سری بالا میندازه که یعنی نه . اما چهره اش از روی ناراحتی مچاله شده . برای بار صدم برنامه هام رو باهاش مرور میکنم .
– با یکی از دوست هام هماهنگ کردم . داریم میبریمت پیش اون که با دو تا از همکلاسی هاش یه خونه ی دانشجویی اجاره کرده . امشب رو باش ، حالت یه کم جا بیاد تا فردا . فردا هم با همسایه هاش میبرنت درمانگاه که اون ها هم اون جا دیده باشنت . فشارت همین طوری پائین هست . نشد هم چاره اش یکی از قرص فشارهای بابامه .
دست میبرم و از توی کیفم یه بسته قرص کف دستش میذارم . محض احتیاط از قبل قرص های اضافی رو درآوردم و فقط یه دونه توی بسته باقی گذاشتم . حرفم ادامه میدم .
– زنگ میزنن به بابات که این چند روز اون جا بودی و الان چون حالت بده ترسیدن . یه مدت سختی میکشی اما بالاخره همه چیز برمیگرده به حالت اولیه .
با صدای گرفته ای بالاخره جواب میده .
– هیچ چی برنمی گرده . من که خودم می دونم چه کار کردم .
– مگه از سر میل و رغبت بوده ؟
– نه . ولی من دیگه اون دختر پاک سابق نیستم .
صداش از بغض میلرزه . دلم زیر و رو میشه از این همه معصومیتش . کسی هست که دلش نره برای این صدای بغض گرفته ؟ این که میگه خودم که می دونم چه کار کردم ؟ هر چقدر که ادعای روشن فکریشون بشه ، هر چقدر هم که اسم این احساسات شفاف و شیشه ای رو بذارن عقب موندگی ، باز هم نمیشه تحسینش نکرد .
اون چیزی رو که توی ذهنم میجوشه ، به زبون میارم .
– پاکی به این حرف ها نیست . پاکی به دلته . به روحته . اونی که بدنش باکره است اما قلبش سیاهه , اونی که دلش هرزه است پاک نیست . ستاره ! وقتی خدا گناه بنده هاش رو میبخشه ، بقیه بنده ها بی خود میکنن درباره ی این چیزها نظر بدن .
یه قطره اشک از گوشه ی چشمش میچکه و آب بینیش رو بالا میکشه . ناراضی زمزمه میکنه .
– از دروغ خوشم نمیاد .
– منم از دروغ خوشم نمیاد . اما فکر بابات باش . بزرگ کردن سه تا دختر بی مادر سخته . این که فکر کنی یه جای کارت میلنگه که همه چیز اونی که ایده آله نیست ، سخت تره . میخوای شرمنده باشه ؟
– حتی اگر اون هم ندونه حتی اگر بعدها هم کسی نفهمه اما من مایه ی شرمندگیم .
میکشمش توی بغلم . نمی دونم ستاره ی ده سال بعد هم همین جوری فکر میکنه . ستاره ی دنیا دیده هم میگه من مایه ی شرمندگیم ؟ اما من دلم میخواد منصفانه و درست خودش رو ببینه . همون جوری که هر آدمی حق دیده شدن داره . همین رو هم میگم .
– یادت باشه تو قبل از دختر بودن ، آدمی . یه آدم با هزار تا ویژگی . یه آدم رو که فقط با یه خصیصه نمی سنجن . نباید بسنجن . هر چه قدر هم که اون خصیصه بزرگ باشه . ستاره ! خوب باش . از این به بعد خوب باش . خودت رو دوست داشته باش و نذار هیچ وقت ، هیچ کس ، هیچ جوری ، تو رو عذاب بده .
نمی دونم میفهمه چی میگم یا نه . اما دیگه توی چشم هاش اون غم نیست . نه اینکه نباشه روی نگاهش رو انگار یه پرده پوشونده .
از پنجره کاوه رو می بینم که با سه تا لیوان ذرت داغ برمیگرده . لابد فکر میکنه به اندازه ی کافی تنهامون گذاشته تا حرف بزنیم .
کاوه میشینه پشت فرمون اما من از جام تکون نمی خورم . آینه ی جلو رو روم تنظیم میکنه و با یه دنیا سوال نگاهم میکنه . من فقط پلک هام رو روی هم میذارم و سر تکون میدم . محض عوض کردن جو موجود هم که شده به صدام یه کم رنگ شیطنت می پاشم .
– کاوه خسیس شدی ؟ نمیشد لااقل برای من یکی از اون لیوان بزرگ ها بخری ؟
کاوه همراهیم میکنه . حرف میزنیم و تا رسیدن به مقصد نمیذاریم ستاره توی دنیای فکر غرق شه . دنیای واقعی به حد کافی برای غرق کردن آدم هاش توان و انرژی داره .
***
پاهام دیگه توان بالا رفتن ندارن . پله ها در نظرم کش میان و دستم رو به نرده ها میگیرم تا بتونم خسته از یه روز طولانی ، تا رسیدن به دم خونه بالا برم .
همراه کاوه ، ستاره رو به نرگس سپردیم . نرگس همکلاسی قدیمم بود . یه دختر خونگرم شیرازی ، که به لطف پول پدرش ، امسال فوقش رو از دانشگاه آزاد میگرفت .
دلم هنوز پیش ستاره است . دل نگران برنامه ایم که برای فردا ریختیم . هنوز به درستی کاری که کردم فکر میکنم . با وجود درگیری ذهنم اما از گوشه ی چشم ، سرک کشیدن خانم زوار ، همسایه ی پائینی رو میبینم توی راهرو . می خوام ندیده بگیرم و راهم رو ادامه بدم اما صداش میونه ی راه متوقفم می کنه . اجبارا دو تا پله برمیگردم پائین تا جوابش رو بدم .
– سلام خانم زوار .
– سلام هما جان ؟ از سر کار میای ؟
وقتی با پسوند جان صدام میزنه ، یه حس ناخوشایند زیر پوستم میخزه . می دونم این لحنش بی خود نیست . سعی میکنم جلوی بالا پریدن ابروهام رو بگیرم .
– با اجازتون .
– سلامت باشی عزیزم . بعد از ظهری خواستم با مامان حرف بزنم اما انگار نبودن . گفتم بهشون بگی قبض گاز ساختمون اومده . زودتر باید پرداخت کنیم . سهم هر کس رو زدیم توی برد . تا دیر نشده با شارژ ساختمون بیاریدش .
بی حوصله چشمی میگم و با یه خداحافظی نصفه و نیمه دوباره راه پله ها رو در پیش میگیرم .
حسم اشتباه نمیکرد . وقتی خانم زوار ، که شوهرش نماینده ساختمونه این چیزها رو به من میگه ، یعنی باز پول شارژ چند ماهی عقب افتاده .
کلید رو توی قفل در می چرخونم و خسته کفش هام رو جلوی در از پا میکنم . تاریکی سالن میگه ظاهرا کسی خونه نیست . نگاهی به اتاق ها میندازم که متعجب هیوا رو توی اتاق خودمون ، روی تخت ، در حال حرف زدن با تلفن پیدا میکنم .
هیوا به محض دیدن من توی چارچوب در چیزی توی گوشی پچ پچ میکنه و دکمه ی قطع تماس رو میزنه . قبل از اینکه فرصت کنم چیزی بگم گوشی تلفن رو روی تخت میندازه و میاد طرفم .
– به به آبجی خانم ! سلام .
از شنیدن این اصطلاح روی بینیم چین میفته .
– سلام . این هزار بار اینجوری صدام نزن . کسی خونه نیست ؟
– نه .
قبل از این که دهن باز کنم و چیزی از مخاطب تلفنیش بپرسم ، هول زده و تند تند شروع میکنه به حرف زدن .
– مامان و بابا از ملاقات هادی که برگشتن دوباره بحثشون شد . مامان بساط اشک و آه راه انداخت که این چه زندگی ایه برامون ساختی . برو مردم رو ببین چه کار میکنن . تو پول خرج بچه هات نمیکنی که وضع پسرم الان این شده . تو این دوره زمونه اگر پول داشته باشی زندان و سربازی برات میشه عین هتل . چه میدونم از این حرف ها . بعدم رفت خونه ی خاله مهین .
نمی دونم هادی رو چطور دیده که به هم ریخته اما فعلا نگاهم روی گوشی تلفن قفل شده . تا دهن باز میکنم که چیزی بپرسم هیوا توی حرفم میپره .
– مامان که تا آخر شب نمیاد . شام هم که نداریم . البته اگر تو بیرون چیزی به بدن نزدی و یه جور تنها خوری نکرده باشی . من یکی توی معده ام جوجه کشی باز شده بسکه تخم مرغ خوردم .
مانتو و شالم رو با کلافگی درمیارم و روی تخت پرت میکنم . چشمم هنوز پی گوشی تلفن و مخاطب مجهول هیوا میدوه . هزار تا فکر تیره به مغزم هجوم میارن . پشت خط کی بود ؟ نکنه هیوا این همه حرف میزنه تا ذهن من رو منحرف کنه ؟ اون که تا قبل از اومدن من راحت داشت باهاش حرف میزد ، چرا تا اومدم قطع کرد ؟ یاد ستاره و سادگیش میفتم . وای گوش شنوا ! نکنه هیوا هم …
انگشت های ظریف و سبزه ی هیوا که جلوی صورتم تکون میخورن به خودم میام .
– یوهوو ! کجائی ؟
نفسم رو بیرون فوت میکنم و ترجیح میدم مستقیم چیزی نگم .
میرم سمت آشپزخونه . بطری آب رو از توی یخچال برمیدارم و بی حوصله از برداشتن لیوان صرف نظر میکنم . بطری رو بدون تماس با دهنم بالا میگیرم و چند جرعه نثار گلوی خشک شده ام میکنم . صدای هیوا نمیذاره زیاد ادامه بدم .
– چی شد ؟ شام درست میکنی ؟
بطری رو به یخچال برمیگردونم و توش سرکی میکشم . بعد از چند ثانیه فکر جواب هیوا رو میدم .
– چیپس و پنیر خوبه ؟ فقط باید بری خرید . پنیر نداریم اگر چیزی از چیپس ها باقی گذاشته باشی .
– پول بده . میرم .
میام تا از توی سالن کیفم رو بردارم . دست هیوا اسکناس ده هزار تومنی رو از توی دستم بیرون میکشه و بعد اون رو به لب میبره . یه بوسه ی نمایشی روی اسکناس میزنه و زمزمه میکنه .
– ای جون ! چیپس و پنیر . می میرم براش .
به سرعت یه مانتو به تن میکشه و میره سمت در ورودی که بلند بهش گوشزد میکنم .
– نری دریانی اون سر خیابون ها ! از همین مغازه ی سر کوچه خرید کن و زود بیا . هوا خیلی تاریکه .
– مثل قرقی برگشتم .
دلم برای شیطنت هاش ضعف میره . دوباره یاد تلفن میفتم . میرم توی اتاق و گوشی رو برمیدارم . شماره ی آخرین تماس رو میارم تا چک کنم . نمی دونم بیشتر از دیدن یه شماره ی ناشناس میترسم یا دیدن شماره ی خونه ی بنفشه . قبل از خوندن شماره یه لحظه پلک هام رو میبندم و گوشه لبم رو به دندون میگیرم .
وقتی شماره رو برای بار دوم چک میکنم و میبینم شماره موبایل ویداست ، نفسی از سر آسودگی میکشم . هیوا مثل ستاره نیست . حداقل برای هیوا هنوز وقت دارم .
تلفن رو سرجاش میذارم و برمیگردم توی آشپزخونه . چند تا سوسیس از یخچال بیرون میارم و شروع میکنم به خرد کردن .
ذهنم برای خودش هر از گاهی به یه طرف میره . گاهی به طرف هادی و اسلحه ی مجهولی که به گمانم هنوز ردی ازش پیدا نشده ، گاهی به سمت زاهدی و چاهی که توی زندگیمون کند ، گاهی هم حول هیوا و حتی ستاره .
هیوا که برمیگرده ، کیسه ی خرید ها رو روی پیشخون آشپزخونه میذاره و دوباره به اتاق برمیگرده . صداش میزنم . بی حوصله توی چارچوب در می ایسته .
– چیه ؟
– حوصله ام سر میره تنهایی . کار نداری بیا این جا پیش من .
میاد کنارم و به هر چیزی که میبینه ناخنکی میزنه . با اینکه خوشم نمیاد اما چیزی بهش نمیگم . فکر میکنم هر جور شده باید بینمون پل بزنم .
– هیوا فیلم جدید چیزی داری ؟ امشب که کسی نیست می تونیم هم بخوریم هم راحت فیلم ببینیم .
چشم هاش برق میزنن . لب هاش رو توی دهنش میکشه و بعد میپرسه .
– چی دوست داری ؟
– عشقولانه باشه . بذار تا کسی نیست یه کم ماچ و بوسه ببینیم ، روحمون تازه شه .
صداش اوج میگیره . میپره سمت اتاق و همون جوری میگه .
– یه چیزی دارم ، ببینی کف میکنی !
– اوی ! فیلم مورد دار ؟
– نه بابا . من که فیلم چیزدار نمی بینم . بچه ها میگفتن باحاله .
همون جوری که مشغولم ، صدام رو بلند میکنم تا از توی اتاق بتونه بشنوه .
– امتحان هفته ی پیشت چی شد ؟
با یه دی وی دی توی دستش برمیگرده . یه کم این پا و اون پا میکنه تا جواب بده .
– اگر به بابا نمیگی ، خوب نشد . بسکه سخته لامصب . معلمش هم که گیره .
میره سمت تلویزیون که همزمان صدای زنگ موبایلم میگه که یه پیام دارم . فکر میکنم باید کامران باشه . نمی خوام پیامش رو باز کنم اما بعد فکر میکنم اون که متوجه نمیشه .
از بعد از اون حرف هایی که زده هنوز نصف هوش و حواسم پی فردوسته . اگر می تونستم فردوست رو راضی کنم برای این که استخدامم کنه خیلی چیزها تغییر میکرد .بعد از یه مدت کار می تونستم برای خودم اعتباری کسب کنم و حتی به تنهایی پروژه های بزرگ بگیرم . می تونستم خوب پول دربیارم . می تونستم یه کم کمک مامان کنم تا خیالش از بابت هادی و وضعیتش راحت بشه . می تونستم برای هیوا توی درس هایی که ضعیف بود معلم بگیرم . می تونستم …
با دیدن اسم نرگس بالای صفحه ی پیام به لیست می تونستم هام یه چیز جدید اضافه میشه . می تونستم مثل نرگس با خیال راحت برای فوق بخونم .
به جای فکر پیامم رو می خونم . ” برنامه ی فردا عقب افتاد .”
برای ستاره این عقب افتادن برنامه هم کار رو سخت میکنه هم استرسش رو زیاد میکنه . هر چند شاید برای حال جسمیش بهتر باشه .
در جواب چرایی که می فرستم ، نرگس بلافاصله جواب میده .
“شاهدین عزیزمون میلنگن . بچه ها امتحان دارن . همسایه مون هم فردا نیست . برای پس فردا همه چیز اکیه . ”
بعد از بستن صفحه پیامم ، بشقاب غذا رو از توی مایکروفر درمیارم و میرم سمت هیوا . فکر میکنم حالا فردا برای رفتن به بازی وقتم آزاده . انگار ناخواسته همه چیز داره در این جهت جور میشه .
کنارش میشینم و وانمود میکنم دارم پا به پاش فیلم رو تماشا میکنم . هر چند به جای داستان فیلم همه ی تمرکزم روی داستان زندگی خودمه . فکر میکنم شاید بازی فردا همون اتفاق مهم زندگی من باشه . شاید فردا باید مثل قهرمان فیلم ها برای داشتن یه زندگی بهتر یه کم ریسک کنم .
***
گاهی واقعیت با تصورات آدم کیلومتر ها فاصله داره و تو بی اون که بدونی فریب تصوراتت رو خوردی .
این بار شبیه هیچ چیز شبیه تصورات من نیست . هیچ چیز شبیه دفعه های قبل نیست .
نه محیط شباهتی به اون باشگاه های ساده داره نه آدم ها اون مردهای شیک و جدی قبلین و نه حتی من حسم مثل اون سری ها ست . نمی ترسم . دیگه استرس به دیواره های دلم چنگ نمی زنه . اما همین که پا میذارم به سالن دلم آشوب میشه .
احتمال حضور زاهدی توجیه بدی نبود برای انکار وسوسه ی آشنائی با فردوست . هر چند خودم میدونم بیشتر این وسوسه است که بخش جاه طلب وجود من رو امشب کشوند این جا .
با وجود اصرار کامران قبول نکردم که دنبالم بیاد . آدرس گرفتم و ترجیح دادم خودم برم . هر چی ارتباطم رو با کامران محدود تر میکردم ، احساس بهتری داشتم .
قرار توی یه کافه رستوران نیمه خصوصی بود . دم در ورودی با گفتن اسمم نگهبان لیست توی دستش رو چک کرد و به راحتی مجوز ورودم صادر شد .
بعد از یه حیاط نه چندان طویل که میز های دو نفره اش به خاطر سرمای این موقع سال متروک و غمزده به نظر میرسیدن و درخت های تک و توکش لخت و بی بار شده اند ، ورودی ساختمون و سالن اصلی با در چوبی بزرگی ، به سبک قدیمی ، خودنمائی میکرد .
توی سالن یه قسمت رو به بار اختصاص دادن و صندلی های پایه بلند کنارش و یه قسمت دیگه مبل های سنگینی چیده شده . بار با رقص نورهای رنگی نورپردازی شده و این سمت رو آباژورهای بزرگی روشن کردن .
غیر از جمع ما فقط چند نفری کنار بار دیده میشن . کامران به محض دیدنم از جا بلند میشه و با یه لبخند کش اومده به طرفم میاد .
– اگر نمی اومدی حسابی ازت دلخور میشدم .
دستش رو که به سمتم دراز میکنه بی میل انگشت هام رو در اختیارش میذارم اما انگار اون خیلی راحت تر از این ها برخورد میکنه . یک دفعه دستم رو سمت خودش میکشه و خیلی کوتاه گونه ام رو میبوسه . شوکه از کارش دلم میخواد به شدت پسش بزنم . اصلا دلم میخواد همین لحظه سالن رو ترک کنم . اما انجام دادن این کار برای منی که تا حالا نقش یه همراه شیرین رو بازی کردم مطمئنا شک برانگیز خواهد بود .
خودم رو عقب میکشم و به در هم کشیدن ابروهام اکتفا میکنم . کامران بی خیال دستش رو پشتم میذاره و به طرف بقیه هدایتم میکنه .
– این هم عزیز دل من . هما .
به طرف جمع حاضر لبخند کمرنگی میزنم و فکر میکنم این بار حتی از معرفی کامران هم خوشم نمیاد . از ذهنم میگذره ، چطور یه زمانی می خواستم از این آدم علیه کاوه استفاده کنم ؟
بعد از جریان ستاره دیگه فکر میکنم شاید کاوه کارهایی بکنه که من ازشون سر در نیارم اما الزاما این به معنی مشکل دار بودن کارهاش نیست .
سه تا مرد توی رده ی سنی سی و پنج تا چهل و پنج ساله روی مبل ها و دور یه میز نشستن . دو تاشون رو یه جفت دختر جوون همراهی میکنن . به چیزهایی که کامران برای معرفیشون میگه دقت نمیکنم و پالتو و شالم رو درمیارم . چه فرق میکنه که اسمشون چی باشه یا کامران از کجا میشناسدشون وقتی من اومدم تا کس دیگه ای رو ببینم ؟
برخلاف دفعه های قبل کسی برای بردن پالتو و شالم نمیاد . پس ناچار روی دسته ی یکی از مبل ها میندازمشون و میشینم .
فردوست رو سر میز نمی بینم . پیش خودم میگم خوب اصلا به اون مرد فوق جدی ای که من دیدم قمار کردن نمی اومد اما شاید مثل یه مشتری عادی ، سر و کلش توی این کافه رستوران پیدا بشه . به هر حال اون آدم اگر این جور جاها نیاد پس کی باید بیاد ؟
با یه نگاه به جمع میفهمم این مردهای نیمه مست که یا گره ی کرواتشون شل شده یا نیمی از حواسشون به دخترهای کنارشونه از قماش جنتلمن های دو تا بازی قبلی نیستند . هر دو دختر روی دسته ی مبل مردها نشستند و همین هم پیراهن های کوتاهشون رو کوتاهتر نشون میده . یکیشون دکلته ی قرمز پوشیده . پیراهن ساتن اون یکی رو یه طرح گیس باف بزرگ از پولک های طلائی همرنگ پارچه ی پیراهن ، پر زرق و برق تر نشون میده .
بین این جمع وصله ی ناجوری به نظر میام . همین برای تموم کردن این شب مسخره مشتاق ترم میکنه .
از نگاه هاشون روی خودم خوشم نمیاد . انگار دارن مَحَکم میزنن . چشم هاشون از روی من روی کامران که مبل کناریم رو انتخاب کرده در حال رفت و برگشته . انگار هر بار با همین نگاه ها نظرشون رو درباره ی من به اون انتقال میدن .
کامران گفته بود بازی هاشون معمولا روی چه مبلغی می چرخه . برخلاف دفعه های قبل اون قدر کمه که حتی پس انداز من هم راحت جوابگوئه .
بازی بی هیجانیه . حریف هام نه اون قدر سیاست مدارن که باید نه اون قدر هوشیارن که این رو بفهمن.
میخوام ریز ( raise ) بدم که صدای مردی که تنهاست در میاد .
– هی هی خانم کوچولو یواشتر . قرار نیست که All in بازی کنیم .
بلاتکلیف به کامران نگاهی میندازم که جوابم رو میده .
– بازی دوستانه است . بیشتر دورهمیه تا بازی . این قدر سنگین جلو نمیریم .
توی دلم پوزخندی میزنم و توی دلم میگم ” بخشکی شانس ! گفتم امشب لااقل یه پول درست حسابی میبرم اما این ها هم با این دک و پز ، دست کمی از من آس و پاس ندارن . ”
از شوخی های جاری سر میز سر در نمیارم . برام خیلی هم مهم نیست . چشمم بیشتر به در ورودیه تا قبل از هر کس تازه وارد ها رو شکار کنم . اما نه از زاهدی خبری هست نه فردوست .
کلافه سرم رو به گوش کامران نزدیک میکنم . میخوام ازش سراغ زاهدی رو بگیرم اما نمی دونم چه برداشتی میکنه که لبخندش گشاد میشه و زیر لب با لحن کشداری میگه .
– حتی نفست هم گرمه !
حالم از افکار مشمئز کننده اش به هم میخوره . یه کم عقب می کشم و میگم .
– از دوست مشترکمون خبری نیست !
با ابروهای بالا رفته نگاهم میکنه و همراه یه چشمک میگه .
– صبور باش عزیزم .
سر جام برمی گردم و به صحبت های بقیه گوش میدم . همین که دخترها بالاخره حوصلشون سر میره و بلند میشن تا به بار برن ، جو سنگینی حاکم میشه .
…
مردی که تنهاست برای چند ثانیه من رو زیر ذره بین میذاره و بعد یه نگاه سوالی به کامران میندازه که باعث می شه کامران لاقیدانه شونه ای بالا بندازه و بگه .
– نترس . هما خودیه .
مرد دیگه که موهای کم پشت و هیکل نسبتا فربه ای داره پوزخند غلیظی نثارش میکنه و صداش رو توی گلو میندازه .
– اگر این طوریه ، شهره هم خودیه .
– اما فکر نکنم شهره تا حالا سر میز قمار با زاهدی نشسته باشه .
فهمیدم که شهره دختری قرمز پوشیه که مدام از گردنش آویزون میشه . جواب کامران کنجکاوم میکنه اما نقاب بی حوصلگی به چهره ام میزنم و فقط کارت های توی دستم رو زیر و رو میکنم .
از گوشه ی چشم اشاره ی نامحسوس کامران رو میبینم که پلک هاش رو روی هم میذاره و سرش رو بالا میندازه . مرد سوم به حرف میاد .
– از صمدی خبری نیست ؟
– نه پیداش نیست .
– شنیدم شهرام از مرز رد شده . نکنه صمدی رو گرفتن ؟
متوجه جو متشنج پیش اومده هستم اما کامران همچنان آروم و خونسرده . مرد سوم به بقیه اطمینان میده .
– اگر گرفته بودنش تا حالا صد باره نُت رو لو داده بود و اون وقت دیگه ….
– نُت جاش امنه .
اطمینان دهی کامران خیلی مقبول واقع نمیشه چون دوست چاقش رو بُراق میکنه .
– آره !!! به شرط این که یه احمقی یه کپی از کلید خصوصی رو توی جلدش نمیذاشت .
با اینکه از مکالمشون چیزی نمی فهمم اما برام جالب به نظر میرسه . به جای این که حواسم به کارت های توی دستم و استفاده از فرصت حواس پرتی بقیه باشه ، روی حرف هاشون و معنی ای که می تونه داشته باشه متمرکز میشم .
مرد سوم باز هم برای آروم کردن بقیه مداخله میکنه .
– میشه یکی رو بفرستیم بیارتش .
– میخوای حساسشون کنی ؟
مسلما بحثشون اون قدری که اون ها رو به هم ریخته ، برای من مهم نیست . همین هم میشه یه نقطه ی قوت دیگه برای من و یه نقطه ی ضعف برای بقیه ، خصوصا مرد چاق که حسابی جلوی من کم میاره . بالاخره هم مرد چاق از عصبانیت کبود میشه و جا می ره . صدای خنده ی بلند کامران رو که میشنوه دیگه نمی تونه خودش رو کنترل کنه .
– من هم بودم می خندیدم . نُت از تو که آتو نداره .
– کی گفته نداره ؟
کامران چشمکی بهش میزنه و ادامه ی حرفش رو میگیره .
– اتفاقا چند تا چک رقم درشت پیشش دارم .
مرد نگاه عصبانیش رو روی کامران میخکوب میکنه . بعد چشم غره ای به من میره که دلیلش رو نمی فهمم . بالاخره سری از روی تاسف برای کامران تکون میده و به پشتی مبلش تکیه میزنه . باز هم آروم نمی گیره و بلند میشه تا به شهره توی بار بپیونده .
با دور شدنش ، مردی که بیشتر سکوت کرده بود ، خودش رو سمت کامران میکشونه . گوش هام رو تیز میکنم برای شنیدن که آروم کنار گوش کامران زمزمه میکنه .
– جای نُت رو می دونه ؟
– به نظرت با این مزاج تندش می تونه در موقع لزوم دهنش رو بسته نگه داره ؟
لحن کامران موقع جواب دادن طوریه که یعنی مردی که دیگه سر میز نیست اون قدرها هم که فکر میکنه در جریان کار قرار نداره . بعد وقتی مخاطبش نفس آسوده ای میکشه دوباره ادامه میده .
– خود صمدی هم مطمئن نیست هنوز جای نت رو تغییر نداده باشیم . وگرنه تا حالا رفته بود سراغش .
– سهند اگر بفهمه شیشه عمرش رو گذاشتیم دم دست … .
سرم پائینه اما ابرو بالا انداختن های کامران و اشاره اش برای سکوت مرد رو میبینم .
مغزم به سرعت درحال تجزیه و تحلیله چیزهاییه که شنیدم . شهرام اگر همون شهرام زاهدی باشه که میشناسم و سهند هم همون سهند معروف این بحث به ظاهر ساده به چند تا چک ختم نمیشه . این نُت هر چی که هست باید چیز جذابی باشه . دیگه میدونم دلیل نگاه های خصمانه ی بقیه و ابرو بالا انداختن های کامران چی می تونه باشه .
صدای پر انرژی کامران اجازه نمیده خیلی توی فکر فرو برم وقتی بلند و سرخوش بحث رو عوض میکنه.
– با برد امشبم میخوام همتون رو دعوت کنم .
سعی میکنم خیلی جلب توجه نکنم و همراهش بشم .
– مطمئنی ؟
– خواهیم دید !
بعد خودش رو اون قدر به طرفم متمایل میکنه که داغی نفس هاش روی صورتم میشینه . دیگه برای تحمل کردنش دارم زیادی تلاش میکنم پس خودم رو روی مبل عقب میکشم و میگم .
– بکش کنار که امشب شدید رو دور شانسم . نمی خوام بذارم بد اقبالی تو بهم سرایت کنه .
هر چی بیشتر میگذره ، بی حوصله تر میشم . سراغ دلیل اصلی اومدنم رو میگیرم .
– کامران فردوست کجاست ؟ نمیاد ؟
کامران سرش رو عقب میندازه و از ته دل قهقه میزنه . ازش خوشم نمیاد اما نمی تونم منکر این بشم که حتی خندیدنش هم بچگانه است .
منتظر برای فهمیدن علت خنده اش و گرفتن جواب سوالم نگاهش میکنم . که با دیدنم باقی خنده اش رو میخوره . دستش رو مشت میکنه و جلوی دهنش میگیره .
– شهره بفهمه نگران دوست پسرشی ؟ چه میکشه ! مخصوصا که هنوز شیرین بازیش ادامه داره .
بعد با سر به سمت بار اشاره میکنه . ناباور چند بار سمت بار رو نگاه میکنم . فقط دو تا دختر غریبه دارن نوشیدنی میخورن و شهره هست که حالا دوست طلائی پوشش رو به مسئول بار سپرده و داره زیتون کوکتلش رو توی دهن فردوست میذاره . دوباره به کامران چشم میدوزم . هومی میکشه و میگه .
– تا شهره توی دهن سعید فردوست زیتون میذاره ، اون حواسش به کس دیگه ای نیست عزیزم .
سعید فردوست رو با تاکید تلفظ میکنه .
طول میکشه تا بفهمم کامران چه بازی راه انداخته . توی دلم خودم رو لعنت میکنم . چرا یادم رفت کامران هر چقدر هم که بچه به نظر بیاد باز هم یه پوکر باز عوضیه ؟ خوب میدونست چه طور می تونه من رو این جا بکشونه .
چهره ی خونسردی به خودم میگیرم و به روی خودم نمیارم که چه رو دستی خوردم . که یه مرد چاق خرفت رو به جای دکتر مهران فردوست معروف بهم قالب کردن . فکر میکنم با بردم کامران تقاصش رو پس میده .
مرد چاق همراه دخترها برمیگرده و دوباره همون شوخی های بی سر و ته از سر گرفته میشه . دیگه حرف جدی ای به میون نمیاد .
برای برد حریص تر از هر وقت دیگه ای فقط بازی میکنم . همه جا میرن و کامران میخواد خونسرد ادامه بده که اعتراف میکنم بد هم نیست .
دو دو زدن چشم هام که نگرانیم رو از باخت لو میدن ، حس برد کامران رو به اوج میبره . خیال لعنتیش راحت میشه که هم من رو پای میز کشونده هم بازی رو برده .
میذارم با خیالاتش خوش باشه و وقتی توهم برد رو باور میکنه حسابی نقره داغش میکنم . جوری که خودش هم هاج و واج می مونه .
پول بردم رو که توی کیف دستیم میذارم بی توجه به کامران میرم طرف بار و از یکی از گارسون ها میخوام برام آژانس خبر کنه .
میشه با این پول ، امشب رو اون قدر دست و دلباز باشم که دیگه حتی برای چند دقیقه هم تحمل کردن کامران رو به خودم تحمیل نکنم . بعد کامران رو هنوز هم توی بهته ، پشت در چوبی کافه برای همیشه پشت سر میذارم .
***
چشم دوختم به مخلوط خون و عسل . پاهام پیش نمیرن . قلبم درست نمیزنه . نفسم سنگین شده . ته حلقم مزه ی تلخ عسل نشسته . خدایا کجای راه رو اشتباه رفتیم ؟
مثل خونی که کف خیابون راه افتاده ، اتفاقات امروز توی ذهنم رژه میرن ، زنده و داغ .
صبح کاوه اومد دم خونه دنبالم . نگران بودم . هنوز نیمی از فکرم درگیر دیشب بود اما باید یه کم به خودم زمان میدادم تا در مورد بازی دیشب و حاشیه هاش تصمیم بگیرم . همه ی تلاشم رو کردم که یه امروز رو فقط به ستاره فکر کنم . از نتیجه ی کاری که میخواستم بکنم می ترسیدم .
کاوه فقط تا نزدیک بیمارستان من رو رسوند اما جلوتر نیومد . قرار شد بره شرکت و منتظر تلفن من بمونه .
قرار بود فقط چند تا دختر باشیم . ساده پوشیدم و فقط با یه کم پن کیک صورتم رو جلا دادم . فکر میکردم هر چی ظاهرمون موقرتر باشه راحتتر می تونیم پدر ستاره رو قانع کنیم . فکر همه جا رو کرده بودیم . ستاره دیشب رو هم پیش نرگس و دو تا دوست همخونه اش گذرونده بود و صبح قرص فشار خون بابا رو که قبلا بهش داده بودم ، خورده بود . دُزش پائین بود و همین که فشارش رو یه کم پائین می آورد کافی بوذ برای نقشمون .
یه کم که گذشته بود ، نرگس از همسایشون کمک خواسته بود تا برسوندشون بیمارستان . مرد میانسال موجهی بود که می تونست شاهد خوبی باشه . که بتونه بگه ستاره رو از خونه ی نرگس ، یه خونه ی دانشجوئی با مستاجرین آروم و بی دردرسرش بیمارستان آورده .
توی اورژانس هیاهوی کلافه کننده ایه . طرفین یه دعوای خیابونی رو مداوا میکنن که هنوز هم با وجود زخم هایی که برداشته بودن به هم میپرن .
پرسون پرسون به بالای سر ستاره می رسم . هنوز پدرش نیومده . حال بد ناشی از فشار پائین از یک طرف و استرس رویارویی با پدرش از طرف دیگه باعث شدن بدجور رنگ پریده و بی حال به نظر بیاد .
هانیه هم خودش رو زودتر رسونده و همگی بالای سرشیم . نمیدونم این که دورش رو شلوغ کنیم خوبه یا نه . همه ی حرف هامون رو از قبل یکی کردیم . هزار بار تا به حال داستانمون رو مرور کردیم .
توی قصه ی ساختگی ما نرگس دوست هانیه است . هانیه رو هم که پدر ستاره از قبل میشناخت . قراره داستان رو این طور روایت کنیم که ستاره از ترس پدرش بابت جریان دوستیش با یه پسر ، به هانیه پناه برده بوده و هانیه اون رو به نرگس میسپره تا توی اولین فرصت با پدرش صحبت کنه . هانیه چون گرفتار اوضاع به هم ریخته ی خونشون میشه ، قضیه دو سه روزی عقب میفته و الان هم که ستاره بدحال شده بقیه میترسن و اون ها به هانیه خبر میدن و هانیه به خونه ی ستاره .
وقتی از هانیه میپرسم پدرش چه طور برخورد کرده ، شونه ای بالا میندازه و میگه ” زنگ زدم به سحر ، خواهرش که دوست خودم هم بود . جرات نکردم مستقیم با باباش حرف بزنم . ”
صدای قدم هایی از جا می پروندم . به بچه ها نگاه میکنم . وسط این همه سر و صدا اون ها هم کوبش محکم قدم ها رو احساس کردن . بعد برای بار اول پدر ستاره رو میبینم . لازم نیست کسی معرفیش کنه ظاهر نگران و عصبیش گویای همه چیز هست . با وجود ریش چند روزه ای که روی صورتشه اما بخار نفس های سنگینی رو که با حرص از بینی بیرون میده میشه دید . چشمش که به ستاره میفته با دو قدم بزرگ خودش رو بالای سرش می رسونه و یه سیلی توی گوشش میزنه . صدای سیلی برق رو از چشم هممون می پرونه .
هانیه زودتر به خودش میاد . گوشه ی آستین مرد رو میگیره و با دست های ظریفش سعی میکنه تا عقب بکشدش . اما زور تن ظریف و کشیده ی هانیه کجا و قدرت یه مرد متوسط که خشمش رو نمیشه مهار کرد کجا ؟ هانیه به خواهش میفته .
– آقای بهارلو لطفا خودتون رو کنترل کنید .
مرد با خشونت آستینش رو از لا به لای انگشت های هانیه بیرون میکشه . صدای دادش بیمارستان رو برمیداره .
– می خواستی من رو بی آبرو کنی ؟ تف تو روت ! توله سگ جای تو بزرگ کرده بودم این جوری جوابم رو نمی داد .
ستاره فقط لرزون و بی جون خودش رو روی تخت بالا میکشه . اشک هاش چکه چکه روی صورتش میریزن . صداش توی گلو میشکنه .
– بابا …
صدای سیلی بعدی روی اعصابم خط میکشه . آقای بهارلو دوباره به سمت ستاره خیز برمیداره و بلند تر داد میزنه .
– به من نگو بابا . من دختر هرزه نمی خوام .
تازه به خودم میام . میرم و به زور خودم رو مابین تخت ستاره و پدرش حائل قرار میدم . با لحنی که سعی میکنم صلح جو و آرام بخش باشه میگم .
– آقای بهارلو ستاره بچه است ، شما که بزرگتری چرا ؟ اشتباه کرده . شمام الان هم نگرانید هم عصبانی . حق هم دارید ولی قبول کنید این راهش نیست .
اصلا نمیذاره ادامه بدم . به دست ستاره چنگ میندازه و دنبال خودش میکشدش . ستاره از تخت کنده میشه . سرمی که به دستش وصل بود واژگون میشه روی زمین و صدای افتادن میله ی فلزی توی گوشم زنگ میزنه . ستاره و پدرش کشون کشون توی راهروی بیمارستان جلو میرن و قطره های خون ستاره که از جای سرمش روی زمین میچکه ، پشت سرشون رد میندازه .
دنبالشون میدوم . هم من هم هانیه ، میدویم تا بلکه بهشون برسیم . به اعتراض پرستاری که پشت سرمون راه افتاده هم توجهی نمی کنیم و میذاریمش برای بقیه .
دم در بیمارستان اما هانیه مکث میکنه . نگاهم هنوز به هانیه است که صدای شکسته ی ستاره برای یه لحظه قلبم رو از تپش میندازه .
– سهیل !!!
اون قدر پر بغض این اسم رو صدا میزنه که دلم ریش میشه . دستش معلق توی هوا مونده . سرم رو برمیگردونم و مسیر نگاهش رو دنبال میکنم . آقای بهارلو میره و کنار یه پسر جوون بیست سه , چهار ساله می ایسته . لب های پسر به پوزخند چندش آوری باز شده ، لب هایی که یک طرفش با یه زخم باد کرده . گوشه ی پیشونی پسر هم یه خونمردگی هست . اما ظاهرش مرتبه . چیزی بیشتر از مرتب . روی یکی از ابروهاش که طلبکارانه بالا پریدن دو تا خط انداخته . موهای قهوه ای بلندش که با حوصله مدل عجیبی آرایش شدن ، میگن زخم هاش مال امروز نیست .
پدر ستاره دست معطل اون رو میکشه سمت جوون . رو در روی پسرک ، ستاره رو نگه میداره و شونه هاش رو میچسبه . از لا به لای دندون های چفت شده اش میغره .
– بگو ببینم این بی شرف چی میگه ستاره ؟
ستاره فقط با صدایی که داره هق میزنه ، با یه لحن پر از ناباوری دوباره پسر رو صدا میزنه .
– سهیل !!!
آقای بهارلو ستاره رو به شدت تکون میده و تکرار میکنه .
– با توام . این عوضی راست میگه ؟
پسر به جای ستاره جواب میده .
– من اون دفعه هم بهتون گفتم . خودش راضی بود که با من باشه . به زور که نبرده بودمش . همون چند روز پیش هم زنگ زد به من که میخواد فرار کنه بیاد پیش من . تو قرارمون این چیز ها نبود . اینه که قبول نکردم .
آب سردی روی سرم ریخته میشه . فشار هممون می افته . این پسر گند زد به هر کاری که کرده بودیم . به هرچی رشته بودیم . ایستاده رو به رومون و با وجود همه ی کاری که برای پوشوندن و کمرنگ کردن عواقب این رابطه کرده بودیم ، داره با افتخار احمقانه ای از رابطه اش با ستاره میگه .
پدر ستاره حمله میکنه سمت سهیل که نگهبان بیمارستان جلوش رو میگیره . اما جلوی دهنش رو که نمیشه گرفت . حرصش رو با فریادش سر سهیل خالی میکنه .
– تو خفه شو بی ناموس .
سهیل خودش رو عقب میکشه . انگشت اشاره اش رو به طرف آقای بهارلو میگیره و تهدیدش میکنه .
– به من دست بزنی دوباره ازتون شکایت میکنم . اصلا کی گفته فقط با من رابطه داشته ؟ هیچ مدرکی هم ندارید که بتونید ثابت کنید . اصلا معلوم نیست تا الان کدوم گوری بوده . از بغل کی جمعش کردن ، بعد شما میای دم خونه ی من ، آبروریزی و کتک کاری راه میندازی ، سراغ دخترت رو از من میگیری ؟
آقای بهارلو این بار ناامیدانه میناله .
– ستاره چرا جوابش رو نمیدی ؟
اوضاع خیلی خرابه . هیچی توی ذهنم نیست که بتونم بگم . اما نمیتونم سکوت کنم .یه کم جلو میرم و به جای ستاره که هنوز مبهوته ، جواب میدم .
– آقای بهارلو این پسر یه حرف مفتی میزنه , شما چرا باور میکنید ؟ هر تهمتی رو که نباید باور کنید . ستاره از برگ گل پاکتره . ما ها هم شاهدیم . شما اجازه بدید این مسئله رو میشه …
اما بهارلو به من گوش نمیده . خودش رو از حصار آدم هایی که دورش رو گرفتن آزاد میکنه و دوباره میاد سمت ستاره . گوشه ی لباسش رو میگیره و با خودش میکشوندش اون طرف خیابون . صدای ناله ی ستاره همون طوری که داره با پاهایی ضعیف میدوه , بلند میشه .
– بابا .. بابا …به خدا من … به ارواح خاک مامان من نمی خواستم…
اما پدرش دوباره طغیان میکنه و وسط التماس هاش میپره .
– وقتی بردمت آزمایش , بردمت دکتر معلوم میشه کدوم خری داره دروغ میگه .
ستاره سر جاش خشک میشه . گوشه لباس از دست آقای بهارلو در میره . با غضب برمیگرده سمت ستاره که اون از ترس عقب عقب میره . توی یه لحظه , فقط توی یه لحظه همه چیز سیاه میشه .
یه ون که سرعت زیادی داره میکوبه به ستاره و ستاره نقش زمین میشه . موهای رنگ شده ی عسلیش از زیر شالی که حالا مثل طناب دور گردنش رو گرفته بیرون میریزه . کف آسفالت در یه چشم به هم زدن رنگ خون میگیره . من و هانیه مات به مخلوط رنگ عسلی و قرمز نگاه میکنیم و بهارلو به زانو میفته .
همه چیز همین قدر سریع اتفاق افتاد . از صبح تا الان . درست قدر یه پلک به هم زدن .
من اما هنوز کنار خیابون ایستادم و به بهارلو زل زدم که توی این چند ثانیه , این چند ثانیه که همه ی روز رو توش دوباره و دوباره دیدم روی زانوهاش خودش رو به سمت ستاره کشیده . سر خونین ستاره رو توی بغل گرفته و هیچی نمیگه . نه گریه میکنه , نه داد میزنه , نه حتی نفس میکشه . و من فکر میکنم عسل چرا این قدر تلخ شده , حتی تلخ تر از زهر .
ما آدم ها شبیه به پیازیم ، لایه لایه ، پوسته پوسته . گاهی توی مسیر زندگی ،زیر بار مشکلات ، پوستمون کنده میشه و گاهی یه اتفاق باعث میشه پوست بندازیم و عوض بشیم . گاهی این پوست کندن ها و پوست انداختن ها اشک خودمون و دیگران رو درمیاره .
به کاوه زنگ زدم . ماوقع رو تعریف کردم و گفتم که ستاره تصادف کرده . نمی دونم چه جوری اومده که به سرعت خودش رو به ما می رسونه .
نزدیک بیمارستان بودیم و سریع رسونده بودنش به اتاق عمل . اما چه فایده وقتی بیمارستان اون دارویی رو که باید نداره .
کاوه میره دنبال دارو . نرگس و دوست هاش میرن و ما توی راهروهای سفید و باریک بیمارستان ، غمزده یه گوشه انتظار میکشیم . نمی دونم کاوه از کجا دارویی که لازمه رو پیدا میکنه اما قبل از این که نگرانی به مغز استخونمون برسه با چیزی که الان برامون حکم کیمیا رو پیدا کرده برمیگرده .
هانیه به محض دیدن کاوه پاکت آمپول ها رو از دستش میگیره و به سمتی میدوه . صدای پاش توی سکوت وحشتناک این قسمت از بیمارستان پژواک میگیره .
به جای هانیه حواسم رو روی کاوه متمرکز میکنم که انگار پاهاش رو به زمین زنجیر کردن . رد نگاهش رو که دنبال میکنم میرسم به آقای بهارلو که کنار دیوار به صورت مچاله شده ای نشسته و سرش رو به سنگ های پشتش تکیه داده . انگار هنوز هم توی بهته .
برمیگردم طرف کاوه که حالا صورتش از عصبانیت کبود شده . رنگ چشم هاش از هر وقت دیگه ای سیاه تره . یه حسی وادارم میکنه برم سمتش اما اون نگاهش رو از روی مرد کنار دیوار نمیگیره . حتی پلک هم نمیزنه . توی یه لحظه منقبض شدن فکش و برق خصمانه ی نگاهش رو میبینم . از جا کنده میشه و با قدم های بلندی به طرف آقای بهارلو میره . خودم رو سر راهش میندازم و کف دستم رو روی سینه اش میذارم . بحث زور نیست ، همه ی انرژیم رو از کف دستم به تن کاوه میریزم .
به زحمت نگاهش رو از رو به رو میگیره و به من چشم میدوزه . زبون الکنم رو کار میندازم و زمزمه میکنم .
– نه ! اون هم ناراحته .
مردمک هاش روی چشم های من میچرخن . یه لحظه پلک هاش رو میبنده و نفسش رو کشدار بیرون میده . یه قدم به عقب برمیداره و با سرعت راه خروجی بیمارستان رو پیش میگیره .
دوباره برمیگردم و به یه پدر درهم شکسته ، کنج دیوار سرد بیمارستان نگاه میکنم . آقای بهارلو دست های لرزونش رو به دسته ی نیمکت فلزی توی راهرو میگیره تا بتونه بلند شه . با حالت خموده ای ، نیم خیز میشه اما هنوز کمرش رو صاف نکرده که دوباره ناتوان و درمونده روی زانوهاش میفته . با دست مرتعشش به یقه اش چنگ میزنه و اون رو کنار میکشه تا بلکه با آزاد کردن گلوش از حصار یقه بتونه نفس بگیره .
فکر میکنم کدوممون بیشتر مقصریم ؟ کی بیشتر الان دلداری میخواد ؟
نفسم آه میشه و بیرون میاد . سر میگردونم و چشمم میفته به هانیه که چند قدم عقب تر ایستاده و شاهد ماجراست . میرم کنارش و میگم .
– من میرم بیرون . فضای این جا کلافه ام کرده . خبری شد بهم زنگ میزنی ؟
هانیه که تا الان به صورتم خیره شده بود ، سری به نشونه ی موافقت تکون میده .
هنوز ازش فاصله ی چندانی نگرفتم که صدام میزنه . نگاهی به پشت سرم که در خروجیه میندازه و با تردید میخواد چیزی رو بهم بفهمونه .
– هما . اون الان …
منتظر و بی حوصله بهش چشم دوختم اما بقیه ی حرفش رو میخوره و بعد از گزیدن گوشه ی لبش میگه .
– هیچی ! خودت بهتر میدونی .
پیگیر حرفش نمیشم . میرم جلوی در بیمارستان دنبال کاوه .
کاوه بیقرار ، توی محوطه ی نزدیک ورودی ایستاده . با نوک کفشش افتاده به جون باغچه و خاکش رو زیر و رو میکنه . تا وقتی حرف نمیزنم حتی متوجه نمیشه کنارش ایستادم .
– دیگه کاری از ما برنمیاد . باید منتظر بمونیم .
دستش رو پشت گردنش میکشه و نگاهش رو از ساختمون بیمارستان میدزده . زیر لب میگه .
– اعصاب بیمارستان و بوی الکل رو ندارم .
فکر میکنم ، با کلافگی کاوه شاید بهتر باشه یه کم از این محیط دور شیم . این فضا برای هیچ کس خوشایند نیست .
– ممکنه طول بکشه . موندنمون هم بی فایده است . خواهراش تو راهن . پدرش هم هست .
صدای پوزخند کاوه رو میشنوم . چهره اش تیره میشه . پیشنهاد میدم .
– کاوه میخوای بریم همین اطراف یه دوری بزنیم ؟
بی حرف میره سمت کوچه ی کنار بیمارستان و بدون توجه به اینکه من هم هستم ، سوار ماشین میشه . کنارش می شینم . راه می افته و بی هدف خیابون ها رو میگرده . از بیمارستان ، از اون اتفاق دور میشه .
بعد از یه مدت هانیه زنگ میزنه . قبل از اینکه گوشی رو جواب بدم ، صدای گرفته ی کاوه با حالت ناآشنایی خواهش میکنه .
– اگر هانیه است بذار روی بلندگو .
حرفش رو قبول میکنم . با بیم و امید ، هانیه رو مخاطب قرار میدم .
– سلام هانیه جان . چه خبر ؟
صدای ضعیف و لرزون هانیه بهم میفهمونه خبرهای خوبی نداره .
– عملش تموم شد .
– نتیجه چی شد ؟
– فقط زنده است . اما دکترش امیدوار نیست . میگه فعلا باید صبر کنیم ببینیم به هوش میاد یا …
حرفش رو ادامه نمیده . منم نمی خوام ادامه بده . یه خداحافظی سرسری میکنم و برمیگردم سمت کاوه . فکش سفت شده و رگ های گردنش بیرون زدن . اون قدر فرمون رو بین دست هاش فشار داده که انگشت هاش سفید شدن . سعی می کنم یه کم آرومش کنم .
– ستاره جوون و قوی بنیه است . الان فقط باید براش دعا کرد . خدا خودش …
کاوه اما یک دفعه طوفانی میشه . طغیان میکنه . به هم می ریزه . داد میکشه . می لرزه .
– اسم خدا رو نبر . اسم چیزی رو که وجود نداره نبر . این خدای لعنتی تو کوش ؟ کجاست ؟ کجاست که هر وقت لازمش داری نیست ؟ کجاست که هر وقت صداش میزنی نیست ؟ که هر وقت باید باشه نیست ؟
ماشین رو دیوونه وار میکشه سمت اولین کوچه . سطل مکانیزه ی سر کوچه رو توی جوی آب هل میده تا پارک کنه . یکه میخورم از برخوردش .
…
هنوز ماشین روشنه که محکم روی فرمون مشت می کوبه . خالی نمیشه . هر دو دستش رو مشت میکنه و می کوبه . آروم نمیشه . پیاده میشه و در ماشین رو محکم به هم می کوبه . چند قدم دور میشه . اما انگار پاهاش توان راه رفتن ندارن ، سر خیابون ، لبه ی جدول می شینه . آرنج هاش رو به زانو ها تکیه میده و سرش رو توی دست هاش میگیره .
کاوه رو هیچ وقت این جوری ندیده بودم . دل نگرانش میشم .
کتش رو از روی صندلی برمیدارم . ماشین رو خاموش میکنم . پیاده میشم و میرم طرفش .
ماشین ها به سرعت از کنارمون عبور میکنن . رهگذرهایی که از پیاده رو میگذرن ، یه لحظه کنجکاویشون رو خرجمون میکنن و بعد رد میشن .
دیگه مهم نیست که ماشین رو جای بدی پارک کرده . مهم نیست که مردم از کنارمون رد میشن و با تعجب نگاهمون میکنن . مهم نیست که در موردمون چه فکری میکنن یا چی پیش میاد . مهم اینه که کاوه بریده . مهم اینه که یه بنده ی خدا از خدا بریده .
هوای خشک امروز سوز بدی داره . کت رو روی شونه هاش میندازم . کنارش ، روی لبه ی دود گرفته ی جدول میشینم . بی هیچ حرفی فقط می شینم . حتی موش بزرگ توی جوی آب هم نمی تونه من رو از نشستن منصرف کنه .
یه کم که میگذره همون جوری که توی موهاش چنگ زده ، شروع میکنه به حرف زدن . به بیرون ریختن عقده های سنگین و سیاه توی دلش .
– کیمیا هر وقت میخواست حرصم رو دربیاره بهم میگفت ” گاوه ” . دنبالش میکردم اما وقتی میگرفتمش دلم نمی اومد خواهر کوچولوم رو اذیت کنم . فقط کشی رو که همیشه باهاش موهای خرمایی و لختش رو پشتش میبست ، باز میکردم تا موهاش دورش بریزن . بعد هم با دست به هم میریختمشون . اون هم کلافه میشد .
صداش خش برمیداره . داره به خودش فشار میاره تا بغضش رو نگه داره .
– فقط دو سال ازش بزرگتر بودم اما همیشه فکر میکردم باید مراقبش باشم . باید مراقب کیمیای یکی یکدونه ام باشم . اما نتونستم . نتونستم هما .
صداش میشکنه . سرش رو ، رو به آسمون ابری بالا میگیره . انگار داره برای یه نفس تقلا میکنه .
– وقتی جوجه کوچولوم رو گرگ ها تیکه پاره کردن ، نتونستم مواظبش باشم .
صدای دندون هاش رو که روی هم فشار میده ، میشنوم . صداش بلند شده . گلایه هاش رو داد میزنه .
– هما می دونستی کیمیای من حسام رو دوست داشت ؟ همین حسام خودمون ، دوست هم دانشکده ایه داداش بزرگِ رو دوست داشت . میدونی حسام هنوزم به یادشه ؟ میدونی چون حسام رو دوست داشت از خونه فرار کرد ؟ میدونی جنازه اش رو کجا پیدا کردن ، اونم بعد پنج هفته ؟ میدونی بهش تجاوز کردن ؟ میدونی بدنش پر از کبودی و زخم بود ؟ میدونی وقتی گفتن تصادف کرده تا آبروشون نره ، وقتی دنبال قاتلش نگشتن ، تا کسی نفهمه دختر حاجی چه کار کرده ، مبادا اعتبارش لکه دار بشه ، دل من پر از زخم شد ؟ این خدای تو اون موقع ها کجا بود هما ؟
از گوشه ی چشم چپش دو تا قطره اشک پشت هم پائین میریزن .
چقدر سخته تموم شدن طاقت یه مرد مغرور ! چقدر تلخه تماشای شکستنش ! مرد محکم من چقدر درد داره توی دلش و هیچ کس دل آدم ها رو نمی بینه .
خودم رو بهش نزدیکتر میکنم . می فهمم حال دلش رو . اگر خواهر من بود ، اگر هیوای من بود قامت من هم خم میشد . کمر من هم می شکست .
سرم رو میندازم پائین تا اگر میخواد گریه کنه ، اگر میخواد خودش رو سبک کنه ، فکر نکنه تو چشم من ضعیف میشه . اصلا مگر گریه کردن ضعفه ؟ دست هام رو دور بازوش می پیچم و نوازشش میکنم . کاش می تونستم سرش رو روی سینه بگیرم . کاش میشد یه بار من تکیه گاه این دیوار بشم .
کاوه دیگه داد نمیزنه . نفس نفس میزنه تا روی بغضش سرپوش بذاره . تا هق هق نزنه . دستم رو روی شونه ی افتاده اش میذارم و فشارش میدم . هر چی میخوام بگم توی سرانگشت هام میریزم . گاهی دست هامون از زبونمون بهتر حرف میزنن .
– می خواست به زور بدش به پسر یکی لنگه خودش ، عین یه معامله ی پر سود . که زندگی کیمیای هیجده ساله ی من بشه لنگه ی زندگی مامانم که تا آخر عمرش توی یه قفس بال بال بزنه . آخه به قول حاجی ، حسام ، یه بچه جغله ی دهاتی در حد اسم حاجی سالارکیا هم نبود . آخ !!! که حتی از اسمش هم متنفرم .
نفرتی که ازش حرف میزنه توی پیرنگ لحنش جا خوش میکنه . نگاه بیقرار و تبدارش رو وصل میکنه به نگاه من و پوزخند زنان ادامه میده .
– بعد تو میگی خدا ؟ این خدا به داد کیمیای من رسید یا به داد ستاره ؟ هوم ؟ خدا یه وسیله است . یه وسیله که برای یکی مثل بابام میشه نردبون ترقی و برای امثال من و تو میشه یه توهم که خودمون رو باهاش دلداری بدیم .که ضعفمون رو باهاش انکار کنیم . اون موقع ها ضعیف و بدبخت بودم . ضعیف بودم که نتونستم پشت کیمیا رو بگیرم . ضعیف بودم که جنازه ی خواهرم رو یواشکی دفن کردن . اما همون یادم داد بازی این دنیا بازی قدرته هما . کسی میبره که قویتره .
طوری حرف میزنه انگار داره با خودش یه چیزهایی رو مرور میکنه . جوابی نمیدم بهش . فقط توی سکوت باهاش همدردی میکنم . میدونم الان دنبال جواب نیست . فقط دنبال یه گوش شنواست .
چند تا نفس عمیق میکشه . یه کم که حالش جا میاد ، صدام میزنه .
– هما !!!
– جانم .
جانمی که این بار بی اختیار از دهنم در نرفته . جانمی که از دلم میاد . جانمی که باهاش ، میخوام بهش بگم تنها نیست , که خدا یه بنده ی کوچیکش رو گذاشته تا به جاش به درد دل هاش گوش بده .
نرم میشه .
– حوصله داری بریم پیاده روی ؟ میخوام طول ولیعصر رو برم پائین .
به جای جواب بلند میشم و دستم رو سمتش دراز میکنم . یه کم نگاهم میکنه و دستم رو میگیره . با اتکا به من از جا کنده میشه . دوباره توی موهاش چنگ میزنه تا مرتبشون کنه .
میریم توی پیاده رو و کاوه دست میبره توی جیب کتش . هنوز هم خوب نیست اما مجبورم بهش یه چیزهایی رو یاد آوری کنم .
– ماشینت چی ؟
– مهم نیست .
راست میگه . یه وقت هایی هیچی برات مهم نیست جز همون لحظه ای که توشی .
یکی از سیم های هندزفری آپادش رو به طرفم میگیره . نمی دونم مابین اون موزیک های پر سر و صدا و لاتین همیشگیش پی چی میگرده اما بعد از یه کم جلو و عقب کردن ، موزیکی رو که میخواد ، پیدا میکنه . گوشی رو توی گوشم میذارم و کاوه هم اون یکی رو توی گوشش فرو میبره . باهم همراه میشیم ، هم قدم و شونه به شونه .
دل آسمون هم میشکنه و به حال آدم ها گریه میکنه . صدای موزیک با نوای ملایم نم نم قطره های بارون یکی میشه . صدای خواننده بی اون که انتظارش رو داشته باشم حالم رو منقلب میکنه .
– چقدر خوبه که تو هستی چقدر خوبه تو رو دارم
چقدر خوبه که از چشمات میتونم شعر بردارم
نمی دونم این یه جور تشکره یا نه اما عجیب دلنشینه . نگاهی به سیاهی چشم های کاوه میندازم که هنوز توی نم اشک شناوره . دلم پر میکشه برای خیسی نگاهش . انگار شب مه گرفته و غمناک چشم هاش پر از حسّن .
– تو که دلواپسم میشی همه دلواپسیم میره
شاید این واسه تو زوده یا شاید واسه من دیره
وقتی دنبال یه موزیک خاص میگرده یعنی میخواد باهاش حرف بزنه . نمی فهمم برای چی دیره یا زود . دلم میخواد دلداریش بدم . بگم دیر نیست . بگم حتی اگر دیره ، دیر بهتر از هرگزه . بگم … اما جای همه ی این حرف ها دستش رو میگیرم .
– واست زوده بفهمی من چرا آواره ی دردم
واسم دیرم از این خلوت به شهر عشق برگردم
نمی دونم به چی فکر میکنه ، چه دردی توی دلش سنگینی میکنه اما دستم رو محکم میچسبه . انگشت هاش رو لا به لای انگشت های من چفت میکنه . نمی فهمم چی رو میخواد بهم بگه ، چی رو میخواد بهم بفهمونه . زبون دست هاش رو نمی فهمم .
بی اون که بخوام یه حسی توی دلم میجوشه . مثل یه جریان تمام وجودم رو میگیره . کاش میشد اون رو هم همراه خودم بکشونم توی دل این جریان .
– واسم دیره پشیمون شم چه خوبه با تو شب گردی
واست زوده بفهمی که چه کاری با خودت کردی
داریم با هم شبگردی میکنیم ، توی خیابون ولیعصر ، توی یه عصر تاریک پائیزی ، زیر نم نم بارونی که امیدوارم روح هر دومون رو بشوره .
کاوه ، دستم رو همراه دست های خودش توی جیب کتش فرو میبره . به جای گرمای اون جیب ، گرمای احساسش ، سردی پائیز رو کمرنگ میکنه . خواننده ادامه میده .
– لالالا لالالا لالالا
و من برای به خواب رفتن همه ی درد های خودم ، همه ی دردهای کاوه همراهش لالایی میخونم . لالالا لالالا لالالا ….
***
گاهی توی تمام طول زندگی آدم هیچ اتفاقی نمی افته و گاهی هم در عرض چند دقیقه همه ی زندگی یه نفر ، همه ی دنیاش عوض میشه . فکر میکنم از دیروز صبح همین موقع چقدر اتفاق افتاده ؟
ستاره بین مرگ و زندگی روی تخت بیمارستان دست و پا میزنه . کاوه توی سیاه چاله ی خاطراتش گیر کرده . من احساس می کنم دست و پا بسته ، این وسط موندم و هیچ کاری ازم برنمیاد . هر کاری هم توی این مدت کردم بدتر اون چیز رو خراب کردم . یعنی یه کار درست از من برنمیاد ؟
نمی دونم چطور بعد از کلی دل دل کردن باز جرات به خرج دادم و شماره ی سرهنگ سماعی رو گرفتم . شاید دلم سوخت برای اون هایی که ممکنه شبیه برادر من باشن . شاید بابت برخورد و حقه ی کامران سر بازی بود . شاید هم بابت تماس دیشبش . شاید هم …
دیشب ، بعد از جریان ستاره و کاوه ، کامران توی بدترین وقت ممکن زنگ زد تا برای امروز باهام قرار بذاره . چیزی که اصلا انتظارش رو نداشتم . برخورد دفعه ی قبلم به خوبی گویای این بود که دیگه نمی خوام ببینمش . جدای از اون توی پررویی این بشر مونده بودم که بعد از اون کلک احمقانه اش سر بازی و جریان فردوست چطور توقع داره به این زودی همه چیز رو فراموش کنم .
خسته و بی حوصله بودم و وقاحت کامران هم اعصابم رو به هم ریخته بود . این بار هر چند مودبانه اما صراحتا ردش کردم . کامران هم در جواب کاری رو کرد که از آدمی مثل اون بعید نبود . مثل یه گربه ی لگد خورده ، به صورتم پنجه کشید . رد زخم زبونش هنوز هم میسوزه . کلمه به کلمه اش رو مطمئنا حالا حالاها به خاطر میارم .
” لیاقت یکی مثل تو ، بی عرضه ای لنگه ی کاوه است که جرات صورت دادن هیچ غلطی رو نداره ، حتی اگر رد شدن از یه چراغ قرمز باشه . تو این لجنی که توش افتادی ، دست پا بزن و خوش باش”
تیر پیکان توهینش رو به من نبود . حرفش بیشتر بوی کینه میداد .
با وجود اینکه مدام به خودم نهیب میزدم که نباید این طور باشه ، خودم رو سرزنش میکردم که این بازی رو زیادی از حد جدی گرفتم ، اما لحنی که باهاش در مورد کاوه حرف زده بود آزارم میداد . فکر کردم شاید باید دید این آدم ظاهرا با عرضه در برابر لو رفتن اون به ظاهر چک های !!! رقم درشتش که سر میز بازی ازش حرف بود چطور عمل میکنه .
عصر بود که تصمیمم رو گرفتم و به سرهنگ زنگ زدم . فکر کردم وقتی امیر علی سراغی از من نگرفته ، بهتره این بی خبری ادامه داشته باشه . به سرهنگ گفتم باید ببینمش . ازم خواست برم اداره اما من هیچ جوری قبول نکردم .
هنوز خاطره ی اون شب و تهدید ها برام زنده بود . هنوز هم می تونستم سردی چاقو رو ی گونه ام حس کنم . نمی خواستم کسی رو حساس کنم نه پلیس رو ، نه اون کسی که اون گردن کلفت ها رو فرستاده بود سر وقتم . فکرکردم از بیرون فقط شبیه یه تماشاچی مشوق عمل کنم بهتره تا اینکه خودم رو پرت کنم وسط زمین بازی .
ترجیح دادم یه جای مطمئن تر قرار بذاریم . جای قرار رو هم من مشخص کردم . دربند ، یه رستوران بالاتر از رودخونه که فقط از مسیر رفت و آمد در ورودیش مشخص بود و یه راهروی طویل که به فضای باز رستوران می رسید .
به اطراف نگاهی میندازم . زودتر از قرار اومدم تا مطمئن بشم جای خوبی رو انتخاب کردم . هنوز زوده برای شام خوردن . توی رستوران فقط دو نفر دیگه روی دورترین تخت نشستن . رستوران از بیرون زیاد توی دید نیست . غذاهاش هم تعریفی نداره . تنها حسنش همین بود که ، کسی زیاد سراغش رو نمی گرفت . دوره ی دانشجویی بعضی مواقع که با بچه ها می اومدیم دربند ، به همین دلیل ، این جا رو انتخاب میکردیم . می خواستیم بی هراس از دیدن یه دوست یا فامیل یا حتی بقیه ی هم دانشکده ای ها خوش باشیم . یواشکی قلیون میوه ای بکشیم و بلند و بلند بخندیم . چقدر زود عمر یه چیزهایی تموم میشن و تو برای یه عمر ، حسرت برگشتنشون رو میخوری ، اگر شده حتی برای یه لحظه . گاهی حتی توی حسرت اون لحظه ها روزهات رو ندونسته دور می ریزی .
از زیر و رو کردن خاطراتم دست میکشم و دور و برم رو نگاهی میندازم . یک حیاط کوچیک مستطیل شکل ، محوطه ی رستوران رو تشکیل میده . جایی که نشسته ام ، کنج حیاط و کنار دیواره و برعکس سمت مقابل ، نمای چندانی نداره .
سرم رو میندازم پائین و به استکان کدر چای رو به روم ، زل میزنم . توی دست هام می گیرمش تا ازش گرما بگیرم . بخاری که از چای بلند میشه توی بخار آب دهنم توی سرمای این نقطه از شهر می پیچه . دارم زیپ کاپشنم رو میبندم که صدای قدم هایی که محکم برداشته میشن ، خبر اومدن سرهنگ رو زودتر از دیدنش اعلام میکنن . می دونم که این قدم های پر صلابت مطمئنا متعلق به یه نظامیه ولی صدا کمی برام عجیبه .
سر بلند میکنم و توی بهت و عصبانیت امیر علی رو یک قدم عقب تر از سرهنگ کنار تختی که روش نشستم ، می بینم . خودم رو جمع و جور میکنم و نگاهم رو عامدانه فقط به سرهنگ میدوزم . گفته بودم میخوام خودش رو ببینم و فکر میکردم تنها میاد .
به احترامش ، نیم خیز میشم و سلام میدم . سرهنگ جواب سلامم رو میده . به تخت اشاره میکنه و می پرسه .
– اجازه میدی ؟
شرمنده خودم رو عقب میکشم و اون بعد از درآوردن کفش هاش ، رو به روی من روی تخت جا میگیره . پاهاش رو به صورت چهار زانو جمع میکنه . امیر علی هم کنار دستش لبه ی تخت میشینه . خوشبختانه هر دو لباس شخصی پوشیدن و جلب توجهی نمی کنن . سرهنگ سفارش یه سینی چای رو میده و کمی اطراف رو برانداز میکنه .
تمام سعیم رو میکنم به امیر علی نگاه هم نکنم . سنگینی نگاهش رو روی شونه هام حس میکنم . اصلا نمی دونم کدوممون باید دلخور باشیم . من یا اون ؟ من که نفهمیدم چرا توی زندگی من اومد و چرا این قدر سریع رفت یا اون که یه جواب رد گرفته بود ؟
سینی فلزی که روی تختمون گذاشته میشه ، سرهنگ انگار نه انگار که حداقل از نظر سنی بزرگتر جمعه ، سینی رو به سمت خودش جلو میکشه . قوری رو برمی داره و همه ی استکان ها رو از چای پر میکنه . استکان خودش رو به دست میگیره و به پشتی قرمز رنگ و زهواردرفته ی روی تخت تکیه میده . با نگاه منتظری بالا و پائینم میکنه و میگه .
– خوب ؟ هما خانم . من سراپا گوشم .
کمی این پا و اون پا میکنم . با این که هیچ میلی به یه چای دیگه ندارم ، استکانی از توی سینی برمیدارم تا بتونم قبل از شروع ، به خودم مسلط بشم .
سرم رو بلند میکنم و بی توجه به کنجکاوی محسوس امیر علی ، به صورت سرهنگ نگاه میکنم تا موقع حرف زدن باورم کنه .
– خوب راستش سرهنگ ، من با وکیل برادرم مفصل حرف زدم . می دونم از این جا به بعد هر کاری هم که بکنم تاثیری روی پرونده ی اون نداره .
چند ثانیه صبر می کنم تا تاثیر حرفم رو روی سرهنگ بیشتر کنم . سرهنگ حتی خم به ابرو نمیاره اما نوع نگاهش با نگاه آرومی که موقع چای ریختن داشت ، فرق میکنه .
– نمی خواستم خودم رو تو این مسئله دخالت بدم . به من ربطی هم نداشت اما فکر کردم این جوری شب که می خوام بخوابم ، بی هیچ دغدغه ای از این بابت ، راحت تر سر روی بالش میذارم . لااقل خیالم راحته که هر کاری از دستم برمی اومده برای هر کسی که بوده انجام دادم .
پرش یه لحظه ای ابروی سرهنگ میگه که خوب متوجه کنایه ی حرف هام شده . حالا آماده است برای گوش کردن .
قصه ای رو که از صبح چند بار برای خودم تکرار کردم تحویلشون میدم . خیلی با حقیقت فرق نداره . فقط یه جور نسخه ی ویرایش شده است .
از دیدن کامران توی اون مهمونی کذائی میگم و از دعوتش . از یه تشابه اسمی که من رو کشوند به اون کافه ی نیمه خصوصی و دوست هاش که دور هم جمع بودن . چیزی از بازی یا قرارهای قبلش نمیگم . از آشنائیش با کاوه هم همین طور . نمی خوام سابقه ی دشمنی مرموزشون رو وسط بکشم یا جریان رو هیچ جوری به کاوه ربط بدم ، تا کامران از این طریق زهرش رو به کاوه بریزه . نمی خوام چیزی بگم که وجه ی خودم رو خراب کنه یا بعدها برام دردسرساز شه . ظاهر قانع کننده ای به خودم میگیرم تا حذفیات ماجرا شک برانگیز نشه .
داستانم که به مکالمات عجیب سر میز می رسه ، اسم سهند و زاهدی رو که میبرم ، سرهنگ دیگه اشتیاقش رو نمی تونه پنهان کنه . به سمت جلو خم شده و با دقت به من گوش میده . بدترین چیز اینه که حتی خودم هم درست نمی دونم راجع به چی حرف می زنم . اسم نُت رو که میارم ، از گوشه ی چشم میبینم که امیر علی تکیه اش رو از قسمت چوبی تکیه گاه تخت میگیره و دستش رو به کناره ی تخت چفت میکنه . همین جا مکث میکنم بلکه توضیحی در مورد این اسم مجهول بشنوم . نه سرهنگ چیزی به روی خودش میاره نه امیر علی حرفی میزنه . مخصوصا این قسمت رو کشدار تعریف میکنم . با دقت جمله هایی رو که به کار میبرم ، انتخاب میکنم .
– نمی دونم این که میگفتن چی هست اما باید چیز مهمی باشه چون میگفتن شیشه ی عمر سهنده و البته این جور که من برداشت کردم شیشه ی عمر خیلی های دیگه .
عکس العملی نشون نمیدن که چیزی بفهمم . فکر میکنم خیلی هم مهم نیست که من بفهمم . همین که اون ها متوجه بشن قضیه چیه کافیه اما آخرین تلاشم رو هم محض ارضای حس کنجکاوی خودم میکنم .
– البته ظاهرا نُت به تنهایی به درد کسی نمی خوره . یه جور قفل داره که امنیتش رو تضمین میکنه . به خاطر همین با وجود اینکه نُت پیششون نبود اما خیالشون تقریبا راحت بود .
با دقت سرهنگ رو میذارم زیر ذره بین . با این که میخواد خودش رو خونسرد نشون بده اما برق چشم هاش رو نمی تونه پس بزنه .
آخرین حرف ها رو که میزنم چشمم ناخودآگاه سر میخوره روی نگاه دلخور و گرفته ی امیر علی . یه جور طلبکاری توی نگاهش هست . نمی دونم چرا .
به بهانه ی دیدن ساعت نگاهم رو ازش میگیرم . با دیدن عقربه هایی که انگار سریع تر از اون چه که باید می چرخن ، عزم رفتن میکنم . بند کیفم رو به دست میگیرم و خودم رو میکشم سمت لبه ی تخت . بعد از یه نفس که آسوده خاطر بیرون میاد میگم .
– خب . سرهنگ من اون کاری که باید رو انجام دادم . دیگه بقیه اش با شماست . ببخشید اما باید زودتر برم .
خم میشم و یک ی از نیم بوت های اسپرتم رو از پائین تخت برمیدارم و به پا میکنم . می خوام اون یکی لنگه رو بردارم که با شنیدن صدای امیر علی ، دستم توی میونه ی راه می مونه .
– چرا نیومدی اداره ؟
این سوال چند تا معنی می تونست داشته باشه . شاید انتظار داشته باز هم اون رو واسطه و طرف صحبت قرار بدم . شاید هم فقط میخواد عین همون کلماتی رو که به زبون آورده ، بپرسه .
بوتم رو می پوشم و خودم رو سرگرم بستن بندهاش می کنم . نمی خوام این دم رفتن حرف بوداری بزنم . جوابی میدم که هم راست هست هم نیست .
– بیام اداره که صد بار اظهاراتم رو بنویسم و امضا کنم ؟ ممنون اما به حد کافی دفعه ی قبل توی بازجویی جواب پس دادم که یاد بگیرم ، برای راحتی خودم هم که شده ، بیش از حد خودم رو درگیر نکنم .
می ایستم و به سرهنگ که استکانش رو توی سینی بر می گردونه نگاهی میندازم .
– لطف کردید که اومدید سرهنگ .
– زحمت اصلی رو تو کشیدی که من رو در جریان قرار دادی . صبر کن می رسونیمت دخترم .
– ممنون . ترجیح میدم خودم برم . خداحافظ .
سرهنگ سماعی جواب خداحافظیم رو میده . بی توجه به نگاه متوقع امیرعلی سری براش خم میکنم و زودتر از اون که اون ها بخوان از روی تخت بلند شن از در رستوران میزنم بیرون .
توی دلم میگم ” تموم شد . این دیگه بار آخر بود ، اونم برای خاطر همه ی اون هایی که بازیچه شون کردید . دیگه هر چیزی مربوط به این ماجرا رو برای ابد دور میریزم . ”
***
آسمون زندگی هر کسی به یه سری ستاره روشنه . آسمون بعضی ها ستاره بارونه و مال بعضی های دیگه مثل شب های ابری می مونه . اما آسمون هیچ کس بی ستاره نیست . هر چند شاید تاریک باشه ، شاید نشه دیدشون ، شاید دور باشن اما قبول کنیم یا نه ، بی ستاره نیست .
جای ستاره ها هم توی آسمونه . ستاره ها که زمینی نیستن . ستاره ها که جاشون زیر خاک نیست . ستاره هم رفت . اما با خودش چشم ها , قلب و یکی از کلیه ها و کبدش رو نبرد . اما به جاش حال و حوصله ی کاوه رو برد . انگار ستاره ی شب های تار کاوه افول کرده باشه و اون توی سیاهی غرق بشه.
دلم گرفت از شنیدن صدای پر گره اش ، حتی از پشت خط تلفن . می فهمیدم که تکرار یه سری خاطرات عذاب آور که سال ها سعی کرده ازشون فرار کنه چقدر سخته .
اصرار کردم که شده یه روز از تهران دور شه . بالاخره محض تغییر روحیه هم شده تصمیم گرفت با چند تا از دوست هاش بره باغش توی دماوند . اصرار کرد تا همراهش بشم .
توی صبح سرد جمعه توی ماشینش می شینم . از سرما توی خودم جمع میشم که کاوه بخاری ماشین رو روشن میکنه . سکوت دلگیر بینمون رو صدای زنگ گوشی من میشکنه و میگه یه پیام دارم . فکر میکنم این وقت از روز حتما باید یه پیام تبلیغاتی باشه اما اسم امیر علی بالای صفحه ی پیامم خیلی زود متعجبم میکنه . خوندن پیامش میزان تعجبم رو بیشتر میکنه . فقط یه جمله است یا بهتر بگم یه کلمه .
” کجائی ؟ ”
می مونم که چرا باید براش مهم باشه ؟ درست مثل خودش بی هیچ کلمه ی اضافه ای جواب میدم .
” داخل شهر نیستم . ”
قبل از این که صدای تیک تائید رسیدن پیامم بیاد ، پیامک دومش به دستم می رسه . نگاهی به کاوه میندازم که هنوز بی حواس چشم به جاده دوخته . متن نوشته اش کلافه ام میکنه .
” باید ببینمت . ”
چند بار چیزی هایی که به ذهنم می رسه رو تایپ و حذف میکنم تا بالاخره رضایت میدم به این جمله که
” اون ماجرا برای من تموم شده . به سرهنگ هم گفتم که آخرین بارمه .”
جوابش نمیذاره هیچ فکر درستی به مغزم برسه چه برسه به اینکه دست هام جمله ای برای نوشتن در مقابلش پیدا کنن .
” شخصیه .”
تعللم اون قدر زیاده که مجدد زنگ رسیدن پیام گوشیم بلند میشه .
” برگرد . باید حرف بزنیم .”
لحن دستوریش ، باید هاش ، تحریکم میکنه برای سرکشی . هر چند هر اتفاقی هم که افتاده بود الان کاوه رو تنها نمی ذاشتم .
” امروز نمیشه . باشه برای بعد .”
بی اون که مهلت مخالفت بهش بدم ، گوشیم رو روی حالت پرواز میذارم و پرت میکنم ته کیفم . از گوشه ی چشم میبینم که این زنگ های مداوم حتی توجه کاوه رو هم جلب کرده .
نمی خوام به چیزی فکر کنه . نمی خوام فکر کنه شاید مخاطب اس ام اسی من کامران باشه . می خوام بعد از تنش این چند روز فرصتی برای آروم شدن داشته باشه .
چیزی می پرسم تا حواسش رو از هر فکری که توی سرشه منحرف کنم .
– نگفتی کیا میان . هانیه هم میاد ؟
– نه .
– حسام چی ؟
به محض بیرون پریدن این جمله از دهنم ، پشیمون میشم . لبم رو به دندون میگیرم و خودم رو لعنت می کنم . می خواستم فراموش کنه و خودم داشتم بهش یادآوری میکردم . کاوه که تا الان چشمش رو به جاده دوخته بود ، چند لحظه مکث میکنه . نگاه زودگذر اما عمیقش رو برای ثانیه هایی که در نظرم کش میان به من میدوزه و بعد جواب میده .
– نه .
خودم رو میزنم به اون راه . رو به کاوه کمی کج می شینم و کلافگی و شیطنت رو همزمان چاشنی حرفم میکنم .
– بیست سوالیه ؟ خب بگو کی میاد ؟ مُردم از فضولی .
– کسی که تو بشناسی بینشون نیست .
– پس کیا هستن ؟
– یکی دو تا از همکارهام .
جواب های کوتاهش اون چیزی نیست که می خوام . لحنش یه جوریه . سرد نیست ولی سّره . درست مثل کسی که اعصاب حسیش در مقابل درد از کار افتادن .
خودم رو کمی به سمتش میکشم .
– کاوه بینشون دخترم هست ؟
می فهمه تلاشم رو برای دور کردنش از سیاهی های توی ذهنش . یه لبخند اجباری روی لبش می شونه و دل به دلم میده .
– آره . معمولا بچه ها با خودشون دختر !!! هم میارن .
مشتی به بازوش می کوبم و میگم .
– اوی !!! منظورم این نبود .
تا رسیدن به دماوند بیشتر من حرف میزنم تا اون ، اما تنهام هم نمیذاره . از دماوند رد میشیم تا به ویلاش برسیم .
***
اینجا بر عکس تهران توی برف پوشیده شده . فضای باغی که ویلا توش قرار گرفته پر از درخت های بی برگی شده که زیر بار برف کمر خم کردن . با چند تا بوق ، یه پیرمرد که ریش هاش از برف ها هم سفیدتره در آهنی نرده دار باغ رو باز میکنه . از بین درخت ها و بوته هایی که حالا شبیه درختچه های آفت زده دیده میشن ، رد میشیم تا به ویلا برسیم . خود ساختون ویلا وسط برف ها به شکل یه استوانه قد علم کرده . نزدیک ساختمون که میشیم سمت راست ، سه تا ماشین دیگه از قبل پارک شدن . کاوه اما درست جلوی در ورودی ساختمون ترمز میکنه . از دیدن ماشین ها متعجب میشم و تعجبم رو بروز میدم .
– ظاهرا ما آخرین نفریم . کلید دارن یا سرایدار میشناستشون ؟
– هر دو . ما کلید ویلای همدیگه رو داریم معمولا .
ابروهام بالا میپرن از شنیدنش .
– چرا ؟
در ماشین رو باز میکنه . خیلی مشخص نیست اما چند ثانیه طول میکشه تا بگه .
– شاید خواستیم بریم توی ویلای هم بمونیم . شما کلید ویلای فامیل رو ندارین ؟
– نه . اگر بخوایم بریم سفر هم ، قبل رفتن ، هم کلید میگیریم هم اجازه .
چیز دیگه ای نمیگه و جلوتر راه میفته . در چوبی بزرگ ورودی رو باز میکنه .
توی راهروی کوچیکی که جلوی ورودی ، قبل از سالن ویلاست ، اول از همه با مردی رو به رو میشم که شیشه ی بزرگ دلستر رو به دهن برده و داره سر میکشه . بینیم از دیدنش چین میخوره . چشمش که به ما میفته ، شیشه رو پائین میاره و قبل از اظهار وجود ، با دو انگشت شصت و اشاره اش خیسی دور دهنش رو میگیره .
– به ! چه عجب کاوه خان . بالاخره تشریف آوردین .
کاوه هم از دیدنش هم از حرفش خوشش نمیاد که کلامش زهر میگیره .
– بدون من هم که از پس پذیرایی از خودتون برمی اومدید . مشکلت چی بوده پس ؟
– بی تو صفا نداره آخه جون تو .
جلو میاد تا با کاوه دست بده اما نگاهش روی سرتاپای من چرخ می خوره و یه لبخند مشمئزکننده تحویلم میده . ناخودآگاه خودم رو عقب میکشم ، که یه زن و یه مرد دیگه هم پیداشون میشه . به نوبت با کاوه روبوسی میکنن . زن تمایلی برای روبوسی با من نشون نمیده اما جای اینکه دستی رو که سمتش دراز کردم بگیره ، پشت انگشت هاش رو از گونه تا زیر چونه ام میکشه و با لحن صمیمی ای مخاطب قرارم میده .
– چقدر تو ملوسی , عروسک .
نگاه هشدار دهنده ای به مرد اول میندازم و در ظاهر جواب دختر رو میدم .
– شاید . اما از کارخونه ی هیولاها بیرون اومدم .
همون طور که چشمم به مرد اوله ، رنگ به رنگ شدن و نگاه نگرانش رو به کاوه میبینم . ادامه میدم .
– البته من اون دختر بچه ام که از پس همه ی هیولاها برمی اومد .
– ها ها . همین جوری کاوه رو تور زدی کلک ها . من شینام عزیزم .
شینا چشم های سبزی داره که زیر آرایش ماهرانه ی صورتش شبیه تیله های رنگی بچگی هام می مونن . اندام خوب و دندون های درشت و سفیدش جذابتر نشونش میدن .
شینا بازوم رو میگیره و من رو داخل میکشه .
توی ویلا هم مثل خونه ی کاوه دکور مدرنی داره . اما این بار بیشتر دیوارها با طرح چوب پوشونده شدن و مبل های کرم چرم ، این طرف و اون طرف سالن پخش شدن . روی کاناپه ی اِل مانند گوشه ی سالن یه زن دیگه پاهای برهنه ی خوش تراشش رو دراز کرده . دامن تنگش که حالا بالاتر رفته فقط نیم وجب از رون هاش رو گرفته . بدن برزنه اش بیشتر شبیه به مانکن های مجلاته . با دیدن من موهای ویو شده اش رو از صورتش کنار میزنه و نگاهش سر تا پام رو وارسی میکنه . با سر به من اشاره میکنه و از شینا می پرسه .
– نگو که دوست دختر جدید کاوه اینه ؟
طوری میگه این ! که انگار داره از یه شخص غائب حرف میزنه یا حتی بدتر . با اعتماد به نفس تمام جلوش می ایستم و جوابش رو میدم .
– اگر منظورت از این ، منم که چرا . دوستش منم .
صدای حرص آلودش از جمله هاش بیشتر حرف دارن برای زدن .
– چطور کاوه رو تور زدی ؟
– من تورش نکردم اون ماهیگیر خوبی بود . پری دریایی صید کرد .
– غیر از زبون درازت چیز دیگه ای توی تو دیده که اومده سراغت ؟
با ابرو اشاره ای به وضعیتش میکنم و با یه نیشخند در کمال خونسردی میگم .
– نه . اما به خاطر اون چیزهایی که توی دیگران زیاد دیده و در من ندیده ، اومده سراغم .
با آرامش تمام ، سوختنش رو تماشا میکنم . این دختر هر چقدر هم که جذاب باشه ، برای من مهم نیست . یاد گرفتم که داشته هام از زیبایی یکی مثل اون بیشتره .
– پانی بس کن . میبینی که کم نمیاره . لنگه ی خود کاوه است .
با حرف شینا ، دختر که اسمش پانته آ است ، نگاهش رو هم از من میگیره .
مرد اول که می دونم هوروشه نا امید از دیدن ادامه ی بحث که ظاهرا براش جنبه ی سرگرمی داره راهی آشپزخونه میشه . مرد دوم که به نسبت هوروش ظاهر معقولتری داره ، شهاب ، شینا رو از پشت بغل میکنه . تمامشون بین بیست هشت تا سی و شش هفت ساله به نظر میان . زن ها کمی جوونتر و مردها پخته تر . نمی دونم کاوه کجاست که نمی بینمش . به دنبالش سرکی میکشم تا جایی برای تعویض لباس نشونم بده که یه صدای آشنا به گوشم میخوره .
– ببین کی اینجاست . گربه کوچولو .
برمیگردم و چشمم توی یه دریای آشنا گیر میفته . این چشم های آبی مهتابی اون قدر خاص هستن که صاحبشون رو خیلی زود یادآوری بکنن . از اصطلاحی که برای صدا زدنم به کار میبره می فهمم برخورد دفعه ی قبلمون رو هنوز فراموش نکرده .
– اِه !!! شما همون آقاهِ نیستی که اسمش دخترونه بود ؟ چی بود ؟ مَهنوش ؟ مَهوش ؟
– مهرنوش ! اسم پسر اسفندیار بوده .
سعی میکنه تغییری توی ظاهرش نباشه اما معلومه ، لبخند رو به زحمت روی صورتش حفظ میکنه .
مهرنوش رو توی مهمونی باغ دیده بودم . همون که حس کرده بودم یه جورهایی رقیب کاوه است . شاید همکار بودنش به نحوی ، توجیه حس اون موقعم باشه . میخوام تحریکش کنم تا ببینم حدسم تا چه حدی درسته .
– چیه ؟ به کاوه حسودیت شد ؟ تو هم خواستی یه اسم اساطیری و تاریخی روی خودت بذاری ؟
– از کجا معلوم ؟ شاید اون به من حسادت کرده باشه .
– از اون جایی که گشتی گشتی بین پیغمبر ها جرجیس رو انتخاب کردی .
میخواد خم به ابرو نیاره و صداش رو همچنان آروم نگه داره اما حرف هاش به حد کافی گویای حسش هست .
– زبونت دارزتر شده . اثرات هم نشینی با کاوه است ؟
– نه . من دارم کاوه رو به راه راست هدایت میکنم .
شینا که انگار مسئولیت حفظ آرامش رو به عهده گرفته ، دستم رو میگیره و سمت دیگه ای هدایتم میکنه .
– فعلا بسه . بیا برو لباس عوض کن . آماده ی رزم باشی .
همین طور که داره من رو به طرف یه اتاق میبره ، صدای بلند مهرنوش رو میشنوم .
– خوبه خودتون هم قبول دارید برهنگی تنها سلاح زن هاست .
از حرفش مورمورم میشه . دندون هام رو بی اختیار روی هم میکشم . توی اتاق جلوی آینه ی کنسول
می ایستم و به خودم نگاه میکنم . مانتو رو از تنم درمیارم . بین این جمع ، با چشم های هیز هوروش و نگاه های درنده ی مهرنوش حس ناخوشایندی دارم . چیزی که هیچ جوری قابل مقایسه با احساس صمیمیت جمع دوستای قدیمی کاوه نیست .
دستی توی حلقه های درشت موهام میبرم . بند بلوز آستین سه ربع ، چپ و راستیم رو باز میکنم و محکمتر میبندم . با شلوار جینی که تنمه ساده به نظر میام حداقل خیلی ساده تر از شینا یا پانته آ .
از اتاق که بیرون میزنم نگاه هوروش تمام تنم رو زیر و رو میکنه . حالم از موقعیتم بهم میخوره . ترجیح میدم کنار کاوه بشینم اما کاوه روی یه مبل یک نفره لم داده . به دیوار کنار شومینه تکیه میدم تا جایی نزدیکش باشم . هوروش با یه لیوان شربت نزدیکم میاد و اون رو طرفم میگیره . دوست ندارم باهاش هم کلام بشم . لیوان رو میگیرم و توی دستم می چرخونم تا زودتر ازم فاصله بگیره . اما اون طرف شومینه می ایسته و رو به من می پرسه .
– خب حالا چه کار کنیم ؟
نادیده میگیرمش تا شهاب به طرفش میره و پیشنهاد میده .
– یه دست بازی کنیم تا بعد.
کاوه میاد کنارم و لیوان توی دستم رو میگیره و با یه حرکت سر میکشه . کنار گوشم زمزمه میکنه .
– هما ! چرا ساکتی ؟
– آی آی !!! تبانی و تقلب نداریم . شنیدم این پیشی شما قمارباز ماهریه . راهنمایی لازم نداره .
نمی دونم چرا اما از مهرنوش با این حرف هاش بیشتر از هوروش که مدام داره با نگاهش من رو بالا و پائین میکنه ، بدم میاد . سرم رو به کاوه نزدیک میکنم تا صدام رو بشنوه .
– نمی خوام بازی کنم .
نارضایتیم از بودن توی این جمع ، از همین یک جمله هم قابل خوندنه . کاوه دستم رو میگیره و رو به جمع میگه .
– ما میریم اطراف یه گشتی بزنیم .
– فکر نمی کنی الان زوده واسه شیطونی ؟
نه به فکرش اهمیتی میدم نه به حرفش هرچند ، شهاب با یه جمله شرش رو کم میکنه .
– هوروش اگر خودت پایه نداری قرار نیست مزاحم بقیه باشی .
پالتوم رو می پوشم و با کاوه میریم توی محوطه ی باغ . پشت ویلا یه استخر هست که آب روش یخ بسته . کنار اون هم یه تاب فلزی که روش رو برف پوشونده دیده میشه . دست کاوه دور کمرم حلقه میشه و من رو به خودش نزدیک میکنه . همین طور که با فرهای درشت موهام بازی میکنه ، شروع میکنه به توضیح دادن .
– هوروش قرار نبود بیاد . اما عادت داره خودش رو همیشه بندازه وسط . در اصل من فقط شینا و شهاب رو دعوت کردم .
نمی تونم انتظار داشته باشم دوست هاش رو به خاطر من بذاره کنار . اون هم منی که هنوز جایگاهم توی زندگیش معلوم نیست . میخوام نشون بدم حضور هوروش ، برام اهمیت چندانی نداره . می تونم با وجود اون هم از این جا بودن لذت ببرم .
– کاوه بریم تاب بازی ؟
– روش پر برفه .
– عیب نداره . میتکونیمش . مزه میده .
با شنیدن شوق توی صدام ، بی حوصلگی رو از صورتش پس میزنه . چشم هاش حس میگیرن . با نوک انگشت روی بینیم میزنه و با صدای بمش برام میخونه .
– خیس میشی ، گوله میشی ، میفتی تو حوض نقاشی .
توی دلم میگم “کاش همیشه کاوه همین جوری باشه . شب چشم هاش باید روشن بشه ” . خودم رو ازش جدا میکنم و رو به اون ، چند قدم عقب عقب میرم . خودم رو برای اولین بار لوس میکنم .
– اون مال گنجشکک اشی مشی بود نه مال جوجه ها که .
– تو هم گنجشکک منی ، جوجه رنگی .
وجودم از یه حس خوب گرم میشه . یه لحظه حس میکنم چقدر دوست داشته شدن حس خوبیه ، یه لحظه وسط سرما و برف یه جریان گرم توی بطن قلبم می پیچه ، مثل جریان بهار توی تن درخت ، اما فقط برای یه لحظه . آسمون ذهن من هنوز مه گرفته است . میترسم همه ی این ها جزئی از بازی باشه . همه ی حرارت وجودم آه میشه و بیرون میاد .
متنفرم از خودم . متنفرم از زن بودنم . از اینکه برای دوست داشتن هم باید منتظر اجازه باشم . از این که هر جوری که باشم ، با هر حسی ، باز هم باید انتخابم کنن تا بتونم انتخاب کنم . بعد فکر میکنم تقصیر اون که نیست . اما تقصیر من هم نیست .
رو میگردونم تا تغییر حالتم رو نبینه . میرم سمت تاب و برف های روش رو کنار میزنم . به محض اینکه میشینم ، تا اعماق وجودم سرما رو حس میکنم . از شدت سرما توی خودم مچاله میشم .
کاوه میره پشت سرم و با دو دستش ، شونه هام رو محکم میگیره و فشار میده . بعد وادارم میکنه به پشتی تاب تکیه بدم . شروع میکنه به تاب دادن من . نمی دونم میخوام به خودم نیشتر بزنم یا به اون . شاید هم فقط دنبال یه کم اطمینان میگردم برای اینکه پام رو از این حصار فرضی ای که دورم کشیدم بیرون بذارم . می پرسم .
– تقویم داری ؟
صداش رنگ تعجب میگیره .
– الان ؟
– نه کلا . میخوام ببینم حساب کتاب دستت هست یا نه .
– حساب کتاب چی ؟
– با امروز سی و هفت روز از قرار چهل روزمون گذشته .
***
دست هاش از بدنه ی تاب جدا میشن . پشتم ایستاده بی اون که حرکتی بکنه . هیچی نمیگه ، حتی یه کلمه ، حتی قدر شنیدن صدای نفس هاش ، چیزی ازش نمیشنوم .
سکوتش هم خوبه هم بد ، هم تسلی بخشه و هم آزار دهنده . خوبه چون مستقیم بهم نمیگه ” خوب ! بازی که تموم شد تو هم برام تموم میشی .” بده چون نمیگه ” مهم نیست . این بازی خیلی وقته رنگ واقعیت گرفته “. من رو همچنان سرگردون نگه میداره .
نمی خوام خود خواه باشم اما نمی تونم با خودم کنار بیام . نمی تونم با راه رفتن روی لبه ی این دیوار ، با تلو تلو خوردن بین این احساسات متفاوت ، با این حرکت پاندولی بین خواستن و نخواستن ، کنار بیام . نمی تونم که نگم ، پس سهم من چیه ؟ یه وقت هایی هر کاری هم که می کنی یه جایی نمی تونی این جمله رو که چسبیده به در و دیوار ذهنت ، دور بریزی . پس من چی ؟
منم بعد از یه کم تاب خوردن ثابت می ایستم . نفس عمیقی میکشم و به خودم میگم ” اگر بازی هم هست بذار فقط برای خاطر خود بازی ، تا لحظه ی آخر ازش لذت ببرم . بذار خوب بازی کنم ” .
خم میشم و یه مشت از برف های کنارم رو توی دستم گلوله میکنم و بلند میشم . میریم کنار کاوه که حالا دست هاش رو توی جیب های کاپشنش فرو برده و به ناکجا آباد خیره شده . با خودم تکرار میکنم ” الان فصل خواستنه . به فصل های سرد ، بعدا فکر میکنم . ”
دستم رو روی شونه اش میذارم . برمیگرده سمتم . توی نگاه گنگش یه جور استفهام میشینه . بهش نزدیک میشم . نفسم توی صورتش پخش میشه . تعجب توی چشماش داد میزنه . روی پنجه پاهام بلند میشم و دستم رو نوازش گونه ، روی کتف و شونه اش جلو میبرم . یکی از ابروهاش بالا میپره . آروم گلوله ی کوچیک برف رو توی یقه اش می ریزم . طول میکشه تا سردی برف ، حواسش رو دوباره به کار بندازه . صدای دادش بلند میشه .
– آی !!! نامرد .
به سرعت برق ازش دور میشم و اونم دنبالم میکنه . یه لحظه به عقب برمیگردم . هنوز ته مونده های گرفتگی رو روی صورتش میبینم . زبونم رو درمیارم و مثل بچه های تخس ابروهام رو بالا و پائین میندازم . خنده روی لبش زنده میشه ، جون میگیره . هر چی برف به دستش میرسه گلوله شده و نشده پرت میکنه سمتم . همون جوری که میدوم ، جواب گلوله بارونش رو میدم . از در پشتی ، خیس آب می پرم توی ویلا . از موهام قطره قطره آب میچکه . صدای خنده های من و کاوه ، ویلا رو بر میداره و توجه بقیه رو هم جلب میکنه .
نمی دونم این وسط پانی از چی بیشتر ناراحته که در هر حالی باید نیش خودش رو بزنه .
– کاوه عادت نداشتی با دختر بچه ها دوستی کنی .
پشت چشم نازک کردن های پانته آ و نگاه های بقیه هم نمی تونه لبخند رو از لب های کاوه جدا کنه . با سرخوشی زودتر از کاوه جوابش رو میدم .
– آخه از پیرزن ها خسته شده بود .
صدای قهقه ی جمع بلند میشه . برای دیدن عکس العمل کاوه برمیگردم که حالتش وادارم میکنه رد نگاهش رو تعقیب کنم . قامت بلند کیوان ، جلوی ورودی اصلی دلیل خوبیه برای میخکوب شدن کاوه و سکوت ناگهانی بقیه .
کاوه زودتر به خودش میاد . توی صداش رگه های خشم موج میزنه .
– تو این جا چه کار میکنی ؟
کیوان بی خیال جلو میاد . دستش رو با لبخند ، سمت کاوه دراز میکنه .
– سلام داداش .
کاوه دست هاش رو توی جیب شلوارش فرو میبره و دوباره می پرسه .
– گفتم برای چی اومدی این جا ؟
– اومدم داداشم رو ببینم .
– برای ؟
کیوان انگار تمام این چیزها براش خیلی عادیه شونه ای بالا میندازه و مشغول باز کردن شال سفید بافت از دور گردنش میشه .
– دیدن برادرم مگه دلیل میخواد ؟
جو متشنجی که به وجود اومده باعث میشه هیچ کسی نه حرفی بزنه نه حتی حرکتی بکنه اما مهرنوش انگار هیچ اتفاقی نیفتاده جلو میاد و دستش رو روی شونه ی کیوان میگذاره .
– نه بابا ! تا حالا یه پسر حاجی داشتیم . حالا شدید دو تا .
کاوه نگاه آتشینش رو به مهرنوش میدوزه اما کیوان رو مخاطب قرار میده .
– از مهمون بی دعوت خوشم نمیاد ! تو هم همین الان برگرد .
– داداش روز تعطیل این همه راه رو کوبیدم اومدم این جا . دلت میاد بیرونم کنی ؟
کاوه یه قدم بلند به سمتش برمیداره که مهرنوش سد راهش میشه و خودش رو وسط رابطه ی دو تا برادر میندازه .
– تازه اون هم وقتی این طفلک با بدبختی حاجی رو پیچونده . الان برگرده که لابد دوباره یه سری بازجویی باید پس بده .
کیوان جواب مهرنوش رو میده .
– بابام نیست . این روزها سرش شلوغه .
– چیه ؟ همون قضایای کاری همیشگی ؟ یا حاجیتون میخواد یه تنه کار خیر بکنه ؟ آمار ازدواج هم که این چند وقته کشیده پائین اصلا برای مملکت خوب نیست .
– نه . میخواد با یکی دو تا از دوست هاش بره سفر . داره مقدمات رو فراهم میکنه .
– ای بابا ! شنیده بودم واسه ی آینده ی کاریش داره نقشه میکشه . پس خبرها اشتباه میرسه . حالا با کی میخواد بره سفر که اینقدر باهاش رودربایستی داره ؟
– دو منظوره است سفرش . هم کاریه ، هم خیلی خودمونیه . سید مرتضوی هست و …
کاوه تحملش تموم میشه . حتی مهلت نمیده کیوان حرفش رو تموم کنه . پشت یقه ی کیوان رو میچسبه و در حالی که سعی داره نشون بده فقط دستش رو پشت اون گذاشته به سمت در ورودی ویلا میبرتش . با صدایی که می لرزه می غره .
– بسه دیگه . گفتم برگرد . دیگه هم این دور و بر نیا .
کاوه و کیوان از دیدرسمون خارج میشن .
شینا و شهاب به هم نگاه میکنن و توی یه تلپاتی آنی هر دو لاقیدانه شونه بالا میندازن و با لبخند میرن سمت دیگه ی سالن . نمی دونم باید الان چی کارکنم که با شنیدن صدای مهرنوش از پشت سرم از جا میپرم .
– کیوان رو تا حالا دیده بودی ؟ هر چند فکر نمیکنم آشنائی با خانواده ی کاوه خیلی هم به کارت بیاد .
برمیگردم و به اون که دقیقا کنار گوشم ایستاده ، نگاهی میندازم . صورتش با صورتم مماس شده . همزمان حواسم هست که پانته آ هر دومون رو زیر ذره بین گذاشته . یه کم عقب میکشم و میگم .
– فکر نمی کنم تو هم جز خانواده اش باشی که میخوای توی مسائلشون دخالت کنی .
– نه . اما فعلا سعی همه اینه که یه جوری کاوه و پدرش رو آشتی بدن . کیوان رو من دعوت کردم شاید بتونیم ترتیبی بدیم کاوه خیلی غیر منتظره با پدرش رو به رو بشه و کدورت هاشون رو فراموش کنن . این سفر به نظر موقعیت خوبی میاد .
با برگشتن کاوه به سالن مهرنوش ادامه ی حرفش رو نمی گیره . هر کسی یه جوری خودش رو مشغول میکنه تا با کاوه که کلافگی از صورتش میباره رو در رو نشه . در عرض چند ثانیه دیگه مهرنوش و هوروش رو توی سالن نمی بینم . کاوه هم میره سمت سرویس تا احتمالا آبی به سر و روش بزنه .
از پنجره سرکی به بیرون میکشم . کیوان هنوز بیرونه . شاید منتظره کاوه تغییر عقیده بده و دعوتش کنه داخل .
با یه نگاه به در سرویس بهداشتی که هنوز بسته است ، تصمیمم رو میگیرم و از ویلا بیرون میرم .
…
کیوان کنار باغچه که الان بیشتر شبیه مخلوط خاک و برفه ایستاده و با نوک کفشش برف ها رو کنار میزنه تا به خاک برسه . یه حالتی مثل تردید توی رفتارش هست .
متوجه نزدیک شدنم میشه و یه لبخند دوستانه روی صورت غمزده اش میشونه . قبل از اینکه برای شروع سر صحبت دست و پا بزنم میگه .
– یه بار دیگه هم قبلا همدیگه رو دیدیم . توی مهد امید بود . معلومه رابطه تون با کاوه خوب پیش میره .
لحنش هم دوستانه و بی غرضه . باعث میشه باهاش احساس نزدیکی کنم .
چیزی رو میگم که باورش دارم .وابستگی کاوه به برادرش نمی تونست کمتر از دلبستگیش به خواهری باشه که مرده بود .
– کاوه عادت نداره زیاد احساساتش رو بروز بده اما میدونم شما رو خیلی دوست داره .
– کاش میشد …
– کاوه خاطرات تلخی رو پشت سر گذاشته .
این بار چشم هاش رو مستقیم به من میدوزه . شاید داره با خودش فکر میکنه که من چقدر از زندگی کاوه میدونم . باز هم به کمکش میرم .
– ولی هر چی هم که پیش اومده مربوط به گذشته است . بچه ها و پدر و مادرها هیچ جوری از هم جدا نمیشن . نباید بشن . کاوه به حضور خانواده اش خیلی احتیاج داره .
با صدایی که کلی درد و نا امیدی پشتش خوابیده آروم ناله میکنه .
– کاوه کوتاه نمیاد . بابا هم حاضر نیست پیش قدم بشه . خانواده ای نمونده که بشه بهش امیدی داشت . دیگه نمی دونم چی کار باید بکنم .
– خوب نمی تونید یه موقعیت فراهم کنید هم دیگه رو ببینن ، شاید این جوری به هر حال مهر پدر ، فرزندی بینشون تونست یه کم اوضاع رو بهتر کنه . تا حرف نزنن مشکلاتشون حل نمیشه . رو در رو حرف زدن شاید بتونه یه کم گره های رابطشون رو باز کنه .
کیوان نگاهش رو به جایی پشت سرم ، به ساختمون ویلا میدوزه و زمزمه میکنه .
– نمی دونم . بعید می دونم بشه کاوه رو راضی کرد .
– شاید احتیاج نباشه از قبل چیزی بهشون بگیم . مثلا همین سفر . نمیشه هر دوشون یه جا حضور داشته باشن ، ظاهرا اتفاقی ؟
بهش از قبل فکر نکردم تا بتونم پیشنهاد بهتری بدم. خود کیوان ادامه میده .
– بابا ، قراره شش ، هفت روز دیگه با بعضی از دوست هاش بره این سفر ، روستای محل تولدش . جای باصفا و آرومیه و البته دور از چشم . می خوان یه کم دور از هیاهو خلوت کنن . الان هم رفته تا چک کنه مشکلی پیش نمیاد . روی این سفر برای آینده کاریش و حمایت هایی که می تونه بگیره ، خیلی حساب باز کرده . هیچ کس غیر از خودشون چند نفر تو جریان این برنامه نیستن . کسی رو همراهشون نمیبرن . یه جورایی قرار نیست حتی من هم از این برنامه خبر داشته باشم . چطور می تونم کاوه رو ببرم اون جا ؟
می فهمم که شرایط مناسبی نیست . گذشته از اون ، شاید این دیدار ، در حضور یه عده غریبه ، ایده ی خوبی هم نباشه . هر چی هست نمی خوام کاوه بیشتر از این با خودش درگیر باشه . میونه رو میگیرم و از کیوان خواهش میکنم .
– حق با شماست . شاید یه وقت دیگه بشه . اما شما که کاوه رو تنها نمیذارید ؟
– معلومه که نه . من همین یه داداش رو که بیشتر ندارم .
لحنش دوباره گرم شده . لبخندی به روم میپاشه و در همون حال که ازم فاصله میگیره تا به سمت ماشینش که بیرون باغه بره میگه .
– بهتره فعلا برم . امیدوارم بازم ببینمتون .
دور شدنش رو تماشا میکنم که صدای خش خشی توجهم رو جلب میکنه . صدا از پشت یکی از ماشین هاست که در صندوقش باز مونده . میخوام یه کم جلوتر برم که صدای سوتی از همون طرف به گوشم میرسه . مهرنوش از پشت ماشین شاسی بلندش بیرون میاد و با یه پوزخند به نیش زبونش مهمونم میکنه .
– میبینم که خوب هر دو تا برادر رو به طرف خودت جذب کردی !
از افکار مسمومش حالم به هم میخوره . امیدوارم جوابم به حد کافی دندون شکن باشه .
– بهتر از شماست که گوش وای می ایستی ! این کارها در حد دختر بچه های مهد کودکیه .
– و البته تو که ایده های دیگران رو تو هوا قاپ میزنی .
به گوشه کنایه هاش توجهی نمی کنم و راهی داخل ساختمون میشم .
کاوه دوباره نقاب خونسردیش رو به صورت زده و مابین بقیه نشسته اما از دو دو زدن چشم هاش روی در ورودی میفهمم که دلش هنوز آروم نگرفته . از دیدن کیوان که نا امید میشه ، رو به جمع میکنه و میپرسه .
– برای ناهار چه برنامه ای دارین ؟
مهرنوش که پشت سرم وارد ویلا شده ، کیسه های توی دستش رو بالا میگیره و جواب میده .
– من جوجه و مخلفات گرفتم مونده کباب کردنشون .
پانته آ پشت چشمی نازک میکنه و به صداش نازی میده .
– اونم که دست آقایون رو میبوسه . من که تو این هوا از کنار شومینه جم نمی خورم .
میخوام نشون بدم همه چیز عین قبله . بحث کردن با پانی رو از سر میگیرم .
– دقیقا عین مرغ کُرچ پانی جون . اما من پایه ام بیام کنار باربیکیو .
شهاب بالاخره ابراز عقیده میکنه .
– پس جمع کنید بریم که تا وسائل رو آماده کنیم دیگه وقت ناهاره .
میرم توی آشپزخونه . کابینت ها رو زیر و رو میکنم تا یکی دو تا سینی و ظرف های مورد نیاز رو پیدا کنم . هنوز ذهنم درگیر کاوه است که زمزمه ی مهرنوش رو کنار گوشم میشنوم .
– من از گربه های وحشی خوشم میاد .
بین کابینت و بدن مهرنوش ، کنج دیوار گیر افتادم . برمیگردم و به اون که با نگاه مته ایش روی صورتم میخکوب شده نگاهی میندازم . فکر میکنم اگر یه بار به کامران اجازه دادم زیادی از حد بهم نزدیک شه ، قرار نیست این اشتباه رو دوباره تکرار کنم . خصوصا که آرامش دیوونه کننده ی مهرنوش روی اعصابم خط میکشه . من هم باهاش مقابله به مثل میکنم .
– احتمالا به خاطر اینکه لنگه ی خودتن . لابد به خاطر همین هم هست که کاوه یه سگ ژرمن شپرد خریده .
فاصله ی کم بینمون رو میخواد با یه قدم پر کنه که بلافاصله عکس العمل نشون میدم . با گرفتن سر سیخ هایی که توی دستمه به سمتش تهدیدش میکنم اما با چیزی که میگه معلومه به این راحتی از رو نمیره .
– تو رو نمی دونم . اما من سگ کُشیم خوبه .
همین لحظه کاوه میاد تو . مهرنوش عقب میکشه . نگاه مشکوک کاوه بین من و مهرنوش میره و برمیگرده ، هر چند سعی میکنه چیزی توی صداش نباشه وقتی میپرسه .
– چیزی شده ؟
با آرامشی که نمی دونم از کجا اومده جواب میدم .
– نه داشتیم با هم دوئل میکردیم .
– سر چی ؟
– سر کباب کردن .
همین که مهرنوش متوجه دوپهلو بودن جوابم بشه کافیه . برای اینکه اوضاع رو عادی جلوه بدم ادامه میدم .
– مهرنوش جوجه ها رو میبره اما من هنوز گوجه نشستم .
کاوه هم میخواد وانمود کنه همه چیز به خوبی همون اول صبحه . لحنش شیطنت میگیره .
– بقیه دخترا چه کارن ؟
– سیاهی لشکر .
– بی خود کردن . الان میکشونمش توی آشپزخونه .
مهرنوش رو که همچنان سر جاش ایستاده کنار میزنم و میرم سمت کاوه . بازوش رو میگیرم و به داخل آشپزخونه میکشمش . این طوری مهرنوش هم نمی تونه پاش رو از گلیمش درازتر کنه .
– بی خیال . دو تا گوجه شستن این حرف ها رو نداره . میتونی ظرف شستن رو بنداز گردنشون .
کاوه با لبخند سری تکون میده و بیرون رفتن مهرنوش رو تماشا میکنه . در حال شستن گوجه ها و فلفل هام که کاوه بعد از یه کم دل دل کردن میاد کنار دستم می ایسته و زمزمه میکنه .
– نزدیک من بمون .
بعد از آماده کردن کباب ها و خوردنشون ، همه پراکنده میشن . شینا و شهاب که به یکی از اتاق خواب ها میرن و هوروش و مهرنوش بساط شطرنج رو میچینن . کاوه کنارم نشسته و سرش رو توی لپ تاپش فرو کرده و من مجبورم ، خودم رو با برنامه های تلویزیون سرگرم کنم .
بعد از کلی بالا و پائین کردن کانال ها حسابی کسل میشم . آهی از سر بی حوصلگی میکشم که توجه کاوه رو جلب میکنه .
– حوصله ات سر رفته ؟