خلاصه
لیلیان دختر جوانی که بعد از مرگ شوهرش به دلایلی مجبور میشه به عقد برادر شوهرش که به تازگی همسرش رو از دست داده در بیاد و….
******
– وکیلم؟
صدای عاقد، در گوشم زنگ میخورد.
تنم به وضوح به لرز افتاده.
میشنوم که نامم را میخواند.
وکالت میخواهد.
– سرکار خانوم لیلیان وثوقی، به بنده وکالت میدهید که شما را به عقد دائم جناب آقای سید
ادامهی جملهاش را نمیشنوم.
صدای پچ پچها در گوشم جیغ میکشد.
– ای بابا، نذاشت چهار ماه و ده روز بشه چهار ماه و یازده روز!
– خدا نصیب نکنه، همین چندماه قبل بود توی این اتاق بودیم برای این دختر.
– میگن زود بله داده چون
دلم در هم پیچ و تاب میخورد.
میخواهم عق بزنم.
دستهای مرد کناریام مشت شده و انگشت شرفالشمس زرد رنگ در دومین انگشت دست راستش را با شستش بازی میدهد.
وقتی با گوشهی چشم نیمرخش را از نظر میگذرانم، میبینم سرش مثل تمام این مدت پایین است و کنج پیشانیاش نبض میزند.
رگهای گردنش برجسته شده و میشنوم که زمزمه میکند:
– استغفرالله ربی و اتوب الیه.
اشک به چشمم نیش میزند و من کنار او زیادی مسخرهام و شاید او کنار من.
هردوی ما زیادی کنار یکدیگر بدقوارهایم.
راست میگویند، همین چندماه قبل بود که من در این اتاق بودم.
منتها نه کنار او.
آن روز با لباس سفید بودم و حالا…
سر خم میکنم و به کت و شلوار طوسی تیرهام نگاه میکنم.
عروس نگونبخت.
نیشخند میزنم.
من طوسی پوشیدهام و او سر تا پا مشکی به تن دارد.
شاید بهتر بود که من هم مشکی به تن میکردم!
صدای خالهزنکها بلند است یا گوشهای من زیادی تیز شده؟!
– اگر عقد برادرشوهرش نمیشد چیکار میکرد؟!
– آره والا، مردونگی کرده پا پیش گذاشته.
خدا خیرش بده.
– نگاه کن توروخدا، معلومه دل خود آقاسید هم راضی نیستا.
– حق داره خواهر! شرایط خودشو نمیدونی؟
راست میگویند.
راضی نبود و راضی نبودم اما اجبار است.
چشمهای مادرش دو کاسه خون است.
نگاه پدرش فراریست.
مادرم سر پایین انداخته و اشک میریزد و گرهی اخمهای پدرم باز شدنی نیست.
برخلاف آن چندماه قبل نه لبخند بر لب کسیست و نه شور و هیجانی برپاست.
سهم ما از این اتاقِ مثلاً عقد، دو صندلیست و یک آینه و قرآن روبهرویمان.
همان دفتر بلهبرونی که چندماه قبل انتخاب کردهبودم هم هست.
نام سید امیررضا را خط زدهاند و بهجایش نام سید علیرضا را نوشتهاند.
قلبم بیشتر میسوزد.
صدای عاقد بلند میشود و کسی نیست که منتظر گل چیدن و گلاب آوردن من باشد.
کسی بالای سرمان نایستاده که قند بسابد و من فقط باید یک بله بگویم تا برادرشوهرم بشود شوهرم و ما دو اسم در شناسنامهی یکدیگر بشویم و تمام.
جوابی نگرفته که دوباره میپرسد:
– عروس خانوم، وکیلم شما رو به عقد دائم آقای سید علیرضا موسویان دربیاورم؟
خفه و با بغضی که به طرز وحشتناکی بیخ گلویم پا گذاشته و نه پایین میرود و نه تَرَک میخورد، لب میزنم:
– بله.
حاج سید میرحسن، پدرش، نجوا میکند:
– بر محمد و آل محمد صلوات.
صدای صلوات در اتاق طنین میاندازد و حالا نوبت اوست که بله بگوید.
قرآن را باز نکردهایم و او اما انگار آیهای را از حفظ میخواند.
امیررضا گفته بود برادرش حافظ سی جز قرآن است.
آه میکشم، دنیای من و او به اندازهی زمین تا آسمان فاصله دارد.
عاقد میگوید:
– آقای سید علیرضا موسویان، به بنده وکالت میدهید که با شرایط ضمن عقد، سرکارخانوم لیلیان وثوقی را به عقد دائم شما دربیاورم؟
انگشت اشارهی دست راستش را روی انگشت حلقهی دست چپش میکشد.
انگشتی که هنوز حلقه در آن است!
و بدون بلند کردن سرش، با حالی خرابتر از من پچ میزند:
– بله.
صلواتی دیگر فرستاده میشود و خطبه خوانده میشود.
عاقد میخواهد همه دست بالا بیاورند و برای خوشبختی ما دعا کنند.
خوشبختی؟! آن هم ما؟!
ما دو نفر؟!
من و برادرشوهر سابق و شوهر فعلیام؟!
مسخرهست، تمام اینها یک تراژدی مضحک است.
دعا میکنند، آمین میگویند و سر من گیج میرود و دیگر نمیتوانم سنگینی سرم را روی تنم تحمل کنم.
چشمهایم سیاهی میرود و پیش از اینکه تنم هم از روی صندلی سقوط کند، سرم به سینهی مردی میچسبد.
مردی که قطعاً او نیست.
صدای هول شدهی لُهراسب، برادر بزرگترم در گوشم اکو میشود:
– فشارش افتاده، اگر میشه اتاق رو خلوت کنید.
کاش صداها را هم نشنوم.
کاش گوشهایم هم مثل پلکهایم سنگین بشوند.
کاش صدای نفسهای سنگین سید علیرضا را تشخیص ندهم و از ته دل آرزو میکنم روی دستهای لُهراسب جان بدهم.
اما نه، من لیلیانم و جانم ثابت کرده که جان سختتر از این حرفهاست و محکومم به زندگی.
مادر گریه میکند و لُهراسب سوزن سرم را در دستم فرو میکند.
پدر میگوید:
-لعیاجان، مهمونها بیرونن، بیا بریم زشته.
لهراسب بالا سرشه.
صدای غریبهی مردی که حالا گویا محرمترینِ من است میآید:
– حاجآقا ابوذر، اجازهی مرخصی میفرمایید؟
میان آن نیمههوشیاری لعنتی حسرتش را میخورم.
خوشا به حالش که راه گریز دارد.
پدر خطاب قرارش میدهد:
– صاحب اختیارید سید، اما مهمون توی خونهست و
میان حرف پدرم پچ میزند:
– عذر تقصیر حاجآقا ولی باید برم.
لُهراسب کنایه میزند:
– به سلامت آ سید علیرضا، نگران زنت هم نباش! ما هواشو داریم.
زنش! من را میگوید؟! من! به خدا قسم که خندهدار است این نسبت!
سید سکوت کرده و پدر، لهراسب را هشدارگونه صدا میزند.
بااجازهی آرامی میگوید و میرود و او که میرود، انگار راه تنفس من کمی بازتر میشود و حالا میتوانم کمی فقط کمی تحت تاثیر آرامبخشی که برادرم در سرم ریخته قرار بگیرم و به خواب روم.
صداهایشان، مدتهاست که کابوس خواب و بیداریام شده.
– نحس بود!
– از بدشگونی قدم این دختر بود!
– تا این دختر شد عروس حاج سید میرحسن زندگیشون از این رو به اون رو شد!
– از اولم وصلهی ناجور بود.
تو خونوادهی خودشم انگار نخالهست چه برسه به خونوادهی حاج سید میرحسن!
– خدا داند که چی شد سید علیرضاام کشید طرف خودش.
– بعیدم نیست اهل دعا و جادو جنبل باشه، وگرنه سید علیرضا و
سرم را تکان میدهم و ناله میکنم.
در تلاشم تا بیدار شوم.
تمام تنم خیس است.
دست نوازش لهراسب که روی موهایم مینشیند با هق هق پلک باز میکنم.
لبخند میزند، تلخ و سخت.
میگوید:
– مهمونا رفتن.
لبهای خشک است، درست برخلاف چشمهایم.
زبانم را به سختی تکان میدهم.
– مهمون؟ چه مهمونیای؟
سید علیرضا که رفت، منم که بیهوش بودم.
عقد ما بوده و بدون ما نشسته بودن که چی؟
لهراسب لیوان آب را به لبهایم نزدیک میکند و حرصی میگوید:
– که حرف مفت بزنن، بشینن چهارچشمی زیرنظر بگیرنمون، بیشتر از این بکننمون نقل محافل و مجالس خاله زنکیشون.
خداروشکر چندماهه موضوع هیجان انگیز وصلت خونوادهی حاج ابوذر و حاج سید میرحسن رو دارن.
آه میکشد و دستوری میگوید:
– پاشو بریم غذا بخور ببینم.
تا میخواهم بگویم اشتها ندارم، چشم گرد میکند و دست زیر کتفم میاندازد.
– بیخود کردی، دخترهی چشم سفید، گفتم پاشو.
میایستم و به او تکیه میکنم، اگر نبود، اگر نداشتمش، دردم را به چه کسی میگفتم؟!
دردی که همان روزها، فقط لُهراسب و سیدعلیرضا از آن خبردار شدند
“علیرضا”
بیشتر از چهارماه است که اینجا، پشت در این اتاق، تنها جاییست که آرام میگیرم و این شیشهی مستطیلی که تمام زندگی من را قاب گرفتهبود، حالا خالیست.
نرگسِ من، دیگر روی آن تخت نخوابیده.
نمیدانم چرا باز به جای NICU به ICU آمدم.
به جای آسانسور، پلهها را بالا میروم.
پرستارهای بخش من را میشناسند.
سلامی میکنم و اجازه میدهند از پشت شیشه ببینمش.
خواب است و دلم برای دست و پای کوچکش میرود.
یازده سال منتظرش بودیم اما نرگس هرگز او را ندید.
من ماندهام و یک حسرت بر دلم.
حسرتی که قطعاً تا آخر عمر بیخ خِرَم را میگیرد.
سر به شیشه تکیه میدهم و از همانجا نوازشش میکنم و خیره به پسرم، به این نوزاد زودرس و کوچک به جای مادرش میگویم:
– پسرم، به مامانی بگو حلالم کنه.
چشم میبندم و با نرگسم حرف میزنم.
– خانومم، منِ لعنتی از سر سفرهی عقدم اومدم، حلالم کن که تو نفس نمیکشی و من، زنِ برادرم رو عقد کردم.
ببخش نرگس، ببخش.
ولی خانومم، به روح پاک خودت قسم، من هنوز مستقیم نگاهش نکردم.
نرگسم، اجبار بود، به ولله قسم اگه مجبور نبودم
مکث میکنم، حکمت خدا بوده و یا تقدیر و خواستهی خودمان؟!
گیجم، ماتم و مبهوت و چهارماه است که من در این حالت به سر میبرم.
توان از پاهایم میرود و کنار دیوار، سر میخورم.
منِ به ظاهر محکم، توان تحمل ندارم، حس میکنم از درون تهی شدهام.
به صفحهی دوم شناسنامهام فکر میکنم و نام دو زن پشت سر هم.
نرگس اکبری، زنی که سالها عاشقانه میپرستیدمش و لیلیان وثوقی، دختری که یک نگاه کامل به سر تا پایش نینداختهام اما میدانم که تفاوتمان از زمین تا آسمان است و اصلاً قرار است به کجا برسیم؟!
کنایهی لُهراسب به حق بود، اما دست و دلم به گرفتن شمارهاش و پرسیدن حال خواهرش نمیرود.
حس خیانت، فکر اینکه همسرم درد کشیدهبود و بدون دیدن پسرکمان رفتهبود آزارم میدهد و من دختر حاجابوذر را عقد کردهام، مثل موریانهای که به جان چوب میافتد، به مغزم چسبیده و آن را میجود.
گوشیام زنگ میخورد.
پدر است، میدانم دلخور است و قطع به یقین قصد توبیخ دارد.
گوشی را به گوشم میچسبانم.
– جانم حاج بابا؟
میتوپد:
– درست بود بلافاصله بعد عقد خداحافظی کردی و رفتی پسر؟
دست به تهریشهایم میکشم.
– شرمندهام، بیقرار بودم.
آه میکشد.
– قرار بگیر علی، آروم شو.
نمیخواهم صدایم در گوش پدر بلرزد و آرام میگویم:
– شدنیه حاج بابا؟
صدایش یک آرامش دردناکی دارد.
لب میزند:
– اون بالاسری، خودش یه روز میده و یه روز میگیره.
مشیت الهیه باباجان، به جنگ خدا که نمیشه بری.
میخواهد برای دو فقدانی که پشت سر هم کمرم را خم کرده آرامم کند.
سکوت هردومان طولانی میشود و پدر میگوید:
– برگرد خونه باباجان.
بود و نبودت تو بیمارستان فرقی نمیکنه.
میدانم، میدانم که دستهایم مدتهاست خالیست و اما دلم در خانه آرام نیست.
– چشم، شما بخوابید حاجبابا، من میام.
تماس را که قطع میکند، سرم را میان دستهایم میگیرم، با خودم میخوانم:
– الَّذِینَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِیبَهٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ
چندماه است که از خدا صبر میخواهم و فقط خودش میداند در این چهار ماه و چند روز، چه بر همهمان گذشته.
فقط خدا میداند که روزی چندصدبار همهی آن اتفاق را مرور میکنم و خدایا صبر بده، صبر.
نماز صبح را که در نمازخانهی بیمارستان میخوانم و دوباره سری به NICU میزنم، راهی خانه میشوم.
ماشین را در پارکینگ میگذارم و آرام از پلهها بالا میروم.
پشت در واحد طبقهی اول مکث میکنم، صدای آرام گریه های مادر را میشنوم و درد روی درد میگذارم.
پلهها را بالا میروم و به طبقهی دوم که میرسم، کلید به در میاندازم.
خانهی من و نرگس، یا نه، خانهی نرگس که دیگر اینجا نیست، او را با همین دستهای خودم راهی خانهی ابدیاش کردهام.
پیش از ورودم، آهی میکشم، سر بالا میگیرم، واحدی در آخرین طبقه، طبقهی سوم که قرار بود خانهی امیررضا و لیلیان شود.
پلک میبندم.
فکم منقبض میشود و سرم را به چپ و راست تکان میدهم.
برای این تقدیر وارونه و آرزوهای از دست رفته، چه کار میتوان کرد؟
داخل خانه شدهام و بدون روشن کردن چراغی، در تاریکی سمت اتاق مشترکمان میروم.
اتاق مشترک من و نرگس.
اتاقی که چندماه است نرگس را به خودش ندیده، عجیب است اما بوی تن و عطرش، هنوز هم اینجاست.
با همین لباسهایی که به تن دارم روی تخت دراز میکشم.
دست زیر سر میگذارم و به قاب عکسهای روبهروی تخت زل میزنم.
عکس عروسیمان بزرگتر از بقیهی قابهاست.
عکسهای تکی نرگس که به روبانی مشکی در کنج بالاییاش مزین شده.
لبخند میزنم و دست چپم را بالا میآورم و به حلقهای که دوازده سال است از انگشتم بیرون نیامده زل میزنم.
لباس سیاهی که به تن دارم جگرم را میسوزاند، لبخند نرگس پیش چشمهایم است و صدای پرمهرش در گوشم.
فکرم از میان خاطرات چندسالهمان، از همسرِ آرام گرفته و پسر کوچکم، ناگهانی میرود سمت او.
اویی که حالا دومین اسم در دومین صفحهی شناسنامهام شده و من در رابطه با او، بلاتکلیفترینم.
زنداداش صدایش میزدم و اسمش در دهانم نمیچرخد!
دست به ریشهایم میکشم و میدانم حق با حاج باباست.
تنهایم و وحشت و اندوه از آینده تمام جانم را فرا گرفته.
رو به قبله مینشینم، چشم میبندم و دست روی قلبم میگذارم و هفت مرتبه میخوانم:
– أَعُوذُ بِعِزَّهِ اللَّهِ وَ أَعُوذُ بِقُدْرَهِ اللَّهِ وَ أَعُوذُ بِرَحْمَهِ اللَّهِ وَ أَعُوذُ بِجَلَالِ اللَّهِ وَ أَعُوذُ بِعَظَمَهِ اللَّهِ وَ أَعُوذُ بِجَمْعِ اللَّهِ وَ أَعُوذُ بِرَسُولِ اللَّهِ وَ أَعُوذُ بِأَسْمَاءِ اللَّهِ مِنْ شَرِّ مَا أَحْذَرُ وَ مِنْ شَرِّ مَا أَخَافُ عَلَی نَفْسِی
“لیلیان”
– سرم را به شیشهی ماشین تکیه دادهام.
گاهی حس میکنم تمام غم دنیا در قلب من رخنه کرده و گاهی مثل حالا، انگار دچار یک بیحسی مطلق میشوم.
روحم سِر میشود و فکر میکنم آخرش که چه؟
پایان زندگی همهمان میرسد دیگر، این همه تلاش و جان کندن چه دلیلی دارد؟
لهراسب صدایم میزند و تمام تلاش من برای پاسخ دادن، یک هومِ آرام است که از میان لبهایم خارج میشود.
میپرسد:
– لیلیان، مطمئنی که میتونی بری سرکار؟
حالت بهتره؟ خیلی واجب هم نیستا.
اصلاً نرفتی هم نرفتی.
کوتاه میگویم:
– خوبم.
نفسش را کلافه بیرون میدهد و لب میزند:
– هرچی میخوام هیچی نگم، نمیشه.
سکوت کردهام و خودش ادامه میدهد:
– آ سید، یه زنگ نزد حالتو بپرسه!
به یکباره غل و زنجیر زبانم باز میشود که تند میگویم:
– نزد که نزد، به درک که نزد.
کی منتظر زنگ زدن ایشون بود؟ اصلاً مگه من صنمی باهاش دارم که
با حس نگاه متعجبش حرف در دهانم میماسد.
– صنمی نداری؟ مطمئنی؟!
این مدت زیادی پرخاشگر شدهام.
آرامتر میگویم:
– ولش کن لهراسب، من ازش توقعی ندارم.
دفعهی اولی هم نبود که جلوش از حال رفتم.
با خندهی پرکنایهای که هدفش خودم هستم میگویم:
– دیگه غش و ضعف کردنام عادی شده.
دوباره زهرخند میزنم.
– اصلاً من نباید از سید علیرضا توقعی داشته باشم، لطف ایشون شامل حال بنده شده که محبت کردن و آبرو خریدن و
کف دستش را که محکم روی فرمان میکوبد، از جا میپرم.
صورتش سرخ شده، برادر است و لعنت به من که این مدت غیرتش را به درد آوردهام.
میغرد:
– نگو اینجوری، خودتو دست پایین نگیر، تو میگی آبروداری کرده؟ باشه، کرده، دمش هم گرم.
اما من میگم یه مادر برای بچهاش میخواست، حالا امسال نه، سال دیگه که زن میگرفت.
برای آ سید هم که همچین بد نشده.
آه میکشم، نمیدانم شاید حق با لهراسب باشد اما روزهای سختیست.
گاهی حتی فراموش میکنم که امیررضا دیگر نیست، چهطور میتوانم برادرش را بپذیرم؟
چهطور میتوانم برای پسرش مادری کنم؟
پشت میز کارم نشستهام و میخواهم به مردی که به دنبال بلیط رفت و برگشت به آنکارا و رزرو هتل سه روزه است کمک کنم.
تمام تلاشم را به کار گرفتهام که صدای همکارانم را نشنوم.
اما میشنوم، خوب هم میشنوم.
محمدی میگوید:
– توروخدا؟ راست میگی؟
بریم ازش بپرسیم زشت نیست؟
رئوفی کلافه جواب میدهد:
– ای بابا، چیو بپرسی دختر؟
دارم بهت میگم خالماینا، همسایشونن.
دیروز عقد کرده!
محمدی نچ نچی میکند.
– وای باورم نمیشه، آخه شوهرش که تازه مرده!
رئوفی میگوید:
– برادرشوهرشم که عقدش کرده هنوز مشکی پوشِ زنشه!
او هینی میکشد و من دندان در جگر فرو میبرم.
صدای مدیر آژانس، آقای نژادپناهی که میآید، نفسی راحت میکشم.
– خانوما، رئوفی و محمدی، بفرمایید سر کارتون.
بعد پشت صندلی من میآید و با لبخندی که در صدایش حس میکنم میگوید:
– حال و احوالت خوبه خانوم وثوقی؟
نیمخیز میشوم و تشکر میکنم که میگوید:
– بشین بشین راحت باش، چیزی احتیاج داشتی بگو.
– متشکرم.
خشک و سرد جوابش را میدهم.
از کِی تابهحال مفرد خطابم میکند؟
بابت توجه عجیبی که از بعد فوت امیررضا نسبت به من داشته عذاب میکشم و سعی میکنم به روی خودم نیاورم.
حیف که دل و دماغ برگشتن به باشگاه و مربیگری کلاسهای رقصم را ندارم، وگرنه برای طرز نگاه آقای نژادپناهی هم که شده از آژانس میرفتم.
کارهای مشتری را انجام دادهام و میرود.
میایستم تا بروم و برای خودم چای بریزم که گوشیام زنگ میخورد.
مامان است، جواب میدهم:
– جونم مامان؟ سلام.
مثل تمام این چندماه به محض شنیدن صدایم چنان آه عمیقی میکشد که، جگر خودش که هیچ، جگر من را هم میسوزاند.
بعد میگوید:
– سلام مامانجان، خوبی؟ چیزی خوردی؟
یک لبخند کم جان روی لبم مینشیند و جواب میدهم:
– میخوام بخورم.
حرصی میگوید:
– شدی پوست و استخون، چی میخوای بخوری؟ یه چایی تلخ؟ صبحونهام که نخوردی.
صبحونه چیه؟ از دیروز هیچی نخوردی.
جواب میدهم:
– مامان من خوبم، دیشب سرم زدم.
چرا انقدر حرص میخوری.
حرصش کمتر که نمیشود، بیشتر هم میشود.
– آره آره همون سرم شده غذات، رگ سالم نداری.
چهار ماه و نیم است که این بحث بیفایده ادامه دارد و برای خاتمهاش میگویم:
– کاری باهام داشتی مامان؟
باید برگردم سرکار.
مکث میکند و میگوید:
– میخوام یه سر برم تا خونهی حاجآقا موسویان، ببینم کاری ندارن برای مراسم چهلم نرگس خانوم خدابیامرز.
دستم دور لیوان چایام حلقه میشود و میگویم:
– باشه سلام برسون.
میپرسد:
– تو نمیای لیلیان؟
چشم به زمین میدوزم و میگویم:
– نمیدونم، شاید اومدم، فعلاً.