رمان اردیبهشت پارت ۵۲

3.9
(22)

 

– بفرمایید عزیزم !

 

آرام به استیشن نزدیک شد … سعی کرده بود لبخند بزنه .

 

– سلام . می خواستم در مورد شرایط استخدامِ نیرو بپرسم ازتون !

 

زن پاسخ داد :

 

– عزیزم ما اینجا استخدامی نداریم . برای این کار باید برید شعبه ی مرکزی !

 

آرام دهان باز کرد آدرس بپرسه … مرد جوون بدون اینکه نگاهش رو از سیستم برداره ، گفت :

 

– البته این وقت سال کادرشون بسته شده و استخدامی ندارن !

 

 

آرام آهانی گفت … زن پرسید :

 

– تحصیلاتتون چیه عزیزم ؟

 

– لیسانس زبان انگلیسی دارم . فرانسه هم تقریباً مسلطم !

 

– چقدر عالی ! … البته فکر نکنی آش دهن سوزی از دست دادی ها ! … حقوق نمی دن که ! … ماهی پونصد ، ششصد به زور !

 

تنها احساس آرام ناامیدی مطلق بود ! اینهمه سال درس خوند … با عشق عجیب و غریبی که نسبت به زبان های خارجی داشت … اونهمه تلاش برای اینکه بتونه روان ترجمه کنه یا بدون لکنت و لهجه حرف بزنه … انتهای همه ی این تلاشها فقط ماهی پونصد یا ششصد بود ؟!

زن اضافه کرد :

 

– حالا اگه دوست داری شماره تماست رو بهم بده … اگر از شعبه ی مرکزی خبری رسید ، بهت زنگ می زنم !

 

آرام لبخند سردی زد و تقریباً بی علاقه شماره اش رو برای زن تکرار کرد . بعد با لحنی سردتر خداحافظی کرد و از ساختمان آموزشگاه خارج شد … .

***

 

چند دقیقه ای باقی مونده بود به ساعت نه شب که پشت در آپارتمان رسید و با تردید … زنگ رو فشرد .

 

نمی دونست کسی توی خونه هست که در رو براش باز کنه یا نه . ممکن بود فراز نباشه و سمانه هم رفته باشه . نفس عمیقی کشید و فکر کرد بهتره برای چند ثانیه غرورش رو دفن کنه و از فراز بخواد بهش کلید بده .

 

ولی در باز شد … هیکلِ تنومند سمانه اون طرف در به استقبالش اومده بود ، با همون نگاه بی اعتنا و متکبر .

 

– سلام خانم !

 

آرام به دلایلی که خودش هم نمی دونست از سمانه بدش می اومد . از کنار اون عبور کرد و وارد خونه شد و گفت :

 

– سلام ! آقا فراز اومدن ؟

 

امیدوار بود که پاسخش ” نه ” باشه … ولی یکدفعه سر چرخوند و سر جا خشکش زد . اصلاً انتظارش رو نداشت … ولی انگار مهمون داشتن !

محسن و ارمغان و افشار … و فراز که خیلی تلخ نگاهش می کرد .

 

– سـ … سلام !

 

نفسش رو به سختی از سینه اش خارج کرد … تلاش کرد لبخند بزنه . همه به احترامش از جا بلند شدن ، به غیر از فراز . ارمغان جلو رفت و اونو بغل گرفت و بوسید … بدنش بوی عطر خیلی خوبی می داد .

 

– خوبی عزیز دلم ؟

 

– ببخشید ، من نمی دونستم که شما امشب تشریف میارید ! یعنی …

 

فراز گفت :

 

– اگر تلفنت رو جواب می دادی ، بهت می گفتم !

 

آرام حتی بیشتر خجالت کشید . ارمغان چرخید و نگاهی هشدار آمیز به سمت فراز پرتاپ کرد … بعد باز با لبخند گفت :

 

– تو باید ما رو ببخشی ! اصلش این بود که زنگ می زدم با خودت هماهنگ می کردم !

 

آرام سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه … گفت :

 

– اختیار داری … منزل خودتونه !

 

جا خورده بود از اینکه یه جوری رفتار می کرد ، انگار میزبانه … انگار واقعاً زن فرازه و صاحب خونه . متنفر از این حس … به محسن و افشار گفت :

 

– بفرمایید بشینید لطفاً … راحت باشید !

 

و بعد رو به ارمغان اضافه کرد :

 

– من برم لباسم رو عوض کنم !

 

 

و بعد به سرعت از جمع جدا شد و از پله ها تقریباً دوید بالا . حس خوبی نداشت … نه از نگاه عصبانی فراز که انگار از دیر اومدنش شاکی بود … نه از اینکه قرار بود بقیه ی شب رو کنار آدم هایی بگذرونه که بدبختش کرده بودن .

 

چقدر بد بود … خفه کننده بود ! از محسن متنفر بود … حتی از ارمغان ! اونا با فراز دست به یکی کرده بودن تا آرام بدبخت بشه … حالا چرا باید باهاشون به نحوی رفتار می کرد ، انگار هیچی از گذشته یادش نیست ؟ چرا باید خودش رو خوشبخت نشون می داد ؟ آخه مگه نمی دونستن ؟ … مگه از هیچی خبر نداشتن ؟!

 

خودش رو توی اتاق لباس حبس کرد و نفس های عمیق و پی در پی کشید … اطلاع دیگران از بدبختی هاش … خیلی متفاوت بود با نمایش درهم شکستنش .

 

اون نمی خواست جوری رفتار کنه که اونا فکر کنن آرام درهم شکسته . جدای از همه چیز … افشار هم بود ! افشار مرد محترمی بود … کاملاً فرق می کرد با محسنِ گنده لات یا ارمغانِ موذی .

 

بدنش رو از دیوار کند … زیاد وقت نداشت . توی چمدونش رو گشت و به سرعت لباس هاش رو با یک شلوارِ کرپِ قد نود به رنگ سفید و شومیزِ پشت بلند یشمی رنگ عوض کرد . موهاش رو شونه زد و پشت سرش محکم بست … بعد رفت سراغ آرایش . زیپِ کیف کوچیک لوازم آرایشی رو باز کرد که صدای باز و بسته شدن در رو شنید …

دلش هری ریخت پایین . از آینه رو چرخوند … و همون لحظه فراز وارد اتاق لباس شد .

 

قلبش انگار از ارتفاع سقوط آزاد کرد … .

 

– کجا بودی ؟!

 

همون نگاه یخی و ترسناک رو توی چشم هاش داشت . آرام لرزش خفیف اضطراب رو توی ستون فقراتش احساس کرد … ولی با نقاب بی اعتنایی پاسخ داد :

 

– بیرون !

 

بعد سرش رو پایین انداخت و وانمود کرد مشغول گشتن توی کیفشه . جواب سرد و سر بالاش فراز رو حتی عصبی تر کرد … دو قدمی به آرام نزدیک شد .

 

– بیرون یعنی کجا ؟!

 

– یعنی بیرون !

 

– بیرون می تونه قبرستون باشه یا پارک لاله ! تو کجا بودی ؟

 

آرام از توی آینه نگاه کرد به چشم های عصبی فراز و نیشخند زد :

 

– قبرستون !

 

رژ مایع رو باز کرد و برسِ نرمش رو روی لب هاش کشید … دست هاش لرزش خفیفی داشت .

 

فراز نزدیکش ایستاد … کاملاً نزدیکش .

 

– درست جواب می دی یا …

 

دستش که نشست روی بازوی آرام … آرام با واکنش تندی خودش رو عقب کشید .

 

– به من دست نزن !

 

برسِ آغشته به رژ کشیده شد روی آستینِ لباس فراز … ردی از صورتیِ ملایمی روی پارچه خط انداخت . فراز نگاهِ خشمگینش رو از نگاه آرام جدا نکرد .

 

– چند بار بهت زنگ زدم و جواب ندادی ؟

 

– ندیدم تلفنم رو !

 

– چند بار زنگ زدم ؟!

 

آرام تصمیم گرفت پاسخش رو نده . باز از فراز رو گرفت و به طرف آینه چرخید … انگار تنها راهی که می تونست از این سوالهای دیوانه وار خلاص بشه این بود که زودتر بره پیش بقیه . بعد فراز زمزمه کرد :

 

– چه گردنبند عجیبی !

 

نگاه آرام به سرعت پایین افتاد … و تازه متوجه شد حلقه ی مجید از زیر یقه اش بیرون خزیده و روی سینه اش خود نمایی می کنه . رنگ باخت … از ترس یا … نمی دونست ! باز نگاه کرد به چشم های فراز … و متوجه شد نگاه فراز هنوز هم خیره به حلقه است . آرام بی اختیار حلقه رو توی مشتش گرفت و پنهان کرد .

 

فراز اینبار توی چشم های ترسیده ی آرام نگاه کرد و لبخند زد :

 

– دخترها معمولاً از این حلقه های ساده و زشت استفاده نمی کنن ! … مردونه است ، نه ؟ … مردونه است !

 

در نگاهش حالتی بود که باعث می شد آرام از ترس به نفس نفس بیفته . آهسته پرسید :

 

– مال کیه ؟!

 

فقط سه ثانیه برای شنیدن جواب منتظر موند ، بعد ناگهان پشت گردن آرام رو گرفت صورتش رو با قدرت به سطح صاف و خنکِ آینه چسبوند .

 

آرام از ترس هینی کشید و بعد پلک هاشو روی هم فشرد .

 

– هدیه گرفتی عزیزم ؟ … این آشغال رو هدیه گرفتی و انداختی گردنت … انگار برات خیلی عزیزه ؟!

 

سرش رو نزدیک گوش آرام آورده بود و آهسته حرف می زد … صداش از زور خشم می لرزید .

 

آرام چیزی نگفت … موج اشک رو پشت پلک های بسته اش احساس می کرد . می خواست جیغ بزنه … تقلا کنه … بجنگه ! … ولی نه ! هیچ کاری نکرد … همونطوری ساکت و بی حرکت زیر دست فراز باقی موند … بعد از چند لحظه متوجه شد که فشار دستِ فراز پشت گردنش تبدیل به نوازشِ پر خشونت و مالکانه ای شده .

 

– من می فهممت … وقتی چیزی برای آدم عزیز باشه … مهم نیست که آشغال باشه یا نه ! به خاطرش هر کاری می کنی … هر کاری که اونو مال خودت نگه داری ! من اینو می دونم ! … تو هم می دونی برای داشتنت چه کارایی کردم ؟ … می دونی عشق من … که می تونم چه کارای دیگه ای بکنم ؟! … می دونی آرام ؟ …

 

 

آرام باز هم چیزی نگفت … شاید سکوت تنها سنگری بود که براش باقی مونده بود . ولی دیگه نتونست بغضش رو مهار کنه … ناگهان به گریه افتاد .

 

اشک های داغش بی صدا و تسلیم وار از بین پلک های بسته اش جوشید و روی گونه هاش پایین سرید .

 

نوازشِ دست فراز ناگهان از پشت گردنش برداشته شد … رها شد و خیلی زود صدای باز و بسته شدن در رو شنید . فراز رفته بود .

 

اون وقت همونجا نشست ، کف زمین … پاهاش رو توی بغلش گرفت و سرش رو روی زانوهاش گذشت و باز گریه کرد … .

 

تلاش کرد صدای هق هق بی امانش به گوش دیگران نرسه … .

***

 

ساعت سه نیمه شب بود … ولی خواب هنوز به چشم های فراز راه پیدا نکرده بود .

 

دراز کشیده بود روی کاناپه … یک دستش زیر سرش ، در دست دیگه اش سیگاری دود می شد . هر از گاهی از سیگارش کام می گرفت و … همین … نگاهش خیره به سقف بود .

 

عاصی ، خسته ، حق به جانب … پشیمون !

 

در تمامِ مدت شبی که گذشت … به وقت شب نشینی و بعد هم سر میز شام … آرام حتی یک بار نگاهش نکرد ! … حتی یک بار … حتی بر حسب تصادف .

 

ناراحت بود … و لعنت بر فراز که دخترکش رو ناراحت کرده بود ! ولی می تونست چه کاری انجام بده ؟ … گاهی از پس خودش بر نمی اومد … از پس اون چیزی که بود ، اون گرگِ بی اعتمادی که زیر پوستش نفس می کشید … بر نمی اومد .

 

تا تصمیم می گرفت آروم بگیره ، با تلخی ها و بدقلقی های دخترکش بسازه … گرگِ درونش خودنمایی می کرد ، پنجه می کشید … زخمی می کرد !

 

آرام رو به سر حد بی نهایت دوست داشت … اون رو می پرستید ! حاضر بود تمامِ عمر سر سپرده ی آرام باشه … ازش تنفر بگیره و در عوض بهش عشق بده . آرام حق داشت … هر کاری که می کرد ، کاملاً حق داشت . حتی اگر به فراز سیلی می زد … حتی اگر توی صورتش تف می کرد …

ولی فکر مجید … چیزی بود که فراز نمی تونست تاب بیاره .

 

قفسه ی سینه ی فراز از شدت تعصب تیر کشید ، پلک هاشو با عصبیت روی هم فشرد … باز حرص زده به سیگارش پک زد .

 

اون حلقه رو می شناخت … قبلاً توی دست مجید دیده بود . اون روز بارونی ، وقتی مجید توی صورتش مشت کوبید … دیدنش روی انگشتِ مجید ، قلب فراز رو سوزونده بود و حالا دیدنش روی سینه ی آرام … اون رو با خاک یکسان کرده بود .

 

عروسِ زیباش چند متر دورتر ازش خوابیده بود ، در حالیکه دستِ فراز ازش کوتاه بود … و فکرش کجا بود ؟ … شاید الان داشت خواب مجید رو می دید !

 

حس ناکامی ، حسرت ، حسادت … و در نهایت خشم …

 

از جا بلند شد و روی کاناپه نشست . سیگارش تقریباً به فیلتر رسیده بود . دست برد و از توی جعبه ی سفید ، یک نخ دیگه برداشت … خواست سیگارش رو با آتیش سیگار قبلی روشن کنه که صدایی شنید … .

 

صدای ناله … گریه … صدای آرام بود .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شاه_مقصود

خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x