رمان اردیبهشت پارت ۸۴

4.6
(22)

 

 

 

آرام گونه اش رو از داخل دهانش گاز گرفت . چشم هاش دو دو می زد ، انگشتاش می لرزید … نمی خواست سر سوزنی فراز شک ببره که اون همه چی رو در مورد گذشته می دونه . ولی نمی تونست جلوی زبونش رو بگیره .

 

– چرا رها بشه ؟ … اون پدر و مادرش رو داره !

 

فراز پوزخند تلخی زد … گفت :

 

– آره خب … پدر و مادرش رو داره !

 

آرام دلش برای لحن فراز سوخت . نفس عمیقی کشید و بی حواس باز هم دست برد به سمت ظرف ها که نوک چاقوی تیز به انگشتش خورد و پوستش رو خراش کوچیکی داد .

 

– آخخخ …

 

دستش رو بالا آورد و انگشتش رو توی مشتش گرفت . نفهمید فراز به چه سرعتی خودش رو به اون رسوند و دستاشو گرفت .

 

– ببینم دستت رو … چی شدی ؟!

 

– چیزی نیست ! بی خیال !

 

ولی فراز زیر بازوشو گرفت و اونو از زمین بلند کرد … به نظر می رسید واقعاً نگران شده ! انگشت آرام رو وارسی کرد … گفت :

 

– وقتی خوابت میاد … برو بخواب ! این تمیز کاری های لعنتی که تمومی ندارن ! … اصلاً برای چی مهمون دعوت کردی ؟ امروز باید استراحت می کردی !

 

آرام نفس لرزونش رو فوت کرد و خیره به صورت فراز … بزاق دهانش رو قورت داد . فراز سر بلند کرد و بعد نگاهش با نگاه عجیب آرام درهم شد … .

 

برای لحظاتی هر دو هیچی نگفتند … در سکوت محض ، دستاشون توی دست هم … فقط نگاه می کردن به چشم های همدیگه . آرام تحت تأثیر جاذبه ای عمیق بود … می تونست انعکاس تصویر خودشو در چشم های فراز ببینه … بی اختیار لب به حرف زدن باز کرد :

 

– دیشب … یه چیزایی می گفتی … در مورد اون شب …

 

چند لحظه مکث کرد … سیبک گلوی فراز بالا و پایین غلتید … .

 

– چی می گفتم ؟

 

– می گفتی که … بهم دروغ گفتی چیزی یادت نیست ! گفتی یادته … گفتی اون شبو یادته ! … راست می گفتی ؟!

 

 

فراز برای چند لحظه چیزی نگفت ، و آرام بی تاب و منتظر خیره بهش … نمی دونست چرا ، ولی براش مهم بود که پاسخ این سوال رو در هوشیاری از زبان فراز بشنوه . اینکه یادش بود … یا یادش نبود … نمی دونست دلش می خواد چه پاسخی باشه ، فقط می خواست حقیقت رو بشنوه … .

 

سر انجام فراز سکوتش رو شکست :

 

– برات مهمه که … یادم باشه یا نباشه ؟!

 

صداش از احساس عجیبی خش دار و دو رگه شده بود … تمام بدن آرام نبض گرفت .

 

– برام مهمه که … دروغ نشنوم !

 

– دروغ نگفتم بهت … واقعاً خیلی چیزا رو یادم نیست ! … ولی بعضی چیزا رو هم یادمه !

 

وقفه ای افتاد بین کلماتش … انگشتانش انگشتانِ آرام رو به بازی گرفتن و نبضِ مچ هاشو نوازش کردن .

 

– یادمه که موهات … بوی خوشی می دادن ! یادمه خیلی می خواستمت ! …

 

دستش بالا و بالاتر رفت … ساق دستِ آرام رو نوازش کرد و بعد آرنجش رو و بعد هم پوستِ نازک بازوی ظریفش رو .

 

– یادمه … زیر یکی از سینه هات … یک خال سیاه و جذاب داشتی !

 

نفس آرام زیر جناق سینه اش بند اومد ، ناگهان تمام تنش گر گرفت . تا قبل از اینکه بتونه خودش رو دور کنه … فراز انگشتاشو لغزوند میون موهای لختش و اونو با نرمشی دلهره آور بغلش گرفت .

آرام حس می کرد فلج شده …

 

فراز دهانش رو چسبوند به گوشِ دخترک لرزان و تهییج شده … آهسته زمزمه کرد :

 

– سکس … اون مدلی که اولین بار با هم تجربه کردیم … همیشه دردناک نیست !

 

دست های آرام روی تخت سینه اش مشت شد … مردمک چشم هاش فراخ شده بودند و نفسش توی گلو پر پر می زد . دست فراز نشست روی کمرش و پارچه ی لباسش رو به بازی گرفت … صورتش هنوز هم نزدیکِ شقیقه ی آرام بود و میون موهاش نفس می کشید .

 

– می تونم یه کاری کنم که … بلاخره اینو بفهمی ! می تونم آرام …

 

آرام باز هم هیچی نگفت … احساس ناتوانی می کرد … نا توان تر از هر زمان دیگه ای . فراز می تونست اینو احساس کنه … سلول به سلول بدنش برانگیخته شده بود … ولی می فهمید ، دخترکش هنوز آماده نیست ! چقدر سخت بود ازش دست کشیدن … !

 

باز توی گوشش زمزمه کرد :

 

– یه روزی کاری می کنم از لذت توی بغلم گریه کنی… بهت قول میدم عشق من !

 

باز نفس عمیقی توی موهای آرام کشید … بعد رهاش کرد و از آشپزخونه بیرون رفت . آرام کف دستش رو روی تخت سینه اش گذاشت و نفس های عمیق و پی در پی کشید . انگار زلزله ی چند ریشتری بدنش رو لرزونده بود … نمی تونست روی پاهاش بند باشه … . افتان و خیزان آشپزخونه رو ترک کرد و خودش رو به اتاقش رسوند … و پناه برد به تاریکی شب از تمامِ اتفاقات روز … .

**

 

فصل نوزدهم :

 

طعم قهوه با صدای کاوه آفاق … مست کننده بود !

 

اونطوری که آرام لم داده بود روی نیمکت چوبی و نگاه می کرد به پنجره ی کافه … با کرکره ی نیمه پایین و عکسِ فنجون نئون صورتی که با ریتم منظمی روشن و خاموش می شد .

 

همه ی دوستانش چنین وضعیتی داشتن … ساکت ، و کمی خواب آلود .

 

کیمیا هم به دعوت دیگران و اصرار آرام اومده بود ، هر چند کمی خجالتی به نظر می رسید .

 

آیلین به خاطر ضیافت دوستانه شون نصفه روز کافه رو تعطیل کرده بود … تا با هم خوش بگذرونن .

 

آرام نفس عمیقی کشید ، کمی روی نیمکت جابجا شد و نگاهش رو با علاقه توی سالن کوچیک کافه چرخوند … در و دیوار چوبی و صندلی های چوبی و گلدون های کوچیک پای پنجره ها … فضای کلاسیک و گرم و دوست داشتنی بود ! با خودش فکر می کرد حتماً آیلین خیلی خوش به حالشه که صاحب چنین مکان دنج و عاشقانه ای هست !

 

توی ذهنش خودش رو مالک چنین جایی تصور می کرد … می تونست تمام عمرش پشت یکی از میزها بشینه و کتاب بخونه یا ترجمه کنه !

 

– خب … پس که اینطور ! همه تون یه کار و کاسبی برای خودتون دارید … علافتون فقط منم انگار !

 

عطیه گفت :

 

– اون طوری که تو کرم کتاب بودی … من فکر می کردم توی یک شرکت بین المللی مترجم شدی ! … یا پخ خاصی شدی برای خودت !

 

آرام تأیید کرد :

 

– هیچی نشدم !

 

کیمیا نگاه پر شیطنتی بهش انداخت … لابد باز داشت توی ذهنش شوهر پولدار آرام رو به رخش می کشید … آرام بی اختیار خندید .

 

سحر پرسید :

 

– ولی آرام جون … هیچی نگفتی بهمون از این دو سه سال ! واقعاً چیکار می کردی ؟

 

آرام مشغول بازی با جا شمعی شیشه ای روی میز شد .

 

– من … هیچی ! تا یه جایی فرانسه خوندم … یه مدتی سر کار می رفتم ، بعد باز بیکار شدم … ازدواج کردم !

 

لبخند زد و شونه ای بالا انداخت … ! امیدوار بود کسی در مورد شوهرش ازش چیزی نپرسه . ولی پریسا پرسید :

 

– اون روز بعد از استخر فرصت نشد اصلاً ازت بپرسم … چند وقته ازدواج کردی ؟

 

– خب … چند ماهه فقط !

 

فاطمه پرسید :

 

– اسمش چیه ؟!

 

 

 

نگاهی بین آرام و کیمیا رد و بدل شد … از قبل با هم توافق کرده بودند در مورد فراز هیچی به بقیه نگن . آرام اینطوری راحت تر بود ! ولی نمی دونست باید اسمش هم مخفی کنه یا نه ! توی ذهنش دو دو تا چهار تا می کرد که کیمیا گفت :

 

– محمد کوروش !

 

عجب اسمی ! … چشم های آرام گرد شد ! دوستاش یه جوری نگاهش کردند … که آرام دوست داشت بلند شه و محکم بزنه توی سر کیمیا !

 

پریسا گفت :

 

– جان ؟ محمد کوروش ؟!

 

آیلین گفت :

 

– مادر شوهرت یه دلش مدینه بوده یه دلش پاسارگاد !

 

همه شون خندیدن … کیمیا بیشتر از همه ! آرام نتونست جلوی خودش رو بگیره و قاشق کوچیکِ کنار فنجونش رو پرت کرد به طرف کیمیا ! کیمیا همچنان می خندید ! سحر گفت :

 

– در مورد کوروشا نمی تونم نظر خاصی بدم … ولی ممدا خوبن !

 

عطیه ادامه داد :

 

– ممدا خانواده دوستن !

 

آرام مجبور شد اعتراف کنه :

 

– کیمیا داره شوخی می کنه ! اسم شوهرم فرازه !

 

کاش چیز دیگه ای دم دستش بود تا بازم پرتاپ می کرد طرف کیمیا ! آیلین گفت :

 

– قضیه پیچیده تر شد ! مگه فرازا به سن ازدواج رسیدن ؟!

 

سحر گفت :

 

– فرازا الان باید هنوز مهد کودک باشن ! اصلاً فرازی که به سن بلوغ رسیده باشه رو نمی تونم تصور کنم !

 

کیمیا باز پارازیت انداخت :

 

– چرا دیگه … مثلاً فراز حاتمی !

 

سحر چشماشو به حالتی نمایشی خمار کرد و گفت :

 

– اووف … جون ! آره !

 

آرام نگاه تندی به کیمیا انداخت که باعث شد کیمیا این دفعه واقعاً غلاف کنه … هر چند نمی تونست جلوی خنده اش رو بگیره . پریسا با علاقه به روی میز خم شد و پرسید :

 

– نامزدین یا رفتین سر خونه زندگیتون ؟

 

آرام گفت :

 

– هنوز عروسی نگرفتیم !

 

آیلین که همیشه رک تر و بد دهن تر از بقیه بود … خیلی راحت گفت :

 

– منظورش اینه که بهش دادی یا نه ؟!

 

آرام غش کرد از خنده … فاطمه گفت :

 

– انگار یه خبرایی هست !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان غبار الماس 4.3 (19)

۱ دیدگاه
    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست سرنوشت پدر و دختر را مقابل…

دانلود رمان کنعان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 سال قبل

عالیییی♥️♥️😂😂👏👏👏👏

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x