مکثی کردم که پری بانو پرسید:
-چی شده عزیزم؟ چرا وایستادی نمیای؟! چیزی لازم داری؟
آب دهنم رو قورت دادم و آروم پرسیدم:
-سارا جون خونهاست؟
پری بانو پشت چشمی نازک کرد و نوک دماغی گفت:
-آره خونهاست ولی اصلا مهم نیست. حالا که چی بالاخره باید با هم دیگه رو به رو بشید و اونم تو رو به عنوان یه عضو جدید خانواده کنار خودش قبول کنه.
توی دلم پوزخندی به حرفش زدم.
عضو جدید خانواده! این زن پیش خودش چی فکر کرده قود؟! من هیچ نسبتی با این به اصطلاح خانواده نداشتم و فقط حکم یه وسیله رو براشون دارم، برای بچهدار شدنشون.
با لبخند مصنوعی، نفسی گرفتم و سری تکون دادم و دوباره پشت پری بانو با تردید راه افتادم. وسط سالن ایستاده بودم که پری بانو گفت:
-خیلی خوش اومدی شیدا جون. اینجا عین خونهی خودته دوست دارم احساس راحتی بکنی. هر چیزی هم لازم داشتی یا به خودم بگو یا اکرم خانم. اکرم خانم رو که میشناسی؟ یادت هست دیگه؛ تو مهمونی باغ دیدیش.
سری تکون دادم و گفتم:
-بله یادمه. ممنونم شما به من لطف دارید. چشم حتما.
پری بانو با لبخند رضایت بخشی با دست به طبقهی بالا اشاره کرد و گفت:
-شیدا اون بالا اتاق خالی داریم. پایین هم اتاق داریم. کلا خودت اتاقها رو نگاه کن و یکی رو که دوست داری انتخاب کن. اتاق خواب کیاوش و سارا هم همون بالاست. اگه بالا بری برات بهتره. نزدیکشون هستی و هر لحظه از شبانه روز که نیاز باشه کمکت میکنن. اتاق منم پایینه میتونی بیای پیش خودم. اینجوری منم از تنهایی در میام و خوشحالترم میشم قربونت برم.
سکوت کرد و منتظر، داشت من رو نگاه میکرد تا حرفی بزنم و انتخابم رو بکنم. ولی هیچ کدوم از این گزینهها برام جالب نبود. نه دلم میخواست هر لحظه چشم توی چشم سارا و اون شوهر از خود راضیش بشم؛ نه حوصلهی حرفهای خاله زنکی پری بانو رو داشتم. آخه من و اون با این همه فاصلهی سنی چه حرف مشترکی میتونستیم داشته باشیم.
ناامید از پیشنهادهایی که داده بود نفسی گرفتم و بعد از چند دقیقه سکوت گفتم:
– خب اتاقش که برام فرقی نداره. همین که یه جای دنج و بی سر و صدا باشه و به سرویسها نزدیک باشه برام کافیه. آخه میدونید این اولین تجربهی حاملگی منه و نمیدونم ویارم چقدر سخت خواهد بود. فقط راستش…
پری بانو که دید تردید دارم و سکوت کردم گفت:
-با من راحت باش عزیز دلم هر چی دلت میخواد بگو؛ اینجا چیزی نیست که نتونم برات فراهم کنم.
مکثی کردم و با حالت ناراحتی گفتم:
-راستش دلم نمیخواد توی این مدت زیاد چشم توی چشم سارا جون بشم. معذبم و ازش خجالت میکشم. حس میکنم اونم خیلی دوست نداره من رو زیاد ببینه و حس خوبی نسبت به من نداره. پس نمیخوام طبقهی بالا باشم. طبقه پایین هم که بازم سارا جون رفت و آمدش زیاده و به هر حال قراره بازم همدیگه رو ببینیم. اگه میشه من همین اطراف نزدیکیهای شما یه واحد نقلی اجاره کنم. اینجوری راحتترم. به شما هم نزدیک هستم و خیالتون بابت بچه راحت میشه.
پری بانو متفکرانه نگاهی بهم کرد ابرویی بالا انداخت و گفت:
-در مورد سارا که اصلا برام مهم نیست که دوست داره تو رو ببینه یا نه. باید با این موضوع کنار بیاد. ولی اینکه حضور سارا تو رو معذب میکنه بحثی جداست. دلم نمیخواد از لحاظ روحی تحت فشار باشی و روی بچه تاثیر منفی بذاره. خونهی اجارهای رو که اصلا حرفش رو نزن.
ولی طبقهی بالا جدای از این طبقهها یه سوئیت کوچیک هم داریم. مبلهاست و برای مهمونهای شهرستانمون که وقتی میان تهران راحت باشن. این مدت رو اگه دوست داری اونجا باش. منم به همه میگم یه مدت تهران نیستیم تا کسی به سرش نزنه که بیاد اینجا. معمولا هم خواهرم اینا اینجا میان.
از شنیدن حرفش حسابی خوشحال شدم و با لبخند گفتم:
-اینکه عالیه ممنونم همون جا میمونم. بیشتر دوست دارم مستقل باشم و برای کسی مزاحمت ایجاد نکنم. بالاخره یکی دو روز که نیست. صحبت چندین ماهه.