دستشو روی شقیقه اش گاشت وگفت:
-من تورو دوست دارم وبه هیچ عنوان از دست نمیدم وحتما هم باهات میام لطفا دیگه این حرفو نزن.
بابغض گفتم:
-اما فکر نمیکنم کارت از من مهم تر باشه.
-تابانن جان رو مغز من راه نرو.. تواز همه چیز برام مهم تری.
-پس چرا شش روز از خودت بهم خبرندادی؟
-فکر کردم میخوای تنها باشی و،وقت اصلا نکردم
-برای من وقت نداری افرین…
دستاشو روی صورتم گذاشت وبوسه ای روی پیشونیم نشوند ودستامو گرفت:
-ببخشید قول میدم از این به بعد حرف روی حرف تو نباشه وبعد این کار هم مری رو میندازم بیرون از زندگیمون خوبه؟
سری تکون دادم که دستمو گرفت وگفت:
-راستی خیلی خوشگل شدی زیبای خفه من…اشتی؟
لبخندی زدم وگفتم:
-اشتی!
-حالا بیا تو وکارم رو ببین خوبه؟
-اوهوم.
دستمو گرفت وبرد داخل با نفرت بهشون زل زدم که مری پوزخندی معنی داری زد!
بی محلی کردم ورفتم روی مبل نشستم وچشم دوختم به اترین..هنوزم ازش دلخور بودم اما سکوت کردم که بعضیا خوشحال نشن!
بعد اتمام این اهنگ اترین،اتین بلند شد واومد سمتم
– چی اوردی برام؟
-برات گوشت دودی مونتر آل درست کردم
-به به دم شمام گرم.
با لبخند نگاهش کردم که گفت:
-حتما خودت هم چیزی نخوردی اره؟
چیزی نگفتم که خندید ودرب ظرف رو باز کرد
چنگال اولی رو توی دهنم من کرد که خیره شدم بهش وگفت:
-باهم میخوریم.
مری داشت از حسادت میترکید قشنگ معلوم بود ومنم کیف میکردم…
دومین لقمه رو خودم توی دهن اترین کردم که گفت:
-ببین چه کرده تابان خانم به به!!
لبخند عمیقی زدم که خم شد ولپمو بوسید
-مرسی!
حرکاتم دست خودم نبود وتنم گر گرفته بود انگار.
-خواهش میکنم عزیزم.
مشغول خوردن شدیم شاهد حسودی کردن های مری هم بودم وکیف میکردم!
اخرین لقمه هم خوردیم وظرف رو داخل کیفم گذاشتم واترین بلند شد وگفت:
-برمیگردیم سرکارمون!
مری هم با ناز وعشوه اومد سمت اترین وگفت:
-این چه وضعیه؟یعنی چی این دختره رو میازی اینجا من یکی که تمرکزم بهم میریزه اگر اینطوریه همه هرکیو دلشون میخواد بیارن سر تمرین دیگه…
با خشم به مری نگاه کردم که یهو اترین گفت:
-من خواننده هستم واگر من نباشم شما برای کی میخواین ساز وریتم واینا برین؟من دلم میخواد دوستمم اینجا باشه مشکلیه؟
از حمایت اترین خوشحال شدم اما..دوست؟هنوزم میگه دوست یعنی دلش نمیخواد منو به کسی معرفی کنه که من دوستش نیستم بلکه عشقشم؟
اهی کشیدم وخیره به اترین شد که مری دهنشو بست ونشست سرجاش واینبار سارا بلند شد وگفت:
-اترین جان ما میخوایم شمارو بخوریم که دوستتون هم نظاره گر هستن وباعث میشن تمرکز ما بهم بخوره.
اینقدر بدم میاد این سارای بیشعور داره از مری طرفداری میکنه!
بلند شدم وگفتم:
-اترین جان من میرم خونه مزاحم نمیشم.
تا خواست اترین صحبت کنه مری گفت:
-خوب میشه اگر بری.
با خشم به مری زل زدم که اترین برگشت وچشم غره ای به مری رفت وبعد اومد سمتم دستمو گرفت.
کیف ومشما رو برداشتم که اترین منو برد بیرون ودوتا دستاشو روی صورتم قاب کرد….
به چشمام زل زد وگفت:
-حرف بقیه برام اصلا مهم نیست عزیزم!میدونی که چقدر دوستت دارم مگه نه؟
سری تکون دادم که لبخندی زد وادامه داد
-برو خونه من میام باشه؟
-یعنی به خاطر اونا میخوای منو بیرون بندازی؟
-معلومه که نه فقط..
-فقط چی اترین؟
چشماشو بست وگفت:
-دلم نمیخواد دعوا کنی باهاش همین اونو ولش کن هر زری میزنه فراموش کن خودم به حسابش میرسم باشه؟
کیفم سفت گرفتم وگفتم:
-خداحافظ..
خواستم برم که دستمو گرفت وگفت:
-این دلخوری تا کیه؟تابانم هراتفاقی هم بیوفته منو تو باهم ازدواج میکنیم بهت قول میدم یکم صبرکن..هرعاشقی سختی کشیده برای رسیدن به معشوقه اش.
چشمامو بستم گفتم:
-انتظار داشتم دستمو محکم بگیری وبگی باید بمونی نه اینکه دستمو بگیری وبندازیم بیرون!
اترین سریع دستشو روی لبم گذاشت وگفت:
-این حرفو نزن تابان من هرگز بیرونت نکردم وفقط..نمیخواستم دیگه با حرفای این دوتا ناراحت بشی.
اهی کشیدم وگفتم:
-بهتره برم مامان نگرانم میشه.
-باشه گلم سعی میکنم شب بیام خوبه؟
-باشه فعلا.
-خداحافظ.
اترین منو با راننده فرستاد که برم..
یکم بعد رسیدیم دم در خونه وپیاده شدم بعد تشکر رفتم سمت خونه وزنگ در رو زدم که فوری در توسط مامان باز شد.
وفورا در اغوش مامان فرو رفتم و صفت منو بغل کرده بود
-دخترکم کجا بودی دلم هزار راه رفت عزیزم..
اشکام ناخوداگاه به روی گونه ای میچکید که سریع پاکشون کردم وبه جاش لبند مصنوعی روی لب اوردم واز مامان جدا شدم که گفت:
-کجا بودی عزیزم دلم هزار راه رفت؟
-خب راستش..دوستم اصرار کرد که بمونم وباهم برای فردا تمرین کنیم بعد اونقدر غرق کتاب ودرس شدیم که کلا یادم رفت بهتون خبر بدم ببخشید مامان جونم
-اسم دوستت چیه؟
با پته پته گفتم:
-چطور؟
درو بست وچادرش رو دراورد وگفت:
-اسم دوستت چیه؟
-ا..الیا!
-باشه برو عزیزم دست وصورتت رو بشور وبیا