رمان مروا پارت ۱۱۶

4.2
(21)

 

در رو زدن و توسط برادری که هنوز اسمش رو نمی‌دونستم در باز شد.

 

به عقب چرخیدم با دیدن دو مردی که به شدت آشنا بودن نگاهم رو بینشون چرخ می‌دادم تا بتونم بشناسمشون.

 

توی یک لحظه همه چیز تار شد و چهره‌ی یکیشون برام پر رنگ شد.

نه نه این نمی‌تونه واقعی باشه…نمی تونه… تنم به لرز نشست.

 

اون عوضی… رو به روم بود.

بدون اینکه خودم متوجه بشم اشک می‌ریختم.

 

چیزی تا سکته کردنم نمونده بود‌؛ کاش زندگی نکبتیم تموم میشد؛ دیشب با خودم گفتم دیگه خوشبختم اما الان میگم از بدبختا هم بدبخت ترم.

 

هَویرات تکونم می‌داد و صدام می‌زد اما من متوجه نمی‌شدم.

نفسم داشت بند می‌لومد خودم می‌فهمیدم….

 

دستم رو به سمت گردنم بردم و سعی کردم نفس بکشم. ترسیده و وحشت زده پام سست شد و روی زمین افتادم.

 

هَویرات هم با من روی زمین نشست.

فکر می‌کردم لحظات اخر زندگیمه که سیلی محکمی تو گوشم خورد.

 

شدت سیلی انقدر زیاد بود که دردش به مغز و استخونم نفوذ کرد؛ اما نفسم برگشت….

آدنا با گریه دستم رو گرفت و چند بار بوسید.

تنم تو آغوش هَویرات شل شده بود.

 

-یهو چت شد نفسم؟

واقعا صدای هَویرات بغض داشت؟

به اندازه‌ی کافی فشار روم اومده بود.

 

دیدن میلادِ بی‌شرف به اندازه‌ی ده تا شوک عصبی بود.

دیگه نایی برای ادامه نداشتم.

 

سرم روی شونه‌ی هَویرات بود.

 

-بریم… بریم…. از اینجا بریم… اینجا بمونم میمیرم خواهش می‌کنم من رو ببر.

صدام زمزمه وار بود اما هَویرات متوجه شد.

به سرعت قبول کرد و کمکم کرد بلند بشم.

 

-باشه عزیزم همین الان می‌ریم.

 

 

رو به آدنا کردم و با بی‌حالی لب زدم.

 

-میام دیدنت آدنا؛ تو…من همه‌ چیز یادم اومد، جایگاهت همونه که بوده خواهری.

 

بدون توجه بهشون از خونه بیرون زدم هَویرات هم که من رو گرفته بود نیوفتم در ماشین رو برام باز کرد و من رو روی صندلی نشوند.

 

آدنا چادر به سر بیرون اومد و با دستش اشک هاش رو پاک کرد.

 

-منم همراهتون میام تا آرومش کنم.

به آدنا هیچی نگفته بودم فقط خودم رو تو لجن زار زندگیم غرق کرده بودم آخ که چقدر تنهایی سختی کشیدم و تو خودم ریختم.

 

باید همه چیز رو به هَویرات می‌گفتم اون هم مطمئنا سکوت کرده بود تا من حرف بزنم.

لبخندی به آدنا زدم.

 

-عزیزم… حالم خوبه زیاد دور نمی‌شیم برمی‌گردم؛ برای دیدن تو هم که شده میام.

شوهرش بیرون اومد و با هَویرات مشغول حرف زدن شد.

میثم برادرِ میلاد بود؛ اون هیچ وقت مثل میلاد نبود.

هَویرات شماره‌اش رو به میثم داد و باهاش دست داد.

 

فکر کنم دوستای خوبی برای هم می‌شدن.

میثم همین‌جوری بود همیشه با همه زود انس می‌گرفت و باهاشون مچ میشد.

میثم رو به آدنا کرد و گفت :

 

-بریم تو خانوم جان برن یکم آروم بشن بعد بیان شماره‌ی باجناقِ عزیزم رو گرفتم دم به دقیقه بهش زنگ می‌زنم تا خواهر زنمون رو بیاره.

 

روی کلمه‌ی باجناق تاکید کرد و به حالت بامزه‌ای گفت که بین حال بدی هامون باعث خندمون شد.

هَویرات با خنده به بازوی میثم کوبید.

 

-فعلا ما بریم.

از آدنا و میثم خداحافظی کردیم و هَویرات حرکت کرد.

 

هَویرات آهنگ شادی رو پخش کرد تا حال و هوای من رو عوض کنه.

 

-من به یاد آوردم همه‌ چیز رو…

فقط سرش رو تکون داد و خیلی بی‌ربط پرسید :

 

-برگردم تهران؟

سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشم بستم.

 

-همراه سپند میلاد بود…با دیدن اون گذشته‌ام رو به یاد آوردم.

جون کندم تا این ها رو گفتم…

 

 

کار رو برام راحت تر کرد.

 

-میلاد کیه؟

 

چشم باز کردم و بهش خیره شدم.

باید پنهان می‌موند‌؟ بگم به درک گذشته تو گذشته بمونه؟ باید چیکار کنم آخه سکته نکنم خیلیه…

 

-رنگت پریده عزیزم آروم باش یکم آخه یهویی تو چی شدی؟

 

باید می‌گفتم تموم میشد این عذابم بس بود خود خوری و تو خودم ریختن دوست داشتم بقیه هم درد من رو بفهمن؛ بدونن چی کشیدم.

 

-من رو قبلا….

چونه ام لرزید و همزمان با چکیدن اشکم تیر آخر رو رها کردم.

 

-آزار جنسی می‌داد.

وسط خیابون طوری روی ترمز زد که اگه کمربند نبسته بودم صورتم به شیشه‌ی جلو می‌خورد.

بوق ماشین های پشت سرمون بلند شد.

 

-چه گوهی خورده؟

جوری فریاد زد که ترسیده هینی کشیدم و با تعجب نگاهش کردم.

 

قرمز شده بود صورتش و دست هاش دور فرمون ماشین فشرده می‌شد و رو به سفیدی می‌رفت.

نگاهی به عقب انداختم.

 

-حرکت کن الان عصبی…

حرفم رو قطع کرد و با یه دستش چونه‌ام رو گرفت؛ تو صورتم فریاد زد.

 

-گور باباشون سوال منو جواب بده!

عصبی شدم و کوتاه نیومدم من مُروای ضعیف قبلا نبودم که به خواسته هاش تن بدم.

مثل خودش چونه‌ش رو گرفتم و با فریاد گفتم :

 

-دِ برو دیگه تا بگم؛ وسط خیابونی حالیته؟

ضربه‌ای که به شیشه خورد به خودمون اومدیم بدون اینکه شیشه رو پایین بکشه پاش رو روی پدال گاز فشرد.

 

عصبانیتش رو اینجوری خالی می‌کرد.

همینم مونده بود به کشتنمون بده.

به بازوش کوبیدم و غریدم‌‌.

 

-آروم برون هَویرات اینجوری که به کشتنمون میدی.

 

 

نفس عمیقی کشید و سرعتش رو پایین آورد و گوشه‌ی خیابون پارک کرد.

زیر لب چیز هایی بی‌صدا لب می‌زد.

 

به جلو خم شدم تا بفهمم چی میگه که یهو به طرفم برگشت از فاصله‌ی نزدیکمون شوکه شد، من هم هینی کشیدم و به حالت اولم برگشتم.

 

-زیر لب داشتی چیزی می‌گفتی…

با شنیدن صدام از شوک بیرون اومد و توی حرفم پرید.

 

-داشتم می‌گفتم دعا کنه رفته باشه و دستم بهش نرسه وگرنه جنازش رو امروز می‌فرستم سرد خونه.

چشم گرد کردم و به بازوش کوبیدم.

 

-غلط می‌کنی این کار رو بکنی.

خشن چونه‌م رو گرفت و ناخونش رو تو صورتم فرو کرد.

 

-ازش طرفداری می‌کنی؟ از اونی که به حریمت تجاوز کرده؟ نکنه خبریه و ما بی‌خبریم؟

 

از وقاحتش خشکم زد. داشت چی می‌گفت؟

دستم رو روی دستش گذاشتم و ناخونم رو توی گوشت دستش فشار دادم.

 

-برو عقب تا جواب این سوالتو بدم.

با زور دستش رو از صورتم جدا کردم و طبق خواسته‌م با اون دستم یکی محکم خوابوندم تو گوشش..

 

-خیلی بی‌شرفی. منِ احمقو باش به فکر کیم… حرفم به این منظور بود که نمی‌خوام بندازتت گوشه زندان، نمی‌خوام دیگه ازت جدا بشم اما تو با این حرفت حالمو از خودت به هم زدی.

 

انگشتم رو به حالت تهدید جلوی صورتش تکون دادم و با صدای بلند گفتم :

 

-هر غلطی دلت می‌خواد بکن برو بکشش بعد برو گوشه زندان آب خنک بخور ولی، هر غلطی کردی حق نداری به من توهین کنی…حق نداری به من تهمت ناروا بزنی؛ چرا هر وقت می‌خوام تو رو ببخشم یه کار نفرت انگیز تر نشونم میدی؟

 

بهم خیره شده بود و سکوت کرده بود شاید انتظار نداشت بزنمش؟ اگه تو ماشین می‌موندم خودم رو سبک می‌کردم.

 

برای همین به سرعت کمربند رو باز کردم و دستگیره رو گرفتم که لحظه‌ای با شنیدن صداش متوقف شدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x