دخترک با دیدن لبخند هَویرات حرص زد.
-به چی میخندی بخور دیگه تو هم ضعف کردی.
پسر دهن باز کرد و انجیر را خورد.
-داشتم به مهربونیت لبخند میزدم. از این کار ها قبلا نمیکردی شیطون…
مُروا فارغ از چند دقیقه قبل تو گلو خندید و با شیطنت گفت :
-اون موقع شما با من رفتار خوبی نداشتی در ضمن قدرم رو نمیدونستی.
هَویرات با عشق دستش را روی گونهی دختر گذاشت و با لحنی پر از عشق سخن گفت.
-دورت بگردم من، یکی یدونه…
استارت زد و بعد از طی کردن مسیر کوتاهی کمی آن طرف تر از خانه ایستاد و هر دو با هم پیاده شدند.
کسی آن ها را تحویل نمیگرفت جز آدنا و میثم…
هر دو مانند غریبهای در میان یک خانواده بودند…
هَویرات آرامش بخشی که در ماشین داشت را با حل کردنش در آب به خورد همسرش داد تا اک کمی آروم گیرد و به خواب برود.
کار هایی داشت… باید به حساب آن مردک میلاد میرسید.
و باید به سیاوش زنگ میزد و اطلاع میداد که فردا باید به دیدن دارو خانهی جدیدی که پیدا شده بود میرفت.
اما در آنجا و میان آنها نمیتوانست به کار هایش برسد.
کم کم چشمان دخترک غرق در خواب شد با گفتن :
“میرم تو اتاقم یکم بخوابم” بلند شد و همراه آدنا رفت.
هَویرات هم لبخندی زد، رو به میثم کرد و لب زد.
-گفتی داداش داری خب زنگش بزن بیاد دور هم باشیم.
در دل خود با حرص ادامه داد.
-چه دورهمیای بشه یه جوری میزنمش که عیادت لازم باشه تا یک ماه…
میثمِ از همه جاوبیخبر زنگ زد و به برادرش گفت بیاید.
هَویرات بلند شد و پالتویش را که بیرون آورده بود دوباره پوشید.
میثم با چشم هایش از هَویرات سوالِ “کجا میروی” را میپرسید آهسته و بم گفت :
-بیرون کار دارم زنگی میزنم تا داداشت بیاد.
بعد از اینکه به سیاوش زنگ زد و اطلاع داد تماس را قطع کرد.
میلاد هنوز نرسیده بود تصمیم گرفت سیگارش رو از ماشین برداره و یک نخ بکشد تا او برسد.
داخل ماشین شد و از داخل داشبورد سیگار و فندکش را برداشت.
همان موقع موبایلش زنگ خورد و اسم هیرا روی آن نقش بست.
در ماشین را بست؛ تماس را وصل کرد.
-بگو هیرا.
هیرا از خوشحالی داشت بال در میآورد هنوز هم باورش نشده بود که پدرش قبول کرده است به خواستگاریِ مهسا بروند
-من فدات بشم داداش دمت گرم واقعا اصلا فکرشم نمیکردم راضیشون کنی.
هَویرات به سرعت موضوع را گرفت و تک خندهای کرد.
-گفته بودم که اگه به زندگیم برسم کارتون رو درست میکنم.
او چند شب پیش با پدرش تلفنی صحبت کرده بود.
بعد از چند ساعت بالاخره توانسته بود حاج یونس را نرم کند تا به خواستگاری برود.
هیرا متعجب شد، اصلا فکراش را نمیکرد که آن دخترک بد خلق برادرش را بار دیگر بپذیرد.
-مگه قبولت کرده؟
هَویرات موبایل را میان شانه و سر خود گیر انداخت، سیگاری بیرون آورده آتشش زد و پکی به آن زد.
-مگه میتونه قبولم نکنه؟ نرمش کردم رام شد اونم بیمیل نبود به من اگه بود همون موقع برای جدایی اقدام میکرد.
هیرا از ته دل برای بردارش خوشحال شد و با لحنی که شادی داخل آن موج میزد لب زد.
-پس یه عروسی توپ افتادیم.
هَویرات از ذوقِ هیرا لبخندی روی لبش نشست.
-سه تا عروسی دیوونه من و تو و آیدا… سیاوش میگفت توی ماه جدید میخوان عروسی کنن.
هیرا روی پیشانیاش کوبید و با شیطنت گفت :
-آخرش این پسره خودشو به ما انداخت.
هَویرات از شنیدن حرف او بلند خندید.
اما با دیدن میلادی که با سر پایین افتاده به طرف خانه میآمد خندهاش جمع شد.
هیرا داشت حرف میزد اما او نفهمیده بود چه چیزی را گفته میان حرفش دوید و با جدیت لب زد.
-هیرا بعد بهت زنگ میزنم.
تماس رو قطع کرد. هیرای بیچاره از تغییر یهویی برادرش مات شده بود.
هَویرات سیگارش رو روی زمین انداخت و فندک و موبایلش رو داخل جیبش سر داد.
سمت پسرک راه افتاد، کمی جلو تر که رفت متوجه شد سپند هم همراهش است اما کمی دور تر از او…
فرصت را غنیمت شمرد و به سرعت رو به رویش قرار گرفت، میلاد تا سر بالا آورد چشم هایش گرد شد و ترسیده یک قدم عقب رفت.
هَویرات لبخندی زد و با حالت ترسناکی گفت :
-که زورت به زن من میرسیده نه حیوون؟
الان نمیخواست دست به یقه شود میخواست سپند را پی نخود سیاه بفرستت و خودش جوری آن را بزند که آدم شود و تا یکی دو ماه نتواند راه برود همانند مهربُد…
سپند که از ماجرای قدیمی خبر دار بود به سرعت خودش را به آنها رساند.
میلاد از ترسش لال شده بود، نمیتوانست آنچه میخواهد را بگوید. آنچه که سال هاست گلویش را گرفته است و وجودش را لحظه به لحظه له میکند.
سپند اخم درشتی کرده بود بازوی میلاد را گرفت و او را کشید.
هَویرات جلوی او را گرفت و با اخم لب باز کرد.
-میخوام تنها صحبت کنم شما میتونید برید.
سپند ابرو بالا انداخت و از جایش تکان نخورد.
-اگه حرفی دارید همینجا در حضور من بزنید من همراه دوستم وارد خونه میشم نه تنها…
هَویرا سعی کرد ذهنیت سپند را عوض کند.
-از چی میترسی؟ من فقط میخوام علت نگرانی مُروا رو بدونم ایشون رو که دید حالش بد شد؛ فقط همین…
سپند کمی با تردید عقب کشید و نگاهی به میلاد کرد.
گویا میلاد هم از این جست و گریز خسته شده بود که میخواست یکی انتقام آن دخترک را ازش بگیرد. پلک هایش را روی هم گذاشت و اجازهی رفتن سپند را داد.
سپند که وارد خانه شد خوی وحشی هَویرات بیدار شد یقهی پسرک را گرفت و کمی از خانه دور شد.
انقدر عصبی بود که به شدت گرمش شده بود.
پالتویش را از تن بیرون کرد و روی زمین انداخت آستین هودیاش را بالا زد.
-جوری تو رو ادب کنم که به یه بچه چشم نداشته باشی.
میلاد با اینکه ترسیده بود اما دوست داشت عذاب وجدانش کم شود.
آنقدر در فکر بود که با اولین مشتِ هَویرات به خود آمد و قدمی عقب رفت.
جاری شدن خون از بینیاش را تشخیص داد.
میلاد با غمناک ترین حالت لب زد.
-کاش حداقل مُروا رو هم میآوردی دلش خنک بشه.
هَویرات با شنیدن نامِ همسرش از دهان آن پسر از کوره در رفت و با فریاد به طرفش حمله ور شد.
-حروم زاده اسم زن منو به دهن کثیفت نیار…
چند دقیقهای بود که با هم درگیر بودن و میلاد بیدفاع کتک میخورد فقط سعی در مهار کردن ضربات هَویرات داشت.
فقط یک مشت را بیاراده روی چانهی هَویرات نشانده بود.
هَویرات با شنیدن صدای بلندِ میثم به خود آمد اصلا حواسش نبود که داشت او را خفه میکرد.
میثم با حرص و عصبانیت او را از برادرش جدا کرد.
هَویرات دیوانه شده بود؟ او یک نفر را داشت خفه میکرد.
فقط قصد زندش را داشت نه خفه کردنش را…
اگر دیر میرسیدند او را کشته بود.
شنیدن نام همسرش از زبان آن پسرک چشمانش را کور کرده بود.
میثم عصبی جلوی هَویرات ایستاد و بلند گفت :
-تو دیوونهای؟ داشتی میکشتیش لعنتی. اومدی آتیش زدی به یه خانواده بس نبود نوبت آتیش زدن خانوادهی ماست؟