رمان رسم دل پارت ۱۷۱

4.4
(11)

 

 

 

 

چون این بهترین راه بود. باید به شیدا فرصت میداد تا

کمی آروم بشه و بیشتر و بهتر فکر کنه. برای همین

مانع رفتنش نشد.

شیدا با عصبانیت تمام از ویلا بیرون اومد و در رو

محکم پشت سرش کوبید. نگاهی به اطراف انداخت با

دست به پیشونیش کوبید و گفت:

-خدا لعنتت کنه بنیامین، که منو به یه همچین جایی

کشوندی که یه ماشین هم گیر آدم نمیاد.

گوشیش رو از کولهاش بیرون کشید برای خودش یه

اسنپ گرفت. این قدر عصبی و ناراحت بود که پاک

 

 

 

مهشید رو فراموش کرده بود. سوار ماشین شد و به

سمت خونه برگشت. تمام طول مسیر رو به سادگی

خودش تأسف خورد و اشک ریخت.

بنیامین کلافه و ناراحت روی مبل ولو شد و اصلا حال

خوشی نداشت. بعد از دقایقی صدای آیفون بلند شد.

مهشید بود که اومده بود دنبال شیدا تا باهم به خونه

برگردن. بنیامین اولش با دیدن مهشید حسابی تعجب

کرد و بعدش در رو براش باز کرد. تازه یادش افتاد که

مهشید قرار بود بیاد دنبال شیدا

برگشت و سر جاش نشست. مهشید وارد شد و گفت:

 

 

-عه ببخشید اینجا هستین! میگم به شیدا بگین سریع

حاضر بشه تا بریم. همین روز اولی دیر رفتمون اصلا

خوب نیست. وگرنه باباش دیگه هیچ وقت بهمون اعتماد

نمیکنه.

بنیامین ساکت بود و نمیدونست چی باید بگه. مهشید

چشم ریز کرد و با ایما و اشاره پرسید؟

-چی شده! چه خبره!

بنیامین واقعا حرفی نداشت که بزنه فقط آروم و کلافه

گفت:

 

 

-شیدا خودش رفت و نتونست برای اومدن شما صبر

بکنه. انشاالله که زودتر از شما هم برسه.

 

مهشید از تعجب چشماش گرد شد و با صدای نسبتا

بلندی پرسید؟

-یعنی چی که خودش رفته؟ بابا خانوادهاش شیدا رو

دست من امانت سپرده بودن. الان تنها برگشته خونه

 

 

 

 

مامانش اینا چی فکر میکنن؟ اصلا چرا برگشت؟ مگه

نگفته بودی قد ده سال باهاش حرف داری که بزنی؟!

بنیامین کلافه پوفی کشید دستش رو لای موهاش برد و

گفت:

-آره خیلی باهاش حرف داشتم ولی متاسفانه اصلا نشد

که باهاش حرف بزنم. همون اول کار یه بحث کوچیک

بینمون شد که شیدا رو ناراحت کرد. اونم عصبانی شد و

قهر کرد و رفت. هر کاری کردم نتونستم جلوشو بگیرم.

شمارهشو هم ندارم که بهش زنگ بزنم.

مهشید چشم ریز کرد و خیلی جدی پرسید:

 

 

 

-یه بحث کوچیک؟ مگه میشه؟ شیدا خیلی دلتنگ بود.

با یه بحث کوچیک امکان نداره قهر کنه و تنهایی بذاره

بره! الان خودم بهش زنگ میزنم.

مهشید گوشیش رو برداشت و به شیدا زنگ زد. اولین بار

و دومین بار، شیدا تماس رو رد کرد. تا این که مهشید

مجبور شد پیامک بده و بنویسه:

-دخترهی لوس و خل و چل؛ کجا گذاشتی تنهایی

رفتی؟ نمیگی الان بابات تو رو تنها ببینه پوست از سر

هر دومون میکنه! نکنه باز دلت حبس خانگی

میخواد؟! بردار اون گوشی لامصبتو

 

 

 

دوباره تماس گرفت که با اولین بوق شیدا جواب داد:

-برات آدرس و لوکیشن میفرستم. زودتر خودتو برسون

که با هم برگردیم خونه. به اون پسره هم حواست باشه

اصلا شمارهی منو ندی. فهمیدی؟ اگه شمارهی جدید

من بیفته دست بنیامین؛ دیگه نه من، نه تو

مهشید تا اومد دهن باز کنه و بپرسه که چی شده، شیدا

گوشی رو قطع کرده بود.

 

نگاهی به گوشی توی دستش انداخت و رو به بنیامین

گفت:

-خدا بخیر بگذرونه. معلوم نیست چی بهش گفتی که

این قدر قاطی کرده! حسابی از دستت کفری و

ناراحته. بهتره فعلا پیگیرش نشی. تا یه کم آروم باشه.

بنیامین ناراحت و سر به زیر گفت:

 

 

-آره میدونم که خیلی عصبانیه. منم از عمد کاری

نکردم. میشه شمارشو بدی تا شب باهاش حرف بزنم و از

دلش در بیارم؟

مهشید در حالی که نگاهش به لوکیشنی بود که شیدا

فرستاده بود. کولهاش رو روی دوشش انداخت و گفت:

-نه شرمنده نمیتونم بدم چون برام خط و نشون کشید

که شماره شو بهت ندم. هر موقع آروم شد خودم خبرت

میکنم. فعلا

در ماشین رو باز کرد و کنار شیدا نشست. بعد رو به

راننده گفت:

 

 

-آقا لطفا زودتر حرکت کنید. ما عجله داریم.

شیدا ساکت بود و سرش رو به شیشهی ماشین تکیه داده

بود. مهشید سیخونکی بهش زد و گفت:

-حرف بزن ببینم چی شده؟ چه مرگته؟ کشتیات چرا

غرق شده؟ با اون بیچاره چرا دعوا کردی؟

شیدا کلافه دستش رو تو هوا تکون داد و گفت:

-ولم کن مهشید اصلا حوصلهی سوال و جواب ندارم.

بهتره راحتم بذاری. اون بیچارهای هم که ازش حرف

 

 

میزنی؛ کلا برای من ُمرده. از این بعد حق نداری حتی

اسمش رو هم جلوی من بیاری. الان هم فقط به خاطر

بابام مجبور شدم صبر کنم تا تو هم بیای. وگرنه

حوصلهی خودم رو هم ندارم. پس ساکت باشه و هیچی

نگو

مهشید که اوضاع روحی شیدا رو حسابی بهم ریخته

دید ترجیح داد سکوت بکنه و تا رسیدنشون سوالی

نپرسه.

 

 

اتفاقی که بین شیدا و بنیامین افتاده بود شوک خیلی

بزرگی به شیدا وارد کرده بود. یک هفته از اون قضیه

گذشته بود ولی شیدا هنوز نتونسته بود با خودش کنار

بیاد.

توی این یه هفته حتی جواب مهشید رو هم نمیداد.

اکثر اوقات گوشیش رو خاموش میکرد. هزار بار اتفاق

اون روز رو توی ذهنش مرور کرده بود. ولی بازم

بنیامین رو مقصر اون اتفاق میدونست و از دستش

حسابی عصبانی بود.

 

 

باز هم، کم غذا شده بود و حوصلهی سوال و جوابای

مامانش رو هم نداشت. بنیامین توی این یه هفته عین

اسپند روی آتیش بالا و پایین میپرید تا شاید بتونه

شمارهی تلفن شیدا رو از مهشید بگیره. ولی تمام

تلاشهاش بی فایده بود تا این که یه روز با اصرار زیاد،

مهشید رو راضی کرد تا به دیدن شیدا بره و پیغامش رو

بهش برسونه.

مهشید که اصلا دوست نداشت با شیدا و مامانش رو به

رو بشه به زور قبول کرد و بی خبر به خونهشون رفت.

-کجایی مهشید جان؟ چرا نیستی یه سری به ما نمیزنی؟

یه مدته باز شیدا بهم ریخته و خواب و خوراک نداره.

 

 

دقیقا از همون روزی که باهم بیرون رفته بودین. ببینم

اتفاقی افتاده؟ با همدیگه دعواتون شده؟

مهشید دستپاچه خودشو جمع و جور کرد و گفت:

-نه بابا چه اتفاقی؟! عه چرا حالش خوب نیست؟ خبر

نداشتم این چند روز رفته بودم تهران یه سری به مامان

اینا بزنم. سرم شلوغ بود. از شیدا بی خبر بودم.

نفسش رو بیرون داد و توی دلش شیدا رو لعنت فرستاد

که باعث شده بود به مامانش دروغ بگه. آب دهنش رو

قورت داد و گفت:

 

 

-الان شیدا خونهاس دیگه؟ نیست شمارهی جدیدش از

گوشیم پاک شده نتونستم بهش خبر بدم که دارم میام

دیدنش.

-آره عزیزم خونهاس و طبق معمول تو اتاقشه. میتونی

بری پیشش. باهاش حرف بزن ببین باز چی شده که این

جوری خودشو تو اتاقش حبس کرده.

 

 

مهشید چشمی گفت و با سرعت پلهها رو بالا رفت. به

خاطر دروغهایی که به مامان شیدا گفته بود حسابی

ناراحت بود و عذاب وجدان داشت. پشت در اتاق شیدا

وایستاد و نفسی گرفت و در رو زد.

بدون این که منتظر جواب باشه دستگیره رو پایین

کشید و وارد اتاق شد. شیدا ملافه رو روی سرش کشید

بدون این که بفهمه مهشید اومده با بی حوصلگی گفت:

-مامان حوصله ندارم. اشتها هم ندارم اگه چیزی بخوام

بخورم خودم میام پایین بر میدارم.

 

 

 

مهشید محکم در رو بهم کوبید و کیفش رو زمین

انداخت و با عصبانیت در حالی که به سمت تخت شیدا

میرفت گفت:

-پاشو ببینمت دخترهی لوس؛ خودتو مسخره کردی یا

منو؟ چرا جواب تلفنها و پیامهامو نمیدی؟ اون گوشی

یا گوشت کوب؟ همیشهی خدا خاموشه!

بالا سرش وایستاده بود داشت بهش غر میزد. وقتی

دید شیدا سکوت کرده و هیچ عکس العملی نشون

نمیده. با حرص ملافه رو کنار زد و گفت:

 

 

-مگه با تو نیستم؟! نکنه قدرت تکلمت رو هم از دست

دادی؟ شایدم توی این یه هفته کر شدی؟ معلوم نیست

توی اون ویلای کوفتی چه خبر بوده که تو رو به این

حال و روز انداخته؟

با شنیدن اسم ویلا، شیدا عصبی از جا بلند شد و گفت:

-مگه بهت نگفتم دیگه نمیخوام راجع بهش حرفی

بشنوم؟! بلند شدی اومدی اینجا منو عذاب بدی؟ وقتی

جوابتو نمیدم یعنی حوصلهی حرف زدن ندارم. اینو هم

من باید بهت بگم؟

مهشید دستاش رو به کمرش زد و گفت:

تو؟ چرا هی پاچهی منو میگیری؟ گفتی اسمشو

جلوت نیارم. منم که چیزی نگفتم. منو بگو که گفتم بعد

از یه هفته حتما آروم شدی. زهی خیال باطل؛ همون

گنده دماغی هستی که بودی!

حالا اون بیچاره رو بگو که دلش رو صابون زده بهش

شماره بدم تا باهات تماس بگیره. دیگه خبر نداره تو

بدتر شدی که بهتر نشدی!

 

 

با شنیدن این حرف مهشید، شیدا به ضرب از جاش بلند

شد و خیلی جدی و عصبی گفت:

-اون بیچاره غلط کرده خواسته با من حرف بزنه. ببینم

شمارهمو که بهش ندادی؟

مهشید قدمی عقب رفت در حالی که حسابی جا خورده

بود گفت:

-نه والاه ندادم. ولی چیزه … میگم خیلی ناراحته و

میخواد هر جوری که شده باهات حرف بزنه. اگه

 

 

بذاری خودش حرفاشو بهت بگه فکر کنم بهتر باشه. این

جوری اونم آروم میشه.

-میخوام صد سال سیاه آروم نشه. پسرهی پررو! نکنه

بازم اون تو رو فرستاده اینجا؟!

این دفعه مهشید دیگه واقعا استرس گرفته بود و فهمیده

بود که مشکل بینشون خیلی جدیتر از این حرفاست.

آب دهنش رو قورت داد و گفت:

-نه بابا خودم دلم برات تنگ شده بود. جواب منم که

نمیدادی! ولی خب بنیامین هم خیلی پیگیرت بود و

همش حالتو ازم میپرسید و خیلی هم اصرار داشت

 

 

 

بهش شماره بدم. ولی گفتم که بهت قول دادم که

شمارهتو بهش ندم. این جوری شد که بهش گفتم میام

دیدنت.

شیدا نفسی گرفت و روی تخت ولو شد. دستش رو روی

پیشونی پر دردش گذاشت و شقیقههاش رو ماساژ داد.

با شنیدن اسم بنیامین حسابی بهم میریخت. کمی

مکث کرد و رو به مهشید گفت:

-ازت ممنونم که روی قولت موندی. از این به بعد هم

چیزی تغییر نکرده. حواست باشه نمیخوام ارتباطی با

من داشته باشه.

 

 

مهشید با سر حرف شیدا رو تایید کرد و بعد منو منی

کرد و در حالی که داشت با انگشتش بازی میکرد

گفت:

-میگم من که شمارتو ندادم ولی چیزه … عه …

بنیامین گفت که بهت بگم اگه باهاش حرف نزنی باز

مجبور میشه بره دم شرکت بابات و خودش مستقیم

باهاش حرف بزنه.

 

 

این بار شیدا پوزخندی زد و در حالی که داشت

پیشونیش رو از درد فشار میداد گفت:

-چه عالی؛ فکر خیلی خوبیه. بهش بگو بهتره همین کار

رو بکنه. فقط قبلش من به بابام میگم که از این آدم

سمج متنفرم و اگه طرفای شرکت پیداش شد، آدماش

بگیرنش و از خجالتش در بیان. اینجوری شاید دیگه بی

خیال من بشه و بره دنبال یه کیس بهتر.

مهشید که حسابی گیج شده بود و اصلا انتظار یه

همچین جوابی رو از شیدا نداشت. با احتیاط جلو رفت

و کنار تخت نشست و دست شیدا رو تو دستش گرفت و

پرسید:

 

 

-قربونت بشم نمیخوای بگی چی شده؟ آخه مگه امکان

داره تو که این قدر عاشق بنیامین بودی الان یهویی

این جوری عوض بشی و این حرفا رو در موردش بزنی!

بهم بگو تا کمکت کنم.

شیدا که حسابی دلش پر بود توی این همه مدت غمباد

گرفته بود. بغضش شکست و شروع کرد به گریه کردن.

مهشید خم شد و بغلش کرد روی سرش و گونهاش رو

بوسید و آروم در گوشش گفت:

-الهی فدات بشم. گریه کن تا یه کم خالی بشی. بعد

برام تعریف کن چی شده.

 

 

شیدا دقایقی رو توی بغل مهشید گریه کرد و بعد وقتی

کمی آروم شد از بغل مهشید جدا شد و اشکاش رو پاک

کرد و گفت:

-ببخشید ولی نمیتونم چیزی در موردش بهت بگم. اصلا

دلم نمیخواد دربارهاش حرف بزنم. حتی حرف زدن در

موردش هم حالم رو بد میکنه. این یه هفته همش سعی

کردم فراموشش کنم. ولی واقعا کار سختیه. هم اون

قضیه یادم نمیره هم …

شیدا سکوت کرد و دیگه ادامه نداد. مهشید آهی کشید

و شیدا رو بوسید و گفت:

 

 

-عیبی نداره. هر جور که راحتی، ولی هر وقت دلت

خواست حرف بزنی روی من حساب کن. من فقط دو تا

گوش میشم و میشنوم.

شیدا لبخند محوی زد و از مهشید تشکر کرد. ولی

تحمل دوری و جدایی از بنیامین براش خیلی سخت

بود. مخصوصا که نمیتونست جریان رو برای کسی

تعریف کنه. یه جورایی هم مطمئن بود که بنیامین هم

در این باره با کسی حرفی نمیزنه. پس خیالش از اون

بابت راحت بود.

 

 

( برگشت به زمان حال پارت )

•شیدا *

وقتی به خودم اومدم دیدم به پهنای صورتم اشک

میریزم. آهی کشیدم و با پشت دست اشکهام رو پاک

کردم. به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم. خاطرات

بنیامین توی این سالها هنوز یادم نرفته بود و

یادآوریش اذیتم میکردم.

 

 

 

هر چقدر تلاش کردم نتونستم فراموشش بکنم. اون

موقع یه مدت افسردگی گرفتم. این قدر شدید بود که

تحت نظر روانپزشک بودم. مدتی قرص مصرف کردم.

کم کم گوشه گیر و منزوی شدم. با هیچ کس ارتباط

نداشتم. تا این که مامان اینا تصمیم گرفتن خواستگارام

رو خونه راه بدن تا شاید با ازدواج کردن من؛ حالم بهتر

بشه و از فکر کردن به بنیامین دست بردارم.

از وقتی که بین دوست و آشنا، دهن به دهن شد که

حاجی قصد شوهر دادن تک دخترش رو داره،

خواستگارا دم خونه صف کشیدن. نود درصدشون به

خاطر مال و منال بابام وسوسه شده بودن. بقیه هم

جهت کنجکاوی و سرگرمی، چون مامانم اصلا پای تلفن

نمیپرسید کین و چی دارن.

 

 

صرفا آدرس و وقت از قبل تعیین شده بهشون میداد.

مامانم اینا پیش خودشون فکر میکردن با این کارشون

حال روحی من بهتر میشه. ولی سخت در اشتباه بودن.

من خواستگارا رو ندیده رد میکردم. جوری شد که

همه فهمیدن این برو و بیاها سر کاریه و بعد از یه

مدتی دیگه کسی پا پیش نذاشت و منم نفس راحتی

کشیدم.

در فراق بنیامین روزها و ساعات سختی رو پشت سر

میذاشتم و فقط به این فکر میکردم که هر جور که

شده باید فراموشش کنم. بنیامین خودش رو به هر دری

زد تا بتونه دوباره دل منو به دست بیاره ولی موفق نشد

 

 

 

 

که نشد. من سفت و سخت سر حرفم وایستاده بودم و

عقب نشینی نمیکردم.

بعد از چندین ماه وقتی کلا ازم ناامید شد یه نامه

نوشت و داد به مهشید تا به دستم برسونه. با خوندن

خط به خط نامهاش اشک ریختم و ضجه زدم. ولی این

جدایی اجتنابناپذیر بود و باید دیر یا زود اتفاق

میفتاد.

 

عجب شبی بود امشب، تمام دلتنگیهای این سالها یه

جا روی دلم سنگی میکرد. اون نامهی بنیامین رو

هنوز هم نگهش داشته بودم. با این که دیگه سراغش

نمیرفتم و نمیخوندمش ولی به عنوان آخرین

یادگاری داشتمش. سراغ وسایلم رفتم و نامه رو پیداش

کردم. دستی روی دست خط بنیامین کشیدم و اشک از

چشام جاری شد.

” سلام عشق اول و آخرم؛ شیدای عزیزم؛ خیلی دوست

داشتم اجازه بدی حداقل برای آخرین بار ببینمت و

مثل همیشه مجذوب اون نگاه دلبرت بشم. ولی حیف که

همین نگاه رو هم ازم دریغ کردی. بعد از این من

میمونم و حسرت دیدار تو و رسیدن بهت که با یه بار

غفلت تمام زندگیم رو باختم. امیدوارم حرفام رو باور

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x