رمان پناهم باش پارت 40

3.9
(38)

 

وقتی از دستشویی برگشت روبه روی من ایستاد و به کف زمین خیره شد صداش کردم.

-رویسا….. سرش رو بلند کرد و به من نگاه کرد و من چند ثانیه ای به صورت بچگونه اش خیره شدم و بعد سرم رو به معنای چیه تکون دادم و گفتم: چرا حرفت رو نمیزنی؟

به چشم هام خیره شد و گفت:آقا میتونی یه کاری بکنی من از اینجا فرار بکنم؟ بهد به شوهرم بگم هرچی داره و نداره بفروشه و به تو بده! شوهر من خیلی پولداره اگر بخواد سرمایه اش رو بفروشه نصف این کشور مال تو میشه….

با تعجب بهش نگاه کردم. حتی به درستی و نادرستی حرف هاش شک نداشتم. اما نمیشد. من نمیتونستم اون رو از اونجا فراری بدم. هم خودم و هم اون رو به دردسر مینداختم و مهم تر از اون ممکن بود بابت این کارمون من رو از اینجا اخراج کنند. اون وقت دیگه هیچ دسترسی هم به این دختر نداشتم و از سرنوشتش عقب می موندم.

خیلی دلم میخواست بدونم سرنوشت این دختر به کجا می کشه. پس دستش رو گرفتم و گفتم: ببین رویسا من بار قبل هم بهت گفتم این خونه پر از نگهبانه همین اتاق همین الان که من و تو داریم باهم صحبت میکنیم اینجا دوربین کار گذاشته شده شنود داره و من و تو تحت نظریم باید یک مدتی رو صبر کنی تا من همه ی جوانب رو در نظر بگیرم همه ی موقعیت ها رو بسنجم بعد با توجه به اون راه فراری برای جفتمون درست کنم اما زودتر از اون موعد نمیشه!

این خونه پنج تا نگهبان داشت ولی از وقتی تو اومدی پنج تا نگهبان به بیست تا نگهبان تبدیل شده و خواه ناخواه نمیشه که از اینجا فرار کرد.

باید یک مدت بگذره و کارها روال معمولی رو پیدا کنه!
اون ها باور کنند که تو عروس خونشون شدی و دیگه به همه چیز عادت کردی!

اون وقت شاید بتونم از طریق پلیس بین المللی یه کاری بکنم. ولی تا اون موقع نمیشه هر کاری بکنم تا آخرش به این میرسم که ممکنه سر تو بلایی بیاد چون شیخ یکی از آدم های کله گنده این شهره و همون طور که شوهر تو میتونه نصف این شهر رو بخره نصف دیگه شهر رو شیخ میتونه بخره پس حتی فکر فرار هم به سرت نزنه که پای جفتمون گیر میشه….!

لب ورچید و با چشم هایی که به اشک نشسته بود به من نگاه کرد و گفت : اینها قصد دارند من رو عروس بکنند، من خودم شوهر دارم نمیخوام با کسی دیگه ازدواج کنم.

لبخند تلخی زدم و بهش نگاه کردم : ببین رویسا اون پسر از نظر سلامت عقل اصلا آدم نرمالی نیست اون فقط تو رو به عنوان یک عروسک نگاه میکنه که قراره یک همر باهات خاله بازی کنه، اصلا نباید اوم رو به چشم زیک شوهر ببینی سعی کن اون رو به چشم یک دوست، رفیق، همراه ببینی….

اون نمیتونه کوچیکترین آزار و گزندی به تو برسونه، من این رو بهت قول میدم اگر خواست اذیتت کنه من خودم از تو دفاع میکنم اما خلیل حتی دل این رو نداره که اشک به چشم های تو بشینه…..

بار قبلی هم بهت گفتم اگر بتونی اعتمادش رو جلب کنی اون بزرگترین حامی تو نه تو این خونه که تو کل کشور میشه حتی شاید بتونی ازش توی فرارمون هم استفاده کنی، اما ببین چی دارم بهت میگم باید بتونی توجهش رو جلب کنی و اعتمادش رو جلب کنی…..

لب برچید و گفت: اگر عروسی کنیم اگر ما رو….

سرش رو بلند کرد و به من نگاه کرد بعد با خجالت سرش رو پاییت انداخت و درحالی که بریده بریده کوتاه نفس میکشید گفت : حجله بفرستن چی؟……
نگاهش کردم…..

 

__رویسا بهت گفتم خلیل آدم سالم و نرمالی نیست!… اون از پس حجله بر نمیاد… اگر قرار باشه اتفاقی بیفته حتما باید چند ماهی رو تحت نظر روانشناس یا روانکاو باشه!…
چون تو حکم عروسکش رو داری و اون نمیتونه به تو دست درازی کنه!… چون دیدن خون روی بدن عروسک اون رو به وحشت میندازه… مخصوصا که قراره اتفاقاتی بیفته که اصلا به مزاج تو خوشایند نیست و اون هر کاری رو میکنه که باب میل تو رفتار کنه!..
درسته از نظر اون تو عروسکشی ولی به نظر من خلیل الان توی دست های تو مثل عروسکیه که تو باید با اون بازی کنی!…
مثل یک موم تو دستت ورزش بده و هر جوری که می خوای اون رو در بیار !… خلیل عاشقانه دوستت داره حاضره بخاطر رضایت تو هر کاری بکنه!…

پس ببین چی دارم بهت میگم برای بار هزارم دارم بهت میگم با دلش راه بیا تا اون هم بخاطر دل تو پا روی همه دنیا بزاره!… چه برسه به پدر و مادرش…

رویسا برگشت و بهش نگاه کرد لبخندی زدم و گفتم:دیشب تا صبح بالای سرت نشست و بخاطر عروسکش گریه کرد… اون خیلی دوستت داره و میتونه حامی خوبی برات باشه سعی کن اون رو واقعا و از ته دل به عنوان یک دوست دوستش داشته باشی…
چون اون میتونه از توحمایت کنه من این توانایی رو ندارم ولی اون میتونه اجازه نده حتی یک مگس اذیتت کنه!…

سری به عنوان تایید تکون داد و گفت:چقدر طول میکشه تا بتونیم زمینه چینی کنیم و از اینجا فرار کنیم؟

آهی کشیدم و گفتم:نمیدونم رویسا شاید یک روز شاید یک سال و شاید هیچ وقت فقط باید منتظر یک فرصت باشیم اما قبل از اون تو باید برای این خانواده ثابت بشی!…
باید ثابت بشی که خلیل رو دوست داری و قراره باهاش زندگی کنی اون ها باید به این باور برسند که تو قراره یک عمر عروسشون باشی!…یکمی آروم شده بود.
به گمونم کم کم داشت برای این زندگی جهنمی آماده میشد. درست بود که خلیل آدم عاشق و نا معقولی بود اما این دختر یک زندگی داشت.

نمی دونم تو زندگی قبلیش چه اتفاقی افتاده بود و چی شده بود که کارش به اینجا کشیده شده بود اما این رو می دونستم که باید براش سخت می بود کسی که شوهر داشت شوهرش رو این طور دوست داشت که بخاطر اون حاضر شده بود تن به این مسافرت بده.

خواه ناخواه زندگی اش رو دوست داشت. دلم به حالش می سوخت و اگر کسی غیر از اون بود کمکش نمی کردم. اما توی فکرم بود که تو یک فرصت مناسب اون رو نجاتش بدم و کاری کنم که از اینجا فرار کنه!…

خیلی بچه تر از این بود که بخواد همین الان درگیر زندگی بشه که مال اون نبود. اگر مجرد بود حرفی نبود اما اون یک زن شوهر دار بود. به سمت تخت رفت.
روی تخت دراز کشید و به خلیل نگاه کرد. خلیل غرق در خواب بود. باید به شیخ میگفتم که اون ها جفتشون برای این ازدواج آماده اند. اگر قرار بود عروسی به پا بشه زودتر سر بگیره که بعد از اون ببینم میتونم به رویسا برای فرارش کمک کنم یا نه !!!

رویسا چشم هاش رو بست اما می دونستم به خواب نرفته از جام بلند شدم از اتاق بیرون رفتم.

 

#رویسا

همه اش خواب و خیال بود. باورم نمى شد این بلا به سرم اومده باشه!… هر لحطه منتظر بودم یکى از این کابوس بیدارم کنه ، اما بر عکس خیلى زودتر از اونچه که فکرشو مى کردم، همه چیز آماده و مهیاى یک عروسى مى شد و در کمال ناباورى من شوهردار دوباره ازدواج مى کردم. اون هم با یک شخص دیگه!… از این مسخره تر وجود نداشت…

به خلیل نگاه کردم که کنجکاوانه به دست آرایشگر نگاه مى کرد که قلمو رو روى صورتم مى کشید. آرایشم که تموم شد، شروع به درست کردن موهام کردم. یکبار چنان موهامو کشیدند که آخى گفتم و لب به دندون گرفتم که یک مرتبه خلیل فریادى زد. همه ترسیدند و عقب نشستند. دستمو بالا اوردم و دستشو گرفتم. فورى به عربى چیزى گفت که کیان ترجمه کرد: خوبى؟

__من خوبم… چیزى نیست…

__دارند موهاتو مى کشند دردت نمیاد؟

__نه من خوبم…

نگران بهم خیره شده بود. سعى کردم لبخند بزنم اما نتونستم. اصلا حالم خوب نبود اما بخاطر اینکه خلیل به ارایشگرها ربط نده مجبور بودم خودمو خوب نشون بدم.

بعد از اینکه آرایشم تموم شد لباس به تنم کردم و خلیل با ذوق بهم نزدیک شد و دستمو گرفت. اون هم لباس هاشو عوض کرده بود. وقتى به سمت کیان برگشتم، لبخند تلخى روى لبهاش بود.

با خلیل از اتاق بیرون رفتیم. عکاس مارو به باغ برد و ازمون عکس گرفت و بعد برگشتیم. عروسیشون شبیه عروسى هاى ایرانى بود. کلى مهمون رو به شام دعوت کرده بودند. گروه موسیقى داشتند. نوشیدنى سرو مى کردند و مشغول رقص و پایکوبى بودند اماخلیل یک دم ازم جدا نمى شد.

کلى هدیه و طلا و جواهر برام آوردند و عروسى که تموم شد مارو به اتاق خودمون راهنمایى کردند. خوشبختانه از حال خلیل خبر داشتم پس جاى نگرانى نداشت.

موهامو باز کردم و به حمام رفتم که تقه اى به در خورد و…

 

آب دهنم رو قورت دادم و به در نگاه کردم و آروم گفتم:کیه؟

صدای مادر خلیل رو شنیدم که به عربی چیزی رو میگفت و دقایقی بعد صدای کیان اومد که میگفت:مادر خلیل می خواد بیاد داخل

دوباره گفتم: برای چی؟

کیان مکثی کرد و بعد از چند دقیقه گفت: می خواد بیاد چکت کنه

چند ثانیه اى مکث کردم و پرسیدم: برای چی؟!مگه چند روز پیش من رو چک نکرده بودند؟! برای چی دوباره می خواند همچین کاری رو بکنند؟!

__اون برای خاطر جمعیه خیالشون بود دوباره می خوان بیان یه نگاه بندازند کاری باهات ندارن!

مکثی کردم و بعد با ترس و لرز در رو باز کردم و خودم رو عقب کشیدم و مادر خلیل وارد شد و نگاهی از سر تا پا بهم انداخت و بعد لبخندی زد و از حمام بیرون رفت.

چند ثانیه ای نگذشته بود که من ترسون و لرزون به سمت در رفتم تا درو ببندم که یک مرتبه در باز شد و اینبار با خلیل وارد شد.

ناباور اول به خلیل و بعد به مادرش نگاه کردم. کیان گفته بود که خلیل چیزی متوجه نمیشه ولی الان حرفش برعکس شده بود. یعنی به من دروغ گفته بود؟!

خلیل با تعجب بهم نگاه می کرد. از فرق سر تا نوک پام رو از دید گذروند که من دست هام رو جلوی سینه و بدنم گرفتم.هر چند می دونستم هیچ جام رو نپوشونده اما سر به زیر انداخته بودم و موهامو روی شونه هام ریخته بودم و به خیالم سینه هام رو یک مقدار پوشونده بودم.

مادر خلیل دستش رو گرفت و به سمت من اومد و رو به روی من ایستاد. بعد دستش رو دراز کرد و روی گردنم گذاشت و به خلیل چیزی گفت.

خلیل اول با تعجب به مادرش و بعد به من نگاه کرد و آروم آروم دستش رو بلند کرد و روی جناغ سینه ام گذاشت و نوازشم کرد و بعد از اون مادرش دستش رو پایین تر آورد و روی دستم که روی سینه ام بود گذاشت و بعد دستم رو گرفت و خواست از روی سینه هام برداره که من مانع شدم و مادر خلیل به عربی به تندی چیزی گفت و دستم رو کشید که یک مرتبه خلیل به تندى به مادرش چیزی گفت و بازوی من رو گرفت و من رو به سمت خودش کشید و بغلم کرد.

مادرش اول تند و تیز شد اما با این حرکت خلیل با لبخند بهمون نگاه کرد و بعد دست خلیل رو گرفت و روی تنم گذاشت و بالا و پایین کرد.

خلیل دستش رو از توی دست مادرش کشید و باز من رو در آغوش کشید و بوسه ای روی گونه ام گذاشت و به مادرش چیزی گفت که مادرش با لبخند از حمام بیرون رفت و در حمام رو بست.

بعد از اون خلیل رو به روی من ایستاد و با لبخند به من نگاه کرد اما یک مرتبه اشک های من روی گونه هام جاری شد و صورتم خیس از گریه شد.

خلیل با ناراحتی چیزی بهم گفت که من متوجه نمی شدم و فقط گریه می کردم و خلیل دوباره من رو در آغوش گرفت و سرش روی سینه هام گذاشت نمیدونم حرف کیان درست بود یا خلیل یک مشکلى داشت؟ به هر حال حسی توش به وجود نمیومد! باید خداروشکر مى کردم که حسی توش بیدار نشد که من رو به وحشت بندازه….

 

کمکم کرد تا دوش بگیرم و بعد از اینکه دوش گرفتم خودش هم دوشی گرفت و با هم بیرون رفتیم و لباسمون رو عوض کردیم و روی تخت دراز کشیدیم.

کیان کلا رفته بود. همون احساسی رو که با کیان داشتم الان با خلیل هم داشتم.

راست می گفت تموم حرف هاش داشت درست در میومد! کاشکی واقعا همین طور بوده باشه و این طوری خلیل حامی من می شد!

داشتم فکر می کردم که خلیل دستش رو دراز کرد و من رو در آغوش گرفت و بوسه ای روی موهام گذاشت و چیزی رو گفت و بعد چشم هاش رو بست.

من هم اونقدری خسته بودم که به محض اینکه چشم هام رو بستم خوابم گرفت.

صبح باز با صدای مادر خلیل از خواب بیدار شدیم کیان هم همراهش وارد شده بود و با دیدن این که ما چشم هامون رو باز کردیم گفت:مادر خلیل ازتون می خواد که وارد رابطه زناشویی بشید و از تو می خواد که به خلیل کمک کنی!

با تعجب اول به کیان و بعد به مادرش نگاه کردم و گفتم:من نمی تونم من شوهر دارم!

کیان سری تکون داد و گفت: بهشون میگم سعی ات رو میکنی ولی بعد ها بهونه کن که خلیل این توانایی رو نداره و نمی خواد و واقعا هم همین طوره خلیل نمیتونه این کار رو انجام بده!

سری تکون دادم که خلیل از جاش بلند شد و دست من رو گرفت و با هم به سمت دستشویی رفتیم دست و صورتمون رو شستیم و برگشتیم. لباس های بیرون رو پوشیدیم و به سمت سالن پایین رفتیم تا صبحونه بخوریم.

نمی دونم سر میز صبحونه راجب به چی صحبت می کردند که کیان سری به عنوان تایید تکون داد و بعد از اون رو به من کرد و گفت:دارند راجب به ماه عسلتون صحبت می کنند!

بهش نگاه کردم که گفت:دارند مشخص میکنند کدوم کشور رو برای ماه عسلتون انتخاب کنند!

و من فقط بهش نگاه کردم که چشم هاش رو آروم باز و بسته کرد به معنی این که حواسم بهت هست! ای کاش یک کشوری رو انتخاب می کردن که من از اونجا می تونستم راحت به ایران فرار کنم.
با این که از حرف هاشون سر در نمی آوردم اما گوش هام رو تیز کردم تا متوجه بشم قضیه از چه قراره و وقتی بعد از یک ربع صحبت کردند کیان رو به من کرد و گفت:ترکیه رو انتخاب کردند و قرار شد که شما برای چند روز دیگه عازم اونجا بشید!

سری به عنوان تایید تکون دادم و سکوت کردم من اصلا نمی دونستم الان کجا هستم و ترکیه کجاست.
اما لبخند روی لب های کیان حاکی از رضایت بود و این من رو امیدوار می کرد.

یعنی امکان داشت که بتونه کمک کنه من از اونجا فرار کنم؟به خلیل نگاه کردم ، اما خلیل بی توجه به من مشغول خوردن صبحونه اش بود.

اصلا توی باغ نبود!… خوش به حالش!..کاشکی منم مثل اون بودم…

 

خوش حال بودم از این که قرار بود به ماه عسلى برم که فکر می کردم از اونجا می تونم به کشور خودم فرار کنم و کیان هم همراهیم میکنه!

غافل از این که اون ها چه نقشه ای برام کشیده بودند و وقتی روز حرکتمون شد در کمال تعجب دو تا زن جوون و چهار تا مرد همسن و سال کیان به غیر از کیان همراهمون بودند!

فکر می کردم مثل ماه عسل های خودمونهو زن و شوهر به تنهایی در نهایت به همراه کیان به مسافرت میریم؛ اما این طور نشد.

سوار هواپیما شدیم من و خلیل و یک زن و یک مرد روی یک ردیف صندلی و اون چهار نفر دیگه روی صندلی های عقب نشسته بودند.

دقیقا مثل اسکورت بودند. چهار تا بادیگارد مرد و دو نفر هم زن ما رو احاطه کرده بودند و تا منزل و تا جلوی در اتاق خواب ویلامون همراهیمون کردند و بعد از اینکه من و خلیل وارد اتاق شدیم دو تا زن به اتفاق کیان وارد اتاق شدند.

با تعجب اول به کیان و بعد به اون دوتا زن نگاه کردم و گفتم:این ها چرا توی اتاق ما اومدن؟

کیان مکثی کرد و گفت:اون ها می خواند کمکتون کنند که شما با هم زن و شوهر بشید!

با تعجب به کیان و بعد اون دو تا زن نگاه کردم و گفتم:اون ها می خواند به ما کمک کنند؟
کیان با خجالت سر به زیر انداخت و گفت: متوجه میشی که قضیه از چه قراره!

با تعجب به اون ها نگاه کردم و گفتم:خب الان چرا تو اتاق مائن؟

__چون نمی خواند تنهاتون بزارند

ابروهام درهم شد و رو به خلیل گفتم:به این ها بگو از اتاق برند بیرون!

کیان حرف من رو برای خلیل ترجمه کرد و خلیل رو به اون دوتا گفت از اتاق بیرون برند و
اون ها مکثی کردند و به هم نگاه کردند و بعد به کیان نگاه کردند و از اتاق خارج شدند.

با عصبانیت رو به کیان کردم و گفتم:این مسخره بازیا چیه؟ اون ها چی کار میتونند برای من انجام بدند؟ من اجازه نمیدم حتی بهمون دست بزنند!

اما کیان با خجالت سر به زیر انداخت و گفت: خودتون بعدا متوجه میشید قضیه اژ چه قراره

به خلیل نگاه کردم و گفتم:بریم دست هامون رو بشوریم!

به سمت دستشویی رفتیم دست و صورتمون رو شستیم به اتاق برگشتیم و گفتم:گرسنمه

و کیان سری به عنوان تایید تکون داد و گفت:
غذا پایین حاضره!

با هم از اتاق بیرون و به سمت سالن پایین رفتیم. شاممون رو خوردیم و دوباره به اتاقمون برگشتیم. لباس هامون رو عوض کردیم و روی تخت دراز کشیده بودیم که در زده شد.

کیان از جاش بلند شد و در رو باز کردو به عربی شروع به صحبت کرد و بعد با ابروهایی درهم وارد شد:من از اتاق میرم و توی اتاق خودم می خوابم فردا صبح بر می گردم!

با تعجب بهش نگاه کردم که از اتاق خارج شد و یکی از مرد ها به همراه یک زن وارد اتاقمون شدند با تعجب بهشون نگاه کردم و گفتم:ما می خوایم بخوابیم!

اما زبون من رو متوجه نشدند. خواستم از جام بلند بشم برم کیان رو صدا کنم که مرد با اشاره دستش به من گفت که از جام تکون نخورم و بعد در رو از داخل قفل کرد.

یک لحظه ترسم گرفت! چرا این کار رو انجام می دادند؟ و با تعجب بهشون نگاه کردم.

منتهی اگر قصد اذیت و آزار ما رو داشتند حتما کیان این اجازه رو نمی داد. پس نباید میترسیدم.

همون طور که داشتم به افکار خودم دامن می زدم نگاهم به سمت اون ها چرخید که دیدم زن و مرد به هم نزدیک شدند و دارند هم دیگه رو در آغوش می کشند.

با تعجب بهشون خیره شدم و بعد به خلیل نگاه کردم که اون هم مثل من با تعجب به اون ها نگاه می کرد.

بعد از اون مرد شروع به درآوردن لباس های زن و زن شروع به درآوردن لباس های مرد کرد.

تازه دوزاریم افتاد که قضیه از چه قرار بود!…

 

قبل از اینکه اونها بطور کامل برهنه بشند دستم رو جلوی چشم خلیل گذاشتم و بازوش رو گرفتم و اون رو کشیدم و سعی کردم اون رو بخوابونم!

اما اون با تعجب مشغول دید زدن اون ها بود. بازوش رو گرفتم و تکونش دادم.

به من نگاه کرد. چشم هام رو بستم و خودم رو به خواب زدم و روی بالشت دراز کشیدم و به اون هم اشاره زدم این کار رو بکنه؛ اما بهش حق می دادم. بعد از بیست و خورده ای سالن سن که مشغول عروسک بازی و بازی کردن بود الان چیزی رو براش نشون دادند که خواه ناخواه باید از این صحنه خوشش میومد.

نخوابید دستم رو دوباره جلوی چشم هاش گذاشتم؛ اما دستم رو پس زد و مشغول نگاه کردن اون ها شد که الان کاملا برهنه شده بودند و مشغول بوسیدن هم دیگه بودند.

صداش کردم: خلیل
به من نگاه کرد ولی خیلی سریع نگاهش رو گرفت و مشغول اون ها شد. نباید میزاشتم همچین اتفاقی بیفته! اما نمی تونستم. کنجکاویش تحریک شده بود و داشت با تعجب به اون ها نگاه می کرد.

من کفری روی تخت دراز کشیدم و رو تختی رو هم روی خودم کشیدم اما سر و صدای زنه بلند شده بود و آه و ناله می کرد.

دست خلیل از زیر رو تختی روی بازوم نشست محکم فشارم داد و من رو به سمت خودش کشید.

از زیر روتختی بهش نگاه کردم! ای وای بر من! تونسته بودند مردونگیش رو تحریک کنند.

حس گر هاش بیدار شده بودند و من رو به ترس انداخته بودند. بازوهام رو گرفت و بلندم کرد و من رو به سمت خودش کشید و من رو محکم بغلم کرد و به اون ها خیره شد.

زیر چشمی بهشون نگاه کردم زن روی زمین دراز کشیده بود و مرد روش بود.

دقیقا طوری رفتار می کردند که انگار داشتند مراحل آموزشی رو طی می کردند و خلیل هم با دقت به اون ها نگاه می کرد.

آروم زیر گوشش زمزمه کردم: خلیل
به سمت من برگشت. نگاهمون تو هم خیره شده بود و نگاه اون یک خواهشی رو داشت که من نمی خواستم قبولش کنم.

آروم لب زدم : بخوابیم
و چشم هام رو بستم. اما اون سری به عنوان نفی تکون داد و اون ها رو نشون داد و به زبون خودش چیزی به من گفت که من متوجه نشدم.

گلوم به بغض نشست و چشم هام بارونی شد و لب و لوچه مو از ترس آویزوون کردم و گفتم:من می خوام بخوابم

و اون باز با نگاهی پر از خواهش به من نگاه کرد و بغلم کرد و به اون صحنه خیره شد.

من هم زیر چشمی به اون ها نگاه می کردم. هنوز داشتن به کارشون ادامه می دادند. صدای آه و ناله ى زن بلند شده بود و ضربه هایی که مرد به زن می زد کل اتاق رو گرفته بود و خلیل با لذت به اون ها نگاه می کرد.

فکرش رو هم نمی کردم که بتونند توجهش رو جلب کنند و اون از این صحنه ها خوشش بیاد نمی دونم چی شد که یک مرتبه به من نگاه کرد و به عربی یک چیزی رو به من گفت…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 38

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غبار الماس

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست…
رمان کامل

دانلود رمان دژخیم

  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه…
رمان کامل

دانلود رمان دژکوب

خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازلی
5 سال قبل

مگه همچین چیزی امکان داره یه دختر در عین حال دوتا شوهر داشته باشه😡😡تا دیروز کار های زناشویی رویسا واوین رو میخوندیم حالا دیگه حتما باید کار های زناشویی رویسا و خلیل رو بخونیم واقعا که .یه چیز دیگه چرا هر چه به پست این رویسا میخوره مشکل ناتوانی داره.خواهش میکنم یکم تنوع ایجاد کنید. حتما پست بعدی هم اگر خدا بخواهد یک ماه بعده..

M. I
5 سال قبل

سلام پارت بعدی کی میاااااااد😭😭

مرجان
5 سال قبل

سلام پارت نمیزاری؟؟

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x