ناباور پشت دستمو روی لبم کشیدم
با دیدن رد خون وحشتم بیشتر شد
گفته بودن این مرد وحشیه اما من چشممو روی همه ی اینا بسته و زنش شده بودم
_ بچرخون زبون لامصبتو!
نگاهم مات به دستم که رد خون لبم روش مونده بود
نگاه خیسم به طرف کاسه های خون توی صورتش کشیده شد
_ آره من اطلاعات تو رو هک کردم
دستش بالاتر اومد و شونه هامو چنگ زد
نتونستم در برابر دردش مقاومت کنم و صورتم جمع شد
_ تو به گور هفت جدت خندیدی!
پوزخندی زد و ادامه داد
_ میری توی اون شرکت و به کارت ادامه میدی
انگشتشو تهدیدآمیز تکون داد
_ فراموش نکن زن عقدی منی! انگشت یه مرد بهت بخوره آتیشت میزنم
بغضمو همراه با آب دهنم قورت دادم.
_ دیگه بچه نیستی که اختیارت با من نباشه!
گنگ نگاهش کردم و با دست دیگه ام اشکمو پاک کردم
_ که فقط از دور بتونم دلبریاتو واسه بقیه ببینم و دم نزنم!
با این حرفش مات موندم
جوری حرف میزد انگار از بچگی تا الان منو مال خودش میدونسته
با صدای خش دار و بغضی که به سختی سعی داشتم کنترلش کنم پرسیدم
_ یعنی تو از بچگی…
همونجور که نگاهش توی صورتم میچرخید انگشت اشاره اشو روی دهنم فشار داد
_ هیس وقت خوابته سوگلی
توی خودم جمع شدم
سرشو خم کرد و کنار گوشم متوقف شد
_ برنامه های زیادی برات چیدم! واسه امشب بسه
لبهای داغش روی لاله ی گوشم نشست
لحاف تشک رو چنگ زدم
_ فعلا بابات دستمو بسته
منظور حرفشو نفهمیدم
زیر سنگینی تن درشتش داشتم جون میدادم
نفسم بند اومده بود
ناگهانی خودشو کنار کشید
نفس حبس شده ام رو با صدا بیرون دادم
ضعف کرده بودم و دست و پام میلرزید
آرمین به طرف مبل راحتی که توی اتاق بود رفت و بی حرف روش دراز کشید
اینجوری بهم فهموند که تخت رو برای من خالی گذاشته
با همون تن لرزون به سختی خودمو کشوندم لب تخت و پای چمدون وسایلم زانو زدم
جعبه ای که قرصام داخلش بود رو چنگ زدم
باید هرجور شده امشب کابوسامو مهار میکردم تا آرمین نفهمه من شبا کابوس میبینم
از هر کدوم از قرصایی که دکتر داده بود یدونه درآوردم و کف دستم گذاشتم تا بتونم بیهوش بشم
_ لامپو خاموش کن!
با این حرفش هول شدم و سریع قرصا رو توی دهنم ریختم
بطری آبی که لا به لای لباسام گذاشته بودم رو بیرون آوردم و سر کشیدم تا قرصا پایین بره
زیپ چمدون رو بستم و برگشتم توی تخت
نیم نگاهی به آرمین انداختم
بازوشو روی چشمش گذاشته بود
نمیدونستم خوابه یا بیدار
کلید برق که کنار تخت بود رو پایین زدم اتاق کاملا تاریک شد
پنجره ای که کنار تخت بود با پرده کامل پوشیده شده و باعث شده بود اتاق کاملا در تاریکی فرو بره
توی تاریکی با دستم دنبال پتو گشتم پایین تخت بود
آروم کشیدم روی سرم
گوشه های پتو رو از زیر دست و پام رد کردم
ناخواسته ترسی توی وجودم بود که آرمین نصف شب بیاد سراغم
هرچقدر زمان بیشتر میگذشت افکارم مخربتر میشد و خواب کمتر به چشمم میومد
با فکر به اینکه آرمین روی مبل کنار پنجره خوابیده و من روی تخت و ممکن بود سردش بشه آروم از زیر پتو بیرون اومدم
من میتونستم با یه لحاف سر کنم بهتر بود این پتو روی آرمین باشه
کمی طول کشید تا چشمام به تاریکی عادت کرد و تونستم ببینمش
پتو رو برداشتم و به طرفش رفتم
آروم انداختم روش
خم شدم تا گوشه هاشو صاف کنم
ناگهانی مچ دستمو محکم گرفت
وحشت زده سرجام خشک شدم