آزاد در اتاق را بست و دور شد، اتابک فاخته را روی تخت گذاشت و کنارش نشست.
– اگه طوریت میشد چی؟
قطرهی اشکی از گوشهی چشمش چکید.
– بمیرم برات… این همه زجر و چرا باید تو بکشی؟
دست فاخته گونهاش را لمس کرد.
– اتا؟
کف دست دخترک را عمیق بوسید.
– جون دلم؟
-با اون کاری نداشته باش اون… نمیدونم شاید جنون گرفته شایدم… من دیگه دعوا نمیخوام آرامش میخوام… میخوام جای اینکه بری با اون دعوا کنی اینجا پیش من بمونی…
اتابک بدون سخنی پشت دستش را بوسید و بلند شد. خودش هم دعوا نمیخواست.
خسته شده بود از این همه جدالی که این سالها بر زندگیشان سایه انداخته بود…
نگاهی به فربد انداخت که چمدان به دست قصد خروج داشت و آزادی که بیتفاوت به فربد روی مبل لم داده و سیگار میکشید…
کنارش ایستاد و دستهایش را در جیب برد.
– نمیدونم چرا این کار رو کردی.. نمیفهممت! اگه بخام بزنم خاکشیرتم کنم حق دارم ولی نمیکنم! چون فاخته دعوا نمیخواد… چون اینقد دلش پاکه که بخشیدت و از من خواست کاریت نداشته باشم… اینقد از دست تو و خانوادت کشیدم که دیگه پُرِ پُر شدم. دست از سر من و خانوادم بردارید... شکایتی که از پدرت کردمو پس میگیرم که دیگه تو دادگاهم چشمم به تو و خواهرت نیفته…
فربد بدون آنکه نگاهش کند راه خروج را در پیش گرفت، در را که باز کرد اتابک ادامه داد:
– راستی! اگه فک کردی به زن من مدیونی اینطور نیست… اونم به تو مدیون نیست چون پول آپارتمانتو تمام و کمال به زنت پرداخت کردم رسیدشم کتبی ازش کاغذ گرفتم که ادعایی نداشته باشی… بهسلامت…
بهتزده به اتابک نگاه کرد اما نایستاد… در را باز کرد و بیرون زد… باورش نمیشد الهه چنین کاری کرده باشد.
پوزخندی زد و با خودش فکر کرد.
“خودتم خوب از خجالتش درومدی!”
اتابک دست بر شانهی آزاد گذاشت.
– ازت ممنونم… اگه نبودی ممکن بود فاخته طوریش بشه.
آزاد ناراحت نگاهش کرد.
– داداش نمیدونستم میآد… به محض اینکه پیامش اومد برگشتم خونه…
– عیب نداره میفهمم منظورت چیه. خودتو درگیرش نکن دلم نمیخواد فاخته دیگه هیچ دلهرهای داشته باشه حتی قهر من و تو.
فاخته در چهارچوب در ایستاد.
– غذا ها…
اتابک قدم تند کرد.
– چرا بلند شدی من خاموش میکنم، آزاد تو میری دنبال مامان اینا؟
آزاد به پیشانی کوبید.
– آتنه تو دارو خونه منتظرمه!
لحظاتی بعد اتابک کنارش دراز کشیده و موهایش را نوازش میکرد، گهگاه بوسهای روی موهایش مینشاند..
هر نفسی که میکشید خدا را شکر میکرد…
فاخته آرام بود آرامتر از هر زمانی… حرفهای فربد در گلویش سنگینی میکرد اما انگار آغوش این مرد آرامش میکرد…
آرام زیر گلوی دختر را بوسید.
– درد نمیکنه؟
– نه.
نفس عمیقی کشید.
– واسهی آخر شب نقشه کشیده بودم بغلت کنم الان تو بغلمی! انگار خدام دلش با من بوده امروز… یه دل سیر بوت میکنم…
چشمهایش ناخودآگاه بسته شد خودش را در آغوش اتابک ول داد.
– اهوم.
– تو میگی حکمت خدا چهطوریه که تو به من رسیدی؟ من دندون درآوردنتو یادمه! راه افتادنتو… حرف زدنتو… تو و این همه کوچیک بودنت برای من، من و این همه بزرگ بودنم برای تو… چرا عشق تو؟ من نمیدونستم عاشقی چیه… دروغ چرا… خواهرتو دوس داشتم اما، نه اینقدی که حالا تو رو میخوام… اون شب بارونی… روزای بعد و بعدترش همش بهت فک میکردم. من حتی دزدکی لباتو…
فاخته در آغوشش تکان خورد و به صورتش نگریست:
– لبام چی؟
گوشهی چشمش را بوسید.
-دزدکی بوسیدمشون… وقتی از هوش رفته بودی تو بغلم…
فاخته دوباره در آغوشش لم داده و خر کیف به اعترافش گوش سپرد…
برایش خوشایند بود… کدام زن است که از ستوده شدن بدش بیاید؟!
– وقتی خواب بودی بوسیدمت، نمیدونی دختر چه طعمی داری خودت! یه حس عجیبه یه طعمی بین توتفرنگی و گیلاس… یه وقتایی انگار مثل انارهای ترش نوبرانه است…
وسوسهی لبهای فاخته نفسش را تند کرد.
– دختر که نباید این همه خوشگل باشه!
چانهاش را بوسید و موهایش را بویید.
– مثل گربههای ملوسی هستی که پنجولاشونو غلاف کردن…
میان عاشقانههای مرد چشمهایش گرم خواب شد، نجوای اتابک را میشنید اما خواب بیشتر بر او چیره گشت.
اتابک که حس کرد دختر نفسهایش منظم شده آرام سرش را روی بالش گذاشته و اتاق را ترک کرد.
ابتدای ده را یادش بود، پل بتنی و رودخانهی خروشان…
چنارهایی که دوطرف جاده را پوشانده بودند…
برای دیدن آنها لحظه شماری میکرد… در ذهنش این ده زیباترین جای دنیا بود!
اتابک را با یک من عسل هم نمیشد خورد، دستهایش را بر فرمان مشت کرده بود و مثل برج زهر مار جلو را نگاه میکرد…
راه زیبایی بود همهجا سر سبز و زیبا. هوای فروردین ماه و بوی پونههای وحشی که به مشام میرسید هر رهگذری را مست میکرد.
میخواست کمی روحش تازه شود، در کوچهباغهای علیآباد قدم زند و پا در جویبارهای تگرگیاش بگذارد.
نفس دیگری گرفت، با سرعت گرفتن او باد موهایش را بههم ریخت واتابک خود شیشه را بالا کشید و به او تشر زد.
– روسریتو سرت کن!
دندان به هم سایید و از لج او همانطور به صندلی تکیه داد و بیرون را نگاه کرد.
از دادی که زده بود پشیمان شد اما دوست نداشت عذر خواهی کند.
بعد از عقدشان مادر میگفت بداخلاقتر شده است. راست هم میگفت!
این همه عاشق باشی این همه منتظر اما این همه دوری؟
پوفی کشید و ماشین را کناری نگه داشت، پیاده شد و در ماشین را بهم کوفت.
چند قدمی جلو رفت و دستی در موهایش کشید.
از ابتدا عاشق عطر این دختر بود و حالا در کابین ماشین عطر خوشبویش پیچیده بود و جان میداد برای زنجیره ای از بوسهها…
به ماشین تکیه داد و سیگاری روشن کرد، این دختر آخر روانیاش میکرد.
میدانست چهکارش کند! امشب که پیشش میماند حالیاش میشد یک من ماست چهقدر کره دارد.
لبخند خبیثی زد و با آتش سیگار قبلی سیگار دیگری روشن کرد… این هوا را دوست داشت همیشه هوای ده را دوست داشت.
هیچ چیز تا این اندازه به او لذت نمیداد که دست زنش را بگیرد و در این هوا پیاده راه برود، فاخته ناز کند و او ناز بخرد…
سیگار را پرت کرده و سوار شد، زیرچشمی نگاهی به او انداخت که هنوز هم نگاهش نمیکرد.
– میخواستی پیاده شی یه هوایی بخوری!
بی آنکه جوابش را بدهد با لجبازی شیشهی ماشین را پایین کشید و صدای ضبط ماشین را بلندتر کرد.
اتابک ماشین را به حرکت درآورد و صدای ضبط را باز هم بلندتر کرد. هنوز حال خوش آن شب تا صبح… آن بوسههای محکم و بدن بلوریاش…
طوری که او نشنود زیرلب زمزمه کرد:
– اوف…
دهانش آب افتاد برای آن کتف سفید رنگ…
برای گردن بلوری فاخته…
راضی نبود فاخته را به ده بیاورد، تازه داشت رامش میکرد اما این تصمیم او روی اعصابش بود!
آن سالها که به شهر آمده بودند همهی داراییشان را فروخته و به شهر برده بودند.
نه خانهای داشتند و نه باغی اما هنوز هم اقوام و آشناهایی داشتند که اتابک گهگاه سری به آنها میزد.
جلوی خانهی حاج قلندر ایستاد و پیاده شد، خم شد و از فاخته پرسید.
– مگه نمیآی؟
سرش را تکان داد و پیاده شد، مانتوی سفید کوتاهش، چین خورده و کمی بالا رفته بود.
شال صورتی را مرتب کرد و کنار او ایستاد.
– من که روم نمیشه اینجا بمونم!
– پس چرا گفتی میخوای بیای ده؟!
اخمالو نگاهش کرد و از میان دندانهایش غرید.
– گفتم برام یه اتاق پیدا کن!
پوزخندی زد و با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد.
– نه بابا؟ نکنه فکر کردی اینجا لاسوگاسه؟ بذارم تو اینجا تنها بمونی؟
خم شد، سنگی برداشت و به در لیموییرنگ خانهی حاجی کوفت.
در خانهی حاجی همیشه باز بود، نوههایش میآمدند و میرفتند…
حیاط خانه هنوز هم خاکی بود و خانهی قدیمی شان را وسط حیاط تخریب نکرده بودند.
درختهای سر به فلک کشیدهی گردو از بالای در حیاط خود نمایی میکردند و بوی نان تازه دهان فاخته را آب انداخته بود…
پسربچهی بوری کنار در آمد.
– بفرمایید؟
دماغ سر بالا و چشمانی درشت داشت و شرارت از نگاهش میبارید، اتابک کمی خم شد و پرسید.
– میشه به حاجفریده بگی اتابک اومده؟
پسرک دماغش را بالا کشید و همانطور که تخس نگاهش میکرد پرسید:
– چیکارش داری؟
اتابک ابرویش را بالا داد و به فاخته نگاه کرد، فاخته شکلاتی از کیفش بیرون کشید و به دست پسرک داد.
– بهشون بگو مهمونیم!
پسرک در حیاط را بازتر کرد.
– بیاین تو!
و بعد از گفتن این حرف دواندوان بهسوی خانهی قدیمی دوید و لحظهای بعد حاج فریده و دخترش زهره هراسان بهسویشان آمدند…
حاج فریده چادرش را زیر بغل زد و با مهربانی ذاتیاش فاخته را در آغوشش کشید.
– قربونتون برم خوش اومدین!
فاخته از آغوشش بیرون آمد و با زهره دست داد.
– ممنونم از لطفتون حاجخانوم!
رو به زهره لبخندی زد.
– از آشنایی با شما خوشوقتم…
اتابک متین و سر به زیر احوالپرسی کرد و هر چهار نفر به حیاط خانه وارد شدند.
خانهای با سنگ نمای سفید و پنجرههایی به همان رنگ که کمربندی از سنگهای سیاه بالای پنجرهها خود نمایی میکردند.
از چند پلهی منتهی به ایوان بالا رفته و وارد خانه شدند.
انگار کسی جز حاجفریده و زهره خانه نبود…
زهره تند و فرز به آشپزخانه رفت تا تدارک پذیرایی ببیند.
کنار یکدیگر نشسته و به بالشهای زیبای حاجفریده تکیه زدند. فاخته چشم چرخاند و آهسته گفت:
– من اینجا نمیمونما گفته باشم.
اتابک با همان تن صدا روی گوش او خم شد.
– به اندازهی کافی واسهی اومدن به اینجا رو اعصابم راه رفتی، هرجا من بگم میمونی!
از حرص دستش را به بازوی اتابک رساند و نیشگون محکمی گرفت.
– من روم نمیشه چرا نمیفهمی؟
بازویش را کنار کشید.
– عقربی مگه تو!
حاج فریده با سینی چای وارد پذیرایی شد و کنارشان نشست.
– چهطوری عروسخانم خوبی الحمدلله؟
با صورتی گلگون یکی از فنجانها را برداشت.
– خوبم حاجخانوم… خداروشکر…
خودش پیش دستی کرد و فنجانی جلو اتابک گذاشت.
– گلی چهطوره تو رو خدا؟ خوبه؟
اتابک خندان فنجان چای را برداشت و بدون قند به لب برد.
– خوبه مامانم، موند پیش دخترم مدرسه داشت، شما چهخبر حاج فریده؟ حاج قلندر کجاست انگار کسی نیست؟ همیشه شلوغ بود!
ممنون ازرمان زیباتون ولی لطفا زود تر پارت گذاری کنید همون دوروزی یه بار پارت گذاری کنید اگع ک یه روز درمیون بزارید ک ایول دارید
سلام سلام
رمانتون فوق العاده است 😍😍😍
فقط لطفا زودتر پارت گذاری کنید
من همش منتظرم که پارت بعد میاد🥺❤
عالی فقط ساعت های چند میاد ؟
پس پارت جدید کو
خواهشا زود تر پارت بعدی رو بذارید
یا حداقل بگید زمان پارت گذاری تون کیه ؟! همون موقع بیایم
چرا پارت بعدی رو نمیذارید؟؟؟؟؟؟؟ 😐
لطفا زود تر پارت جدید رو بزارین
نویسنده کجایی بی وفا حداقل بگو کی میزاری هر بار نیایم هی سر بزنیم بریم 😔😔خداحافظ خیلی دیگه منتظر موندم برای همیشه میرم 😢😢اتابک هم اخرش به فاخته میرسه فوقش ، منتها اینجا دلم هم واسه خواهر فاخته سوخت هم واسه اون کسی که اول فاخته رو میخواست اسمشم یادم رفت اونم پسر خوبی بود 💞💞موفق باشید