زل زدم تو چشاش و با عصبانیت گفتم:
+فورا خودت و سیاوش و 20 تااز بچه هارو آماده کن زود باید بریم 5 دیقه دیگه همه پایین باشن
ــ چشم ملکه
بدو بدو پایین رفت و رومو کردم سمت آبتین که میخواست چیزی بگه:
ــ دلوییین ! … شاید الان گروه ستاره سیاه اونجا باشن برات بد میشه میفهمی؟
هع گروه ستاره سیاه+
میدونی کیه؟ میدونی چقد خطرناکه؟ میدونی به زن و بچش رحم نکرد؟
تو همه اینا رو میدونی و بازم میخوای نرم دنبال خواهرم؟
سری به نشانه ی تاسف تکون داد و خواست حرفی بزنه که دستمو به نشانه “کافیه” بالا آوردم و بلافاصله گفتم:
لطفا برید بیرون باید آماده بشم+
هر دوتاشون هوفییی کشیدن و بیرون رفتن
به سرعت لباسای سیاهمو برداشتم و پوتینامو پام کردم
یه اسکارف مشکی برای پوشوندن صورتم بستمو ر
سراغ اسلحه و …
یه کلت و خشاب و چنتا دارت سمی کافی بود
جاسازی کردم و به سرعت برق رفتم پایین … افرادم اونجا بودن …
جلوشون وایستادم و گفتم:
جون فرمانده هاتون در خطره و از هر مقدار توانی+
که دارین تو این ماموریت باید استفاده کنین
مفهومه؟
همه یکصدا جوابمو دادن..
ــ بله ملکه
خوبه…+
به سمت ماشینا پا تند کردیم و فورا رفتیم سر قرار
از ماشینا پیاده شدیم و سعی کردیم آروم تراز هر وخت دیگه ای راه بریم ….
هیلدا زخمی افتاده بود رو زمین و داشت از دستش خون میومد .. کسایی که موادو واسمون آورده بودن همه کشته شده بودن چنتا از افرادمم همینطور…
خشمم باعث شد زود برم جلو و اسلحه رو در بیارم
یه نفر .. دونفر .. سه نفر.. پنج نفرو کشتم و بقیه ام درگیر بودن …
رفتم بالا سر هیلدا
خیلی نگرانش بودم
+هیلداا خواهر تحمل کن الان میبرمت فقد یکم دیگه
باشه؟
ــ د..دلویین.. خ…خعلی دو..دوست دارم
بعد این حرفش لبخندی زد که با چشمای اشکیم بهش زل زدم و گفتم
+منم دوست دارم خواهر تورو خدا به خاطر من یکم تحمل کن فقد یکم
سرشو گذاشتم رو زمین و رفتم سمت کیارش
کیا بدو باید هیلدا رو برسونی بیمارستان+
فقد بدوووو
متعجب نگاهم کرد و بعد چند لحظه تازه یادش افتاد هیلدا گلوگله خورده بود
بدون جواب دادن بهم فوری دویید سمت هیلدا و بغلش کرد و سوار ماشیت من کردشو برد بیرون از این خراب شده…
دیگه صدای گلوله نمیومد
انگار کارا تموم شده بود
رفتم و موادارو برداشتم و صدامو بالا بردم
همه جمع بشین+ …
کارتون خوب بود این موادا رو میتونین تا 24 ساعت دیگه ردش کنین بره؟
مانی یکی از محافظام اومد جلو و گفت :
ــ بله ملکه من میتونم
+ عالیه ممنونم
اومد جلو و موادو ازم گرفت و دوباره رفت سر جاش
رومو کردم سمت سیاوش یکی از فرماندها
+کسی زنده موند سیاوش؟
ــ اووووممم آره خب سه نفرشون زنده موندن سوار ماشین شدن و از اینجا رفتن …
+هع بزدلا..
باید میدونستن با فرار چیزی درست نمیشه
انتقام افرادمو میگیرم به وختش …
کارتون عالی بود سوار شین برین سمت عمارت تا موضوع مهمیو بهتون بگم …
همه به حرفم گوش دادن و بعد نیم ساعت رسیدیم به عمارت و افرادم جمع شده بودن تو حیاط …
+ببینین …
ما باید از ایران بریم
ده نفر ده نفر میفرستمتون یه کشور دیگه …
و اینم بگم که اگه افرادی از گروه ستاره سیاه اینجا هستن
که حتمنم اینجان… بهتره به رئیسشون بگن …
من هم هویتشو میدونم هم میدونم تو گذشته چه گوهایی خورده..!
پس اونی که باید فکر انتقام به سرش بخوره منم نه اون کسافت!…
اگه حرکتی ازش ببینم خودش و گروهشو به باد میدم گروهی که سی ساله داره تلاش میکنه برای بهتر شدنش یه شبه نابود میشه
مفهومه؟
حوصله حرف زدن نداشتم و فقد مثل اکثر اوقات دستمو بالا میاوردم که بهشون بگم مرخصن و میتونن برن
این رفتار خیلی عادی بود و اونا از حرکت دستم میفهمیدن دقیقا چی میگم …
رفتم تو اتاقم و بعد در اوردن لباسام زنگی به کیارش زدم…
+کیا چیشد هیلدا خوبه؟
ــ میتونم باهات راحت باشم؟
کلافه شده بودم و دستی تو موهام کشیدم
+آره زود باش حرفتو بزن
ــ را…راستش دلوین هیلدا هنوز بیهوشه گلوله رو از دستش در آوردن ولی … ولی هوففف
با عصبانیتی که هر لحظه داشت بیشتر میشد داد زدم
+ولی چییی زود بگو دیگه اه
ــ ولی یه گلوله تو شکمش خورده و برای همونه که بیهوشه
اگه تا یه ساعت دیگه به هوش نیاد میره تو ک…کما
خشکم زد ..تک خواهرم کسی که عاشقش بودم و جونمو براش میدادم الان رو تخت بیمارستان بود و احتمال داشت بره تو کما ….! گوشیو قطع کردم و لباسای بیرونمو پوشیدم و فورا حرکت کردم سمت بیمارستان شخصیم
از نگهبان گرفته تا دکتر و پرستار همه احتراممو نگهمیداشتن ولی چه اهمیتی داشت؟
رفتم تو اتاق هیلدا و کیارش کنارش با چشمای قرمز که نشون از گریه کردنش میداد نشسته بود …