کیارش ــ خیلی خوشحالم براتون … پایدار !
هیلدا ام لبخند مهربونی زد و حرفشو تایید کرد
تشکر کردیم و مشغول خوردن نهار شدیم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
بارمان ، رادمان ، کیارش ، هیلدا و آرسامو صدا زدم که بیان باهاشون حرف بزنم
هیلدا ــ جونم چیشده؟!
نفسمو بیرون فرستادم و گفتم:
+سیاوش حال خوبی نداره…
رادمان شاید تو بدونی یا بهت گفته باشه شایلیو دوس داره چون بیشتر وختا پیش همدیگه این
اینو که گفتم چشای همه شون گرد شد به جز رادمان و متعجب همدیگه رو نگا میکردن
کیارش ــ خ..خب چرا نمیره بهش بگه؟!
با کف دست زدم وسط پیشونیم و گفتم:
+شایلی آرتا رو دوس داره یه هفته دیگه میرن آمریکا …
سیاوشم گفت میخواد بره ایران اونجا حواسش به شاهین باشه ولی نمیتونم اجازه بدم بره!
اون بره دیگه هیچ کدومتون نیستین!
نه تو نه هیلدا نه شایلی نه سیاوش!
دیشب تب شدیدی داشت تا صب داشتم پرستاریشو میکردم آخرشم راضیش کردم بمونه
زیر چشمی نگاهی به آرسام انداختم و چشم غره شدیدی بهش رفتم و ادامه دادم
+که آقا رید توش
با دست به آرسام اشاره کردم
آرسام ــ هوففف راضیش کردم بمونه دیگه بسه!
سری تکون دادم و رومو برگردوندم سمت هیلدا و کیارش
+شما دوتا!
دودل و ناراضی بقیه حرفمو زدم
+برمیگردین؟!
منتظر جوابشون نموندم و گفتم:
+ولی نمیذارم بیاین تو ماموریتای خطرناک
پوکر فیس نگام کردن
کیارش ــ خب پس برای چی بیایم؟!
میایم که کار کنیم دیگه
هیلدا ــ آره …
بذار بیایم تو ماموریتا
اخم ریزی کردمو گفتم:
+شرطم همینه!
میخواین بخواین نمیخواینم به من چه!
هوفی کشیدنو قبول کردن
ساعت 4 شده بود و باید کم کم آماده میشدیم
+آرسام یه دیقه میای ؟!
سری تکون داد و دنبالم اومد تو اتاق
ــ درو ببندم؟!
+آره!
اومممم بیا ببین کدومشون خوبه؟
چنتا عکس لباس عروس و داماد بود که خودم انتخاب کرده بودم و خیلی خوشگل بودن
با دیدن عکسا تو چشاش یه دنیا خوشحالی موج زد و گوشیمو از دستم گرفت
ــ اممممم خب همه شون قشنگن!
توشون خیلی خوردنی میشی!
تو گلو خندیدم و دستمو انداختم دور گردنش و بوسه ی ریزی رو گونش کاشتم
بعد 10 دیقه لباسامونو انتخاب کرد
یه لباس سفید پفی که خیلی خوشگل بود و نظر خودمم همون بود
و یه کت شلوار خیلی خوشگل که اگه آرسام میپوشیدش کیلو کیلو قند تو دلم آب میشد…
یه پیام به شایلی دادم
“شایلی همونایی که انتخاب کرده بودمو بیارین”
تا سرمو بالا گرفتم آرسامو جلوی میز آرایشم دیدم
ــ دلوین…
+جونم؟!
ــ حوصلم به فاک رفت
بیا بشین اینجا آرایشت کنم
لبخند ریزی زدمو نفسمو بیرون فرستادم …
رفتم و نشستم جلوی میز آرایشم
چشامو بستم تا کارشو انجام بده و بعد نیم ساعت گفت
ــ چشاتو وا کن
چشمامو باز کردمو خودمو تو آینه نگاه کردم
کم کم لبخند ریزی رو صورتم نشست و ار لحظه بیشتر و بیشتر میشد
خط چشمایی که کج شده بودن و رژ لبی که رنگش به صورتم نمیومد …
با این حال خوشگل شده بودم
دو قدم رفتم جلو تر و فاصله بینمونو با یه قدم پر کرد … دستمو دور گردنش حلقه کردمو چشامو بستم ، سرمو بردم جلو تر و
لبامو گذاشتم رو لباش و آروم شروع کردم به مکیدن و گاز گرفتنش
دستاشو گذاشت رو پهلوم و بدون اینکه ازم جدا بشه گذاشتم رو تخت
دستامو لای موهاش فرو بردمو لب پایینشو محکم گاز گرفتم که فشار ریزی به پهلوم داد …
بعد اینکه نفس کم آوردیم از همدیگه جدا شدیم وسرمو عقب بردم بلکه بتونم نفسی بکشم …
همون لحظه لبای داغشو رو گردنم حس کردم
+آرسااااام
سرشو بالا آورد و با چشای خمارش گفت:
ــ خودت شرو کردی !
لبخند ریزی زدم و گفتم:
+خب بذارش شب …
الان نمیتونم
هوفی کشید و رفت تو حموم
وختی برگشت قطره های آب از موهاش میچکید
از رو تخت بلند شدمو حولشو بهش دادم
موهاش سرد بود
با آب سرد سرشو شسته بود که داغی بدنش کمتر بشه و این راهکارش همیشه باعث خندیدنم میشد
موهاشو خشک کردمو بعد چند لحظه تقه ای به در خورد
+ بیا تو
شایلی بود و لباسا رو آورده بود
ــ اوممم لباساتونو آوردم
رفتم جلو تر و لباسا رو ازش گرفتم
+امشب نزدیک آرتا نباش
اوکی؟!
بهت زده نگام کرد و آروم گفت
ــ چرا؟!
اخم ریزی کردم
+همین که گفتم!
نزدیکش نمیشی …
وختی رفتین آمریکا صب تا شب باهم باشین ولی اینجا جلو چشای بقیه نه!
اگه خواستین باشینم آخر شب برین تو اتاق همدیگه صداتون در نیاد…
دوس نداشتم اینجوری باهاش حرف بزنم …
ولی .. ولی قلبم میگفت حقشه
هرچند اون نمیدونه سیاوش دوسش داره و بی تقصیره…
اشک تو چشاش جمع شد و دلم این دفعه براش سوخت
کلافه دستی تو موهام کشیدمو بغلش کردم
+ببخشید!
اگه میدونستی برای چی اینو میگم حتما درکم میکردی
ازش جدا شدم و درو بستم و بهش تکیه دادم
+آرسام دیدی چیکار کردم؟!
دلشو شکستم!
نفس عمیقی کشید و گفت:
ــ چی بگم… حرفی ندارم
لبخند گشادی زد و ادامه داد
ــ بیا لباسا رو تن بزنیم ول کن
زبونی رو لبام کشیدم و گفتم:
+خب بیرون تشریف ببر تا من بپوشم
پوکر فیس نگام کرد و بلخره گفت:
ــ الان مثلن میخوای بگی ما تا الان لخت همدیگه و ندیدیم؟!
راس میگفت ما همیدگه رو لخت مادرزاد دیده بودیم و این حرفا کصشر بود!
نوچی کردمو زیر لب گفتم “راس میگی”
لباسمو در آوردمو با کمک آرسام لباس عروسمو پوشیدم
چقد خوشگل بود… چقد بهم میومد…
نوبت آرسام شد و کمکش کردم لباساشو بپوشه
از دور نگاهی بهش انداختم و بوسی براش فرستادم
+چقد جیگر تر شدی !
چشمکی زد و گفت:
ــ تو بیشتر خوشگل خانوم
لبخند ریزی زدمو پرسیدم
+ساعت چنده؟!
نگاهی به مچش انداخت و گفت:
ــ واو!
چقد زود میگذره…
ساعت 8 شده!
چشام گرد شد و همون لحظه صدای شایلیو شنیدم
ــ میتونم بیام تو؟!
+بیا
با آرایش دخترونه و صورتی که واسه خودش درس کرده بود خیلی خیلی خوشگل تر شده بود
ــ آرسام برو بیرون وختی کارش تموم شد بیارمش سوپرایز بشی…
سری تکون داد و وختی خواست بره بیرون چشمکی زد و درو بست
+نمیخوام خیلی شاد باشه ها شایلی
اخم ریزی رو پیشونیش نشوند و گفت:
ــ روز عروسیته دیگه کوتا بیا
نفسمو بیرون فرستادمو نشستم رو صندلی میز آرایشم و چشامو بستم
🪐🍃♥🍃♥🍃♥🍃♥🍃♥🍃♥🍃♥🍃🪐
ــ چشاتو باز کن خوشگل خانوم
طبق گفتش چشمامو باز کردم و با دیدن خودم لبخند ریزی گوشه لبم جا خوش کرد که رفته رفته گشاد تر میشد…
سایه های آبی که با چشام همرنگ بودن و خط چشم گربه ای که خیلی عاشقش بودم و شایلیم اینو میدونست
ریمل زیادی استفاده کرده بود و یه رژ لب قرمز خوشرنگ …
ــ راضی؟!
برگشتم سمتش و رفتم نزدیک تر
+عالیه …
ممنونم
لبخند محوی زد و برگشت بره بیرون
+ناراحتی ازم؟!
همونطور که پشتش بهم بود، طوری که فقد خودش بشنوه آروم گفت “نه”
دستشو گذاشت رو دستگیره در و گفت:
ــ ما فردا میریم
منتظر جوابم نموند و رفت بیرون …
اگه گذاشتن یه روز خوش به چشم ببینم من اسم خودمو میذارم قلی دون!
نفس عمیقی کشیدم و به ساعت نگاه کردم 9 و 7 دیقه…
دستمو گذاشتم رو دستگیره در که همون لحظه تقه ای به در خورد …
درو باز کردم و چهره ی شاد و شنگول آرسامو دیدم
ــ مادمازل افتخار میدین؟!
ریز خندیدم و دستمو گذاشتم تو دست گرمش …
وختی رفتیم تو سالن همه از رو صندلیشون بلند شدن و واسمون دس زدن
همه بچه ها با لباسای ترکیب آبی و سفیدشون نشسته بودن دور یه میز بزرگ دایره ای
چشم چرخوندم تا کاترینو ببینم ولی نبود …
آهنگ ملایمی پخش شد و با آرسام رفتیم وسط پیست …
تو قلب پیست رقص ما بودیم و دختر پسرایی که خیلی قشنگ میرقصیدن
کیارش و هیلدا ام کنار ما بودن و شایلی و آرتا دور از همدیگه…
هر دوتاشون بیتاب بودن و طاقت دوری نداشتن
اما سیاوش گوشه سالن نشسته بود و پیک پیک مشروب میخورد
+آرسام …
سیاوش الان خودشو میکشه نگاش کن
نگاهی به اون قسمت که سیاوش نشسته بود کرد و متاسف سری تکون داد
ــ برم یکیو بیارم مخشو بزنه؟!
اخم ریزی رو پیشونیم نشوندم و گفتم:
+تو دختر از کجا میخوای بیاری؟!
تو گلو خندید و دستشو دور کمرم حلقه کرد
ــ اینهمه دختر!
اخمم غلیظ تر شد
+بیخود کردی اصن
سیاوش عاشق شایلیه کس دیگه ای دوس نداره
ــ باشه حالا اخماتو باز کن الان میگن عروس خانوم سگ اخلاقه به حقیقت وجودت پی میبرن!
عصبانیتم ده برابر شد ولی لبخند شیطونی زدمو دور و ورمو نگا کردم
همه مست بودن و حواسشون پیش ما نبود
دستمو بردم سمت سالارش و فشار ریزی بهش دادم
چشاش درشت شد و زیر گوشم زمزمه کرد
+بذار تنها بشیم …
آدمت میکنم
تو گلو خندیدیم و مشغول رقصمون شدیم
🪐🍃♥🍃♥🍃♥🍃♥🍃♥🍃♥🍃♥🪐
بله رو گفتیم و حالا زن و شوهر رسمی شده بودیم
اهورا با آبتین اومد نزدیکمون و با شیطنت همیشگیش گفت
ــ بلخره میتونین هرکاری خواستین بکنین!
کسی نمیاد جمعتون کنه پونصد تا دراز نشست بهتون بده
لبمو زیر دندون فشردم و سرمو انداختم پایین
دست آرسامو گرفتم و محکم فشارش دادم
ــ چته بابا دستم شکست
چش غره وحشتناکی بهش رفتم که خنده ریزی کرد
با چشم و ابرو به آرسام اشاره کردم که با اهورا یکم بره اون طرف تر که همین کارم کرد
+استاد کاترینو میشناسی
بهت زده و متعجب گفت:
ــ چ..چطور مگه؟!
فلور جون من شب عروسیشونی +۲۴ بنویس یکم خوش باشیم😂😂😂😂
دقییییقا😋🤤😓😂
جووووون پس قراره خمار بشیم😂😂
میخای بیا کمکت کنم
الان پی ام میدم بهت
ایدی بده
شاد ها