رمان شاهزاده قلبم پارت 47

4
(3)

+ خب … .
بریم

راه افتادیم به سمت اولین اتاقی که بیرون عمارت بود و من و تونی واردش شدیم

یه زن خوشگل اونجا بود که… که قیافش آشنا میزد

تونی رفت سمتش و با شوق و ذوقی که هیچوخت ازش ندیده بودم گفت:

ــ مامااااان!

ه..ها؟!
مامان!
همدیگه رو بغل کردن و اشک ریختن
همون خانومه جلو اومد و گفت:

ــ ت..تو .. تو دلوینی؟!

+آره.. دلوینم

اومد بغلم و آروم گفت:

ــ دلوین عزیزم…
خوشحالم که اومدی
مامانت عاشقت بود …

بوسه ای رو گونم کاشت
و لبخند گرمی تحویلش دادم که آرسام اومد تو

ــ بدوئین الان وخت این کارا نیست

تونی ــ مامان بمون همینجا از جات تکون نخور
باشه؟!

منتظر جوابش نموندیم و رفتیم بیرون

هرچی جلو تر میرفتیم بیشتر حضور کساییو حس میکردم

دست آرسامو گرفتم و کشوندمش کنار خودم
محکم دستشو فشار دادم و نگاه پر از عشقی بهش انداختم

نمیدونستم امشب آخرین شبیه که میبینمش یا نه…

داشتیم میرفتیم که شاهین و چند نفر از پسرا کنارش بودن …
بعد چندین سال قیافه نحسشو میدیدم
کثافت آشغال

شاهین ــ ملکه!
چه خوب شد که بلخره دیدمت!…

خنده پر حرصی کردم و اسلحمو رو شونم انداختم

+ای کثافت!
خوشحالم که برای آخرین بار قیافه پر از حماقتتو میبینم!

پسری که کنارش بود اسکارفشو کشید پایین و چهره آرژان ، یا بهتره بگم برایان نمایان شد و اخم آرسام رفت تو هم و خواست بره جلو که دستشو گرفتم

آرژان ــ از دست من فرار میکنی ارع؟!

+او لع لع!
برایان!

اسلحمو برداشتم و بدون معطلی گلوله ای شلیک کردم به طرفش که خورد به بازوش
و این شد که تیر اندازی بین ما شروع شد …

بعد 15 دیقه تعداد افراد شاهین کمتر و کمتر میشد …
طوری که فقد شاهین و دو نفر دیگه مونده بودن …

دست و پاشونو بستم و اسکارفمو کشیدم پایین

رو به روی شاهین وایستادم و عصبی داد زدم

+میشناسیم؟
میشناسیم کسافت؟!
هااان؟!

پوزخندی زد و گفت:

ــ خفه شو دختره خیره سر!
از کدوم گوری باید بشناسمت هااا؟!

سیلی محکمی بهش زدم که دهنش پر از خون شد و تفش کرد بیرون

ــ تقاص کارتو پس میدی …

خنده عصبی کردم و به چشمام اجازه باریدن دادم

+آخه آشغال اون زنت بود
من بچت بودم عوضی چتور دلت اومد
چتووووووور

با بهت نگام کرد که ادامه حرفمو زدم

+آره!
فهمیدی کیم؟!
دلوینم آشغال ، دلوینم!

ــ ن..نه
ا..امکان..امکان نداره

با اسلحم شونشو فشار دادم و با گریه و عصبانی گفتم:

+خفه شووو
حالا تو باید تقاص پس بدی
فهمیدی!؟                                                               این تو بودی که مامان منو ، زن خودتو انداختی جلو گلوله های یه مشت لجن!

تفنگمو گرفتم سمتش و خواستم کارمو تموم کنم که صدای یه شلیک تو عمارت پیچید…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سایه_به_سایه

    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام…
رمان کامل

دانلود رمان عسل تلخ

خلاصه: شرح حال زنی است که پس از ازدواجی ناموفق براثر سهلانگاری به زندان میافتد و از تنها فرزند خود دور میماند. او وقتی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Helya
2 سال قبل

برگانم ماند
خودم ریختم
🥲فلور اگه به آرژان ی عشق و ی زندگی خوب ندی پارات میکنم😂😂💖

Helya
پاسخ به  Helya
2 سال قبل

😂هیمممم

Yeganeh
2 سال قبل

من فکر می کنم که آرژان که بازوش زخمی شده بود تیر رو به سمت آرسام نشونه رفت

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x