☀️ سنگینی نور خورشید،
مجبورم کرد چشمام رو باز کنم.
هنوز سرم درد میکرد.
پتو رو تا بالای سرم کشیدم و دوباره به زیرش خزیدم.
💤چشمام دوباره گرم خواب میشدن که این بار صدای در
و به دنبالش قربون صدقه های مامانه که خواب رو از سرم بیرون کشید.
-ترنم…مامان جان بهتری؟
دیشب اومدم بالاسرت تب داشتی، باز الان تبت یکم پایین اومده.
چندبار آخه بهت بگم شب موقع خواب،پنجره ی اتاقتو باز نذار!!
اونم تو این هوا❄️
خوابتم که سنگین😴
طوفانم بیاد بیدار نمیشی!!
میبینی که وقت مریض داری ندارم،
هزار تا کار ریخته رو سرم…
-مامان جونم، بهترم .شماهم یکم کمتر غر غر کنی ،سر دردم هم خوب میشه!
مامان اخمی کرد و با دلخوری به سمت در رفت،منو نگا که الکی واسه تو دل میسوزونم…
پاشو بیا صبحونتو بخور،یکم به درسات برس.
من دارم میرم مطب،
ناهارتم سر ظهر گرم کن بخور.
اگه بهتر نشدی عصر حتماً برو دکتر،
مثل بچه ها میمونی،همش من باید بگم این کارو بکن،اون کارو نکن.
خداحافظ
با مردمک چشم، مامان رو بدرقه کردم و وقتی خیالم از رفتنش راحت شد،
دوباره به تخت خواب گرم و نرمم پناه بردم .
🔹بار سوم که چشم باز کردم،
دیگه ظهر رو هم گذشته بود.
دلم میخواست باز بخوابم اما ضعف و گرسنگی امونم نمیداد.
از اتاق بیرون رفتم و به آشپزخونه پناه بردم ..
یخچال رو که باز کردم،
میوه بود و آبمیوه و شیر و…
هرچیز جز غذا🍝
پس منظور مامان غذاهای فریزری بود که هر وعده داغ میکنم و میخورم…
چه دل خوشی داشتم که فکر کردم برای دختر مریضش سوپ پخته😒
اگر منم یکی از بیمارای مطبش بودم،
احتمالاً بیشتر مورد لطف و محبتش واقع میشدم… بعد از خوردن غذا به اتاقم برگشتم، هنوز نیاز به استراحت داشتم…
📱چشمم به گوشیم که خورد، تازه یادم افتاد از صبح سراغش نرفتم…!
42 تماس و 5 پیامک
از سعید…
واااای…من چرا یادم رفته بود یه خبر از خودم به سعید بدم😣
از پیامک هاش معلوم بود نگرانم شده، سریع دستمو روی اسمش نگه داشتم و گزینه ی تماس رو زدم…
-الو ترنم؟؟
معلومه کجایی؟؟
چرا هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی؟؟ 😠
-سلام عزیزدلم،
خوبی؟
ببخشید خواب بودم!
-خواب؟؟ تا الان؟؟
-باور کن راست میگم سعید…
دیشب که با اون وضع برگشتم خونه و خسته رو تخت خوابم برد،
پنجره اتاق باز مونده بود،
سرما خوردم 😢
اصلا حال ندارم …
-جدی میگی؟؟
فدات بشم من.
الان میام پیشت…
-سعییییید نه 😰
بابا بفهمه عصبانی میشه.
-از کجا میخواد بفهمه خانومی؟
مگه اینهمه اومدم، کسی فهمید؟😉
-خب نه
ولی…
-ولی نداره که عسلم.
یه ربع دیگه پیشتم خوشگلم
بابای
اعصابم از دست این اخلاق سعید خورد میشد.
هیچ جوره نمیشد از سر بازش کرد…
هرچند دوستش داشتم اما فقط اجازه داشتیم مواقعی که خود مامان یا بابا بودن،
تو خونه باهم باشیم،اما سعید به این راضی نبود و هروقت که دلش میخواست پیداش میشد.
شاید توی دنیا هیچ کس مثل من و سعید اینقدر عاشق نبود…
طاقت حتی یه لحظه ناراحتی همدیگرو نداشتیم…هیچکس حق نداشت به نازدونه ی سعید کوچکترین بی احترامی کنه…
حتی پسرای دانشگاه هم میدونستن که حق نزدیک شدن به منو ندارن🚫
دیدن صورت بی روح و رنگ پریدم تو آینه خودم رو هم ترسوند…چه برسه به سعید…
پس تا نیومده بود باید حسابی به خودم میرسیدم..
در عین بیحالی مثل هرروز خوشگل و به قول سعید “جیگر” شدم…😉
در حال عوض کردن لباسم بودم که زنگ در به صدا دراومد.
سریع پله ها رو پایین رفتم و درو باز کردم.
دیدن چهره ی سعید،حتی از پشت آیفون هم حالم رو خوب میکرد.💕
از در که وارد شد با دیدن من سوتی زد….
-اوه اوه،اینو نگاااا
خانوم ما موقع مریضی هم ناز و تکه😍
چه جیگری شدی تو.
-آخه وروجک دیشب چقدر بهت گفتم تو این هوای بارونی و سرد پالتو رو از تنت درنیار؟؟
پالتو رو که در آوردی هیچ،لج کردی شالتم از سرت برداشتی.
تو که اینجوری منو اذیت میکنی حقته…
اگه همون دیشب یه دونه میزدم تو گوشت الان حالت خوب بود….
-عههههه…سعییید…
-کوفت!-بد☹️
-شوخی میکنم😁
ولی انصافاً یه چک میخوردی بهتر بود یا الان بخوای بری دو سه تا آمپول بخوری؟؟😜
-نخیرشم،آمپول هم نمیخورم.
تو که میدونی من چقدر از آمپول میترسم
-ههههه.مسخره ی لوس…😂
-لوس خودتیییییی😝
بعد یک ساعت سعید رفت
حتی تصور زندگی بدون سعید هم برام کابوس بود…
من برای داشتن سعید حاضر به هر کاری بودم…اون جبران همه کمبودها و محبت های نادیدم از طرف خانواده
و تنها همدمم بود
حتی بیشتر از خودم به فکرم بود…
با شنیدن صدای تلویزیون، فهمیدم که بابا اومده خونه و احتمالا مامان هم کم کم پیداش شه.هروقت سرما میخورم دلم فقط خواب میخواد و خواب میخواد و خواب…😴
ادامه_دارد…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 15
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام
نویسنده عزیز امیدوارم رمانت قشنگ باشه فکر کنم رمان شما مذهبی راستش بعضی از رمان های مذهبی پسر ها جنگ میرن و آخرش پسره یا میمیره یا یه بلایی سرش میاد که این قضیه خیلی غم انگیز و من واقعا از اینجور رمان ها خوشم نمیاد
اما بعضی از رمان های مذهبی که هیچ ربطی به جنگ نداره آخرش قشنگ و زیبا تمام میشه و بلایی سر کسی نمیاد که من خیلی اینجور رمان مذهبی خوشم میاد
امیدوارم رمان شما هم اگه مذهبی ربطی خاصی به جنگ نداشته باشه و پایان خوشی داشته باشه
کم کم دیگه یه دفعه سخت ترک کنم😂
رمان تو و سارا و چند دیگه بخونم دیگه ول میکنم این رمان هم اگه پایان خوبی داشته باشه کسی شهید نشه و نمیره میحونم چون من روحیه حساسی دارم رمان های غم انگیز نمیخوام بخونم تا آسیب نبینم البته شاید این رمان بخونم و شاید نخونم
پس خدا را شکر که اتفاقی نمیفته برای کسی قبلا هم گفتم بازم میگم من چون روحیه حساسی دارم رمان های غمگین نمیخونم
با حرف شما هم که اتفاقی بدی برای کسی نمیفته پس حتما رمان شما هم میخونم
Darya
2 سال قبل
بین رمان های مذهبی که خوندم با من بمان فکر کنم اسمش بود و زندگیم باش این دوتا رمان جزء بهترین رمان های مذهبی که خوندم ربطی به جنگ ندارن و پایان خوشی هم داشتن و دختر و پسر به هم رسیدن امیدوارم این رمان هم مثل اونا باشه
سلام
نویسنده عزیز امیدوارم رمانت قشنگ باشه فکر کنم رمان شما مذهبی راستش بعضی از رمان های مذهبی پسر ها جنگ میرن و آخرش پسره یا میمیره یا یه بلایی سرش میاد که این قضیه خیلی غم انگیز و من واقعا از اینجور رمان ها خوشم نمیاد
اما بعضی از رمان های مذهبی که هیچ ربطی به جنگ نداره آخرش قشنگ و زیبا تمام میشه و بلایی سر کسی نمیاد که من خیلی اینجور رمان مذهبی خوشم میاد
امیدوارم رمان شما هم اگه مذهبی ربطی خاصی به جنگ نداشته باشه و پایان خوشی داشته باشه
سلام گلم
نه ربطی به جنگ وجبهه نداره
مال امروزیه
کسی هم نمیمیره😊
مرسی گلم😍
کم کم دیگه یه دفعه سخت ترک کنم😂
رمان تو و سارا و چند دیگه بخونم دیگه ول میکنم این رمان هم اگه پایان خوبی داشته باشه کسی شهید نشه و نمیره میحونم چون من روحیه حساسی دارم رمان های غم انگیز نمیخوام بخونم تا آسیب نبینم البته شاید این رمان بخونم و شاید نخونم
منم روحیه حساسی دارم 😅
نع گفتم که کسی نمیمیره وربطی به جنگ وجبهه و…. نداره
رمان قشنگیه
امیدوارم خوشت بیاد🙏
پس خدا را شکر که اتفاقی نمیفته برای کسی قبلا هم گفتم بازم میگم من چون روحیه حساسی دارم رمان های غمگین نمیخونم
با حرف شما هم که اتفاقی بدی برای کسی نمیفته پس حتما رمان شما هم میخونم
بین رمان های مذهبی که خوندم با من بمان فکر کنم اسمش بود و زندگیم باش این دوتا رمان جزء بهترین رمان های مذهبی که خوندم ربطی به جنگ ندارن و پایان خوشی هم داشتن و دختر و پسر به هم رسیدن امیدوارم این رمان هم مثل اونا باشه
عالی نویسنده جان 💛
سارا حالت چطوره؟؟
فکرم پیشت مونده
بددد🤦♀️
اصلا یه وضعی…
هوففف
درس بشو نیس؟
نه ، نیس …
خودتو درگیر من نکن ، فعلا فلور جوووووووون ( دردونه ی خوشگلتون ) مهم تره 🤗💔🚶♀️🐇
عالی بود
وای مرسی😍😅
افی اوضاع چطوره همه چی روبه راهه؟
اره همه چی خوبه مهدیار رفت اصفهان واسه کار تا دانشگاهش باز بشه. بچه ها چرا دارین دعوا میکنین بخدا ارزش نداره
سلام خدا قوت نویسنده جان لطفا هر روز اگه بشه حداقل یک پارت یا دو پارت بزار دیگه ممنونم فعلا 👌👌
سلام گلم
اگه برسم چشم
سلام به نویسنده ی عزیز
فعلا فقط همین پارتو خوندم و چیزی از ماجرا اینا نمیدونم ولی اگه میشه استیکر نزار چون حس خوبی بهم نمیده نمیدونم چرا
با تشکر❤️