_من نوه ی شرافت خان پارسام ! خان بزرگ روستاهای … ! شرافت خان تقریبا مالک تمام اون دو تا روستا بود و همه ازش حساب می بردن ، پدرم ، حمید پارسا ، فکر اقتصادی پدر بزرگم رو نداشت ، پی جمع کردن مال نبود ، پی کیف و حال خودش بود ، به همین خاطرم شرافت خان خیلی زود براش زن گرفت که به قولی هرز نپره !
زنش دختر یکی از همون روستاییای بیچاره ای بود که برای شرافت خان حکم رعیتو داشتن ، مهم نبود مال و ثروت نداشته باشه ، برای شرافت خان فقط مهم این بود که یه دختر زرنگ باشه که حمید رو کنترل کنه و همینطورم بود ، دختره با تمام کم سن و سالیش ، حکومتی می کرد واسه خودش توی زندگی حمید و البته حمیدم از این وضع ناراضی بود .
اما خوب عمر شرافت خان اونقدر به دنیا نبود که سر به راه شدن پسرشو ببینه ، درست روزی که نوه اش به دنیا اومد ، مرد .
به دنیا اومدن فرزند این دختر رعیت زاده هم نتونست مهرشو به دل حمید بندازه ، مردن شرافت خان باعث شد حمید از زیر اجبار خلاص شه و سر ناسازگاری با زنش بذاره .
یه روز توی باغ سیب ، فصل برداشت ، حمید یه دختر کم سن و سالو می بینه و خب … عاشقش می شه !
ماهبانو ، زن حمید ، وقتی می فهمه غوعا به پا می کنه اما حتی اونم نتونست حمید رو منصرف کنه ، بعد از کلی کش مکش حمید ، با آیلار ازدواج کرد .
آیلار باعث شد همون یه ذره توجه ی هم که حمید به ماهبانو داشت از بین بره ، زندگی زن بیچاره جهنم شده بود ، اوضاع زمانی بدتر شد که چند سال بعد آیلار باردار شد .
حمید کل دو روستا رو سور داد ، سه روز جشن گرفت ، کاری که هیچ وقت برای ماهبانو و پسرش نکرده بود .
اما این خوشحالی خیلی دووم نداشت ، آیلار طاقت وضع حمل بچه ی درشتشو نیاورد ، به دنیا اومدن من ، باعث مرگ مادرم شد .
حمید دیوونه شد ، مرگ آیلار براش غیر قابل تحمل بود ، ماهبانو رو مقصر مرگ اون می دونست چون با داد و بی داد اجازه نداده بود آیلار رو برای زایمان به شهر ببرن ، به این بهانه که زایمان خودش هم در روستا بوده .
حمید بیشتر زمین های روستا رو فروخت ، ماهبانو رو طلاق داد ، دست من و امیر حسام ، پسر ماهبانو ، رو گرفت و اومد تهران ، توی تهران اون عمارتو خرید و موندگار شد .
امیر حدود 10 سالی از من بزرگ تر بود و این باعث می شد رابطه ی آنچنان نزدیکی نداشته باشیم ، اما دشمنی خاصیم باهم نداشتیم .
من از همون بچگی بدون توجه کسی بزرگ شدم ، تا روزی که بتونم خودم کارای خودمو بکنم ، پرستار داشتم و بعد از اونم دیگه فقط خودم بودم و خودم ، تنها سرگرمی من ، یه سری ساز و یه استاد خصوصی و البته دوستی با سبحان بود که آن روزها همسایه ی عمارت پارسا بودند.
زندگی ما توی تهران روی روال افتاده بود تا یه روز پدرم اعلام کرد می خواد زن بگیره ، اون زمان من هفده سالم بود و امیر حدودا 27 28 ساله !
رویا ، همسر جدید پدرم به طرز مسخره ای جوون بود ، 30 سال یعنی فقط دو سال از امیر جوون تر .
همه چی با ورود رویا به جمع خونواده به هم ریخت .
من از همان لحظه ی اول احساس کردم نگاه امیر و رویا به هم یه جوره خاصیه ، یه جوری که نباید باشه .
یه روز پدرم به اصرار رویا تصمیم گرفت همون چندتا زمین باقی مونده از روستا که تنها منبع درآمدمون بود رو بفروشه و توی تهران یه شرکت بزنه ، شبی که پدرم راهی روستا شد همه چی به هم ریخت .
اون شب تازه خوابم برده بود که با صدای ناله ای بیدار شدم چشمم که به تاریکی عادت کرد ماتم برد ، همون
پایین تخت خواب من رویا نیمه برهنه در آغوش امیر بود .
بعد از اینکه هوار کشیدم چیکار می کنید همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق افتاد .
امیر از رویا جدا شد روی تخت پرید و خودشو روی من انداخت ، بوی الکل دهنش تا صدمتر اونطرفتر می رفت ، جمله ای که در گوشم زمزمه کرد هنوزم حالمو به هم می زنه .
_داداشی داره می ره بیا یه خداحافظی گرم داشته باشیم !
دستامو زیر دستاش گرفت و یهو دهن بدبوشو روی لبم گذاشت ، برق از سرم پرید .
درک کاری که کرد برای مغزم آنقدر سنگین بود که چند ثانیه هنگ کردم ، اما فقط چند ثانیه ، پاهام رو جمع کردم و با تمام قدرتم هولش دادم ، بچه تر از او بودم ،اما درشتر ، پایین تخت افتاد .
رویا دستم رو گرفت برگشتم نگاش کردم ، برای منم ناز و عشوه میومد ، دستمو به ضرب پرت کردم طوری که رویا خورد به دیوار و ناله ایی کرد . از اتاق زدم بیرون ، کل ساختمونو دویدم ، به حیاط که رسیدم دیگه معدم طاقت نیاوردم ، هرچی توی معدم بود بیرون ریخت .
رفتم توی کوچه ، بی هدف ، بی مقصد ، فقط می خواستم از عمارت فرار کنم .
سر کوچه که رسیدم ماشین بابامو دیدم که پیچید داخل ، شوکه شدم ، نمی دونستم چطور برگشته ، فقط فکرم رفت پی اینکه اگه امیر و رویا رو ببینه چی می شه ، با همین فکر شروع کردم به دویدن .
اما دیر رسیدم ، بابا دیده بود …
وقتی به در ساختمون رسیدم ، امیر با صورت خونی هولم داد و پا به فرار گذاشت ، او به بیرون و من به داخل عمارت دویدم .
رویا همانطور برهنه زیر دست بابا داشت جون می داد ، بابا دستاشو گذاشته بود روی گلوی رویا و با تمام قدرتش فشار می داد .
مغزم برای لحظه ای دستور داد ، جلو رفتم دستمو دور کمر بابا انداختم و از رویا جداش کردم ، رویا هر چقدر هم پست بود نمی خواستم دست بابا به خونش کثیف شه ، نمی خواستم بابا زندانی شه و من از این هم تنها تر بشم رویا مثل فنر از جا بلند شد و از اتاق بیرون دوید .
بابا منو زد ، تا اونجایی که جایی که خوردم ، من رو جای امیر و رویا زد ، باید حرصش رو سر یه نفر خالی می کرد ، و گرنه سکته می زد .
فردای اون شب کثیف بابا صدام زد توی سالن ، با بدن کوفته و سری که اندازه ی هندوانه شده بود رفتم توی سالن ،علاوه بر پدرم ، آقای حق جو ، وکیل بابا ، اونجا بود ، با اون احوالپرسی کردم ، بابا بهم گفت آقای حقجو یه سری برگه آورده که باید امضا کنم ، امضا کردم ، حتی نمی دونستم چیه ! فقط امر ، امر بابا بود .
بعد از اینکه آقای حقجو رفت بابا من رو هم مرخص کرد ، رفتم پیش سبحان ، تنها کسی بود که می تونستم براش دردل کنم .
تا عصر پیشش بودم و بعد برگشتم خونه ، ساکت و سوت و کور تر از همیشه بود ، هنوز چند قدم نرفته بودم که خشک شدم ، زبانم بند آمد .
چشمم روی بدن آویزان بابا قفل شد ، از نرده های طبقه ی دوم خودشو حلق آویز کرده بود .
خیلی طول کشید تا حنجره ام قدرت داد زدن پیدا کنه ، خودمو رسوندم بهش پاهاشو گرفتم ، بدنش عین چوب خشک شده بود ، فایده ای نداشت ، چند ساعت از مردنش می گذشت … من تنها تر از قبل شدم .
کل مراسم خاکسپاری و مسجد و غذا دادن به اون همه روستایی که برای کفن و دفن آمده بودن روی دوشم افتاد ، یه پسر هیفده ساله که هیچی از این جور مراسم نمی دونست .
من از اول زندگی هیچکس رو نداشتم پروا ، اومدن تو توی زندگیم یه معجزه بود ، تو شدی مایه ی خندیدنم ، مایه ی زندگی کردنم ، من این حس زنده بودن رو به تو مدیونم خانومم .
اون روز وقتی رفتیم عمارتو به نامت زدم پرسیدی چرا ؟
اینایی که گفتم همش جواب اون چراست ، عمارت چیه من حاضرم حتی جونمم فدای یه لحظه بودنت کنم ، اگه تو نباشی منم دیگه نیستم که بخوام اونجا زندگی کنم .
پروا با چشمانی که به اشک نشسته بود لبخندی زد ، سرش را بوسیدم و خندیدم .
_منم با این قصه تعریف کردنم ! گند زدم به روحیت !
تلخندی زد .
_خوشحالم که اینا رو برام تعریف کردی .
دستش روی سینه ام نشست .
_اون برگه ها که به اصرار پدرت امضا کردی چی بود ؟
آهی کشیدم .
_مالکیت عمارت ! پدرم اونجا رو قبل مرگش به اسمم کرد ، نمی خواست اونجا به امیر برسه .
_آهان !
_خوب دیگه ، بیا از فکرای ناراحت کننده بیایم بیرون .
و دست بردم جعبه ی کوچکی را که وقت رسیدن به ویلا کنار تخت گذاشته بودم برداشتم و باز کردم و گردنبند ظریف p را از آن بیرون کشیدم و مقابل چشمان درخشانش تاب دادم .
_این برای شماست خانومم .
آرام گردنبند را از من گرفت .
_خیلی قشنگه … ممنونم فرداد .
***
صبح روز بعد به خاطر آن مسمویت کذایی پویان که نمی دانم از کجا پیدا شد ، مجبور به برگشت شدیم ، پروا دیگر پروای همیشه نبود ، مثل اسفند روی آتش شده بود ، عجیب به نظر می رسید که برای یک مسمویت ساده ی برادرش اینطور بی تاب باشد .
وقتی رسیدیم تهران قبل از اینکه خودش بگوید ، او را به آپارتمان برادرش رساندم .
_آخه … تو تنها می مونی !
خندیدم .
_شب ، قبل از 9 بیا خونه خانومم ! ماشین رو هم می ذارم همینجا ، با ماشین بیایی .
_پس خودت چی ؟
_من می رم یه سر استریو ، از اونطرفم با آژانس می رم خونه .
سوییچ را از دستم گرفت .
_خب پس ، مراقب خودت باش .
سری تکان دادم .
_چشم خانومم .
پروا که رفت ، موبایلم را در آوردم و با سبحان تماس گرفتم ، خیلی طول کشید پاسخ دهد .
_هان ؟
خندیدم .
_علیک سلام دوست گرامی !
_سلام .
_تو که هنوز سگی !
_خوبه که من سگ تو خر ، باغ وحشی هستیم واسه خودمون !
_چرت نگو سبحان ، پاشو بیا استریو کارت دارم .
_تهران نیستم ، با سارا اومدیم شیراز ، خونه ی خاله م .
_چه بی خبر !
_نه که تو هر کاری می خوای بکنی به من خبر می دی !
پوف کلافه ای کشیدم ، دست از کنایه زدن بر نمی داشت .
_خیلی خب ، هر وقت برگشتی بیا ببینمت .
_خب ! اما این دو سه هفته که اینجام ، مزاحمم نشو .
و قطع کرد . بدجور از دستم عصبانی و کلافه بود ، سبحان را مثل کف دستم می شناختم ، تا وقتی حضوری نمی دیدمش و او یک ساعت داد و هوار نمی کرد ، همینطوری باقی می ماند .
چند ساعتی خودم را در استریو مشغول کردم و بعد به عمارت برگشتم .
ساعت از نه گذشته بود اما هنوز از پروا خبری نبود ، موبایلش را گرفتم ، جواب نداد ، دوباره و دوباره ! اما بی جواب .
با پویان تماس گرفتم .
_الو !
_الو پویان خان ، سلام .
_علیک سلام .
_ببخشید ، پروا اونجاست ؟
_نه ، همین یک ربع پیش رفت .
نفس آسوده ای کشیدم .
_آهان ، ممنون .
خیالم کمی راحت شد ، احتمالا پشت فرمان بود که جواب نمی داد .
نیم ساعت بعد ، موبایلم زنگ خورد ، پروا بود .
_الو پروا کجایی ؟
_فرداد … من …
دلم ریخت ، صدایش می لرزید
_پروا ؟ کجایی ؟ چی شده ؟
_فرداد … من … من … زدم به یه نفر !
_یا ابولفضل ! کجا ؟
_همین سر کوچه !
_از جات تکون نخور تا بیام .
سراسیمه از عمارت بیرون دویدم ، سر کوچه ، پروا با صورت خیس اشک خودش را در آغوشم انداخت .
_فرداد بدبخت شدم ، وای چیکار کنم … می برنم زندان … وای اگه بمیره !
تازه چشمم افتاد به مرد ژنده پوشی که جلوی ماشینم نقش بر زمین شده بود ، پروا را از خودم جدا کردم و به طرف مرد دویدم ، نبضش را گرفتم ، هنوز می زد .
مرد را از زمین بلند کردم و آرام روی صندلی عقب خواباندم و در را بستم .
_پروا !
چشم خیسش را به من دوخت .
_گوش کن ببین چی می گم ، همین الان برو خونه ، به هیچکس نمیگی تو پشت فرمون بودی ، حتی به پویانم حرفی نزن ، فردا بهت زنگ می زنم ، شاید لازم باشه سند بیاری برام .
__س … سند ؟
_حرف نزن ! بدو برو توی خونه ، نترس !
چند ثانیه مات ماند و بعد به طرف خانه دوید .
***
از جا برخاستم ، با یک دست کت شلوار قهوه ای رنگ رو به رویم ایستاد ، پیر تر و شکسته تر از آخرین باری که دیدمش به نظر می رسید .
_سلام آقای حق جو .
دست دراز شده ام را در دست فشرد .
_سلام پسرم ، به محض اینکه زنگ زدی رفتم بیمارستان ، بعدم اومدم اینجا .
_چه خبر از بیمارستان ؟
_متاسقانه خوش خبر نیستم ، طرف رفته توی کما ، یه آدم بی خانمان بی کس و کارم هست ، هیچکسو نداره که رضایت بده ، باید امیدوار باشیم نمیره .
سر پایین انداختم ، ادامه داد .
_خانومت هنوز نیومده ؟ سند چی شد ؟
کلافه تر شدم .
_نه هنوز نیومده ، نمی دونم ! یه بار اجازه دادن زنگ بزنم که جواب نداد ، شاید هنوز خواب باشه .
ابرویش بالا رفت .
_یعنی چی خواب باشه ؟ شوهرش توی کلانتریه ! شمارشو بگو خودم تماس می گیرم .
شماره را گفتم و او از اتاق بیرون رفت تا تماس بگیرد .
***
هفت روز !
هفت شبانه روز ! یک هفته بی خبری ! پروا ناپدید شده بود !
موبایلش در دسترس نبود ، تلفن عمارت را جواب نمی داد ، پویان هم خطش در دسترس نبود !
حتی آقای حق جو را فرستادم در عمارت ، اما هیچکس نبود ، آپارتمان پویان هم به همین ترتیب .
هر روز نا امید تر می شدم .
آنروز خسته تر از همیشه برای شنیدن اخبار نا امید کننده ی آقای حق جو ، همراه سربازی به اتاق ملاقات رفتم .
اما با چهره ی برافروخته ی سبحان مواجه شدم ، من را که دید به طرفم خیز برداشت ، انتظار داشتم با آن قیافه ی عصبانی توی دهنم بزند اما فقط محکم بغلم کرد .
_لعنت به تو فرداد ! چرا به من زنگ نزدی ؟ چرا نگفتی بیام ؟
سر پایین انداختم ، غرورم اجازه نداده بود به سبحان خبر بدهم ، آن هم بعد از این که گفت در این سه هفته مزاحمم نشو !
انگار فهمید به چه فکر می کنم ، روی شانه ام زد .
_من یه چرتی گفتم ، تو چرا گوش کردی ؟ اگه آقای حقجو با من تماس نمی گرفت می خواستی هیچ وقت به من نگی ؟
سری تکان دادم .
غرید .
_دیوانه ! … حالا پروا کجاست چرا سند عمارتو نیاورده ؟
_نمی دونم سبحان ، خودم به درک دارم برای پروا از نگرانی میمیرم ، نه خودش نه پویان جواب نمی دن .
سری به نشان تاسف تکان داد و باز پرسید .
_سندای دیگه چی ؟ دست آقای حق جو سندی نداری ؟ سند زمینای روستا ؟
_استریو که می دونی اجاره ایه ، زمینای روستام قولنامه س .
_سند خونه ی ما تا یه ماه دیگه حاضر می شه ، میارم اونو … البته دیگه تا اون موقع حتما یارو به هوش میاد .
_امیدوارم .
تلخ خندید .
_فقط زندان نرفته بودی که اونم به لطف پروا محیا شد !
***
صبح روز بعد آقای حق جو با نیش باز به دیدنم آمد .
_سلام پسرم ، خبرای خوب دارم .
_پروا رو پیدا کردین !؟
آهی کشید
_نه ، ولی یارو دیروز ظهر به هوش اومد ، من به شخصه رفتم باهاش حرف زدم ، یه سه ملیونی خرج برداشت ، اما رضایت داد ، تا قبل از دوازده آزاد می شی .
خدارا شکری زیر لبی گفتم ، حداقل خودم می توانستم دنبال پروا بگردم .
وکیلم راست می گفت ، درست سر ساعت دوازده بود که به خیابان قدم گذاشتم .
_مطمئنی نمی خوای برسونمت ؟ ماشین هستا !
_نه ممنون ، خودم می رم ، احتیاج دارم یه کم تنها باشم ، این مدته خیلی شما رو اذیت کردم ، ببخشید .
دستم را به گرمی فشرد .
_توام جای پسرمی فرداد جان ، کاری نکردم .
سری تکان دادم .
_در هر صورت ممنونم .
آقای حق جو که رفت یک تاکسی گرفتم و آدرس آپارتمان پویان را دادم .
***
_آقا با کی کار دارین ؟
برگشتم و به زن مسنی که از واحد رو به رو سرک می کشید نگاه کردم .
_آقای فلاح ، نیستن ؟
چادرش را محکم تر دور خودش پیچید .
_چند روزی می شه رفتن .
_رفتن ؟ کجا مسافرت ؟
_نخیر ، کیلیدای واحدو تحویل صاحب خونه دادن .
_چی ؟
_خونه رو تحویل دادن ، دیگه اینجا زندگی نمی کنن .
با تردید به در بسته ی واحد پویان نگاه کردم و تشکری از زن کردم و از آپارتمان بیرون آمدم .
به تاکسی آدرس عمارت را دادم و سوار شدم ، هیچ چیز با عقلم جور در نمی آمد .
عمارت مثل یک دژ محکم و سوت کور مقابلم قد علم کرده بود .
کلیدم را از جیب بیرون کشیدم ، هرچه کردم وارد قفل در نشد ، نگاهی به کلید انداختم و مطمئن شدم کلید درستی را نتخاب کردم و بعد چشمم به قفل افتاد ، نو به نظر می رسید ، قفل در عوض شده بود ؟!
ابرو در هم کشیدم ، مغزم هنگ کرده بود .
به عادت خیلی وقتها که کلیدم را جا می گذاشتم از در بالا رفت ، چفت سمت چپ در را بیرون کشیدم و تنه ای به در زدم که آرام باز شد .
حیاط را پشت سر گذاشتم ، در ساختمان نیمه باز بود ، با تعجب داخل رفتم ، چشمم از حدقه بیرون زد ، خانه خالی خالی بود ، بدون هیچ وسیله ایی ، هیچ خبری از اسباب و وسایل مجلل خانه نبود ، چرخی در سالن زدم ، سری به آشپزخانه کشیدم ، اما حتی یک فنجان هم باقی نمانده بود .
برای یک لحظه حس کردم صدایی از طبقه ی بالا می آید ، صدایی شبیه به یک خنده ی ظریف زنانه .
این صدا را از صد فرسخی هم می شناختم … پروا !
در حالی که سعی می کردم اخطار های مغزم را نادیده بگیرم به طرف راه پله رفتم ، صدای پچ پچی که در کنار خنده های ریزش به گوش می رسید با هر پله که پیش می رفتم واضح تر می شد .
” باورم نمی شه بالاخره تموم شد … دیگه می تونیم با خیال راحت بریم … از این زندگی کوفتی خلاص شدیم … باورت می شه ؟ – صدای خنده – نکن ! قلقکم میاد ! ”
زانوانم با هر کلمه می لرزید ، دلم نمی خواست همه ی اتفاقات اخیر را کنار هم بچینم … مغزم داشت می ترکید .
به طبقه ی دوم رسیدم ، دیگر هیچ چیز نمی شنیدم … فقط می دیدم ! … و هنوز هم آرزو می کنم کاش … کاش آن روز کور می شدم .
مقابل اتاق خوابی که قرار بود ، اتاق مشترک ما باشد ایستادم .
پاهایم لرزید برای حفظ تعادل دست به چهار چوب دری گرفتم که می بایست محفل مقدس ترین پیوند دنیا می شد و حالا پذیرای کثیف ترین ارتباط جهان بود !
اتصالم چند ثانیه با دنیا قطع شد ، چند لحظه سست شدم .
اولین احساسی که در وجودم جان گرفت ، تهوع بود ! غلیان هرچه که در معده داشتم .
ضربان قلبم آنقدر کند و با فاصله شده بود که نفسم به سختی بالا می آمد ، انگار که یک وزنه ی سنگین روی ریه ام افتاده باشد .
روحم … آخ روحم تکه پاره شد … و من با تک تک سلول های بدنم بابت این سلاخی شدن درد کشیدم .
شکستن غرور طعمی گس و کمی شور دارد ، چیزی شبیه به خون ، همان که به ته حلق من چنگ می انداخت !
راست می گفتند که شکستن غرور کمر آدم را می شکند ، بند بند وجودم از هم گسست … تا شدم ، مثل یک پیرمرد صد ساله .
صدایی که می رفت دخترک غرق در لذت را صدا کند ، در حنجره شکست ، همراه با قلبم … شکست .
دنیا چرخید و چرخید و محکم توی سر من خورد .
من از درون فرو ریختم ، هر چه بود و هر چه داشتم سقوط کرد .
پروای من … زن شرعی و قانونی من… عشق لیلا وارم … تمام امیدم به زندگی … در پیچ و تاب آغوش این مرد … نه خدایا اشتباه میبینم … خدایا کابوس میبینم … توهمی بیش نیست … مگر می شود … مگر امکان دارد پروای من … در آغوش برادرش باشد ؟!
چشم کهربایی رنگش از زیر بازوی پویان روی من قفل شد ، روی منی که دیگر فقط جسم بودم … بدون روح !
چشمش از حدقه بیرون زد ، پویان را هول داد و جیغ کشید .
_وای … فرداد !
پویان مثل فنر از تخت پایین پرید ، پروا ملافه ای دور خودش پیچید و به طرفم دوید .
_فرداد …
بغض که نه ، اما چیزی در گلویم باد کرده بود و داشت خفه ام می کرد .
پروا که مقابلم ایستاد یکباره منفجر شدم ، مغزم شروع کرد به فرمان دادن .
_کثافت !
گلویش را گرفتم و به دیوار کوبیدمش ، زبانش از شدت فشار بند آمد و چشمش از حدقه بیرون زد ، دیگر دلم برای زیبایی صورتش ، کودکی چشمانش و خواهش چشمانش نمی لرزید ، فقط باید می کشتمش تا روح زخم خورده ام قرار بگیرد ، پروا باید می مرد تا من آرام شوم .
رنگ گندم گون صورتش کم کم داشت کبود می شد ، مویرگ های داخل چشمش هر لحظه قطور تر !
و دستان ظریفش که چنگ بر مچ دستان شده بود هر ثانیه سست تر .
و من وحشیانه از این جان دادنش لذت می بردم .
یکباره این لذت ته کشید ، دستان قوی پویان از پست سر دور کمرم حلقه شد و با تمام قدرت من را از پروا جدا کرد و هول داد .
_ولش کن !
یک پایم بین زمین و هوا معلق ماند و سکندری خوردم و از روی پله ها سقوط کردم .
جیغ پروا با اولین ضربه ای که پله ی اول به رانم زد و استخوان را ترک داد در هم آمیخت ، بعد صدای خورد شدن دنده ام را شنیدم … فغان از کتفم برخاست … دستم … مهره های کمرم …و بعد سرم محکم و به ضرب به آخرین پله خورد و همه جا سیاه شد .
***
صدای هوار و دادشان را می شنیدم ، شاید روحم بود که می شنید … شاید مرده بودم .
پروا_وای … وای … وای پویان کشتیش پویان کشتیش .
پویان_به درک ! اینقد منو هول نکن ببینم چه گلی به سرم بگیرم .
_نه … تو رو خدا نه … حقش مردن نیست … پویان بیا برسونیمش بیمارستان .
_خل شدی … دلت سنگسار می خواد ؟ حالا که ما رو دیده اگه زنده بمونه بیچاره می شیم … می فهمی ؟
_خوب چه خاکی توی سرمون کنیم .
_باید ببریمش ، اگه اون بفهمه اینطوری شده نمیذاره بریم ، باید تا قبل اینکه برسه اینو ببریم یه جا سر به نیست کنیم .
_نه … پویان …آخه …
_خفه شو پروا … بجنب
مغزم آنقدر کار نمی کرد که تحلیل کند این ” او ” که پویان گفت چه کسی است ، فقط می شنیدم و درد می کشیدم .
چیزی دورم پیچیدند ، شاید یک پتو !
مثل یک فیلم جنایی که برای سر به نیست کردن جنازه ، آن را داخل پتو میپیچند !
کشان کشان از عمارت بیرونم بردند و به ضرب داخل جایی مثل ماشین انداختند .
آری ماشین بود … ماشین خودم ! همان که پروا می گفت شبیه کشتی است ، این را از صدای استارت خوردنش فهمیدم .
چه مدت در راه بودیم … نمی دانم ، فقط در طول راه صدای نامفهوم گریه و زاری پروا به گوشم می رسید و گاهی داد های پویان .
پای چپم بی حس شده بود ، با هر تکان ماشین صدای استخوان های متلاشی شده ی پایم را می شنیدم ، مثل دو لبه ی شکسته ی یک چینی که به هم ساییده شود .
سرم انگار به یک وزنه ی صد کیلویی وصل شده و هر نفسم یا سوزش دنده های تکه تکه شده ام همراه بود .
بعد یک مدت که از نظر من سالی بود ، ماشین از حرکت ایستاد و باز هم دستان کثیف پویان کتف آش و لاشم را به چنگ کشید .
روی یک سنگلاخ عذاب آور کشیده شدم آنقدر که تمام کمرم به سوزش افتاد و به خون نشست .
رهایم کرد ، قرار بود همینجا در این جهنم سنگی بمیرم ! اما نه ، هنوز تمام نشده بود ، صدای جیغ پروا بلند شدو بلافاصله جسم تیزی پهلویم را شکافت دردش تا مغط استخوانم را لرزاند .
پروا جیع می زد .
_چیکار کردی پویان ؟
پویان غرید .
_راحتش کردم ! اینجوری زودتر …
جیغ پروا نزدیک تر شد ، آنقدر که انگار بغل گوشم باشد ، گرمی دستش روی صورتم نشست .
_وای پویان ! وای !
انگار از کل کلمات جهان همین وای وای پروا بیان گر حالم بود !
سر نزدیک گوشم آورد و نالید
_ببخش فرداد … ببخش قرار نبود اینطوری بشه … تو خوب بودی فرداد … حقت نبود … مجبور بودیم … ببخش !
صدای داد پویان از جایی خیلی دور تر آمد .
_پروا بجنب !
پروا بلند خبر داد .
_اومدم !
و لب بر پیشانی ام گذاشت ! بوسه ی مرگ !
_ببخش فرداد !
دستش از صورتم کنده شد و صدای قدم های سراسیمه اش ، هر لحظه دور تر شد .
تا جایی که سکوت مطلق مهمان گوشهایم شد .
***
” حال حاضر – تهران ”
نفس :
آوا با دیدن وضعیتم هینی کشید و دستانش را روی دهانش گذاشت ، نمی دانم از کجا خبر دار شده بود ؟
حتی نمی توانستم فکرش را بکنم که از سبحان پرسیده باشد .
جلو آمد و با احتیاط در آغوشم گرفت .
_نفس جون ، چی به روزت اومده ؟ چرا به من نگفتی ؟
_موبایلمو عمو وحید گرفته ، شمارتو حفظ نبودم .
از من جدا شد و لبه ی تختم نشست .
_کار عموته آره ؟
_آره .
_ازش شکایت کردین ؟
_آره پسر عموم ، کامدین ، پی کارای شکایته .
_خوبه ، اینطوری حساب کار دستش میاد .
_آوا تو از کجا فهمیدی بیمارستانم ؟ از سبحان شنیدی ؟
اخم در هم کشید .
_سبحان کیه ؟
خندیدم .
_ای بابا دکتر رحیمی دیگه !
ریز خندید
_آها ! نه ! کی جرات داره با اون دیو دو سر حرف بزنه ، تازه این چند روزی که نبودی خیلی کم میاد دانشگاه ، وقتیم میاد همش عجله داره برگرده !
لبخندی زدم .
_آره بنده خدا همش بیمارستانه !
_جدی ؟ میاد اینجا ؟
_آره الانم احتمالا همین اطراف باشه .
نگاه نگرانی به در انداخت ، با لبخندی پرسیدم .
_نگفتی از کی شنیدی بیمارستانم ؟
کمی خود را جلو کشید .
_دیروز که داشتم از دانشگاه بیرون می اومدم ، یه مردی روبه روم سبز شد و ازم پرسید تو دوست نفسی ؟ منم یه کم طفره رفتم و آخرش گفتم آره ، اونم گفت که نفس فلان بیمارستانه .
ابرویم بالا پرید .
_یه مرد ؟ چه شکلی بود ؟
_قد بلند و هیکلی ، چشم ابرو مشکی ، خیلی خوشتیپ بود !
فکرم سمت فرداد رفت ، اما ادامه ی صحبت آوا نظرم تغیر کرد .
_حدودا چهل و یکی دو ساله و موهای کنار شقیقش سفید .
امیر !
نفس هایم تند شد و ضربان قلبم شدت گرفت .
_حرف دیگه ای نزد ؟
سری تکان داد .
_یه شماره به من داد و ازم خواست وقتی اومدم ملاقاتت باهاش تماس بگیرم تا با تو حرف بزنه .
سریع عکس العمل نشان دادم .
_من حرفی ندارم با امیر بزنم !
آوا حسابی جا خورد
_باشه … باشه … قرار نیست خودتو ناراحت کنی ! اون مرده فقط گفت می خوام با نفس حرف بزنم چون خیلی چیزا رو راجع به عموش و یه کسی به اسم فرهاد … یا شاید فربد …
توی حرفش آمدم .
_فرداد !
سر تکان داد .
_آره آره ، فرداد ، گفت نفس ، خیلی چیزا رو راجع به عموش و فرداد نمی دونه !
کمی فکر کردم .
_شمارش رو برام می نویسی یه جا .
موبایلش را از کیف بیرون کشید .
_آره حتما .
مشغول نوشتن شماره شد .
_آوا ؟
_جانم .
_راجع به این موضوع به هیشکی چیزی نگو باشه ؟
خندید
_کیو دارم بگم آخه !
_هرکی !
دست به نشان تسلیم بالا برد .
_چشم چشم !
***
فرداد :
فکر آن روزهای شوم ، عضلات فکم را منقبض و مشتم را گره کرد ، از شدت عصبانیت می لرزیدم .
_فرداد ؟
صدای پروای ویلچر نشین من را از خاطرات دردناکم بیرون کشید .
با دیدن چشمهای کهرباییش به دسته ی مبل مشت کوبیدم و داد زدم .
_کثافت ! اون برادرت بود !
سر پایین انداخت .
_می دونستم داری به گذشته فکر می کنی .
_ههه ! گذشته !
برخاستم و پوف کلافه ای کشیدم .
_اومدم اینجا چیکار ؟ چی رو می خوای توجیح کنی ؟
چشمش به اشک نشست .
_هیچی رو نمی خوام توجیح کنم ، من در حق تو خیلی خیلی بد کردم ، خیلی بد ! حتی دیگه انتظار ندارم حلالم کنی ، فقط می خوام یه سری مسائل رو برای تو روشن کنم ، همین !
دوباره نشستم و عصبی انگشتانم را در هم گره کردم .
_میشنوم !
نگاهش را از من گرفت و به نقطه ی نامعلومی پشت سرم ، دوخت .
_اسم من پروا نیست ، اینو خودمم تا شونزده سالگی نمی دونستم ، تا اون سن من پروا فلاح بودم و خواهر پویان ، تا اینکه یه روز ، یه مرد از ناکجا پیداش شد و چیزایی رو گفت که مسیر زندگیمو تغییر داد ، کلی دلیل و مدرک داشت ، وقتی به پویان گفتم اونم تایید کرد ، انگار فقط خودم از واقعیت زندگیم بی اطلاع بودم ، من دختر خانواده ی فلاح نبودم ، من رو به اونا بخشیده بودن !
می دونم به نظر مسخرست که آدم عاشق مردی بشه که عمری فکر می کرده برادرشه ، اما من عاشق پویان شدم ، اولش مخالفت کرد … دعوام کرد … کتکم زد ، اما کم کم اونم عاشق شد ، اما خانم و آقای فلاح … پدر و مادرمون ، با این موضوع کنار نیومدن ، پدر ، پویان رو از خونه بیرون انداخت منو زندونی کرد ، زمین و زمان رو به هم دوخت تا این فکر از سرم بپره ، اما فایده نداشت .
یه روز با پویان تصمیم گرفتیم فرار کنیم ، اگه می موندیم هیچ وقت به هم نمی رسیدیم ، بماند که با چه بدبختی و مصیبتی از خانه فرار کردم ، اما این تازه اول سختی هامون بود ، من یه دختر نوزده ساله بودم و وبال گردن پویانی که بیکار بود ، ظرف فقط چند روز از پی پناهی و گرسنگی از پا در اومدیم .
همون روزا بود که دوباره اون مرد رو دیدیم ، گفت می خواد کمک کنه ، گفت ما رو از بدبختی می کشه بیرون ، گفت یه نفر رو می شناسه که حاضره در مقابل یه کاری که باید براش انجام بدیم پول زیادی به ما بده و حتی مارو از مرز خارج کنه .
یه مرد جوون رو به ما معرفی کرد ، گفت این آدم ما رو به همه ی آرزوهامون می رسونه یه مرد به اسم امیر حسام !
برق از سرم پرید ، امیر پشت تمام بدبختی های من بود ؟
_امیر !؟
پروا_آره … امیر ، برادرت !
پوفی کشید و ادامه داد .
_امیر رو توی دفتر یه شرکت تبلیغاتی که ظاهرا مال خودش بود ملاقات کردیم ، اون گفت که یه برادر داره به اسم فرداد که اموالشو بالا کشیده ، گفت یه عمارت داشته که برادرش الان توش زندگی می کنه ، اونجا رو می خواست ، می گفت اگه من و پویان بتونیم اونجا رو بهش برگردونیم نفری صد ملیون بهمون می ده و علاوه بر اون ، کمک می کنه بریم ترکیه ، تا با خیال راحت با هم زندگی کنیم .
وسوسه کننده بود ، خیلی خیلی وسوسه کننده ، اما وقتی امیر گفت که باید چیکار کنیم پویان مثل بمب منفجر شد ، کم مونده بود امیر رو خفه کنه ، دست منو گرفت و کشوند و برد ، برگشتیم به خیابان گردی های بی ثمرمون ، گفت حاضره از گرسنگی بمیریم اما منو دست یه آدم غریبه نده .
اما یه روز همه چی عوض شد ، یه روز سرد که من به شدت سرما خوردم و از حال رفتم ، اون روز پویان فهمید تا پول نداشته باشیم حتی نمی تونیم از پس یه سرما خوردگی ساده بر بیایم .
چند روز بعد برگشتیم پیش امیر ، با کلی منت گذاشتن قبولمون کرد ، وقتی بالاخره به توافق رسیدیم ، یه کم خیال پویان رو راحت کرد ، گفت برادرشو خوب می شناسه و اگه درست و طبق نقشه پیش بریم ، حتی اگه زنش بشم دست به من نمی زنه !
امیر مثل کف دستش تو رو می شناخت .
نقشه ای که کشید مو به مو روی تو جواب داد ، حتی گفت حاضرم قسم بخورم سند عمارتو زیرلفظی می ده !
راستش برای من و پویان زیاد مهم نبود ، ما زیاد به ازدواج اعتقاد نداشتیم ، یه برگه بود که امضا می شد ، مهم این بود که بعدش ما به پولمون می رسیدیم و می رفتیم ترکیه .
و خب من وارد زندگیت شدم ، با پشتیبانی کامل امیر ، طمع 200 ملیون تومان باعث شده بود بازیگر خوبی بشم ، اما تو من رو هر لحظه غافلگیر تر کردی ، تو از اون آدمی که توی ذهنم مجسمت می کرد خیلی خیلی بهتر بودی ، تو بهترین آدمی بودی که توی زندگیم دیدم ، اینو وقتی کاملا فهمیدم که حمله ی آسم داشتم .
من_ههه ! پس حداقل آسمت راست بود !
پروا_آره … فقط آسمم راست بود ، همین راستی باعث شد بفهمم تو چقدر مهربونی ، هر روز به خودم فحش می دادم که چرا وارد این بازی شدم ؟
اما هر بار امیر و پویان با حرف رفتن و رسیدن به آرزوهامون منو ترغیب می کردن به ادامه دادن .
تا اینکه اونروز به من پیشنهاد ازدواج دادی ، دلم سوخت .
تو می تونستی آرزوی هر دختری باشی ، تو دقیقا همون شاهزاده ی سوار بر اسب سفیدی بودی که خیلی ها خوابشو می بینن .
یه دروغ سر هم کردم ، در مورد سیزده سالگیم و اینکه دوتا مرد آزارم دادن ، می خواستم منصرفت کنم .
با خودم عهد کردم اگه حتی یه روزم وقت خواستی برای فکر کردن ، از زندگیت برم گم شم .
اما بازم غافلگیرم کردی ، پا روی غرورت گذاشتی ، قبول کردی با دختری ازدواج کنی که اعتراف کرده بود دختر نیست .
پویان بعد از اینکه اومدی خواستگاری به تو زنگ زد و حرفایی که امیر بهش گفته بود بزنه رو به تو گفت .
عذاب وجدان داشت منو می کشت اما پویان هر روز به پولی که قرار بود دستمون بیاد فکر می کرد .
امیر هم مطمئن بود دیر یا زود تو عمارت به من می بخشی و من از صمیم قلبم آرزو می کردم تو اینکارو نکنی .
اما به یه ماه نکشیده تصمیمتو گرفتی ، توی دفتر ثبت اسناد التماست کردم اما فایده نداشت .
همه چی طبق نقشه ی امیر پیش رفت ، تو سند رو زیرلفظی به من دادی !
قرار بود همون شب بعد از رستوران ، دم در خونه ، من یه بازی در بیارم و بگم امشب رو می رم خونه ی پویان ، می دونستم با چند قطره اشک دلت راضی می شه و فکر می کنی می ترسم ، اما اونشب ، فقط اونشب طبق گفته ی امیر پیش نرفتی !
به خودم اومدم و دیدم شمالیم !
اولش ترسیدم ، اما بعد فکر کردم این یه نشونس ، برای چند ساعت به خودم آسون گرفتم ، گفتم با سرنوشت پیش برم .
اون روز کنار دریا … کنار تو بهترین روز زندگیم بود .
تا اینکه شب وقتی توی ویلا بودیم حس کردم می تونم گذشتمو فراموش کنم ، تو مردی بودی که هر دختری آرزوشو داشت .
وقتی بهم نزدیک شدی ، خودمو سپردم دستت ، بازم با خودم شرط کردم ، اگه امشب منو مال خودت کنی ، همه چیزو بهت می گم و بعد التماست می کنم طلاقم ندی و بذاری کنیزیتو کنم .
اما بازم … دوباره غافلگیر شدم … تو به خاطر من به تموم احساسات مردانه ت غلبه کردی … به خاطر دختری که فکر می کردی ترسیده !
به جاش برام قصه گفتی ، قصه ی غصه ی تنهاییت رو … و من با هر کلمه که گفتی از وجدان دردناکم به خودم پیچیدیم ، چیکار داشتم با قلب ترک خوردت می کردم !
وقتی خوابت برد ، کیفم رو برداشتم و رفتم طبقه ی بالا .
به کتابخونه پناه بردم و موبایلم رو برداشتم و به پویان زنگ زدم ، التماسش کردم دست برداره ، و اون فقط فحش می داد که چرا با تو رفتم شمال .
بالاخره گوشی رو امیر از پویان گرفت ، تهدیدم کرد اگه همین فردا برنگردیم پویان رو می کشه .
گفت روزگارمون رو سیاه می کنه … من فقط اشک ریختم و با وجدانم کلنجار رفتم .
اگه بلایی سر پویان می اومد نمی تونستم زنده بمونم ، کتابی شعری که پویان برام خریده بود و از کیفم در آوردم و بغل کردم .
نمی تونستم اجازه بدم امیر پویانو بکشه .
با یه بهونه تو رو راضی کردم برگردیم ، مردونه اجازه دادی برم از برادر به ظاهر بیمارم مراقبت کنم .
با جا گذاشتن ماشینت ، باعث شدی امیر یه نقشه ی دیگه برات بکشه .
نمی دونم اون آدم بیچاره رو چجوری راضی کرد و چی بهش داد اما گفت یه نفر رو پیدا کرده که نقشمونو کامل می کنه ، یه نفر که حاضر شده بود به خاطر پول ، تصادف کنه !
خود امیر پشت فرمون نشست ، به من اطمینان داد که یه جوری می زنه که نمیره ! مسخره بود !
ما عقلمونو داده بودیم دست یه آدم روان پریش !
تو ! توی مهربون و عاشق بازم فداکاری کردی … تو جور منو کشیدی ، تو گیر افتادی .
از همون روز اول پنهانی شروع کردیم به نقل انتقال سند و جمع کردن وسایل عمارت و آماده کردن خودمون برای سفر به ترکیه .
اما بازم یه چیز طبق برنامه پیش نرفت ، یارو ، انگار زودتر از چیزی که انتظار داشتیم بهوش اومد و رضایت داد !
اون روزی که تو آزاد شدی و ما بی اطلاع از این آزادی بودیم .
امیر زنگ زد و گفت توی عمارت منتظرش باشیم ، ساعت 5 میاد و پول رو برامون میاره ، فردای اون روزم قرار بود از طریق یکی از آشناهای امیر از مرز رد بشیم .
اما تو اومدی … تو چیزی رو که نباید می دیدی ، دیدی !
من شکستنتو با بند بند وجودم احساس کردم ، هیچ توضیح و توجیهی وجود نداشت ، خودمو به تو سپردم تا انتقام شکستن غرورتو ازم بگیری .
اینطوری دیگه عذاب وجدان نمی کشیدم .
اما پویان … پویان از من دفاع کرد ، تو از پله ها افتادی و من با هر ضربه ای که بهت خورد درد کشیدم .
ما به خاطر خوشبختی خودمون نابودت کردیم .
پویان می گفت امیر این وضع رو ببینه امکان نداره پولی به ما بده .
گند زده بودیم و باید مخفیش می کردیم … یه جا ولت کردیم ، بعد از اینکه پویان به پهلوت چاقو زد مطمئن بودم زنده نمی مونی ، حالا دیگه مسئله شکستن قلبت نبود … حالا ما قاتل بودیم !
توی مسیر برگشت من مثل اسفند روی آتیش شدم ، توی سر صورتم کوبیدم ، داد زدم ، هوار کردم پویان فقط عربده می زد که ساکت شوم اما …
خدا خیلی زود انتقام قلب پاکتو از ما گرفت ، سر و صدای من و عصبانیت پویان کار دستمون داد .
***
شانه های نحیفش لرزید و اشکش جاری شد ، سر پایین انداختم .
پروا … زنی که از جانم برایش مایه گذاشته بودم ، دست نشانده ی امیر بود .
در میان هق هقش نالید .
_تصادف کردیم ، با یه کامیون ، جلوی چشمای خودم سر پویان کنده شد … پویان … مرد !
اون مرد و من زنده موندم تا تقاص جفتمونو پس بدم ، تا یک ماه بعد از اون تصادف من توی کما بودم ، وقتی به هوش اومدم ، همون مردی که اون اولا امیر رو بهمون معرفی کرد به دیدنم اومد ، گفت که دکترا گفتن دیگه نمی تونم راه برم … گفت به عنوان حق السکوت یه مقدار پول بهم می ده و من رو می فرسته کرمانشاه ، خونه ی خونواده ی پدر واقعیم .
راهی جز قبول نداشتم ، حالا بی پناه تر و تنها تر از همیشه شده بودم . این شد که اومدم اینجا ، این خانوم که دیدیش عمه ی واقعیمه ، تنها کسی که از کل خونواده ی واقعیم باقی مونده .
اون مرد ، منو سپرد به عمه م و رفت … اما هنوز تقاص پس دادن من تموم نشده بود … تقریبا یک سال پیش بود که متوجه شدم یه درد بی درمون افتاده به جونم … یه درد که خوب می دونم به خاطر تموم ستمیه که در حق تو کردم ، دارم کم کم از داخل متلاشی می شم … حقمه … باید زودتر از اینا به سرم می اومد .
دستی به صورت رنگ پریده اش کشید و با آه بلندی ادامه داد .
_ازت خواستم بیایی اینجا که بدونی چرا الان عمارتت دست امیره ، خواستم ببینی من تقاص کارمو دارم پس می دم ، خواستم بفهمی خدا خیلی هواتو داره ، ما بد کردیم ، بدم دیدیم .
پوفی کشیدم .
_از کجا فهمیدی زنده موندم ؟
_امیر گاهی زنگ می زنه … نمی دونم شاید می خواد مطمئن بشه هنوز قفل دهنم باز نشده … از لا به لای حرفاش متوجه شدم که زنده موندی .
سری تکان دادم ، ویلچرش را کمی جلو تر آورد
_فرداد … می شه یه چیزی بپرسم ؟
نگاهش کردم ، نی نی چشمانش می لرزید .
_بپرس !
_چرا هنوز طلاقم ندادی ؟
***
نفس :
با کمک عمو و زن عمو از تخت پایین آمدم ، درد تا مغزم پیچید ، دنده هایم توی سر خودشان می زدند و جای بخیه ام تیر می کشید ، اما همین که دیگر لازم نبود در بیمارستان بمانم خوشحالم می کرد .
کامدین یک گام جلو تر می رفت و نگرانی عمیقش را مدام با حرفهایش نشان می داد .
” مواظب باشین … آروم تر … درد نداری … یواش ”
و من با تمام درد بدنم به او و مهربانی شیرینش لبخند می زدم .
سبحان ماشینش را آورده بود مقابل بیمارستان تا لازم نباشد مسیر حیاط را پیاده بروم .
از دو روز پیش فرداد را ندیده بودم ، حتی نمی دانستم کجا رفته ! و این بدجوری من و دلم را می ترساند … اگر دیگر هیچوقت برنگردد ؟!
سوار ماشین که شدیم کمی از فشار و درد کاسته شد و تنوانستم نفس راحتی بکشم .
تمام طول مسیر همه ساکت نشسته بودند ، امید داشتم کامدین و سبحان صحبتی در مورد فرداد کنند اما … زهی خیال باطل !
کجایی فرداد ؟
زندگی ام در این دو روز ، در نبود فرداد روی دور کند افتاده بود ، حالا که می دانستم من را دوست دارد ، حالا که مطمئن بودم عاشقش شدم ، رفته بود دنبال کاری که انگار همه می دانستند چیست به جز من !
به ویلای عمو یوسف که رسیدیم ، حس بازگشت به بهشت رو داشتم ، فکرم مشغول این بود که دیگر هیچوقت … هیچوقت به جهنم خانه ی عمو وحید برنخواهم گشت !
بعد از آنکه به کمک عمو روی تخت راحت اتاقم خوابیدم ، پلک بستم و با لذت هوای اطراف را به ریه کشیدم ، بوی آزادی می داد !
نفهمیدم کی خوابم برد ، اما مسکن های جور واجور و البته آرامش اتاق خواب باعث شد یک خواب طولانی و عمیق داشته باشم .
_نفس ؟
به زور پلک باز کردم ، دریای مهربان چشمانش را مقابلم دیدم .
_ببخش بیدارت کردم … اما باید دارو بخوری .
لبخندی زدم و کمی خودم را بالا کشیدم و قرص را از دستش گرفتم ، لبه ی تخت نشست .
_خوب خوابیدی ؟
_آره ، راحت ترین خوابی بود این اواخر داشتم.
_خدا رو شکر ، دردت کمتر شده .
_خیلی بهترم .
_نفس … چرا نمی پرسی ؟
تعجب کردم .
_چیو ؟
لبخندی زد .
_چیزی که از صبح داری داری مزه مزش می کنی .
لب گزیدم و سر پایین انداختم .
با همان لبخند مهربانش ادامه داد .
_فرداد دیشب زنگ زد ، حالتو پرسید ، گفت یه کم کارش طول می کشه .
دندانم بیشتر و بیشتر در لب فرو رفت .
_نگران نباش نفس … بر می گرده ! من فردادو می شناسم … اونقدر خاطرتو می خواد که حاضره دنیا رو برا تو زیر و رو کنه ! بهش وقت بده .
وقتی دید سر شرمم را نمی توانم بلند کنم آرام از جا برخاست و از اتاق بیرون رفت .
***
آوا با دیدنم جیغی کشید و به طرفم دوید .
از ترس اینکه تنواند شادی اش را کنترل کند و در آغوشم بپرد یک گام عقب رفتم .
اما عاقل تر از این حرفها بود ، فقط محکم گونه ام را بوسید و دست سالمم را گرفت و کمک کرد از پله ها بالا بروم .
بعد از بیست روز به دانشگاه برگشتم ، گرچه کامدین و عمو اصرار داشتند تا باز شدن گچ دستم در خانه بمانم ، اما دلم هوای دانشگاه را کرده بود ، البته دانشگاه را بهانه کردم ، بیشتر می خواستم از فکر اینکه فرداد کجا غیبش زده بیرون بیایم .
وارد کلاس که شدیم نصف بیشتر همکلاسیها روی سرم ریختند ، هیچوقت فکر نمی کردم اصلا من را بشناسند چه برسد به این که نگرانم شوند .
_اینجا چه خبره !
صدای تهدید آمیز سبحان باعث شد همه به سرعت برق سر جای خودشان بنشینند ، نگاه اخم آلود سبحان روی جمعیت چرخید و به من افتاد ، به وضوح اخمش باز شد .
_ خانوم خسروی ! چه عجب ، تشریف آوردید بالاخره ! کجا تشریف داشتید ؟
خیلی سعی کردم جلوی خنده ام را بگیرم ، همین دیروز آمده بود ویلا و با کتی من را برده بودند دکتر تا دنده هایم را چک کند .
_ببخشید استاد ، مشکلی پیش اومده بود ، یه مقدار مریض بودم .
اخمی ساختگی تحویلم داد .
_بعد از کلاس گواهی پزشکتون رو تحویلم بدید .
چشمی گفتم و او سری تکان داد و مشغول درس شد .
اما هیچ چیز از درس نمی فهمیدم ، در واقع گوش نمی دادم ، دستم را از زیر مقنعه به گردنم و جای خالی ویالن طلایی رساندم ، فرصت نشد بعد از عمل ویالن را از فرداد پس بگیرم .
یک جمله مدام و مدام در سرم تکرار می شد .
” و من نت به نت … می نوازمت ”
آخ فرداد کجا رفتی ! کامدین و سبحان هیچ نمی گویند … چه راز بزرگی هست که گفتنش مجبورت می کند اینهمه دور شوی !
چقدر نبودنت طاقت فرساست ، چقدر حس ناامنی می کنم وقتی وجودت مثل یک کوه پشت سرم نیست .
کجایی فرداد ؟ کجایی تا حس کنم هیچ چیز در دنیا عذاب آور نیست ؟
بی حس امنیت چشمانت چه کنم مرد ؟
کلاس تمام شد و من هنوز با مخاطب دوست داشتنی خیالم درد دل می کردم ، آوا کیفش را بست و زیر گوشم گفت .
_من بیرون منتظرتم .
کلاس خالی شد و من ماندم و سبحان ، چیزی که در این دو ترم خیلی اتفاق افتاده بود ، به طرف میزش رفتم .
_حالا واقعا گواهی پزشک می خواین ؟
خندید .
_اذیت نشدی سر کلاس ؟
_نه ، دیگه باید میومدم .
_خدا رو شکر ، کلاس بعدیتون چه ساعتیه ؟
_بعد از ناهاره .
_اگه احتیاج به استراحت داشتی بیا دفتر من ، خودم کلاس دارم ، می تونی راحت استراحت کنی .
_نه ممنون ، می رم بوفه .
_به هر حال تعارف نکن .
نفس عمیقی کشیدم .
_سبحان خان … می شه یه چیزی بپرسم ؟
تلخندی زد .
_راجع به فرداد ؟
سر پایین انداختم .
_آره .
_برمیگرده و خودش توضیح می ده ، از خودش بشنوی بهتره .
_آخه …
_مطمئن باش برمی گرده .
سری تکان دادم و تشکری کردم و از کلاس بیرون زدم .
دم در بوفه از آوا خواستم برود و غذا سفارش بدهد ، بعد از رفتن او موبایلی که عمو یوسف تازه برایم خریده بود را از کیف بیرون کشیدم .
تصمیمم را گرفته بودم ، اگر کسی قرار باشد توضیح دهد فرداد برمی گردد یا نه کسی نیست به جز خودش .
شماره اش را از همان روز شوم ، حفظ کرده بودم ، امکان نداشت دیگر هیچ وقت شماره ی فرشته ی نجاتم را از یاد ببرم .
با استرس شماره را گرفتم ، آنقدر بوق خورد تا قطع شد ، دوباره گرفتم ، بازهم بی جواب ، یک بار دیگر …
دیگر داشتم نا امید می شدم که صدای زن مسنی در گوشی پیچید .
_بفرمایید .
نا امید شدم … یعنی اشتباه گرفته بودم ؟
_الو ببخشید … انگار اشتباه گرفتم .
_با کی کار دارید ؟
با تردید پرسیدم .
_همراه آقای پارساست ؟
_بله … بله !
تعجب کردم ، یعنی مادرش بود ؟
_خانوم عذر می خوام ، می تونم با آقای پارسا صحبت کنم ؟
_نیستن الان .
_می تونم بپرسم کجا هستن ؟
_الان بیمارستان هستن ، گوشیشونو جا گذاشتن .
قلبم فرو ریخت ، برای اینکه نیوفتم دستم را به چهارچوب در بوفه گرفتم .
_بیمارستان ؟ بیمارستان چرا ؟ چی شده ؟ حالشون خوبه ؟
_بله … خودشون خوبن … خانومشون بیمارستانه ، ایشون همراهش هستن .
_خا …
دنیا دور سرم چرخید ، خانمش ؟ خانمش یعنی … یعنی زنش … همسرش ! فرداد … فرداد مگر زن داشت ؟
گوشی از دستم سر خورد و روی زمین افتاد ، خودم را روی سکوی کنار ورودی بوفه انداختم تا نقش بر زمین نشوم .
فرداد … مردی که تمام فکر و ذکرم را مشغول خودش کرده بود … زن داشت ؟
من عاشق یک مرد متاهل شدم ؟!
_نفس ؟ نفس چی شدی ؟
به بازوی آوا چنگ زدم ، سریع اسپری ام را از کیفم بیرون کشید و به دستم داد .
نفسم که جا آمد بازوی او را بیشتر فشردم ، تنها راه چاره ای که به ذهن قفل شده ام می رسید را به زبان آوردم .
_آوا … تورو خدا … یادته یه مردی اومده بود در دانشگاه گفته بود بیای بیمارستان به من زنگ بزنی ؟
کنارم نشست .
_آره ، یادمه .
_شمارشو هنوز داری ؟
_گمونم ، اما برای خودتم نوشتمش !
صدایم بالا رفت .
_الان میخوام !
با نگرانی گوشی اش را از کیف بیرون کشید و شروع کرد به گشتن .
_آهان ایناهاش !
مغز از کار افتاده ام شروع کرد به کار کردن ، گوشی را از دست آوا کشیدم و شماره را وارد موبایل خودم کردم .
برخاستم و کیف بر شانه انداختم .
_کجا نفس ؟
همانطور که به طرف در دانشگاه می رفتم گفتم .
_باید برم ، کلاس بعدیو نمیام .
_نفس صبر کن منم بیام ، دختر تو هنوز حالت خوب نیست .
بی توجه به درد دنده ام سرعتم را بیشتر کردم .
_می خوام تنها باشم !
به در دانشگاه رسیدم ، از خیابان رد شدم و شماره را گرفتم .
به سه بوق نکشیده جواب داد .
_الو ؟
هرچه کردم به ذهنم نرسید فامیلی او چیست ، هیچوقت از زبان کسی نشنیده بودم .
بی خیال احترام شدم .
_آقا امیر !
لحنش رنگ تعجب گرفت.
_شما ؟
_من … نفسم !
سکوت چند ثانیه ایش نشان داد تا چه اندازه جا خورده است .
_نفس !
_بله … شما به دوستم گفته بودید یه سری چیزا رو من نمی دونم … چی راجع به فرداد می دونید ؟
_فقط فرداد نیست ، یه چیزاییم هست که در مورد عموت می دونم .
_همشو می خوام بدونم !
_اینجوری نمی شه ، باید حضوری ببینمت .
_کجا و کی ؟
_همین امروز ، چون من امشب دارم از ایران می رم ، اتفاقا بهترین موقع زنگ زدی ، تا یه ساعت دیگه بیا رستوران … .
نگاهی به ساعتم کردم .
_یه ساعت دیگه اونجام !
***
در رستوران را هول دادم و وارد شدم ، به طرز عجیبی خلوت بود . خیلی راحت توانستم امیر را پیدا کنم ، با آن هیکل درشت ، پشت میز ظریف رستوران مضحک به نظر می رسید .
با دیدن من از جا برخاست ، به دست وبال گردنم خیره شده بود ، سعی کردم خودم را بی تفاوت نشان دهم ، صندلی مقابلش را بیرون کشیدم و بی تعارف نشستم .
_سلام !
لبخند کمرنگی زد .
_راستش … فکر نمی کردم بعد اون همه کتکی که خوردی ، سرپا ببینمت … چه جون سختی هستی تو !
تلخندی زدم .
_زندگیه دیگه !
نشست .
_خب … چی می خوری ؟
_نیومدم اینجا غذا بخورم … منتظرم بشنوم … گرچه اولش می خوام بدونم که چرا خواستی برای من توضیح بدی ؟
خندید ، انگشتانش را در هم گره کرد و روی میز گذاشت .
_من … من آدم خوبه ی ماجرا نیستم ! اما به تو مدیونم ، به اندازه ی یه زندگی به تو مدیونم !
ابرویم بالا پرید .
_به من ؟ چرا ؟
_ببین دختر ! من همه جور کثافت کاری توی زندگیم کردم … اما کاری که عموت به من دستورشو داد … از همش بدتر بود … باید بدونی با چه جونوری طرفی ، حالا که ازش شکایت کردی بهترین فرصته ! من امشب از ایران می رم ، میرم خودمو گم و گور می کنم … اما عموت باید بمونه و ببینه و بکشه !
_چی می خوای بگی ؟
پوزخندی زد .
_ماجرا بر می گرده به 23 سال پیش !
***
” بیست و سه سال قبل – کرمانشاه ”
راوی :
در را باز کرد و خودش را داخل خانه انداخت ، بعد از تماس زهره ، نفهمید چطور خودش را تا خانه رساند .
_زهره ! چی شد ؟ پیداش کردی ؟
زهره با آن قد کوتاه و هیکل گردش ، رنگ پریده و شلخته از اتاق بیرون آمد ، با دیدن ترمه باز هم گریه اش گرفت .
_ترمه … خاک به سرم شد … همه جا رو گشتم … نبود ، علی رفته بازم بگرده .
زانوی ترمه بی حس شده بود .
_چرا زهره ؟ واسه چی در حیاطو باز گذاشتی ؟
زهره هق زنان روی زمین افتاد .
_به قرآن ، به پیر … به پیغمبر در بسته بود .
ترمه مثل بمب منفجر شد .
_بسته بود … بسته بود … د آخه بچه ی دو ساله از در کشیده بالا رفته بیرون ؟
و دوباره کیفش را برداشت و به طرف در رفت .
قبل از رفتن انگشت تهدیدش را به طرف زهره نشانه رفت .
_دعا کن یه تار مو از سر دخترم کم نشه !
طول حیاط را دوید ، همین که در را باز کرد ، سرش داخل شکم کسی رفت !
_ترمه ! آروم !
سر بلند کرد ، آخ خدا را شکر !
_احسان !
احسان از سر راه کنار رفت تا ترمه در را ببندد .
_وقتی دیدم اونطوری هول و کلافه از کارخونه بیرون زدی اومدم دنبالت ، نگران شدم ، چی شده ؟
اشک ترمه بالاخره در آمد .
_احسان بیچاره شدم … دخترم … دخترم !
_دخترت چی ؟
_امروز بابا مامانم نبودن ازش نگهداری کنن زنگ زدم عمش اومد … توی حیاط نشسته بودن ، عمه ش میره براش غذا بیاره ، نمی دونم حواسش کجا بوده در حیاطو باز گذاشته … وای احسان … بچه م … دخترم گم شده .
رنگ از روی احسان پرید .
_بیا سوار شو ، اونقدر می گردیم تا پیداش کنیم .
***
از پشت پنجره ی اتاقش ترمه را دید که سراسیمه از کارخانه بیرون میدود ، بدون اینکه از او اجازه بگیرد می رفت .
پوزخندی زد ، پس بالاخره خبر را شنیده !
به یک دقیقه نکشیده بود که احسان را دید که دوان دوان پشت سر ترمه رفت .
مشتش گره شد ، انگار شایعات پر بی راه هم نبودند !
نه ! امکان نداشت به احسان اجازه بدهد که ترمه را تصاحب کند ، آنهم بعد از اینهمه دردسر !
گرچه احسان حریف قدری به حساب می آمد .
جوان ، خوش برخورد ، دلفریب و از همه مهم تر مجرد بود !
اما اگر قرار باشد مانع رسیدنش به ترمه شود ، احسان را هم از این بازی حذف می کرد .
برای راحت تر شدن کار احسان آن بچه ی مزاحم را از سر راه برنداشته بود !
ترمه باید مال خودش می شد ، این دختر فقط سهم او بود .
***
دو ماه از گم شدن دخترک می گذشت ، انگار آب شده و به زمین فرو رفته بود !
همه به جز ترمه مطمئن بودند که طفل معصوم مرده !
حتی پلیس هم آب پاکی را روی دستشان ریخت .
احسان بیشتر از هر چیز نگران ترمه بود ، او داشت تعادل روانی اش را از دست می داد .
ترمه سختی های زیادی را تحمل کرده بود اما این یکی با همه فرق داشت !
این دختر ، سختی یک ازدواج در نوجوانی ، بارداری در سن پایین و حتی مرگ همسرش ، آن هم در ماه آخر بارداری را چشیده بود اما بی خبری از پاره ی جگرش ، او را در هم شکست .
احسان نقطه به نقطه ی شهر را زیر و رو کرده بود اما هیچ !
آن روز هم ترمه غرق در فکر پشت میزش نشسته بود ، در این یک ماهی که سرکارش برگشته بود ، فقط مثل مجسمه می نشست و به برگه های جلوی دستش خیره می شد .
صدای تلفن او را از جا پراند ، خط داخلی بود .
_بله ؟
_خانوم توحیدی ! تشریف بیارید دفتر من .
_چشم جناب رئیس .
کارش تمام بود ، حتما خسروی بزرگ می خواست اخراجش کند … حق هم داشت !
با این وضعیت حواس پرتی او تا همین جا هم زیادی مراعاتش را کرده بودند ، کاش احسان امروز کارخانه بود و وساطتش را می کرد .
با ترس و لرز دستگیره ی در را چرخاند و با سرکی کوتاه ، وارد اتاق شد .
_سلام جناب رئیس !
بر خلاف تصورش ، لبخند گشادی روی لبهای رئیس همیشه بد عنقش بود .
_خانوم توحیدی ، بفرمایید لطفا .
با تردید در را پشت سرش بست و روی دورترین صندلی به رئیس نشست ، تجربه ثابت کرده بود با او چشم در چشم نشود بهتر است بنابراین به نقطه ای روی میزش خیره شد .
_امری داشتید جناب خسروی ؟
_از دخترت چه خبر ؟
جا خورد ، انتظار نداشت رئیسش این سوال را بپرسد .
بغضش را به زور قورت داد ، با این حال هنوز هم صدایش می لرزید .
_الان دو ماه که گم شده … به هر دری زدیم فایده نداشته.
رئیس صندلی اش را عقب کشید و برخاست .
_می دونی من چقدر نفوذ و پارتی همه جا دارم ؟
ترمه با تعجب سر بلند کرد ، نمی فهمید این چه ربطی به سوال قبلی دارد ؟
_ب … بله !
لبخند رئیس عمق بیشتری گرفت .
_من می تونم کمکت کنم که بچه رو پیدا کنی !
یک لحظه قلب ترمه از هیجان ایستاد .
_واقعا ؟
_واقعا !
رئیس از جا برخاست و به طرف ترمه رفت و یک قدمی اش ایستاد .
_اما یه شرط داره !
ترمه سر پایین انداخته اش را کمی بالا آورد .
_چه شرطی ؟
رئیس صندلی کنار ترمه نشست ، این رفتار او ترمه را به شدت معذب می کرد .
_ببین دختر … روزی که برای استخدام اومدی اینجا ، من حتی یه نگاهم به مدارکت ننداختم … من خودتو دیدم ، به دلم نشستی ، توی این شیش ماهی هم که داری کار می کنی هرروز بیشتر ازت خوشم اومد ، من می تونم تورو به همه ی آرزوات برسونم ، می تونی توی پول شنا کنی ، من کاری می کنم خوشبخت ترین زن دنیا بشی !
مغز ترمه قفل شده بود ، نمی فهمید منظور رئیسش چیست ، او زن داشت ، و حتی یک پسر داشت ! پس این حرفها ؟!
_من … من متوجه نمی شم ؟
دست رئیس آرام روی زانوی لرزان ترمه نشست ، آنقدر شوکه شد که نتوانست عکس العملی نشان دهد .
_می خوام مال من باشی ! صیغه ی نودونه ساله !
ترمه برای چند ثانیه به رئیسش خیره شد ، کمی طول کشید تا مغزش شنیده اش را درک کند .
یکباره از جا جست بلند داد کشید .
_اصلا می فهمین چی میگین ؟ … دیوونه شدین ؟ … شما … شما …
رئیس در کسری از ثانیه یه سوی او هجوم برد و با دست پهن و بزرگش دهن او را گرفت و بدن نحیف ترمه را به دیوار کوبید .
_چته رم کردی ؟ بخوای داد و هوار کنی ، آبروریزی راه بندازی بد میبینی ! تو با من راه بیا … از دنیا بی نیازت می کنم .
ترمه مثل یک آهوی افتاده در دام تقلا می کرد ، اما این مرد در مقابل او ، غولی بود !
با آخرین توانش پا روی پای او کوبید و با هردو دست هولش داد ، همان یک مقدار سست شدن رئیس کافی بود تا ترمه از زیر دستش فرار کند .
جیغ کشید .
_کثافت ! کی به تو اجازه داده به من دست بزنی ؟ چی فکر کردی با خودت ؟ که من اونقدر کثیفم که خودمو به تو بفروشم ؟ بی شرف !
صورتش از شدت ضرب سیلی به یک طرف چرخید ، سکندری خورد و روی صندلی کنار در افتاد ، این اتفاق همزمان شد با باز شدن ناگهانی در .
_وحید چی شده ؟
احسان هاج و واج وارد اتاق شد .
وحید غرید .
_به تو مربوط نیست … برو بیرون !
چشم احسان از صورت بر افروخته ی برادرش به گوشه ی پاره شده ی لب ترمه افتاد .
_ترمه !؟ یا امام غریب !
به طرف ترمه رفت ، اما قبل این که دستش به او برسد ، ترمه برخاست ، گوشه ی لبش را با لبه ی آستینش پاک کرد ، از احسان رد شد ، مقابل وحید ایستاد ، انگشت اشاره اش را جایی بین دو چشم وحید چند بار تکان داد و بلند غرید .
_حتی جنازه ی منم روی دوش تو یکی نمی افته ! لجن !
و به سرعت برق از اتاق بیرون زد ، احسان نگاه دیگری به برادرش انداخت و نگاهی به در .
_فردا استعفا نامه ی من و خانوم توحیدی رو به دستت می رسونم وحید ، دیگه نمی خوام دور و بر اون ببینمت !
وحید یقه ی برادر ته تغاری اش چسبید .
_حرف دهنتو بفهم احسان … من از تو بزرگترم !
احسان دست برادرش را با زور از یقه اش کند و پوزخندی زد .
_مگه بزرگتری فقط به سنه ؟ … من به جهنم … از روی زن و بچه ت خجالت بکش .
این را گفت و به طرف در رفت .
_احسان … !
در آستانه ی در ایستاد ، وحید ادامه داد .
_اون دختر مال منه … سر راهم وایسی سر به نیستت می کنم !
احسان سری به تاسف تکان داد
_بچرخ تا بچرخیم داداش !
***
احسان که در را پشت سرش به هم کوبید و رفت ، وحید منفجر شد .
کتش را در آورد و به زمین کوفت ، تمام وسایل روی میزش را به ضرب روی زمین پرت کرد ، به صندلی کارش لگد زد ، به دیوار مشت کوبید ، چوب لباسی را انداخت و هوار کشید .
یکباره ساکت شد وسط ریخت و پاش های اتاق بی حرکت ایستاد ، سرش را میان دستانش گرفت و به زمین خیره ماند ، چیزی حدود ده دقیقه !
بعد ناگهانی از جا کنده شد و به طرف تلفن هجوم برد ، از میان وسایل کف اتاق جمعش کرد و به پریز زد .
پووف ! کار می کرد !
شماره را گرفت ، خیلی طول کشید تا پاسخی بشنود .
_الو ؟
_الو سعید ؟ کدوم گوری بودی ؟
صدای سعید به لرزه افتاد .
_شرمنده آقا توی اتاق نبودم .
_خوش ندارم الکی معطل شم ! چندبار بگم تا توی کله ی پوکت فرو بره ؟
_خجالتم آقا ، دیگه تکرار نمی شه .
_چه خبر از دختره ؟
_هنوز پیش همون خونوادس که دستورشو داده بودین !
_مدارکش رو درس درمون جعل زدین یا فردا پس فردا گندش در میاد ؟
_نه آقا ، یارو کارش درسته ، مو لا درز کارش نمی ره .
_بهتره همین طوری باشه که می گی ! خونوادهه چطورن ؟ دختره رو می خوان ؟
_بله آقا ، گفتم که یه پسر دارن ، همیشه یه دخترم می خواستن ، اما زنه دیگه نمی تونه بچه دار شه .
_خوبه ! بهشون بگو می تونن نگهش دارن .
_واقعا ؟
_مگه من با تو شوخی دارم احمق بی شعور ؟
_نه آقا … ببخشید .
_سعید گند نزنی یه وقت ها ! اگه مدارک دختره رو خوب جعل نزده باشه می فهمنا !
_نه آقا خیالتون راحت .
پوفی کرد و گوشی را روی تلفن کوبید .
چقدر دلش می خواست همان روز که دستور داده بود سعید بچه ی ترمه را بدزدد ، آن طفل مزاحم را بکشد و از دستش خلاص شود ، تحمل اینکه ترمه به یک نفر دیگر محبت کند را نداشت ، حتی اگر آن شخص بچه اش باشد ، به علاوه ، امکان نداشت بتواند ترمه را با بچه ی مرد دیگری تحمل کند .
اما وقتی سعید بچه را تحویل وحید داد ، او هر کاری کرد نتوانست شر بچه را کم کند ، لعنتی چشمان مادرش را داشت !
در عوض او را فرستاد تهران ، پیش خانواده ای که از طریق سعید می دانست یک دختر بچه می خواهند .
پوزخندی زد .
_دیگه خواب دخترتو ببینی ترمه !