رمان گلامور پارت ۲

4.5
(10)

نگاه از چشمانش میگیرم و به سختی لب میزنم

 

– باشه .

قدمی فاصله میگیرم و قبل از آن که حرف دیگری بزند به سالن برمی گردم.

 

تمام مدت حضور مادرش در خانه لبخند میزنم.

تظاهر می کنم

و در جواب نصیحت‌ها و شگردهای زنانه ای که برای به دام انداختن پسرش برایم می گوید تنها چشم تحویل میدهم.

 

بالاخره زمان هر چند سخت و طاقت فرسا سپری میشود .

وقت رفتن فرا می رسد و همه چیز با یک خداحافظی پایان می یابد.

 

نگاه خسته ام را از عقربه های ساعت که از نیمه شب هم گذشته بودند میگیرم و از روی کاناپه بلند میشوم.

 

حوصله نداشتم …

نمیخواستم منتظر برگشت هامون به خانه بمانم.

ترجیح میدادم دیگر امشب با او چشم در چشم نشوم.

 

به سمت اتاقم راه میفتم و میان راه لامپ های روشن مانده در سالن را یکی یکی خاموش میکنم .

 

وارد اتاقم میشوم . لباس خوابم را میپوشم .مسواکم را میزنم و روی تخت دراز میکشم .

 

هوا کمی گرم است ، دلم حمام میخواهد اما پلک های سنگین شده ام حتی فرصت تصورش را هم نمی دهند.

 

هنوز کامل غرق نشده ام و میان خواب و بیداری معلق مانده ام که با صدای برهم کوبیده شدن درب ورودی پلک میزنم و وحشت زده سر جا می نشینم.

 

هاج و واج دور و اطرافم را نگاه میکنم .

هامون برگشته بود؟

خم میشوم آباژور را روشن میکنم و از تخت پایین می ایم

 

دستی به موهای درهم ریخته ام میکشم و پس از گذشت چندثانیه ترس و اضطراب را کنار میگذارم و از اتاق خارج میشوم.

 

سکوت و تاریکی مطلقی که خانه را فرا گرفته بود کمی می ترساندم .

 

لحظه ای می ایستم و اجازه میدهم چشمانم به این تاریکی عادت کنند .

 

دیدم که بهتر میشود باز هم راه می افتم . جلو می روم و همزمان چشمانم در اطراف می چرخد.

 

بالاخره می بینمش .

در آن تاریکی روی مبل تک نفره ای نشسته و سرش را میان دستانش گرفته بود.

 

می ایستم . دست روی دیوار کنارم میکشم و کلید برق را میزنم .

 

فضا کمی روشن میشود و حالا واضح تر می بینمش .

 

با قدم های لرزان جلو می روم .

نزدیکش میشوم و به آرامی صدایش میزنم

 

-هامون

 

جواب نمی دهد ، هیچ حرکتی نمی کند انگار که اصلا صدایم را نشنیده است.

 

با تردید دست جلو میبرم شانه اش را لمس میکنم لب باز میکنم باز هم صدایش بزنم که دستم را با شدت پس می زند و به عقب هلم میدهد

 

ضرب دستش تعادلم را برهم میزند و محکم روی زمین پرت میشوم.

 

از دردی که در جانم میپیچد ناله خفیفی سر میدهم اما با صدای فریاد بلندش در دم خفه میشوم.

 

– کــثـافـت…

 

ناباور نگاه میکنم …

چهره سرخ شده از عصبانیتش را…

رگ‌های متورم گردنش را …

فک منقبض شده اش را…

 

برمی‌خیزد ، چنگی به یقه پیراهنش می زند و همانطور که در اطرافم قدم می زند می پرسد

 

– چی برات کم گذاشتم این دوسال؟خرجتو ندادم؟ کتکت زدم؟ بهت توهین کردم؟

 

گیج شده ام ، نمیدانم چه می گوید ، نمیفهمم

 

می ایستد و خیره در چشمان منی که قالب تهی کرده ام با خشم می غرد

 

– با توام بیشرف چرا لال شدی؟ واسه مادرم که خوب بلبل زبونی میکردی.!

 

هاج و واج تنها نگاهش میکنم

شوکه شده ام

ترسیده ام.

یعنی مادرش..؟

اما او به من قول داده بود.!

 

چهره وحشت کرده ام پوزخند روی لبهایش را پررنگ تر میکند

 

– میدونی تو تقصیری نداری مقصر خودمم ، خود بی شرفم که نشستم پای اون سفره عقد و حاضر شدم جور اون هادی ک*کشو بکشم و زیرخوابشو عقد کنم .

 

از زیرخوابی که حواله‌ام می‌کند یخ میزنم ، انتظارش را نداشتم.

فکرش را هم نمیکردم روزی برسد که هامون هم همانند برادرش مرا یک زن هرجایی و هرزه بخواند.

 

– هامون..

 

صدایش میزنم ، میخواهم توضیح دهم ، همه چیز را بگویم اما فرصت نمی دهد.

خم میشود ، بازویم را چنگ میزند و از روی زمین بلندم میکند.

 

– چیکار میکنی؟

 

جواب نمیدهد و بی توجه به تقلاهایم من را به دنبال خود کشان کشان به سمت اتاق خواب می‌برد.

 

درب نیمه باز اتاق را با لگد باز می کند و با شدت به عقب هلم میدهد.

 

با ضرب روی تخت پرت میشوم و تا میخواهم به خود بیایم روی تخت می آید و تنم را میان زانوهایش قفل میکند.

 

هق میزنم و با التماس صدایش میزنم

 

-هامون…

 

اهمیتی نمیدهد ،به جان دکمه های پیراهنش می افتد و خیره در چشمانم می‌غرد

 

– آدمت میکنم…

 

پیراهنش را از تن بیرون می کشد و با خنده ادامه میدهد

 

– بلایی امشب به سرت بیارم که دیگه هوس خوابیدن باهام از سرت بپره…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غثیان

  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست…
رمان کامل

دانلود رمان اردیبهشت

  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
..
2 سال قبل

پارت گذاری به چه صورته؟

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x