رمان گلامور پارت ۱۸

4.6
(11)

 

 

روز می گذرد

هفته تمام میشود

اما آن وقتی که هامون ازش حرف میزد نمی رسد.

 

دو هفته از زمان برگشتمان به خانه می گذشت و او در تمام طول این مدت با من همانند دوسال پیش رفتار می کرد.

 

مهربان بود

محبت میکرد

نگران میشد و داشت باز هم من را همانند گذشته به خوب بودنش بد عادت میکرد.

 

با صدای چرخش کلید در قفل در به خودم می آیم .

 

از روی مبل برمی خیزم و به سرعت به سمت راهرو می روم.

 

با دیدنش بی اراده لبخندی میزنم و چند قدم فاصله میانمان را پر میکنم

 

– زود اومدی..

 

ساعد دست راستش را روی شانه‌ام میگذارد و در حالی که کفش‌هایش را در می آورد می گوید

 

– اگه ناراحتی برگردم؟

 

دستپاچه سریع جواب میدهم

 

– نه ..

 

کناره چشمانش چین می افتد و با کمی مکث در حالی که به چشمانم زل زده است میپرسد

 

– میتونم برم دوش بگیرم..؟

 

از سوالش کمی جا میخورم ، لب باز میکنم ، میخواهم جوابش را بدهم که تازه متوجه حلقه دستانم دور بازویش میشوم ..

 

معذب دستانم را پس میکشم و قدمی فاصله میگیرم.

 

حرفی نمیزند ..طعنه و تشری حواله ام نمیکند و در سکوت از کنارم رد میشود و به سمت اتاقش می رود

 

با وسواس میز شام را برایش می چینم و منتظر روی صندلی می نشینم.

 

یک ساعت می گذرد اما هیچ خبری نمی شود.

 

حمام دامادی رفته بود؟

 

کفری از جا برمیخیزم و به سمت اتاقش راه می افتم.

پشت در می ایستم … نفس عمیقی میکشم و

چند ضربه آرام به در میزنم .

 

چند ثانیه منتظر میمانم ، جوابم را که نمیدهد دست جلو میکشم و دستگیره در را پایین می کشم

 

همانطور که وارد اتاق میشدم لب باز میکنم صدایش بزنم که چشمم به او که روی تخت دراز کشیده بود می افتد.

 

دهان باز مانده ام را می بندم و با قدم های آرام جلو می روم.

 

حمام نرفته بود …اصلا حتی لباس هایش را هم عوض نکرده بود.

 

یعنی تا این حد خسته بود؟

 

نگاه دلسوزانه‌ام را از پلکهای بسته‌اش میگیریم …

 

عقب گرد میکنم تا از اتاق بیرون روم که خاموش و روشن شدن صفحه تلفن همراهش توجهم را جلب میکند.

 

یک نیم نگاه به سمت هامون که غرق خواب بود می اندازم و سپس با اضطراب تلفنش را از روی میز کنار تخت برمیدارم.

 

نام مروارید روی صفحه مثل خار در چشمانم فرو می رود.

 

دلم میخواهد جواب دهم …فحش دهم …جیغ و داد راه بی اندازم که حق ندارد با مردی که زن و بچه دارد تیک و تاک کند ..

 

دستم برای جواب دادن می لرزد که تماس قطع میشود و لحظه ای بعد پیامکی از جانبش روی صفحه نمایان میشود

 

– امشب پرواز دارم هامون…نمیخوای جوابمو بدی؟ بخدا اگه تو بگی نرو نمیرم.

 

– کمند ..

 

با شنیدن صدا وحشت زده از جا میپرم و به عقب برمیگردم.

 

نگاهش بین من و گوشی فشرده شده میان دستانم می چرخد و با اخم کمرنگی میپرسد

 

– چیکار میکنی؟

 

قدمی به عقب برمیدارم و با لکنت زمزمه میکنم

 

-هیچی ..بخواب.

 

از تخت پایین می آید ..میخواهم فرار کنم که بازویم را میگیرد و تلفن همراهش را از میان انگشتانم بیرون میکشد.

 

قفل صفحه را باز میکند …

 

پیامکی که مروارید برایش فرستاده بود را میخواند و سپس بی اعتنا به حضورم قدم به سمت درب اتاق برمیدارد که سر راهش می ایستم.

 

– نرو …

 

دستان لرز گرفته ام را به قفسه سینه اش می چسبانم و با صدای گرفته از بغضی ادامه میدهم

 

– بذار بره…

 

نگاهم نمیکند ، هیچ حرفی نمیزند و تنها از مقابل خودش کنارم میزند

 

قدم بعدی را که برمیدارد بغضم میترکد و با صدای بلندی فریاد میزنم

 

– خیانته …

 

پاهایش از حرکت می ایستد و من با هق هق ادامه میدهم

 

– زن تو منم …مادر بچه‌ات منم …تو داری به من به بچه ات خیانت میکنی …

 

برمیگردد و خیره در چشمان به اشک نشسته ام می گوید

 

– از همون روز اول قرار…

 

میان صحبتش میپرم و داد میزنم

 

– قرار …قرار …قرار…اره تو از همون روز اول حد و حدود منو مشخص کردی گفتی من هیچی تو نیستم ..گفتی فقط یه اسمم توی شناسنامه ات و وقتش که برسه طلاقم میدی …ما با هم قرار گذاشتیم ، قول دادیم این مدت کاری به کار هم نداشته باشیم…

 

چانه ام را بالا میکشم و میپرسم

 

– ولی مگه تو موندی سر قولت؟

 

در سکوت تنها عز و جز کردنم را تماشا میکند و هیچ جوابی نمیدهد …

 

اصلا مگر او جوابی هم دارد؟

 

آن شب لعنتی را فراموش کرده بود؟

 

جنینی که در شکمم بود را چه؟ آن را هم از یاد برده بود؟

 

– فکر کردی من بلد نیستم؟

 

می گویم و با نفسی بند آمده زمزمه میکنم

 

– منم میتونم …منم بلدم با صدتا مرد بپلکم…

 

مشت شدن دستانش را …

منقبض شدن چانه اش را ، می بینم و باز هم ادامه میدهم

 

– حتی میتونم بازم با هادی …

 

به سمتم که خیز برمیدارد حرف در دهنم میماسد و لال میشوم..

 

تنم محکم به دیوار کوبیده میشود و صدای عربده اش فضای اتاق را پر میکند

 

– چه گهی خوردی؟

 

دستانم را بند قفسه سینه اش میکنم و مصرانه می گویم

 

– من که حرف هادی رو میزنم رگ غیرتت باد میکنه ، آتیش میگیری …

 

چهره سرخ شده از خشم و عصبانیتش را از نظر می گذرانم و ادامه میدهم

 

– ولی وقتی نوبت خودت میرسه من باید خفه خون بگیرم ، باید قبول کنم که تو با اون دختر باشی و دم نزنم…خب اگه واسه تو بد نیست چرا واسه من بده؟ اگه تو دردت میگیره من حرف از هادی میزنم خودت چرا راه به راه مرواریدی و می‌کوبی تو سر من؟

 

هیچ جوابی نمیدهد و تنها فشار انگشتانش روی شانه هایم بیشتر میشود

 

– دوسال پیش به من گفتی دستت بهم نمیخوره ، کاری به کارم نداری ، آزادم ، گفتی من زنتم ولی فقط توی شناسنامه …اما الان من حامله ام اونم از تویی که قرار بود هیچ وقت بهم دست نزنی.

 

– میخوای آزادت بذارم؟ راهتو باز کنم؟ باشه آزادی با هر بی‌شرفی میخوای بپلک ..هر گهی میخوای بخور…

 

چشم میگیرد میخواهد قدم به عقب بکشد که پیراهنش را از پهلو به چنگ میکشم و با بغض می گویم

 

-من نمیخوام با کسی بپلکم …نمیخوام آزادم بذاری …من فقط میخوام منو ببینی …یه فرصت بدی ..

 

لبهایم را روی هم می فشارم و به سختی ادامه میدهم

 

– چی میشه یه فرصت به خودمون بدی؟ من برات کمم؟ ارزششو ندارم؟

 

حرفی نمیزند …

حتی یک کلمه هم نمی گوید..

 

دستانم را از دو طرف پیراهنش پس میکشد و فاصله میگیرد.

 

جلو نمی روم …این بار دیگر مانعش نمیشوم و فقط همانطور که به دیوار پشت سرم چسبیده بودم میپرسم :

 

– میری دنبالش؟

 

باز هم بی جواب میمانم…باز هم آدم حسابم نمی کند و از اتاق بیرون می رود.

 

چشمانم از اشک میسوزد …اشکی که نمی دانم منشاش از کجا بود .

 

زانوهایم تا میشود ، پاهایم در حال شکستن بود …کمرم در حال خرد شدن بود.

 

پای دیوار روی زمین سر میخورم و سرم را روی میان دستانم میگیرم.

 

رفته بود او را برگرداند …من با خودم با این بچه چه میکردم؟

 

نمیخواست ..نه من را …نه این بچه را ..

 

من اضافه بودم ..هم برای خانواده ام ، هم برای هامون..

 

کاش میمیردم …کاش این مصیبت با مرگم تمام میشد

 

– خوب نیست دختر انقدر زر زرو باشه.

 

با شنیدن صدا قلبم از حرکت می ایستد و خون در رگ هایم منجمد میشود

 

سر سنگین شده ام را با تردید بالا میگیرم و با نگاهی تار شده به او که در چهارچوب در ایستاده بود زل میزنم…

 

وارد اتاق میشود و بی توجه به من که در خود مچاله شده بودم همانطور که به سمت کمد لباسش می رود می گوید

 

-پاشو تا من یه دوش میگیرم ، غذاتو گرم کن ببینم امشب چه گلی به سرمون زدی ..!

 

مات و مبهوت بدون هیچ حرکتی سر جا خشک شده بودم و تماشایش میکردم.

 

نرفته بود؟

 

لباس هایش را روی تخت می اندازد ..برمیگردد و وقتی من را همچنان در همان حالت می بیند تشر میزند

 

– پاشو دیگه بچه چرا نشستی؟

 

تکان نمیخورم ، هیچ حرکتی نمیکنم و او با گام های بلند به سمتم می آید .

 

خم میشود زیر بازوهایم را میگیرد و از روی زمین بلندم میکنم.

 

سر پا که میشوم.

 

لحظه ای خیره نگاهم میکند و بعد با خنده صدایم میزند

 

-کمند..

 

– نرفتی؟

 

کوتاه جواب میدهد

 

– نه

 

مکث کوتاهی میکند و با لحن جدی و مصممی می گوید

 

– گفتی فرصت…دلم میخواد امتحانش کنم.

 

-جدی میگی؟

 

– من با تو شوخی دارم بچه؟

 

سرم روی شانه کج میشود و بِروبِر نگاهش میکنم

 

– چیه؟ چرا اینجوری زل زدی بهم؟

 

– تعجب کردم .!

 

تک ابروی بالا می اندازد

 

– تعجب که میکنی زشت میشی .!

 

میخواهد ذهنم را از مسئله دور کند …اما من مگر میتوانستم بیخیال شوم؟

 

– پیام دادی؟

 

گیج میپرسد

 

– چی؟

 

– بهش پیام دادی نره ، مگه نه؟

 

اخم کمرنگی روی پیشانی‌اش شکل میگیرد و من ادامه میدهم

 

– تو میخوای با مسخره کردنم تلافی کاری که کردمو دربیاری.

 

کفری از حرفهایم دم عمیقی از هوای خفه اتاق میگیرد و دست در جیب شلوارش فرو میکند ، تلفن همراهش را بیرون میکشد

 

قفل صفحه را باز میکند و تلفنش را به دستم میدهد

 

– چک کن خیالت راحت بشه..!

 

با انگشتانی لرز گرفته پیامک هایش را باز میکنم .

 

روی اسم مروارید که بالای لیست خودنمایی میکرد میزنم و پیامک بی جواب مانده اش را هزار بار زیر و رو میکنم ..!

 

سر انگشت شستم که روی صفحه کلید می لغزد مچ دستم را میگیرد

 

– چیکار میکنی؟

 

نگاهم را بالا میکشم و خیره در چشمانش با حرص زمزمه میکنم

 

– میخوام بهش بگم برو که دیگه برنگردی.!

 

تلفن همراهش را از دستم بیرون میکشد و با لحن خشکی می گوید

 

– هنوز هیچی نشده نذار پشیمون بشم کمند ..!

 

لال و مسکوت میمانم که فاصله میگیرد

 

– برو سراغ غذات تا منم بیام ..

 

زیر لب باشه ای می گویم و او هم بدون حرف دیگری به سمت حمام راه می افتد .

 

از اتاق بیرون می آیم ، به آشپزخانه می روم و همانطور که مشغول گرم کردن دوباره غذایم هستم با خود فکر میکنم که آیا زیاده روی کرده‌ام؟

 

از خودم میپرسم و صدای در ذهنم می گوید نه و همین برای من کافیست

 

اصلا حق آن دختر مگر چیزی غیر از این بود؟

 

دوسال نبود ..دوسال سایه نحسش روی زندگی‌ام نبود و حالا …حالایی که میشد به این زندگی امیدوار شد سر و کله‌اش پیدا شده بود.

 

اشتباه کرده بودم خودم را مقصر جدا شدن آنها می دانستم.

 

مروارید اگر عاشق بود جا نمیزد …آمادگی نداشتن برای ازدواج را بهانه نمیکرد و فرار کند .

 

او خودش هامون را نخواست ..ناز کرد ..رفت و وقتی من زن رسمی و قانونی‌‌ هامون شدم سر و کله‌اش پیدا شد.

 

آمد …اسم مردی که دست رد به سینه‌اش زده بود را در شناسنامه‌ام دید و هر چی لایق خودش ، خانواده‌اش ، هفت جد و آبادش…نه هامون هم جزو هفت جد و آبادش به حساب می آید این یکی نه همان خودش و خانواده‌اش بود را نثارم کرد.

 

صدای پاهایش را که میشنوم دست از فحش‌های که روانه روح مروارید میکردم برمیدارم و ظرف سالاد را وسط میز میگذارم.

 

وارد آشپزخانه میشود …نگاهی به میز و شاهکارم می اندازد و با کمی مکث می گوید

 

– میگم کمند … موافقی زنگ بزنم یه چی از بیرون سفارش بدم؟

 

یک نگاه به خورشت آلو اسفناجم می اندازم و مظلومانه زمزمه میکنم

 

– فقط قیافه نداره …جمعش کنم؟

 

صندلی را عقب میکشد و پشت میز می نشیند

 

– شوخی کردم بچه جون بشین غذاتو بخور ..

 

گوش میدهم ، می نشینم …برایم اول پلو میکشد ..خورشت میکشد و من همانطور که او قاشق در ظرف فرو می کند می گویم

 

– دیگه بهم نگو بچه ..

 

نگاه براقش را به چشمانم می دوزد ، قاشق را تا دم دهانش بالا می کشد و در حینی که تماشایم می‌کند می پرسد

 

– چی صدات کنم؟

 

ساده جواب میدهم:

 

– همون کمند…

 

قاشق غذا را به دهان میبرد

 

– باشه کمند جون ..

 

با پایم لگدی به ساق پایش میزنم که به خنده می افتد

 

– خب چی بگم دختر؟

 

– هیچی

 

– حالا قهر نکن ، نمیگی دلمون میگیره.؟

 

با چشم و ابرو اشاره ای به بشقاب دست نخورده میکند

 

– بخور ، من خسته ام امشب باید زود بخوابیم..

 

– خب تو بخواب من که کاری بهت ندارم.!

 

– نه دیگه جیگر ، اینجوری نمیشه …با هم میخوابیم..

 

با مکث اضافه میکند

-کنار هم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شهر زیبا

خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره…
رمان کامل

دانلود رمان خدیو ماه

خلاصه :   ″مهتاج نامدار″ نامزد مرد مرموز و ترسناکی به نام ″کیان فرهمند″ با فهمیدن علت مرگ‌ ناگهانی و مشکوک مادرش، قدم در…
رمان کامل

دانلود رمان ارباب_سالار

خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x