+خب آوردیم اینجا چیکار ؟!
بهت زده نگاهشو تو صورتم به گردش در اورد
ــ عزیزم آوردمت پاریس گردش!!
یعنی چی آوردیم اینجا چیکار؟!
+من گردش نمیخوام ، ببرم پیش بچم
دستمو گرفت و دنبال خودش کشید
ــ بنیتا لج نکن دیگه ، گند نزن به روزمون
گذاشتم داخل اتاق و درشو قفل کرد
شونه ای بالا انداختم و وسایلمو گذاشتم رو تخت
با همون شیطنتی که چند سال بود پنهانش میکرد پرید کنارم ، مچ دستمو گرفت و انداختم تو بغل خودش
+ولم کن مهراب!
حوصله ندارم میخوام بخوابم برو کنا…
فرصت حرف زدن بهم نداد و لبامو اسیر کرد
اشک تو چشمام حلقه زد ، دیگه نمیخواستم این نزدیکی رو …
عذابم میداد ، همش خاطره تلخ بود
هر کاری که میکرد یه خاطره تلخ بود…
دستمو رو سینش گذاشتم و به عقب حولش دادم
متعجب عقب رفت و به گریه کردنام نگاه کرد
ــ چرا گریه میکنی!
ببخشید بنیتا گریه نکن
باشه عزیزم؟ گریه نکن ببخشید
آباژور رو برداشتم و محکم کوبیدمش به زمین ، شکست و مهراب دوید طرفم
+ولم کن ، ولم کن مهراب
لعنت بهت
خودمو از تو آغوشش نجات دادم و ظرف های روی میز رو پرت کردم زمین
ــ دیوونه شدی بنیتا؟
بس کن عزیزم غلط کردم اصلا!
دستامو گرفت و نذاشت بیشتر حرکت کنم
تو بغلش وول میخوردم ، داد زدم
+ولم کن میخوام سرتو بشکنم
تو گلو خندید و سرمو رو سینش گذاشت
ــ ببخشید عسلم ، ببخشید دیگه نزدیکت نمیشم که اذیت نشی
باشه؟
به عقب حولش دادم و رفتم رو تخت
پتو رو تا خرخره بالا کشیدم و زیرش قایم شدم
پوفی کشید و دیگه بعدش چیزی نشنیدم و خوابیدم …
🖤امیر ارسلان🖤
+من مسخره تو ام آسنات؟
دیشب گفتی فردا بریم میخوام پیشِ سردار بمونم گفتم باشه
الان میگی فردا بریم؟
پاشو بریم خونه هزار تا کار ریخته سرم
اخمی کرد و یه قدم عقب رفت
ــ بذار بمونم توروخداااا
اخه من بیام خونه تو کاری از دستم برمیاد؟
به جمع اشاره کرد و ادامه داد
ــ اینجا حداقل با سردار بازی میکنم مامانم و رستا جونم هستن
امیر ارسلان بذار دیگه
باشه؟
رو کردم سمت بابا و لبخند مصنوعی زدم
+زیاد اصرار نکردم بابا؟
سری تکون داد و گفت
ــ چرا خیلی اصرار کردی
معطل نکردم و آسنات رو روی دوشم انداختم
ــ بذارم زمین
بذارم زمین امییییر
بقیه با خنده واسم دست زدن و بعد یه خداحافظی خیلی خیلی کوتاه رفتم سمت ماشینم
آسنات رو گذاشتم و صندلی شاگرد و خودمم نشستم
ــ این چه کاری بود؟
نگفتی من جلوی رستا جون و مامانم و ارباب میثاق خجالت میکشم؟
هوم؟
فکر آبروی من نیستی؟
+برو بابا!
سریع تر شروع کردم به روندن سمت خونه …
*****
رو مبل نشسته بودم و سرم تو لپ تاپ بود
یه لحظه نگاهم کشیده شد سمت آشپزخونه …
با عصبانیت بلند شدم و تکیه دادم به اپن
آسنات داشت شیشه بزرگ چای رو داخل قوری خالی میکرد
+چیکار داری میکنی تو؟
ابرویی بالا انداخت و نگاهم کرد
ــ چای دارم دم میکنم
+الان وقت چای دم کردنه؟
این بار اخم کرد
ــ چایی هم وقت میخواد؟
حوصلم سر رفت ، تشنم شد ، چای دم میکنم!
اخم غلیظی رو پیشونیم نشوندم که رو برگردوند
با دستم رو اپن ضرب گرفتم و نفسای پی در پی عمیقی کشیدم
این بار کل شیشه رو داخلش خالی کرد که ریختن بیرون!..
داد زدم:
+اینجوری چای دم میکنن؟
هاااااان؟
سمتش خیر برداشتم
+تا خرخره چای خشک ریختی؟
قوری رو برد زیر شیر آب و خواست بازش کنه
اول شیشه و بعد قوری رو ازش گرفتم
+آبرو کجا میریزی؛ولکن ببینم!
بیحوصله از کنارم رد شد و گفت
ــ خیلی بلدی خودت درست کن
چای خشک های داخل قوری رو داخل سینک خالی کردم … .
💜آسنات💜
با عصبانیت نگاهی به قوری که تو دستش بود کردم ، زیر شیر آب بردش و پرش رو آب کرد
پوکر نگاهش کردم ، برگشت و باهم چشم تو چشم شدیم
با غرور و عصبانیت گفت :
ــ اینجوری چای درست میکنن
+اون آبو باید بجوشونیو بریزی داخلش!
همینقدرشو دیگه میدونم!
اینهمه دکو پزشو دادی توهم بلد نبودی
محکم قوری رو انداخت داخل سینک و یقمو تو دستش گرفت
ــ چی میگی تو
ها؟
ریدی به عصابم دیگه
منم دستمو به یقش گرفتم و با همون یذره زوری هم که داشتم به عقب حولش دادم
+من چی میگم یا تو؟
از صبح تا شب نشستم تو این خونه قیافه نحس تورو میبینم خستم کردی دیگه ، منم آدمم
تفریح میخوام ، سرگرمی میخوام !
محکم حولم داد ، خوردم به لبه اپن و از درد صورتم تو هم شد
ــ میدونی چیه؟
تو تنها چیزی که نداری یه ذره شعور و درک و شخصیته
و اینا همه چیزن
تو نمیفهمی من گرفتار کارای شرکتم نمیتونم تورو ببرم بیرون؟
جیغ بلندی کشیدم که دستاشو رو گوشاش گذاشت
+تو بیشتر از من درک و شعور و شخصیت نداری
با یه دختر اینجوری حرف میزنن؟
من زندونی تو ام؟چند ساله منو اسیر خودت نگهداشتی ، اگه همون روز بنیتا میذاشت با عربا برم حال و روزم بهتر از الان بود
یه ساله منو نبردی بیرون ، نبردیم بستنی بخورم
تو میفهمی یعنی چی؟
یه طرف صورتم سوخت ، هین بلندی کشیدم و زدم زیر گریه
ــ میذاشتم زیر خوابم بشی الان بلبل زبونی نمیکردی
پارت بعدددددد