رمان اردیبهشت پارت ۱

4.2
(30)

 

خلاصه :

داستان فراز، پسری بازیگرسینما و آرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختر یک روز میره خدماتی باغی که جشنی برگزار میشه و فراز در حالی که مسته بهش تجاوزمیکنه ،فراز در پی بدست آوردن آرام میفته ، اماآرام اونو نمیخاد…

******

کیمیا بهش دروغ گفته بود ! دروغ گفته بود ! دروغ ! دروغگوی لعنتی و بد ذات !

مات و حیرون و اندکی هم خشمگین بین جمعیت چرخ می خورد و نمی دونست باید چه غلطی بکنه . حس حیوان چهار پایی رو داشت که کورکورانه افسارش را داده بود دست کیمیا … دقیقاً همین اندازه توی گِل گیر کرده بود !

آدم های اطرافش اکثراً مست بودند و اون … با اینکه تا دو ساعت قبل ایده ی قشنگی به نظر می رسید ، ولی حالا از پریشونی موهاش و لختی زانوهاش به شدت ناراحت بود و خجالت می کشید . اصلاً دلش می خواست بمیره !

هووف بلندی کشید و موهاشو را از روی پیشونی عرق کرده اش پس زد . نگاهش افتاد به دختر و پسری که مست و پاتیل وسط جمعیت درهم لولیده بودن و بدون هیچ شرم و خجالتی از هم کام می گرفتن . خدایا !

انگار کسی صورتشو روی آتیش گرفته باشه ، سرخ و داغ شد !

به سرعت روشو برگردوند و نفس عمیقی کشید . اون اصلاً به هچین صحنه های عادت نداشت . هیچوقت تجربه نکرده بود … ندیده بود . حتی اونا ماهواره توی خونه شون نداشتن ! با چندش پیش خودش فکر کرد اینجا دیگه کدوم جهنم دره ای بود ؟ … الهی کیمیا می مرد ! الهی خودش هم می مرد و راحت می شد !

صدای موزیک تندتر شد . چراغ های رنگی مدام خاموش و روشن می شدند و او میون این حجم تهوع آور از رنگ و نور و عطر و موسیقی … دلش می خواست بالا بیاره .

بعد یکدفعه فکری به ذهنش رسید … باید می رفت ! باید این جهنم رو ترک می کرد . هرچند نیم ساعتی پیاده روی تا جاده ی اصلی در پیش داشت … و حالا هم ساعت نزدیک نیمه شب بود … ولی نمی تونست اونجا تاب بیاره . باید می رفت ، ولی قبل از اون باید کیمیا رو پیدا می کرد و حالشو جا می آورد … دخترک ابله !

کمی وسط سالن شلوغ پیش رفت . چشمش به بار افتاد که دور و برش حسابی شلوغ بود . می دونست که مسئول بار با کیمیا دوست صمیمیه . فکر کرد شاید اون بدونه کیمیا کجاست .

با این فکر ، عزمش رو جزم کرد و با سرعت راه افتاد به طرف بار . اونهمه شلوغی و ازدحام … نفسش رو فوت کرد بیرون و به زور میون جمعیت برای خودش راهی باز کرد .

اون زن ، گلی ، دوست کیمیا ، پشت بار به سختی مشغول بود تا از تقاضای اطرافیان جا نمونه . آرام نگاهی انداخت به دست های فرز اون و صداشو بالا برد :

– گلی خانم !

گلی چرخید به طرفش و نگاهش کرد … آرام ادامه داد :

– کیمیا رو ندیدی ؟

– ها ؟!

– می گم نمی دونی کیمیا کجا رفته ؟

صدای مردی رو از پشت سرش ، درست بیخ گوشش شنید :

– یک شات تکیلا !

گلی با حواسپرتی چرخید تا تقاضای مرد رو اجابت کنه . آرام از خشم دندان قروچه ای کرد و اینبار با صدای جیغ مانندی تکرار کرد :

– گلی با تو بودم !

گلی باز چرخید به طرف اونها … با بطری سبز نوشیدنی و یک گیلاس .

– چی می گی عزیزم ؟ من سرم شلوغه !

آرام حس کرد کسی از پشت سر بهش چسبید . مردی از فاصله ی نسبتاً دور صداشو بالا برد :

– سلامتی همه خوشگلا !

مرد پشت سرش ، دستش رو از کنار تن آرام رد کرد و گیلاس تکیلا رو برداشت .

– سلامتی همه ی توبغلی ها !

 

صداش پیچید میون تارهای موهای آرام … چیزی در تن آرام فرو ریخت ، رنگ از رخش رفت . گلی پرسید :

– چی گفتی تو ؟

– کیمیا …

– من نمی دونم کجاست ! مگه توی سالن نیست ؟

آرام خواست چیزی بگه … مرد پشت سرش بیشتر به او چسبید . آرام به سرعت برق سر چرخوند و خیره شد در چشم های مرد … .

برای لحظاتی جا خورد ، چون حس کرد صورت مرد رو قبلاً دیده و اون رو می شناسه … ولی خیلی فرصت نکرد به این فکر کنه . مرد دست آزادش رو گذاشت روی بازوی اون … و آرام … یخ کرد . حس مردن پیچید زیر دلش . تنش داغ شد و شعله کشید … و اون رو سوزوند ! نگاهش مونده بود در چشم های سرد و خاکستری مرد … حتی نفس کشیدن سختش بود .

مرد نوشیدنی گزنده رو نوشید … و مردمک هاش از مردمک های ترسیده ی آرام دل نمی کند . انگشتانش داغ شده و پارچه ی لطیف بلوز دخترک رو به بازی گرفته بود … و حالی به حالی بود انگار !

در یک لحظه ی کوتاه … و بعد آرام به سرعت بازوشو از بین انگشتان مرد بیرون کشید . شبیه آهوی کوچکی … شبیه دخترکی که باید در آغوش گرفته می شد و تصرف می شد … به زور از میون جمعیت گذشت … و دوید … و نفهمید که مرد هم پشت سرش راه افتاده … .

رفت در حالیکه نفس هایش ، سینه اش را می سوزوند … به سختی اون جمعیت رو کنار زد و خودش رو به رختکن رسوند . با دست هایی که می لرزید دستگیره رو کشید و در رو باز کرد … وارد اتاق شد … و اون وقت فهمید که تنها نیست .

 

به عقب چرخید و مردِ مست رو دید . اون نگاه سرد و جستجو گر … اون بدنِ آماده برای تصرف … اون لبخند بی رحم …

روح پر کشید از تن آرام . دستِ مرد دراز شد به طرفش … او رو در بر گرفت … لباس هایش رو توی تنش پاره کرد …

و آرام جیغ کشید …

جیغ کشید …

جیغ کشید … .

***

– آقا فراز … آقا فراز ! بیدار نمی شید ؟!

یکدفعه از خواب پرید . تنش خیس عرق شده بود و سرش به شدت درد میکرد . برای لحظاتی اونقدر گیج بود که نمی دونست کجاست . چشم هاش رو بست و سرش رو بین دست هاش گرفت و محکم فشرد . صدا دوباره تکرار کرد :

– آقا فراز ؟

و ایندفعه کلافه تر !

فراز سعی کرد گیجی غلیظی که اونو عین یک هاله ی نامرئی احاطه کرده بود ، کنار بزنه . چشم هاش رو باز کرد و سر بلند کرد و نگاه کرد به “سمانه” که کارگرش بود و هفته ای دو بار می یومد تا خونه مجردیش رو تر و تمیز کنه و حالا …

فراز سرفه کرد :

– چی میخوای ؟

– من چی میخوام ؟! ساعت نزدیک دوازده ظهره ! گوشیتون صد بار زنگ خورده … تصمیم ندارید بیدار شید ؟

فراز جوابش رو نداد … به لحن تند و تیز و غر زدن های این زن یک جوایی عادت کرده بود . سمانه هووفی کشید و یک قدم عقب رفت :

– حالتون خوش نیست ؟ میخواید آقا محسن رو خبر کنم ؟!

– نه !

– چرا با کفش خوابیدین ؟!

فراز یکه ی سختی خورد … بعد نگاه کرد به پاهاش و کفشاش رو دید که هنوز در نیاورده بود . گندش بزنن … چه افتضاحی ! هر چند می دونست سمانه دهنش قرصه و چیزی از گند کاری هاش به بیرون درز نمی کنه … ولی بازم اوقاتش تلخ شد . صورتش رو مچاله کرد و به سمانه توپید :

– چطوره سرت توی کار خودت باشه ! هووم ؟!

 

سمانه بدون اینکه ناراحت بشه شونه ای بالا انداخت و بعد به او پشت کرد و از اتاق خارج شد . فراز خیره به باسنِ چاق او … ذهنش کم کم داشت جکع و جور می شد … و داشت چیزهایی رو به یادش می آورد که براش از مرگ هم بدتر بود …

مهمونی دیشب … مستی … بی خبری … یک دختر خوشگل و تو بغلی … و بعدش …

– ای وای !

قفسه ی سینه اش از چیزی که یادش اومد ، تیر کشید . کف دست هاش رو روی چشم های داغش فشرد و باز تکرار کرد :

– ای وای !

چه گندی ! چه افتضاحی … یک افتضاح به تموم معنا ! حاضر بود نصف هر چی که داره رو بده به شرطی که یکی بیاد و بهش بگه همه ی اتفاقات دیشب یک خواب بودن … ولی نبود ! نبود !

حس تهوع میکرد . عصبی از این بد مستی همیشگیش … از جا بلند شد و چند قدم توی اتاق تلو تلو زد . هنوز هم انگار گیج بود . ولی سعی کرد فکر کنه !

باید چیکار میکرد ؟ بی خیال می شد ؟ ولی می تونست ؟ … اگر اسمش سر زبون ها می افتاد ، چی ؟ اگه دختره به کسی چیزی می گفت … اگر … وای ! چطور می خواست این افتضاح رو جمع کنه ؟! وای !

به سرعت از اتاق بیرون رفت … سمانه رو دید که همه جای خونه رو تمیز کرده بود و حالا توی آشپزخونه ، پای اجاق گاز ایستاده بود .

– سمانه ؟

– بله آقا فراز ؟ ناهار آماده است ! بکشم براتون ؟

– نمیخواد ! همه چی رو ول کن برو خونه ات !

سمانه جداً جا خورد :

– برم ؟ ولی هنوز کارم تموم …

فراز با اوقات تلخی میون حرفش پرید :

– فدای سرم ! می گم برو ! اینقدر بحث می کنی چرا ؟!

دیگه منتظر نموند تا جواب سمانه رو بشنوه . برگشت توی اتاقش … دکمه های بلوزش رو باز کرد و بعد بلوزش رو با یک حرکت از تنش بیرون کشید . باید یک دوش آب سرد می گرفت … ولی نه ، باید قبلش با ارمغان حرف می زد .

رفت توی سرویس اتاقش و شیر روشویی رو باز کرد و چند مشت آب یخ توی صورتش ریخت . وقتی از دستشویی بیرون اومد … سمانه رفته بود .

فراز از خدا خواسته دنبال موبایلش گشت . باید هر چه زودتر این قضیه جمع و جور می شد … واگرنه کار دستش می داد . شماره ی ارمغان رو گرفت … چند لحظه ی بعد صداشو شنید :

– جانم فراز جان ؟!

فراز حس می کرد دیگه نمی تونه اونجا بایسته … روی دسته ی مبل نشست :

– ارمغان …

– جونم ؟ روز جمعه سرت خلوته که یاد ما افتادی !

– من یک گندی زدم ارمغان !

سکوت کشدار ارمغان … و فراز با درموندگی ادامه داد :

– گند زدم ! کمکم کن

 

***

ساعت چند دقیقه از یازده گذشته بود که ارمغان ، پراید هاچ بک سوسنی رنگش رو جلوی محوطه ی خاکی باغ تالار پارک کرد و پیاده شد .

دل توی دلش نبود … حس میکرد استرس و تشویش عین سرکه توی جونش می جوشید . باید با صاحب این باغ تالار حرف می زد ، ولی هنوز نمی دونست باید چی بگه . پیدا کردن یک دختر بی نام و نشون کار خیلی خیلی سختی بود … حتی محال بود ! ولی می دونست که باید این افتضاح جمع می شد . توی دلش باز هم حرص خورد از دست فراز و باز هم بهش ناسزا گفت . بعد کیفش رو روی شونه اش انداخت و دستی به گره روسریش کشید و با قدم های آروم و مغرور وارد محوطه ی باغ تالار شد .

 

هیچ دلش نمیخواست کسی از استرسش بویی ببره .

اون وقت روز فضای باغ کاملاً خلوت بود . ولی وقتی وارد محوطه ی رو بسته شد ، تعدادی از خدمه رو دید که داشتن همه جا رو نظافت می کردن .

یهو فکری توی ذهنش جرقه زد … اگر به جای مدیر این باغ تالار ، با خدمه حرف می زد … مفیدتر نبود ؟!

به تندی نگاه چرخوند بین جمعیت … و دو زنی رو نشونه گرفت که در حال دستمال کشیدن روی میزها بودن … . لبخند زد … به طرفشون رفت .

– سلام ! خسته نباشید !

دو زن دست از کار کشیدن و نگاه مشکوکی بهش انداختن . یکیشون جواب داد :

– سلامت باشید !

ارمغان سعی کرد حالتی گرم و صمیمی داشته باشه :

– شما خیلی وقته که اینجا مشغول به کار هستید ؟

یکی از زن ها پاسخ داد :

– دو سالی می شه !

ارمغان آهانی گفت و به لبه ی روسریش دست کشید :

– اونوقت همه ی خدمه ی اینجا رو می شناسید ؟

– بله خانم ! چطور مگه ؟

– راستش … من دنبال شخص خاصی می گردم که … اسمش رو متأسفانه نمیدونم !

یکیشون پرسید :

– اگه اسمش رو نمیدونید ، پس چرا دنبالش می گردید ؟

ارمغان سعی کرد باز هم لبخندش رو حفظ کنه :

– قضیه اش یه مقداری پیچیده است ! می دونید ؟ خب … اونی که من دنبالش می گردم … یک دختر جوونه ! تقریباً نوزده یا بیست ساله !

یکی از زن ها چونه اش رو خاروند :

– مطمئنید خانم ؟ … اینجا ما کارگر اینقدر کم سن و سال نداریم !

و اون یکی دیگه ادامه داد :

– جوون ترینمون ، گلیه … که بیست و چند ساله است !

و با دستش اشاره کرد به نقطه ای در انتهای سالن . ارمغان برگشت و با امیدواری به جهت اشاره ی او نگاه کرد … زنی که می دید ، اصلاً با مشخصاتی که از فراز شنیده بود مطابقت نداشت

فراز گفته بود اون تقریباً یک دختر بچه بود … با قامتی کوتاه و لاغر و ظریف … ولی این زن … ! اصلاً کدوم دختری می تونست دو روز بعد از تجاوز به سر کارش برگرده و اینقدر عادی …

– بفرمایید خانم … امری دارید اینجا ؟

رشته ی نگاه ارمغان با اون زن ، گلی ، یکدفعه از هم گسیخت … چرخید به عقب و سینه به سینه ی مردی شد که یه جوری عجیب ، طلبکار و عصبی نگاهش می کرد .

– سلام !

مرد با تأخیر جوابش رو داد :

– سلام ! اگه برای رزرو تالار اومدین … باید بگم اینجا برای چند هفته ای تعطیله ! به خاطر یه سری تعمیرات و …

 

ارمغان نفسی کشید و باز لبخند کوچیکی زد :

– متوجهم ! نه ، من برای رزرو نیومدم . من ارمغان صابری ، وکیل پایه یک دادگستری هستم و میخوام اگه مشکلی نباشه با مدیریت اینجا گفتگویی داشته باشم !

به عینه دید که رنگ مرد پرید و مردمک چشم هاش لرزید .

– درباره ی چی ؟

– شما مدیر تالار هستید ؟

مرد خصمانه جواب داد :

– ممکنه باشم … ممکنه نباشم ! بهرحال اینجا کسی پاسخگوی شما نیست !

ارمغان ساکت شد … ترس رو توی وجود مرد احساس می کرد . وقتی مرد یک قدم به عقب رفت و گفت :

– لطفاً اینجا رو ترک کنید و دنبال دردسر نگردید !

بعد روی پاشنه ی کفشش چرخید و پشت به ارمغان … راهش رو گرفت و رفت . ولی ارمغان نمیخواست ول کنه . کاملاً درک می کرد که این مرد ترسیده … برگزاری جشن های شبانه و مختلط توی تالارش به اندازه کافی بد بود تا از طرف اماکن کار دستش بدن … ولی اینکه دو شب قبل تجاوزی اینجا صورت گرفته …

– آقا … لطفاً چند لحظه صبر کنید … لطفاً !

و قدم تند کرد و خودش رو به اون مرد رسوند .

– به حرف من گوش بدین ! … احتمالاً قرار نیست دردسری ایجاد بشه ! فقط چند سوال ساده !

– چه سوالاتی ! من هیچی نمیدونم !

مرد به حد مرگ عصبانی بود ! ارمغان پرسید :

– جمعه شب اینجا یک مهمونی برگزار شده بود ، درسته ؟

– نمیدونم !

– یک مهمونی مختلط ! مشروب هم سرو میشده و …

– برو از اینجا بیرون !

ارمغان صداشو تقریباً بلند کرد :

– اینجا یک تجاوز صورت گرفته ! درسته ؟

سکوت مرد … ارمغان وحشت زده از چشم های به خون نشسته ی اون … نفس عمیقی کشید و با صدایی زمزمه مانند ادامه داد :

– اون دختر کیه ؟

– برو بیرون !

مرد گفت … سرد و شمرده … . ارمغان حس استیصال می کرد :

– آدرس و مشخصاتش رو بدین بهم ! من نیاز دارم که ببینمش ! این خیلی …

و یکدفعه عربده ی بلند و گوش خراش مرد :

– گمشو بیرون … قبل از اینکه مجبور بشم خودم پرتت کنم !

ارمغان جا خورد … یک قدم به عقب برداشت … حس تلخ حقارت و بغض … ولی به سرعت نفس تند و تیزی کشید :

– خیلی خب … می رم !

باز هم یک قدم دیگه … و باز گفت :

– ولی اگه لازم شد ایندفعه با پلیس بر میگردم !

دیگه منتظر نشد تا چشم های به خون نشسته ی اون مرد و بد و بیراهاش رو بشنوه . به سرعت عقب چرخید و از در تالار بیرون زد . به حد مرگ عصبانی بود … دوست داشت جیغ و داد راه بندازه … اصلاً هم مهم نبود که شبیه دیوانه ها به نظر بیاد !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
.....
.....
2 سال قبل

پارت گذاری به چه صورته؟

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x