خلاصه :
داستان فراز، پسری بازیگرسینما و آرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختر یک روز میره خدماتی باغی که جشنی برگزار میشه و فراز در حالی که مسته بهش تجاوزمیکنه ،فراز در پی بدست آوردن آرام میفته ، اماآرام اونو نمیخاد…
******
کیمیا بهش دروغ گفته بود ! دروغ گفته بود ! دروغ ! دروغگوی لعنتی و بد ذات !
مات و حیرون و اندکی هم خشمگین بین جمعیت چرخ می خورد و نمی دونست باید چه غلطی بکنه . حس حیوان چهار پایی رو داشت که کورکورانه افسارش را داده بود دست کیمیا … دقیقاً همین اندازه توی گِل گیر کرده بود !
آدم های اطرافش اکثراً مست بودند و اون … با اینکه تا دو ساعت قبل ایده ی قشنگی به نظر می رسید ، ولی حالا از پریشونی موهاش و لختی زانوهاش به شدت ناراحت بود و خجالت می کشید . اصلاً دلش می خواست بمیره !
هووف بلندی کشید و موهاشو را از روی پیشونی عرق کرده اش پس زد . نگاهش افتاد به دختر و پسری که مست و پاتیل وسط جمعیت درهم لولیده بودن و بدون هیچ شرم و خجالتی از هم کام می گرفتن . خدایا !
انگار کسی صورتشو روی آتیش گرفته باشه ، سرخ و داغ شد !
به سرعت روشو برگردوند و نفس عمیقی کشید . اون اصلاً به هچین صحنه های عادت نداشت . هیچوقت تجربه نکرده بود … ندیده بود . حتی اونا ماهواره توی خونه شون نداشتن ! با چندش پیش خودش فکر کرد اینجا دیگه کدوم جهنم دره ای بود ؟ … الهی کیمیا می مرد ! الهی خودش هم می مرد و راحت می شد !
صدای موزیک تندتر شد . چراغ های رنگی مدام خاموش و روشن می شدند و او میون این حجم تهوع آور از رنگ و نور و عطر و موسیقی … دلش می خواست بالا بیاره .
بعد یکدفعه فکری به ذهنش رسید … باید می رفت ! باید این جهنم رو ترک می کرد . هرچند نیم ساعتی پیاده روی تا جاده ی اصلی در پیش داشت … و حالا هم ساعت نزدیک نیمه شب بود … ولی نمی تونست اونجا تاب بیاره . باید می رفت ، ولی قبل از اون باید کیمیا رو پیدا می کرد و حالشو جا می آورد … دخترک ابله !
کمی وسط سالن شلوغ پیش رفت . چشمش به بار افتاد که دور و برش حسابی شلوغ بود . می دونست که مسئول بار با کیمیا دوست صمیمیه . فکر کرد شاید اون بدونه کیمیا کجاست .
با این فکر ، عزمش رو جزم کرد و با سرعت راه افتاد به طرف بار . اونهمه شلوغی و ازدحام … نفسش رو فوت کرد بیرون و به زور میون جمعیت برای خودش راهی باز کرد .
اون زن ، گلی ، دوست کیمیا ، پشت بار به سختی مشغول بود تا از تقاضای اطرافیان جا نمونه . آرام نگاهی انداخت به دست های فرز اون و صداشو بالا برد :
– گلی خانم !
گلی چرخید به طرفش و نگاهش کرد … آرام ادامه داد :
– کیمیا رو ندیدی ؟
– ها ؟!
– می گم نمی دونی کیمیا کجا رفته ؟
صدای مردی رو از پشت سرش ، درست بیخ گوشش شنید :
– یک شات تکیلا !
گلی با حواسپرتی چرخید تا تقاضای مرد رو اجابت کنه . آرام از خشم دندان قروچه ای کرد و اینبار با صدای جیغ مانندی تکرار کرد :
– گلی با تو بودم !
گلی باز چرخید به طرف اونها … با بطری سبز نوشیدنی و یک گیلاس .
– چی می گی عزیزم ؟ من سرم شلوغه !
آرام حس کرد کسی از پشت سر بهش چسبید . مردی از فاصله ی نسبتاً دور صداشو بالا برد :
– سلامتی همه خوشگلا !
مرد پشت سرش ، دستش رو از کنار تن آرام رد کرد و گیلاس تکیلا رو برداشت .
– سلامتی همه ی توبغلی ها !
صداش پیچید میون تارهای موهای آرام … چیزی در تن آرام فرو ریخت ، رنگ از رخش رفت . گلی پرسید :
– چی گفتی تو ؟
– کیمیا …
– من نمی دونم کجاست ! مگه توی سالن نیست ؟
آرام خواست چیزی بگه … مرد پشت سرش بیشتر به او چسبید . آرام به سرعت برق سر چرخوند و خیره شد در چشم های مرد … .
برای لحظاتی جا خورد ، چون حس کرد صورت مرد رو قبلاً دیده و اون رو می شناسه … ولی خیلی فرصت نکرد به این فکر کنه . مرد دست آزادش رو گذاشت روی بازوی اون … و آرام … یخ کرد . حس مردن پیچید زیر دلش . تنش داغ شد و شعله کشید … و اون رو سوزوند ! نگاهش مونده بود در چشم های سرد و خاکستری مرد … حتی نفس کشیدن سختش بود .
مرد نوشیدنی گزنده رو نوشید … و مردمک هاش از مردمک های ترسیده ی آرام دل نمی کند . انگشتانش داغ شده و پارچه ی لطیف بلوز دخترک رو به بازی گرفته بود … و حالی به حالی بود انگار !
در یک لحظه ی کوتاه … و بعد آرام به سرعت بازوشو از بین انگشتان مرد بیرون کشید . شبیه آهوی کوچکی … شبیه دخترکی که باید در آغوش گرفته می شد و تصرف می شد … به زور از میون جمعیت گذشت … و دوید … و نفهمید که مرد هم پشت سرش راه افتاده … .
رفت در حالیکه نفس هایش ، سینه اش را می سوزوند … به سختی اون جمعیت رو کنار زد و خودش رو به رختکن رسوند . با دست هایی که می لرزید دستگیره رو کشید و در رو باز کرد … وارد اتاق شد … و اون وقت فهمید که تنها نیست .
به عقب چرخید و مردِ مست رو دید . اون نگاه سرد و جستجو گر … اون بدنِ آماده برای تصرف … اون لبخند بی رحم …
روح پر کشید از تن آرام . دستِ مرد دراز شد به طرفش … او رو در بر گرفت … لباس هایش رو توی تنش پاره کرد …
و آرام جیغ کشید …
جیغ کشید …
جیغ کشید … .
***
– آقا فراز … آقا فراز ! بیدار نمی شید ؟!
یکدفعه از خواب پرید . تنش خیس عرق شده بود و سرش به شدت درد میکرد . برای لحظاتی اونقدر گیج بود که نمی دونست کجاست . چشم هاش رو بست و سرش رو بین دست هاش گرفت و محکم فشرد . صدا دوباره تکرار کرد :
– آقا فراز ؟
و ایندفعه کلافه تر !
فراز سعی کرد گیجی غلیظی که اونو عین یک هاله ی نامرئی احاطه کرده بود ، کنار بزنه . چشم هاش رو باز کرد و سر بلند کرد و نگاه کرد به “سمانه” که کارگرش بود و هفته ای دو بار می یومد تا خونه مجردیش رو تر و تمیز کنه و حالا …
فراز سرفه کرد :
– چی میخوای ؟
– من چی میخوام ؟! ساعت نزدیک دوازده ظهره ! گوشیتون صد بار زنگ خورده … تصمیم ندارید بیدار شید ؟
فراز جوابش رو نداد … به لحن تند و تیز و غر زدن های این زن یک جوایی عادت کرده بود . سمانه هووفی کشید و یک قدم عقب رفت :
– حالتون خوش نیست ؟ میخواید آقا محسن رو خبر کنم ؟!
– نه !
– چرا با کفش خوابیدین ؟!
فراز یکه ی سختی خورد … بعد نگاه کرد به پاهاش و کفشاش رو دید که هنوز در نیاورده بود . گندش بزنن … چه افتضاحی ! هر چند می دونست سمانه دهنش قرصه و چیزی از گند کاری هاش به بیرون درز نمی کنه … ولی بازم اوقاتش تلخ شد . صورتش رو مچاله کرد و به سمانه توپید :
– چطوره سرت توی کار خودت باشه ! هووم ؟!
سمانه بدون اینکه ناراحت بشه شونه ای بالا انداخت و بعد به او پشت کرد و از اتاق خارج شد . فراز خیره به باسنِ چاق او … ذهنش کم کم داشت جکع و جور می شد … و داشت چیزهایی رو به یادش می آورد که براش از مرگ هم بدتر بود …
مهمونی دیشب … مستی … بی خبری … یک دختر خوشگل و تو بغلی … و بعدش …
– ای وای !
قفسه ی سینه اش از چیزی که یادش اومد ، تیر کشید . کف دست هاش رو روی چشم های داغش فشرد و باز تکرار کرد :
– ای وای !
چه گندی ! چه افتضاحی … یک افتضاح به تموم معنا ! حاضر بود نصف هر چی که داره رو بده به شرطی که یکی بیاد و بهش بگه همه ی اتفاقات دیشب یک خواب بودن … ولی نبود ! نبود !
حس تهوع میکرد . عصبی از این بد مستی همیشگیش … از جا بلند شد و چند قدم توی اتاق تلو تلو زد . هنوز هم انگار گیج بود . ولی سعی کرد فکر کنه !
باید چیکار میکرد ؟ بی خیال می شد ؟ ولی می تونست ؟ … اگر اسمش سر زبون ها می افتاد ، چی ؟ اگه دختره به کسی چیزی می گفت … اگر … وای ! چطور می خواست این افتضاح رو جمع کنه ؟! وای !
به سرعت از اتاق بیرون رفت … سمانه رو دید که همه جای خونه رو تمیز کرده بود و حالا توی آشپزخونه ، پای اجاق گاز ایستاده بود .
– سمانه ؟
– بله آقا فراز ؟ ناهار آماده است ! بکشم براتون ؟
– نمیخواد ! همه چی رو ول کن برو خونه ات !
سمانه جداً جا خورد :
– برم ؟ ولی هنوز کارم تموم …
فراز با اوقات تلخی میون حرفش پرید :
– فدای سرم ! می گم برو ! اینقدر بحث می کنی چرا ؟!
دیگه منتظر نموند تا جواب سمانه رو بشنوه . برگشت توی اتاقش … دکمه های بلوزش رو باز کرد و بعد بلوزش رو با یک حرکت از تنش بیرون کشید . باید یک دوش آب سرد می گرفت … ولی نه ، باید قبلش با ارمغان حرف می زد .
رفت توی سرویس اتاقش و شیر روشویی رو باز کرد و چند مشت آب یخ توی صورتش ریخت . وقتی از دستشویی بیرون اومد … سمانه رفته بود .
فراز از خدا خواسته دنبال موبایلش گشت . باید هر چه زودتر این قضیه جمع و جور می شد … واگرنه کار دستش می داد . شماره ی ارمغان رو گرفت … چند لحظه ی بعد صداشو شنید :
– جانم فراز جان ؟!
فراز حس می کرد دیگه نمی تونه اونجا بایسته … روی دسته ی مبل نشست :
– ارمغان …
– جونم ؟ روز جمعه سرت خلوته که یاد ما افتادی !
– من یک گندی زدم ارمغان !
سکوت کشدار ارمغان … و فراز با درموندگی ادامه داد :
– گند زدم ! کمکم کن
***
ساعت چند دقیقه از یازده گذشته بود که ارمغان ، پراید هاچ بک سوسنی رنگش رو جلوی محوطه ی خاکی باغ تالار پارک کرد و پیاده شد .
دل توی دلش نبود … حس میکرد استرس و تشویش عین سرکه توی جونش می جوشید . باید با صاحب این باغ تالار حرف می زد ، ولی هنوز نمی دونست باید چی بگه . پیدا کردن یک دختر بی نام و نشون کار خیلی خیلی سختی بود … حتی محال بود ! ولی می دونست که باید این افتضاح جمع می شد . توی دلش باز هم حرص خورد از دست فراز و باز هم بهش ناسزا گفت . بعد کیفش رو روی شونه اش انداخت و دستی به گره روسریش کشید و با قدم های آروم و مغرور وارد محوطه ی باغ تالار شد .
هیچ دلش نمیخواست کسی از استرسش بویی ببره .
اون وقت روز فضای باغ کاملاً خلوت بود . ولی وقتی وارد محوطه ی رو بسته شد ، تعدادی از خدمه رو دید که داشتن همه جا رو نظافت می کردن .
یهو فکری توی ذهنش جرقه زد … اگر به جای مدیر این باغ تالار ، با خدمه حرف می زد … مفیدتر نبود ؟!
به تندی نگاه چرخوند بین جمعیت … و دو زنی رو نشونه گرفت که در حال دستمال کشیدن روی میزها بودن … . لبخند زد … به طرفشون رفت .
– سلام ! خسته نباشید !
دو زن دست از کار کشیدن و نگاه مشکوکی بهش انداختن . یکیشون جواب داد :
– سلامت باشید !
ارمغان سعی کرد حالتی گرم و صمیمی داشته باشه :
– شما خیلی وقته که اینجا مشغول به کار هستید ؟
یکی از زن ها پاسخ داد :
– دو سالی می شه !
ارمغان آهانی گفت و به لبه ی روسریش دست کشید :
– اونوقت همه ی خدمه ی اینجا رو می شناسید ؟
– بله خانم ! چطور مگه ؟
– راستش … من دنبال شخص خاصی می گردم که … اسمش رو متأسفانه نمیدونم !
یکیشون پرسید :
– اگه اسمش رو نمیدونید ، پس چرا دنبالش می گردید ؟
ارمغان سعی کرد باز هم لبخندش رو حفظ کنه :
– قضیه اش یه مقداری پیچیده است ! می دونید ؟ خب … اونی که من دنبالش می گردم … یک دختر جوونه ! تقریباً نوزده یا بیست ساله !
یکی از زن ها چونه اش رو خاروند :
– مطمئنید خانم ؟ … اینجا ما کارگر اینقدر کم سن و سال نداریم !
و اون یکی دیگه ادامه داد :
– جوون ترینمون ، گلیه … که بیست و چند ساله است !
و با دستش اشاره کرد به نقطه ای در انتهای سالن . ارمغان برگشت و با امیدواری به جهت اشاره ی او نگاه کرد … زنی که می دید ، اصلاً با مشخصاتی که از فراز شنیده بود مطابقت نداشت
فراز گفته بود اون تقریباً یک دختر بچه بود … با قامتی کوتاه و لاغر و ظریف … ولی این زن … ! اصلاً کدوم دختری می تونست دو روز بعد از تجاوز به سر کارش برگرده و اینقدر عادی …
– بفرمایید خانم … امری دارید اینجا ؟
رشته ی نگاه ارمغان با اون زن ، گلی ، یکدفعه از هم گسیخت … چرخید به عقب و سینه به سینه ی مردی شد که یه جوری عجیب ، طلبکار و عصبی نگاهش می کرد .
– سلام !
مرد با تأخیر جوابش رو داد :
– سلام ! اگه برای رزرو تالار اومدین … باید بگم اینجا برای چند هفته ای تعطیله ! به خاطر یه سری تعمیرات و …
ارمغان نفسی کشید و باز لبخند کوچیکی زد :
– متوجهم ! نه ، من برای رزرو نیومدم . من ارمغان صابری ، وکیل پایه یک دادگستری هستم و میخوام اگه مشکلی نباشه با مدیریت اینجا گفتگویی داشته باشم !
به عینه دید که رنگ مرد پرید و مردمک چشم هاش لرزید .
– درباره ی چی ؟
– شما مدیر تالار هستید ؟
مرد خصمانه جواب داد :
– ممکنه باشم … ممکنه نباشم ! بهرحال اینجا کسی پاسخگوی شما نیست !
ارمغان ساکت شد … ترس رو توی وجود مرد احساس می کرد . وقتی مرد یک قدم به عقب رفت و گفت :
– لطفاً اینجا رو ترک کنید و دنبال دردسر نگردید !
بعد روی پاشنه ی کفشش چرخید و پشت به ارمغان … راهش رو گرفت و رفت . ولی ارمغان نمیخواست ول کنه . کاملاً درک می کرد که این مرد ترسیده … برگزاری جشن های شبانه و مختلط توی تالارش به اندازه کافی بد بود تا از طرف اماکن کار دستش بدن … ولی اینکه دو شب قبل تجاوزی اینجا صورت گرفته …
– آقا … لطفاً چند لحظه صبر کنید … لطفاً !
و قدم تند کرد و خودش رو به اون مرد رسوند .
– به حرف من گوش بدین ! … احتمالاً قرار نیست دردسری ایجاد بشه ! فقط چند سوال ساده !
– چه سوالاتی ! من هیچی نمیدونم !
مرد به حد مرگ عصبانی بود ! ارمغان پرسید :
– جمعه شب اینجا یک مهمونی برگزار شده بود ، درسته ؟
– نمیدونم !
– یک مهمونی مختلط ! مشروب هم سرو میشده و …
– برو از اینجا بیرون !
ارمغان صداشو تقریباً بلند کرد :
– اینجا یک تجاوز صورت گرفته ! درسته ؟
سکوت مرد … ارمغان وحشت زده از چشم های به خون نشسته ی اون … نفس عمیقی کشید و با صدایی زمزمه مانند ادامه داد :
– اون دختر کیه ؟
– برو بیرون !
مرد گفت … سرد و شمرده … . ارمغان حس استیصال می کرد :
– آدرس و مشخصاتش رو بدین بهم ! من نیاز دارم که ببینمش ! این خیلی …
و یکدفعه عربده ی بلند و گوش خراش مرد :
– گمشو بیرون … قبل از اینکه مجبور بشم خودم پرتت کنم !
ارمغان جا خورد … یک قدم به عقب برداشت … حس تلخ حقارت و بغض … ولی به سرعت نفس تند و تیزی کشید :
– خیلی خب … می رم !
باز هم یک قدم دیگه … و باز گفت :
– ولی اگه لازم شد ایندفعه با پلیس بر میگردم !
دیگه منتظر نشد تا چشم های به خون نشسته ی اون مرد و بد و بیراهاش رو بشنوه . به سرعت عقب چرخید و از در تالار بیرون زد . به حد مرگ عصبانی بود … دوست داشت جیغ و داد راه بندازه … اصلاً هم مهم نبود که شبیه دیوانه ها به نظر بیاد !
پارت گذاری به چه صورته؟