رمان انرمال پارت ۵۱

3.9
(12)

 

 

 

از اون خونه تا سر خیابون اصلی رو یه نفس دویدم و اصلا هم به صداها و حتی تماسهاش توجه نکردم.

و…وقتی میگم یه نفس یعنی حتی یک ثانیه هم توقف نکردم.

چرا من لامصب از همون اول با دیدن اون اشعار و شعار ها و حرفهای قلنبه سلمبه ی آویز به دیوار خونه نفهمیدم این خونه باید خونه ی مساواتی باشه که دفتر مدیریتش هم همین شکلیه!؟

دیگه نای راه رفتن نداشتم.

یه جا ایستادم و با قورت دادن آب دهنم واسه اینکه نفسم جا بیاد خم شدم و دستهامو روی زانوهام گذاشتم!

 

حالا اما مسئله این بود:

من لعنتی تو این شب لعنتی و تو این شهر لعنتی باید کدوم گورستونی میرفتم ؟!

ناله کنان قامتم رو صاف نگه داشتم و بعد آستین لباسم رو دادم بالا و نگاهی به ساعت مچیم انداختم.

چشمم که به عقربه ها افتاد تقریبا شدم عین گل آفتابگردنی که بیش از حد آقتاب دیده.

گردنم خم شد و افتاد پایین.

ساعت یازده و نیم شب من باید تو کدوم قبرستون میخوابیدم !؟

قدم زنان لب جاده به راه افتادم درحالی که شجاعت همیشگی رو نداشتم و بدنم از ترس درحال لرزش بود.

دستهامو دور تن سردم حلقه کردم و با ترس آشکاری نگاهی به دور و اطراف انداختم.

باید چیکار میکردم!؟

باید به کجا پناه میبردم !؟

وسط چه کنم چه کنم های از سر استیصالم ماشینی از پشت سر بهم نزدیک شد.

فاصله که کم شد راننده شیشه رو داد پایین و گفت:

 

 

-بپر بالا سر قیمت باهم کنار میایم خانم کوچولو !

 

 

سرم رو برگردوندم سمتش و با ناباوری نگاهش کردم.

چشمم که به چشمهای خمار و کبودش افتاد پا گذاشتم به فرار و دویدم سمت پیاده رو و باز یه نفس بدون اینکه برای یک ثانیه هم که شده پشت سرم رو نگاه بندازم شروع به دویدن کردم.

اونقدر دویدم تا رسیدم به یه خیابون شلوغ تر.

جایی که دست کم شلوغی فضا بههم کمی حس امنیت بده.

 

نفس بریده و بی رمق تکیه به دیوار سیمانی دادم و ناچار گوشی موبایلمو از جیبم بیرون آوردم تا به آرمین زنگ بزنم.

چاره ای نداشتم….

چاره ای تجز اینکه برگردم پیش خود لعنتیش!

دماغمو بالا کشیدم و با گرفتن شماره اش گوشی رو کنار گوشم نگه داشتم.

چنددقیقه یعد صدای سرد و بم و درعین حال لشش جایگزین صدای بوق شد:

 

 

“چیه ؟”

 

 

خیلی واسم سخت بود ازش خواهش کنم.

خیلی برام دردناک بود غرورمو زیرپام بزارم و بگم بیاد دنبالم اما از اونجایی که شدیدا تو شرایط بد و ترسناکی بودم بعداز یه مکث طولانی به اون که دور و برش صدای بگو بخند و آواز میومد گفتم:

 

 

“من ….من….من یه جای…میشه بیای دنبالم؟ ”

 

 

 

 

بعداز یه مکث طولانی و بعد از کلی این پا و اون پا کردن، خطاب به اون که دور و برش صدای بگو بخند و آواز میومد و مشخص بود جاییه که داره حسابی به خودش خوش میگذرونه گفتم:

 

 

“من ….من….من یه جای…میشه بیای دنبالم ؟”

 

 

جونم در اومد تا همون چند کلمه رو گفتم اون هم بریده یریده و ناقص.

هووووف! اگه بابا اجازه میداد استقلال مالی پیدا کنم و اگه اجازه ی برداشت کلان از حساب های بانکیم رو بهم‌میداد و به بهانه ی کم بودن سنم واسم سقف برداشت نمیگذاشت و تعین و تکلیف نمیکرد،خیلی وقت پیش برای خودم یه خونه خریده بودم تا همچین وقتهایی محتاج اینو اون نشم.

چند ثانیه بعد ریلکس پرسید:

 

 

“کجایی ؟”

 

 

نگاهی به تردد و عبور و مرور سربع ماشینها انداختم و جواب دادم:

 

 

“تو خیابون”

 

 

با یه مکث کوتاه پرسید:

 

 

“تو خیابونی که به اسم خودته دیگه؟هوم؟”

 

 

ششش! زهر کلامش منو بیشتر از قبل از اون عصبانی میکرد.

برای من درنهایت، زنگ زدن به آرمین، شبیه به سقوط آزاد از برج میلاد و برج خلیفه و حتی ایفل بود.

در این حد بد و ترسناک.

سلیس تر بگم….احساس میکردم غرورمو پرت کردم رو زمین و دارم با پا لگد مالش میکنم و انواع و اقسام فن رو روش خالی میکنم!

دلیلش هم شنیدن همچین تیکه هایی بود.

دندون قروچه ای کردم و وقتی به اعصابم مسلط شدم گفتم:

 

 

 

“نه خیررررر….تو خیابونم…خیابونی که به اسمم نیست…میای دنبالم یا تا صبح تو شهر بچرخم؟”

 

 

چقدر زدن اون حرف وحشتناک بود برام.

منتظر بودم کلی لیچارد بارم بکنه یا حتی به سخره ام بگیره و مفصل از خجالت منی که قبل از رفتن کلی بهش تیکه پروندم دربیاد اما فقط گفت:

 

 

“برام لوکیشن بفرست”

 

 

و بعد صدای بوق ممتد بود که به گوشم رسید.

دستمو آوردم پایین و

چنان نفس راحتی کشیدم اون لحظه که انگار زمین و زمان به سازم رقصیده!

آخه منتظر بودم سوال پیچم کنه ودرنهایت بعد از اون سوالها به این برسه که دختره ی فلان فلان شده تو که جایی نداری بری بیخود میکنی رجز میخونی و خلاصه هزار جور حرف دیگه اما دقیقا فقط همون چیزی رو گفت که آرزو میکردم بگه!

لوکیشن براش فرستادم و بعد هم برای اینکه سوژه ی اذیت و آزار آدمای علاف و بیکار خیابون نشم به بهانه ی خرید سمت سوپرمارکتی ای که همون حوالی بود رفتم.

سرعت قدمهام وقتی ما بین قفسه ها بیخودی میچرخیدم با سرعت لاکپشت برابری میکرد.

یه بسته آدامس برداشتم و زیر لب زمزمه کردم:

 

 

“کاش زودتر برسه…کاش”

 

 

 

*آرمین*

 

 

لوکیشنی که فرستاده بود رو چک کردم و تلفن همراهمو دوباره گذاشتم تو جیب شلوار جینم و بعد لیوان رو برداشتم و کمی از نوشیدنی رو خوردم.

دِ آخه دخی تو که جا نداری بیخود میکنی از خونه میزنی بیرون که این وقت شب تو این شهر پر از گرگ ول بچرخی!

 

دست صحرا که روی رون پام نشست از گوشه چشم نگاهش کردم.

کمی از نوشیدنی الکل دارش چشید و بعد گفت:

 

 

-به زودی باید برای مسابقات بعدی آماده بشی ولی بهم قول بده که دیگه هیج جای صورتت کبود نشه!

 

 

آهسته و غیر صمیمانه گفتم:

 

 

-حتما!

 

 

با روی میز گذاشتن لیوان نوشیدنی از روی صندلی اومدم پایین و خطاب به مجی که دو دستش رو بالا گرفته بود و حین خوردن یکم از اون نوشیدنی الکل داری که به لطف صحرا به صورت ویژه بهش داده بودن تکون میداد و هماهنگ با خواننده می رقصید گفتم:

 

 

-من میرم جایی…

 

 

متعجب و با حالتی جاخورده چرخید سمتم و با گرفتن دستم پرسید :

 

 

-داش کجا !؟ آخه الان وقت رفتنه؟

 

 

نگاهی به دور اطراف که پر از دختر و پسر جوون بود انداختم و گفتم:

 

 

-آره…این دخیه شیلو تو خیابونه. زنگ زده گفته برم دنبالش…

 

 

از رو صندلی پرید پایین و بدون رها کردن دستم چشمهاشو تنگ کرد و پرسید:

 

 

-چی؟ میخوای بری دنبال اون؟

 

 

-اهوووم…

 

 

چشم غره ای بهم رفت و گفت:

 

 

– بیخیال داداش…اصلا جنس اینجاست.

اونی که باید سفت بهش بچسبی این لعبت بچه مایه داره نه شیلو…

 

 

دستمو با عصبانیت پس کشیدم و با کج کردن سرش واسه کمتر حس کردن بوی اون زهرماری گقتم:

 

 

-اه! کمتر کوفت کن که دهنت بو پا نده…من باس برم دنبال این دخیه! لاف الکی اومده معلوم نیست کجا سرگردونه!

 

 

دستشو تکون داد و مدل نوید محمدزاده گفت:

 

 

-آرمین نرو…آرمین تو بری صحرا نمیگه این پسره چقدر جوونمرده میگه این پسره اوسکله.آرمین تو بری دیگه منو هم تحویل نمیگیره!

 

 

چپ چپ نگاهش کردم و بعد گفتم:

 

 

-بکش زیپ دهنتو!

 

 

خواستم برم که اینبار صحرا اومد سمتم.اینو حس کرد که قصد رفتن دارم واسه همین متعجب براندازم کرد و بعد هم پرسید:

 

 

-آرمین…میخوای بری؟

 

 

ایستادم و دستمو ار تو جیب شلوارم بیرون آوردم و جواب دادم:

 

 

-آره…یه کار واجب و مهم برام پیش اومده حتما باید برم

 

 

چون اینو گفتم صورتش کمی درهم شد….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بومرنگ

خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم…
رمان کامل

دانلود رمان گندم

    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x