* کوروش *
– کوروش جان …تلیفون زنگ دَخا ننه راوه جُوا بِیَ دَستِ مِن بنده…
– ( کوروش جان…تلفن زنگ میخوره ننه بلندشو جواب بده من دستم بنده…)
تازه دم دمای صبح بود که خواب به چشمانش آمد .
شب قبلش دیر وقت به خانه رسیده و آنقدر اعصابش به هم ریخته بود که بدون کلامی مستقیم زیر کرسی خزید و خودش را به خواب زد .
نه به خاطر اینکه احساس خستگی میکرد فقط برای فرار از نگاه های تیزِ عزیزش و سوال جواب کردنش .
احساس میکرد اگر در چشمان عزیزباجی نگاه کند او به کار کثیفی که کوروش میخواست با آن دختر بکند پی ببرد .
تمام طول شب گذشته را به سست شدنش در مقابل آن دختر فکر کرده و حرص خورده و خودخوری کرده بود.
اینطور نبود که تا به حال دخل کسی را نیاورده باشد .
آدم کشته بود اما فقط حیوان هایی انسان نما .
کسانی که کمترین خلافشان دزدی بچه و قاچاق اعضای بدنشان بوده و کوروش هیچ وقت از کشتنشان ذره ای عذاب وجدان نداشته .
چیزی که اذیتش میکرد این بود که به کشتن یک دختر تا پای انجام دادنش فکر کرده بود .
خط قرمزش ریختن خون زن جماعت بود و او به رد کردن این خط زیادی نزدیک شده بود .
همین موضوع هم اعصابش را به هم ریخته بود .
از طرفی غم چشمان دختر لحظه ای از یادش نمیرفت .
بدتر از تمامی اینها با یک نگاه به دخترکِ غرق در خواب افسار هوسش از دستش در رفته بود .
دلش نمی خواست اعتراف کند اما دخترک را به چشم یک خریدار دید زده و خجالت آورترین بخش ماجرا آنجایی بود که انگار مورد پسند هم واقع شده بود !
– کوروش جان راوه…
تلیفونِ خا کُشت…
– ( کوروش جان بلند شو …
تلفن خودشو کشت…)
همیشه نقطه ضعفش کم خوابی بود .
اگر خواب کافی اش را نمیکرد چنان بدعنق و پاچه گیر میشد که کسی جرئتِ هم کلام شدن با او را نداشت .
این وضعیت بدترم میشد اگر از چیزی یا کسی عصبانی می بود و فعلا آن کَس خودش بود و این بیشتر روانش را به هم میریخت.
– باجی ولکن جون عزیزت بزا کپمو بزارم…
لحاف را بیشتر روی سرش کشید .
چشمانش را محکم به هم فشرد و سعی کرد به هیچ چیز فکر نکند.
– گور پدر همه
خوابِ دم صبحو بچسب بابا…
با خود زمزمه میکرد تا شاید آن فکر و خیال ها و آن حسِ آزار دهنده پسندیدن دست از سرش بردارند .
انگار موفق هم شد و کم کم سستی و شیرینی خواب سراغش آمد .
اما همین که چشمانش گرم شد دوباره صدای تلفنِ لعنتی بلند شد و به دنبال آن صدای عزیزش!
– دیه جان راوه جواِ وا تلیفونا بیه از نگوم راوِم …
– ( مادر جان بلند شو جواب این تلفنو بده من نمیتونم بلندشم…)
دندان به هم سایید .
باجی وقتی به چیزی پیله میکرد ولکن نبود .
اصلا کدام احمقی این وقت صبح زنگ میزد .
لحافِ گرم و نرمش را به ضرب از روی خودش کنار زد و بلند شد آماده بود تا فرد پشت خط را به توپ ببندد .
چشمش که به باجی افتاد برای لحظه ای عصبانیتش یادش رفت و خنده اش گرفت.
پیرزن در حال مالیدن حنا به موهایش بود .
آینه ای را با پاهایش نگه داشته بود و با مهارت ردیف به ردیف حنای خوش بو را به موهایش می مالید .
لودگیش گل کرد !
– دِ آخه نوکرتم تو همینجوریشم خوشگلی میخوای پیرمردای روستا رو به کشتن بدی؟
عزیز چشم غره بامزه ای به کوروش رفت که باعث شد صدای خنده اش بلند شود.
– بله ته لَمِن کَوه ننه جان بالاخره کَنیایی ؟
ژَ موقع هاتی وا اولین جاره…
– ( درد و بلات بهم بخوره مادر جان بالاخره خندیدی ؟…
از موقعی که اومدی این اولین باره…)
همینکه صدای خنده اش بلند شد باجی شروع کرد به قربان صدقه رفتن …
– خدا نکنه عزیز حیف تو نیست اینجوری قربونِ یه نر خر بری…
با این حرفش باجی تشری زد که باعث شد دوباره بخندد .
عزیزش تنها زنی بود که در اوج عصبانیت میتوانست خنده به لبانش بیاورد .
با بلند شدنِ صدای تلفن چشم از عزیزباجی گرفت و به سمت تلفن قدیمیِ روی تاقچه رفت .
وقتی گوشی را برداشت هنوز لبخند به لب داشت .
انگار با کمی کل کل کردن با این پیر زنِ به ظاهر نحیف تمام فکر و خیال ها را فراموش کرده بود .
– الو…؟
صدای نفس عمیق و لرزانی از پشت خط شنید و بعد به ثانیه نکشید که انفجار رخ داد!
– کدوم گوری بودی تو؟
چرا گوشی بی صاحابت اصلا در دسترس نیست؟
تلفن باجی چرا قطع بود؟
مرتیکه نمیگی نگران توئه کره خر میشم من؟
نمیگی یه برادرِ بی همه چیز دارم منکه شاید ازم بی خبره؟
من چقدر از دست تو بکشم هان؟
تو آخر منو میکشی کوروش بخدا که میکشی …
از تعجب ابروهایش تا فرق سرش رفته بود .
عصبانیت نادر برایش عجیب نبود اما اینکه اینطور نگران او شود و بعد هم انقدر واضح بیانش کند یکی از عجایب آفرینش بود .
بی وقفه داشت داد میزد و سرزنش میکرد .
با یادآوریِ نامردی که در حقش شده اخمهایش در هم رفت .
در این دو روز آنقدر اتفاقاتِ عجیب برایش رخ داده بود که کلا علت آمدنش پیش عزیزباجی را از یاد برده بود .
– ترمز ترمز حاجی.
یه دیقه دستی رو بکش بزار مام سوار شیم.
یه کله نتازون برا خودت …
با این حرفش نادر سکوت کرد .
صدای نفس های عصبیش را می شنید .
خودش هم داشت دوباره عصبانی میشد .
تمام این داد و فریادها عجیب بود و مزخرف .
مگر خود نادر نبود که او را نخواست و مثل غذایی که تاریخ مصرفش تمام شده او را دور انداخت .
با این فکر صدایش از خشمی که در درونش در حال جوش و خروش بود دورگه شد :
– مگه همین برادرِ بی همه چیز من نبود که منو مثل تاپاله دور انداخت؟
بینم تو با خودت چند چندی عمو ؟
برمیگردی میگی شرِّت کم و هرری بعد هنو دو روز نشده فاز ننه های دل تنگ و درمیاری که چی؟…
آیی خبر بده و کجا بودی و نگرانت شدم و از کجات دراوردی ؟
از کی تا حالا همچین چرت و پرتایی داشتیم ما؟
– کوروووووش….
با فریادِ عاصی نادر دیوانه تر شد
– مُرد دنبالش نگرد
او هم فریاد زد .
این دو روز چه بلایی سرش آمده که نامردی به این بزرگی آن هم از طرف برادرش را از یاد برده بود؟
چشمش به باجی افتاد .
پیرزن بیچاره با آن موهای نصفه نیمه حنایش تند دستانش را شست و نگران به سمتش آمد .
– آرام بله ته ….
– ( آروم بلات به جونم …)
اما او به هیچ عنوان نمیخواست آرام باشد مخصوصا حالا که نادر انقدر طلبکار بود و او را بازخواست میکرد .
دلش صددرصد شکستن گردنِ برادرش را میخواست .
– کوروش تو چیکار کردی ؟
چه خاکی تو سر من ریختی ؟
من تو رو فرستادم پیش باجی تا اون پیرزن یکم آدمت کنه ولی حالا یه همچین غلط بزرگی کردی ؟
آخخخ کوروش آخخخ
از لحن درمانده برادرش جا خورد .
چنان اسمش را نالید که انگار حکم مرگ کوروش را به دستش داده بودند .
کلافه دستی بین موهایش کشید :
– چی داری برا خودت میبافی نادر ؟
مث آدم بنال مرتیکه …
باجی لبی گزید و تشر زد…
– برِ ته گِردِرَ به درست صوبَت که…
– (برادر بزرگترته باهاش درست صحبت کن …)
نادر و درس اخلاق دادن هایش کم بود که باجی هم اضافه شد ؟
کف دستش را محکم روی صورتش کشید .
چیزی در لحن برادرش عجیب بود برایش !
– داداش مگه نگفتم حیفی …
مگه نگفتم نکن …
دِ من تو رو فرستادم پیش باجی تا یکم سر عقل بیایی تا انقدر هی نزنی و نکشی.
مگه تو چند سالته گوساله ؟
تو سن ۲۶ سالگیت دخل چند نفرو آوردی ها ؟
بابا یارو تو این سن هنو به فکر درس و کتابشه.
لامصب میدونم خودم کردم.
منِ بی شرف اینجوری بار آوردمت ولی به خاک مامان نمیخواستم اینجوری بشی.
بس کن کوروش
انقدر پِیِ شر نگرد
مرگِ نادر بس کن …
دهانش از تعجب باز مانده بود.
برادرش را چه به این حرفها!
یعنی او را برای درست شدن و پسر پیغمبر شدن فرستاده بود پیش عزیزباجی؟
نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد .
احتمالا خواب نما شده این برادرِ بزرگتر…
– گمونم مخت تاب ورداشته یا نه دیگه پیر شدی حتمی این اثراتِ پیرپاتال شدنه …
با این حرفش باجی چشم غره ای به او رفت و بعد به حالتِ قهر پشت چشمی برایش نازک کرد و به سمت آشپزخانه رفت تا به بقیه حنایش برسد .
چشمانش از این حرکتِ پیرزن گشاد شد و بعد شلیک خنده اش به هوا رفت
– عزیز به مرگ نادر منظورم تو نبودی …
و باز هم تشری دیگر
– زِمانِ خا گَز که به عقل...
– ( زبونتو گاز بگیر بی عقل...)
هنوز داشت میخندید اما همین که نادر با صدای شکسته ای شروع کرد به حرف زدن با شنیدنِ تک به تک کلماتش لبخندش هم محو و محو تر میشد .
در عوض جایش را اخمی وحشتناک گرفت …
– دیروز طرفای ظهر گوشیم زنگ خورد.
میدونی کی پشت خط بود ؟
هیراد حشمتی…
میشناسیش مگه نه ؟
چطور نشناسیش طرف سردسته مافیا تو ایران و فرانسه است .
پدرشو چی اونم میشناسی ؟
همایون حشمتی …
هردوشون پست ترین و حیوون ترین کسایی هستن که تا حالا دیدم .
زنگ زده بود به من میفهمی…؟
سردر نمی آورد .
همایون را خوب میشناخت .
مگر میشد کسی او را نشناسد ؟
از کودکیش گاه و بی گاه حرفش میشد .
افراد برادرش از قصاوت و سنگدلی او و پسرش هیراد گاهی صحبت میکردن و کوروش هم بچه ای تشنه ی خشونت و یادگیریِ آن .
اما هر چه که فکر میکرد نمی توانست علت زنگ زدنشان به نادر را درک کند !
– خب الان دخل این موضوع به من چیه؟
حتما یارو زنگ زده تا تو براش عتیقه ای چیزی جور کنی شایدم خواسته من دخل یکیو براش بیارم…
نادر دوباره امپر چسباند!
– بزمجه خری یا خودتو زدی به خریت ؟
دارم میگم یارو چند کشورو رو انگشتش میچرخونه بعد برا گیر آوردنِ یه تیکه زیرخاکی یا آوردن دخل کسی زنگ میزنه به منو توئه جوجه خلافکار؟
در ضمن تو غلط میکنی بخوای دخل کسیو بیاری…
عالیییییی مرسییییی
عالی