#به_شیرینی_مرگ
#پارت1
پر از خشم بود ، پر از عصبانیت.
دلش شکستن میخواست ؛ فریاد زدن ، فحش دادن…
نه با اینها آرام نمیشد ؛ دلش خون ریختن میخواست …
یکبار دیگر به صفحه لبتاب نگاه کرد و برای شکنجه بیشتر خودش فیلمی که برایش فرستاده بودن را پلی کرد …
دید و حرص خورد.
شنید و دیوانه شد…
دستانش را روی میز گذاشت و سرش پایین افتاد…
پر از غم زمزمه کرد:
-حقمه …
خودم کردم…
خود لعنتیم اینجوری بار آوردمش …
با جیغ بعدی دخترِ داخل لبتاب دیگر تاب نیاورد و هر چه که روی میزش بود را با عربده بلند و خشمگینی روی زمین پرتاب کرد.
رگ گردنش بیرون زده و همانند ستونی سرخ رنگ شده بود …
انگار که تمام خون بدنش در همان نقطه جمع شده …
– ساااماااان…
چنان عربده کشید که مرد بیچاره خود را به داخل اتاق رئیسش پرتاب کرد.
کم پیش نیامده بود که خشم اربابش را ببیند اما از یک ساعت قبل که با حالتی آشفته به عمارت آمده بود دم به دم به عصبانیتش افزوده میشد ؛ طوری که در طول پنج سالی که برای او کار کرده او را چنین خشمگین ندیده بود …
با صدای محتاطی سریع جواب داد :
– بله رئیس…
قفسه سینه اش تیر میکشید …
چیزی داخل رگهایش قل قل میکرد.
به احتمال زیاد خونش از شدت عصبانیت در حال جوشش بود.
با صدایی دورگه در حالی که سمت چپ سینه اش را ماساژ میداد گفت:
– یکی رو بفرست دنبال اون تن لش بگو نادر گفته تا یه ربع دیگه باید عمارت باشه…
چشمان مرد با این حرف رئیسش گشاد شد و با تته پته گفت:
– ر…ئیس منظورتون…کوروش خانِ؟
نادر خسته روی تنها صندلی که واژگون نشده بود نشست و سرش را به نشانه مثبت تکان داد …
سامان آب دهانش را قورت داد و آرام گفت:
– اما ایشون رفتن به ویلای فشم و گفتن که تا دو روز کسی مزاحمشون نشه…
با این حرفش نادری که سعی میکرد خود را آرام کند دوباره عصبانی شد خم شد و شیشه نیمه خالی نوشیدنی روی زمین را برداشت و با فریاد به سمت مرد پرتاب کرد.
– مرتیکه وقتی میگم باید تا یه ربع دیگه اینجا باشه …
یعنی بااااااید بیاد حالا هر قبرستونی که هست…
اگه نیومد به زور بیارینش حالام از جلو چشمام گمشو تا یه بلایی سرت نیاوردم…
مرد که به زور از برخورد بطری با سرش قصر در رفته بود سریع چشمی گفت و از اتاق رئیسش بیرون رفت…
سریع بی سیمی که همیشه به کمرش وصل بود را برداشت و قبل اینکه دستور نادر را به افرادش منتقل کند زیر لب نالید :
– آخه مگه اونو نمیشناسه؟
میگه برو به زور بیارش…
کی رو ؟
جلادو به زور بیارم؟
دِ مگه میتونم؟
اصلا مگه هست همچین آدمی که بخواد اون جونور رو به زور وادار به کاری بکنه…
سکوت بدی داخل ماشین حکم فرما بود.
اگر کسی از دور شاهد قضیه می بود با دیدن چهار مرد قوی هیکل در کت و شلوارهای یک دست مشکی ؛ با خود فکر میکرد که هیچ کس حریف آنان نخواهد شد و آنها اصلا با واژه ی ترس بیگانه اند …
اما این فقط ظاهر قضیه بود.
فقط خدا میدانست که چه آشوبی در دل این چهار مرد درشت جثه به پاست …
فولاد برای چندمین بار به چهره رئیسش نگاه کرد و دهان باز کرد تا حرفی بزند اما با دیدن صورت درهم اش منصرف میشد و به رانندگیش ادامه میداد …
تقریبا نزدیک ویلا بودن و سرعتشان به خاطر پیچ و خم جاده کمی کم شده بود.
ناگهان پرویز که مردی تاس بود و بی نهایت عضله ای از صندلی عقب رو به سامان کرد و با صدایی نگران که اصلا به هیبتش نمیخورد گفت:
– آخه نادر خان چی پیش خودش فکر کرده…
مگه نمیدونه کسی حریف اون هیولا نمیشه …
چطور توقع داره ما به زور با خودمون ببریمش به جون ننم همه مون رو درسته قورت میده…
انگار که با این اعتراض پرویز زبان رضا که بغل دستش نشسته بود هم باز شد چون با حالتی آشفته گفت:
– پرویز راس میگه سامان.
اون کله خر بفهمه براش قشون کشی کردیم همه مونو نفله میکنه…
سامان پوف کلافه ای کشید و سری تکان داد :
– کاری ازمون برنمیاد …
یادتون که نرفته ما برای نادر کار میکنیم و باس دستورات اونو اجرا کنیم …
فولاد فرمان را محکم بین مشتش فشرد و همانطور که یک چشمش به جاده بود با لحن ترسیده ای گفت :
– دِ قربونت مگه تو کوروشو نمیشناسی؟
اون یه جورایی رو نادر سواره.
درسته در ظاهر دست راست نادرِ اما اصل قضیه اینه که تموم این تشکیلات رو انگشت کوچیکش میچرخه.
خودت میدونی اگه قلدری اون نبود نادر خیلی وقت پیش کلاش پس معرکه بود .
بعد انگار که با خودش زمزمه میکند نالید :
– همه مون به فنا رفتیم من میدونم…
سامان اخمی کرد و روبه افرادش غرید :
– ببندید گالتونو…
خیر سرتون خودتونم یه پا گردن کلفتِ خفت گیرین اونوقت عین این پیرزنا نشستین دارین روضه میخونین…
بعد چشم به جاده دوخت و آرام گفت :
– ما فقط داریم وظیفمونو انجام میدیم همین…
افرادش میدانستن که با این حرف خودشان را گول میزنند اما دیگر چیزی هم نگفتند.
گویی چوب دو سر طلا بودن و در نهایت مورد خشم فردی قرار میگرفتن ؛ یا نادر یا کوروش اما همه در دل بین بد و بدتر دلشان میخواست بد یعنی نادر را انتخاب کنند…
آخر لامصب شاید از زیر دست او زنده بیرون بیایند اما کوروش؟
امکان نداشت…
هر جنبنده ای که با آن جانور برخورد کرده بود میدانست که او اول میکشد بعد از جنازه طرف میپرسد که دلیل خطایش چه بوده.
حالا با چه جرعتی میخواستند آن هیولا را به زور به تهران و نزد نادر ببرند خودشان هم مانده بودند…
ا دو بوق کوتاه و یک بوق بلند به سرایدار فهماندن که خودی هستن.
در مشکی ویلا به سرعت باز و بعد چهره متعجب و کمی ترسیده پیرمردی پدیدار شد.
فولاد ماشین را داخل برد اما قبل اینکه پیرمرد از کنارشان برود جلوی پایش ترمز کرد و شیشه ماشین را پایین کشید…
پیرمرد سریع متوجه شد و در حالی که پر از استرس کلاه نمدیش را روی سرش جابه جا میکرد به سمتشان رفت.
همین که کنار فولاد رسید گفت:
– جانم آقا کارم داشتین؟
فولاد نگاه منتظری به سامان انداخت و بعد زیر لب جوری که کسی نشنود گفت:
– ازش بپرس حال و احوال اون هیولا چطوریاس …
سامان به خاطر این خودسریِ فولاد اخمی کرد اما در دل اعتراف کرد که بدفکریم نیست.
حداقل متوجه میشوند که قرار است با چه چیزی مواجه شوند.
رو به پیرمرد کرد و با لحنی جدی پرسید:
– کوروش خان داخله دیگه؟
پیرمرد سرش را تکان داد و بعد قبل اینکه حرفی بزند طوری اطرافش را از نظر گذراند که انگار قرار بود هر لحظه کسی یا چیزی به او حمله کند.
سرش را به سمت شیشه ماشین خم کرد و آرام گفت :
– بودنش که هست آقا …
اما خب راستش مهمون دارن…
منظور از مهمان داشتن همان چیزی بود که هر چهار مرد حدسش را میزدن.
کوروش همیشه همین بود.
لا قید بودن و خوش گذرانی یکی از تفریحاتش بود و هر کسی که او را میشناخت میدانست که نباید در این مواقع مزاحمش شود…
فولاد همزمان که ماشین را به داخل حیاط میراند سری از روی تاسف تکان داد…
– پس حسابمون رسیدست…
از ماشین پیاده شدند اما کسی دل جلو رفتن را نداشت.
میدانستن تا الان سرایدار با تلفن ورودشان را اطلاع داده است …
چهار مرد نگاهی بین هم رد و بدل کردن که شاید به این معنا بود که چه کسی میخواهد اول وارد ویلای روبه رو که حکم یک بمب ساعتی را دارد شود …
سامان سری از روی تاسف تکان داد و همزمان که به سمت در ورودی از قبل باز شده میرفت زیر لب غرید :
– خیس نکنید خودتونو تن لشا…
تقه ایی به درب ورودی زد و بعد وارد شد.
باید راهرو کوچکی را رد میکرد تا به پذیرایی میرسید…
صدای پای افراد بی خاصیتش را پشت سرش میشنید.
راهرو را که رد کردند اولین کسی که دیدن یک زن نیمه برهنه در حال ریختن نوشیدنی داخل چند جام بود…
با شناختی که از کوروش داشت میدانست که فقط همین نیست و احتمالا یکی یا دوتای دیگر از این زنان را می بیند.
قبل از اینکه بخواهد پذیرایی را برای پیدا کردن کوروش از نظر بگذراند با لذت نگاهی به پاهای لخت و سینه های نمایان زن زیر ربدوشامبر کوتاه و شل و ولش انداخت …
میدانست که کوروش هیچ حس مالکیتی روی زنانی که با آنها وقت میگذراند ندارد.
بر خلاف زنان که با یک بار هم آغوشیش میخواستند به رقیبان بی شمارشان نشان دهند که دیگر او مال آنهاست اما تا به حال هیچ زنی نتوانسته این مرد را به دام بیندازد …
نگاهی دور سالن انداخت و بالاخره دیدش.
روی کاناپه لم داده بود فقط با یه لباس زیر.
دستانش را روی پشتی کاناپه انداخته بود و سرش را به عقب تکیه داده و چشمانش بسته بود گویی که چند ساعت است که خواب است.
دختری خود را به بدن برهنه کوروش چسبانده بود و با دست ظریفش عضلات سفت و تکه تکه شکم او را نوازش میکرد و انگار که خودش از این کار بیشتر لذت میبرد.
دختر اولی که در بدو ورودشان مشغول ریختن نوشیدنی بود سمت دیگر کوروش نشست و با زبانش مشغول لیسیدن گوش و گردنش شد.
چهار مردی که شاهد این صحنه بودن به زور جلوی نفس نفس زدنشان را گرفته بودن اما آن مردی که توسط آن دو لعبت در حال ستایش بود انگار که فقط دو مگس مزاحم را دارد تحمل میکند…
چند وقتی بود که نادر بد به پروپایش میپیچید و یک مشت و لگد پرانیِ حسابی برادرش را سر جایش می نشاند اما قبل آن نزدیک به هفده ساعت خواب را نیاز داشت…
صدای تک سرفه ضعیف سامان را شنید.
از جایش حتی یک سانتم تکان نخورد.
میدانست که احتمالا هر چهار مرد روبرویش مثل سگ ترسیده اند.
همانطور چشم بسته پوزخند صدا داری زد…
دختر سمت چپی زیادی داشت تف مالیش میکرد.
اخمی روی پیشانیش نشست.
از این کار متنفر بود و قبلا هم به همه ی آنها گفته بود ، اما باز هم نمیدانست چرا یک درصد هم فکر میکردن او از این کار لذت می برد.
اعصاب نداشته ضعیفش به کل نابود شد…
بدون اینکه چشم باز کند دستش را از روی کاناپه برداشت و موی دختر را در چنگ گرفت.
صدای آهی که شنید باعث شد پوزخند دیگری بزند.
احتمالا دختر در دل به دلبری کردنش آفرین گفته و منتظر یک پاداش درست و حسابیست …
با ضرب دختر را به جلو پرت کرد که باعث شد صدای جیغش در سالن ویلا بپیچد.
آن یکی هین بلندی کشید و سریع خود را کنار کشید…
سرش درد میکرد و به صدا حساس شده بود.
با صدای جیغ گوش خراش دختر چشمانش جمع شد و در حالی که به جلو مایل میشد آرنجش را روی پایش گذاشت.
با انگشت شصت و اشاره مشغول مالیدن چشمانش شد و غرید :
– زهرمااار…پتیاره بهت گفتم از اینکه تف مالیم کنی خوشم نمیاد
بالاخره چشمانش را باز کرد اما چند باری مجبور شد محکم پلک بزند تا از تاری دیدش کم شود لعنتی خیلی خسته بود…
به زور چشمانش را باز نگه داشته بود آن هم فقط به اندازه ی یک خط باریک.
حس میکرد اگر بیشتر از این باز کند سرش منفجر میشود.
پوف کلافه ای کشید.
میدانست که یکی از آن سردرد های خرکیش شروع شده …
اهل ناله و این چرندیات نبود اما زمانی که صدای گوشی سامان بلند شد ناخودآگاه سرش تیر کشید و در حالی که چهره اش در هم فرو رفت از بین دندان های چفت شده اش هیسیی دردناک بیرون آمد و بعد غر زد :
– صدای اون ماسماسک رو خفش کن …
سرم داره ممیترکه
سامان سریع چشم قربانی گفت و بدون اینکه نگاهی به مخاطب پشت خط بیندازد رد تماس داد و گوشی اش را سایلنت کرد.
سلام رمان جالبیه و…
چه زمانی رمان رو میذاری؟؟
سعی میکنم یه روز در میون بزارم
مرسیی
ادمین بعد از رمان معرکه ای مثل جمعه ۳۰ اسفند کاش یه رمان بهتر میزاشتین ،حیفه
هنوز رمان شروع نشده از کجا فهمیدن این رمان بده ؟
ادمین سبک داستان و دیالوگ ها کاملا مشخصه
عزیزم ولی از نظر من این رمان از جمعه ۳۰اسفند خیلی بهتر من بیشتر دوست داشتم امیدوارم پارت گزاری ها مرتب باشه
خب سلیقه ها متفاوته ولی خانوم بهاره حسنی قلم خوبی داره