فصل بیست و نهم
خانه
شنیدم اسمم صدا زده میشد، به شکل عجیبی صدایی که مرا میخواند شبیه صدای خودم بود.
چشمهایم پلک زدند و من درون آینهای نگاه کردم.
انعکاسم که مشخص شد روی من که توی تختی خوابیده بودم، خم شده بود به من گفت: «حالت خوبه دوقلوی شیرین من.» و حس کردم دستم محکم فشرده شد. «به خاطر این ضعفی که داری نترس، جادو همه نیروت رو بیرون کشیده. چند روزی طول میکشه تا خوب شی. ما از تو مراقبت میکنیم. استراحت کن شیرینم.»
پلکهایم بسته شدند، چون با چیزی که به من گفته شده بود، موافق بودم. ضعف داشتم، شدیداً و به شکل باورناپذیری خسته بودم. توی کل عمرم تا این حد خسته نبودم.
ولی به زور چشمهایم را دوباره باز کردم و خودم را دیدم که به رویم خم شده بود.
به خودم لبخند زدم ولی این خودم نبود که به من لبخند میزد.
سپس نجوا کردم: «جات امنه سرسی شیرینم، توی خونه هستی.» ولی کسی که زمزمه میکرد من نبودم.
پلکهایم دوباره پرپر زدند و چشمهایم بسته شدند.
و آن چشمها واقعاً مال خودم بودند.
***
«اون یک روزی همینطوری میمونه هارولد شاید هم دو روز.»
با شنیدن آن حرفها با صدای خودم ولی بیرون نیامدنشان از بین لبهای خودم، سعی کردم چشمهایم را به زور باز کنم.
هارولد.
باباییام!
«حالش خوبه؟»
وای خدا. بله. باباییام!
سعی کردم چشمانم را باز کنم و به سمت صدایش برگردم، صدایی که فکر نمیکردم دیگر هرگز بشنوم، ولی نمیتوانستم با خواب بجنگم.
«اون…» صدا تردیدی کرد و بعد ادامه داد: «خوبه.»
«سرسی عزیزم، اگه برنمیگشتی، نمیتونستی جلوی من رو بگیری که…» هشدار باباییام رفته رفته قطع شد و با صدای آهی را شنیدم.
«متأسفم پدر دوستداشتنی من، اونها ضعیفن ولی حسم به من میگه که اون بارداره.»
نفس پر سر و صدا و خشمگینی که پدرم حبس کرد را شنیدم.
بعدش بیهوش شدم.
***
«با من هستی عشق من؟»
چشمهایم آرام باز شدند و تختم و از ورای آن اتاق خوابم را دیدم.
توی سیاتل.
شگفتا!
روی کمرم دراز کشیدم و به کنار تختم نگاه کردم. پشت یکی از صندلیهای اتاقم، من نشسته بودم.
یا… سرسی دیگر نشسته بود.
نجوا کردم: «سرسی؟» لبخند زد.
در جواب نجوا کرد: «بشین دوقلوی من.» از روی صندلی بلند و به سمت من خم شد و کمک کرد روی بالشتهایی که در پشتم مرتب میکرد، تکیه بدهم.
شوکه شده به او خیره شدم.
کاملاً شبیه خودم بود. رسماً تصویری از من بود. لباسهای من را به تن داشت ولی در این چند ماه گذشته موهایش را کوتاه کرده بود.
نشست و خودش را کمی نزدیک کشید و دستم را گرفت.
پرسید: «میدونی که من، تو نیستم؟»
سر تکان دادم.
ادامه داد: «میدونی من کی هستم؟»
دوباره سر تکان دادم و او لبخند زد.
زمزمه کرد: «فهمیدی که چه اتفاقی افتاده بود.»
سرم را دوباره تکان دادم و او هم برایم سر تکان داد.
پرسید: «حالت چطوره؟»
تکانی به خودم دادم که ببینم چطور بودم. یک تکان کامل.
«اوم…»
ادامه داد: «هنوز خستهای؟»
سرجنباندم.
«گرسنهای؟ تشنهای؟»
با این که بودم ولی سر تکان دادم. هم گرسنه بودم و هم تشنه.
شروع کردم به حرف زدن: «چطور…؟» این بار او سرش را برایم تکان داد.
«نمیدونم. با اینحال معلومه که مثل من قدرهایی داری. ولی هارولد به من گفته که هیچ وقت چنین قدرتهایی نداشتی. در واقع به من گفته که توی این دنیا هیچکسی چنین قدرتهایی نداره. ولی اشتباه میکنه، کسایی که توی اینجا جادو دارن، از من وقتی که توی خونه بودم خیلی باهوشتر هستن. این رو مخفی نگه میدارن، بیشتر مثل یه راز پنهانش میکنن. کار کاملاً عاقلانهایه. با این خستگی زیادی که داری معلومه که به تازگی متوجه شدی که چطور خودت رو به خونهت برگردونی، من هم همینطوری بودم…» تردید کرد، حالت صورتش ملایم و در عین حال محتاط شد. «وقتی خودم رو به اینجا منتقل کردم.»
میدانستم. خودش، از آنجا رفته بود.
خوش به حال او شده بود و بد به حال من.
ادامه داد: «داشتیم تحقیق میکردیم که یه راهی برای برگردوندن تو به خونه پیدا کنیم. جادوی من ته کشیده، هرچند قبلاً هشدارش داده شده بود ولی حرکت کردن بین دنیاها نیروی خیلی زیادی میطلبه، نیروی عظیمی میخواد. دوباره زیاد شدنش رو توی وجودم حس میکنم ولی هنوز ضعیفه. سالها طول میکشه، شاید حتی چندین دهه طول بکشه تا نیرویی که داشتم جایگزین بشه. ولی یه جادوگر توی این دنیا پیدا کردیم که فکر میکرد میتونه کمک کنه. پیش از اینکه بتونیم امتحانش کنیم، خودت برگشتی.» لبخند کوچکی زد. «این خوبه و برای پدرمون آسودگی زیادی فراهم کرده.»
نجوا کردم: «پدرمون؟» و او شانهاش را به شکل آرام عجیبی بالا انداخت. هنوز هم لبخند میزد.
«به خاطر کاری که با تو کردم من رو بخشیده، مخصوصاً وقتی که تمام تلاشم رو کردم تا این جادوگر رو پیدا کنم و هم زمان تمام تلاشم رو کردم تا قدرتم رو بازیابی کنم تا تو رو برگردونم به خونه. وقتی خیلی بچه بودم پدرم به دست پادشاهم کشته شد، بنابراین اون میتونست اوم… خب…» حرفش را قطع کرد و بعد ادامه داد: «خیلی با پدرت صحبت کردم. همه چیز رو براش توضیح دادم و به هم نزدیک شدیم.» نگاهش گرم شد. «مرد خوبیه و قلب بزرگی داره. میگه چون کاملاً شبیه پدر منه، البته با خاطراتی که من از وقتی کوچک بودم یادم میآد پس به نوعی واقعاً پدر منه.» دوباره لبخند زد. «ولی من هنوز هم هارولد صداش میکنم.»
به او خیره شدم. یا در واقع به خودم خیره شدم.
لبخندش محو شد و نگاهش مشتاق شد.
زمزمه کرد: «حالا باید همون چیز رو از تو هم بخوام، که اگه بتونی توی قلبت پیداش کنی اون رو بهم ببخشی.»
در جواب زمزمه کردم :«چه چیزی رو؟»
«بخشش.»
دوباره به او چشم دوختم و او به جلو خم شد و دستم را فشار داد.
با ملایمت گفت: «میدونستم، میدونستم که تو وجود داری.» پیش از اینکه به حرفش ادامه دهد چشمهایش را محکم باز و بسته کرد. «میدونستم داشتم چی کار میکردم… میدونستم در تلاش برای محافظت از خودم دارم با تو چی کار میکنم. ولی… ولی…» لبهایش را به همدیگر فشرد و آنها را پیش از اینکه با صدایی که به سختی میشد شنید ادامه دهد آنها را رها کرد. «دیگه نمیتونستم تحمل کنم.»
میدانستم. میدانستم. لعنتی. این را میدانستم.
صدایش کردم: «سرسی.»
جواب داد: «سالها پادشاهم…» سرش را تکان داد. «بعد اون دزدهای دریایی به نوبت. بعدش هم اون مأمورها من رو گرفتن. در مورد رسوم کورواک میدونستم. در مورد شکارشون میدونستم. متأسفم، دوقلوی عزیزم.» دستش دستم را محکم فشرد و اشک چشمهای قهوهای روشنش را پر کرد که برای اولین بار متوجه شدم طلایی به نظر میرسیدند ولی هیچ وقت متوجه رنگ طلاییشان در چشمهای خودم نشده بودم. «دیگه نمیتونستم تحمل کنم. اون افسون رو بلد بودم، در موردش شنیده بودم و اغلب بهش فکر میکردم. ولی تنها افسونی که بلد بودم عوض کردن جاها بود، نه این که خودم رو از دنیایی به دنیای دیگه منتقل کنم. ولی اگه جای خودم رو با تو عوض میکردم، نمیتونستم به خاطر انجام دادن چنین کاری با تویی که نمیشناختمت زندگی کنم. ولی وقتی اونجا توی اون آغل در حالی ایستادم که داشتن برای شکار آمادهمون میکردن، دیگه هیچ قدرتی برای انجام دادن کارهای شرافتمندانه نداشتم و به جاش کاری خودخواهانه کردم و جای خودم رو با تو عوض کردم و میدونم که چرا این کار رو کردم. میدونم چرا. ولی با شناختنت، با بودن در کنار کسانی که تو رو دوست داشتن، باید بدونی که از کارم پشیمونم.»
دستش را فشردم. «نباش.»
با تعجب پلک زد و به من نگاه کرد. «چی؟»
«بالدور رو دیدم.» چشمانش درشت شد و من ادامه دادم و با محبت گفتم: «در مورد اون دزدهای دریایی شنیدم. همه چیز رو کنار هم گذاشتم و فهمیدم چرا این کار رو کردی پسر…» بهترین لبخندی که میتوانستم را زدم. «درک میکنم.»
سرش را تکان داد و نگاهش به شکمم افتاد و بعد دوباره به من نگاه کرد. «میدونم که درک میکنی. وای سرسی، چه وحشتهایی رو که به خاطر من تحمل نکردی.»
دستش را دوباره فشردم. «این کار رو هم دیگه نکن. دیگه همه چیز گذشته.»
سر تکان داد. «همینطوره.»
آره، همینطور بود.
زمزمه کردم: «اتفاقی که افتاده، دیگه افتاده. و چیزی که در آینده اتفاق میافته…» حرفم را قطع کردم، چشمانم پر از اشک شدند و برخلاف نسخه دیگری که از من وجود داشت، نتوانستم آنها را عقب نگه دارم.
من را در آغوش کشید و زمزمه کرد: «اوه دوقلوی من.» پهلوی من روی تخت نشست و من را تمام مدتی که گریه میکردم در آغوشش نگه داشت. بازوهایم به دورش پیچیده شدند، صورتم را روی گردنش گذاشتم و هقهق کردم.
و به خاطر از دست دادن سرزمینم هقهق کردم. برای گوست از دست رفتهام. برای دییندرای از دست رفتهام، ناریندا، دخترهایم و گروه دوستانم. برای محافظین از دست رفتهام.
برای پادشاه از دست رفتهام.
این یعنی خیلی شدید و به مدتی خیلی خیلی طولانی گریه کردم.
و وقتی گریهام بند آمد، دوقلویم من را روی تخت خواباند و یک جعبه دستمالکاغذی برایم آورد. سپس وقتی داشتم چشمها و صورتم را پاک و توی دستمالم فین میکردم، موهایم را از صورتم کنار زد.
بعد گفت: «برات قهوه و صبحانه میارم، باشه؟»
سر تکان دادم.
«و با پدرت تماس میگیرم.»
آن وقت بود که سرم را تکان دادم و لبخند لرزانی به او زدم.
سر جنباند و جواب داد: «دومی رو اول انجام میدم.» برای آخرین بار پیش از اینکه من را تنها بگذارد و از اتاق برود، دستم را فشرد.
به پشت سرش چشم دوختم.
آره، لباسهای من را پوشیده بود. انگار وقتی آن لباسها را میخریدم اشتباه نکرده بودم. آن شلوار جین خیلی به او میآمد.
سپس به این فکر کردم که آیا دلم برای سارونگهایم تنگ میشد؟
یا برای خورشید.
یا خاک، ماسه و شنها.
میدانستم دلم اصلاً برای آن لگنهای دستشویی تنگ نمیشد.
لعنت به من، قرار بود دلم برای همه آنها تنگ شود.
کاملاً روی تخت دراز کشیدم و خودم را مثل یک توپ جمع کردم و نفسهاس عمیقی کشیدم.
دیگر گریه نمیکردم.
تمام شده بود.
حالا باید خودم را جمع و جور میکردم.
من توی خانه بودم.
پایان فصل
فصل سیام
برگشت
پنج ماه بعد…
چراغهای گاراژ یکی یکی خاموش میشدند، تنها چراغی که روشن ماند چراغ جلوی در بود و من میدانستم که باباییام داشت برای شب شرکت را تعطیل میکرد.
در دفترم در انتهای شرکت نشسته بودم و آخرین صورتحساب را توی یک پاکت گذاشتم، آدرسی که روی پاکت دیده میشد را بررسی کردم و بعد لبه پاکت را لیس زدم و چسباندمش.
باباییام از در وارد شد و من به او لبخند زدم.
«فقط باید این یکی رو مهر کنم و بعد میرم خونه که لباسهام رو عوض کنم. توی مهمونی میبینمت.»
آن یکی سرسی رفته بود و ما هم داشتیم میرفتیم که با هم جشن بگیریم. او پولی که پدرم و من به او داده بودیم و پولی که پسرها برایش جمع کرده بودند را پذیرفته بود. (با کمی تمرین موفق شده بود وقتی من نبودم از دفتر مراقبت کند و توی این کار هم خیلی خوب بود و همه چیز آن طور که نگران بودم به هم نریخته بود.) و داشت به نیواورلئان میرفت. داشت به آنجا میرفت چون در موردش مطالعه کرده بود و میخواست آنجا را ببیند. در واقع زمانی که داشت به دنبال راهی برای برگرداندن من به خانه نمیگشت و توی دفتر هم کار نمیکرد، در مورد دنیای جدیدش خیلی مطالعه کرده بود و میخواست تا جایی که میتوانست آن را کشف کند و همه چیزهایی که میتوانست را ببیند. از آنجایی که به نظر او مسافرت جادهای به شدت شگفتانگیز بود، سفر از سیاتل تا نیواولئان برای او انتخاب خوبی بود. (اتفاقاً بابا هم به او رانندگی یاد داده بود.)
و به این خاطر هم داشت به آنجا میرفت چون یکی از دوستهای قدیمی بابایی در شرکت حمل و نقل وسایل نقلیهاش برای او یک جای خالی باز کرده بود. بابا او را معرفی کرده بود (یا به شکل دقیقتر من را معرفی کرده بود) و از دوستش خواسته بود که لطف کند و او را استخدام کند.
متأسفانه وقتی جوانتر بودم چند باری این دوست قدیمی بابا را دیده بودم و وقتی قدم در شرکتش میگذاشتم (البته من واقعی که نبود) و با او برای اولین بارملاقات میکردم و او مجبور میشد سرسیای داشته باشد که واقعاً سرسی نبود، حسابی غافلگیر میشد.
بابا گفته بود که وقتی این اتفاق بیفتد همه چیز را برای دوستش توضیح خواهد داد و رفیقش با سرسی خودمانی خواهد شد. فکر میکرد این کار عاقلانه بود. دوقلوی من هم موافقت کرده بود. من حتی به خودم زحمت بحث کردن در این مورد را نداده بودم. آن دوتا رسماً شبیه دوتا لوبیای توی یک غلاف بودند و مرتباً هم بر علیه من دست به یکی میکردند. من هم دیگر این قدرت را در خود نمیدیدم که سر به سرشان بگذارم. میخواستند کاری کنند که آن رفیق یک حمله قلبی داشته باشد؟ من جلویشان را نمیگرفتم.
مهر را روی پاکت گذاشتم، چهار پاکت دیگری که آماده کرده بودم را برداشتم و توی سبد بیرون بر روی میزم گذاشتم. حالا دیگه کسی نبود که آن را ببرد بلکه خودم باید با این باسن گرد و قلنبهام از گاراژ بیرون میرفتم تا آنها را توی صندوق پست آخر خیابان میانداخم تا فردا صبح پست شود. هنوز هم از این پستهای کاغذی خوشم میآمد، حتی با این که باید بیرون میرفتم و پستشان میکردم.
دانلود فول آهنگ آرون افشار
شروع به خاموش کردن کامپیوترم کردم ولی پدرم را دیدم که روی یکی از صندلیهای پلاستیکی روبهرویم نشست.
شروع به حرف زدن کرد: «عزیزم.»
گندش بزنن.
نمیخواستم این کار را بکنم. در واقع در این پنج ماه گذشته با موفقیت از زیر این کار در رفته بودم. امیدوار بودم پنج ماه دیگر یا شاید هم پنجاه سال دیگر هم میتوانستم تحمل کنم.
با موس روی گزینه خاموش کامپیوترم کلیک کردم و به او گفتم: «حالا نه، داره دیرمون میشه.»
«همین حالا سرسی. اوه… اون یکی سرسی درک میکنه.»
جداً عجیب بود که دوتا از من وجود داشت.
به او نگاه کردم. سپس نگاهش را دیدم. از آن نگاههای مصممش بود.
خب، من هم مصمم بودم که در این مورد حرف نزنم، نه حالا و نه هیچ وقت دیگر.
«بابا-»
دقیقاً مثل وقتی بچه بودم عزمش از من جزمتر بود. مثل همان موقعهایی که پدرم مصمم بود تا حرفی که باید را به من بگوید و حرفی که من باید میگفتم را بشنود.
به سمت من خم شد. «سرسی عزیزم، چی شد؟ حالت خوبه؟»
صفحه نمایش کامپیوترم را خاموش کردم و گفتم: «خوبم.»
وقتی داشتم از روی صندلیام بلند میشدم حرفهای پدرم غافلگیرم کرد.
«دختر، فکر میکنی درد قلب رو وقتی ببینم نمیشناسم؟ لعنتی، عزیز دل، بیست و پنج سال تمام با زل زدن توی آینه این رو دیدم.»
باسن چاقم (جدیداً چاق شدهام) دوباره روی صندلی فرود آمد و به پدرم خیره شدم.
ادامه داد: «و حالا هر بار که بهت نگاه میکنم این رو توی تو میبینم.» دستش را بلند و انگشتهایش را روی میز در هم قفل کرد و قبل از اینکه ادامه بدهد، به صندلیاش تکیه داد. «پس دیگه من رو خر فرض نکن. بگو… چی شده؟»
زمزمه کردم: «بابا.»
بابا به خشکی گفت: «سرسی.»
به تندی گفتم: «بابا!»
بابا هم با همان لحن گفت: «سرسی!»
گندش بزنند!
به او خیره شدم. نگاه خیرهام را گرفت و با نگاه خیره و ابرویی بالا انداخته به آن پاسخ داد.
سپس سرم را تکان دادم. «نمی-»
حرفم را قطع کرد. «عاشق اون عوضی هستی.»
پلک زدم. درد مانند یک چاقو در وجودم فرو رفت. به سمت دیگری نگاه کردم.
بعد از یک دقیقه پدرم زیر لب گفت: «گندش بزنن. هستی. عاشق اون عوضی هستی.»
دوباره به او نگاه کردم.
میدانست. آره، میدانست.
هیچ وقت در این مورد حرف نزده بودیم. آن یکی سرسی تمام داستانش را برایم گفته بود. (و این خیلی بدتر از آن چیزی بود که هیچ وقت میتوانستم تصور کنم.) من داستان خودم را برایش تعریف نکرده بود. پافشاری نکرده بود. ولی راه و رسم کورواک را میدانست و مثل یک عقاب چشمش به من بود، مانند پدرم از وقتی که سرسی اینها را برایش تعریف کرده بود. (نیازی نبود به این اشاره شود که من چند ماهی ناپدید شده بودم و او مانند یک سگ شکاری عصبی و مضطرب بود.) ولی سرسی پافشاری نکرد. آنها را بارها و بارها دیده بودم که با سرهایی نزدیک به هم حرف میزدند و وقتی من به خانه برمیگشتم بحثشان را عوض میکردند. این اتفاق اخیراً زیاد و مکرر رخ میداد.
آنها در این مورد با هم دست به یکی کرده بودند. جای تعجب داشت که او همراه پدرم من را بازجویی نمیکرد.
به هر جهت، نسخه دیگر من میتوانست اعصاب خردکن باشد. شیرین و بامزده بود ولی جداً اعصاب خردکن هم بود.
بابا به من هشدار داد: «سرسی، حرف بزن وگرنه من برات حرف میزنم.»
به تندی گفتم: «اینطوریه؟ تو و سرسی، هر دو فکر میکنین فهمیدین چی شده، آره؟»
«چیزی که من فهمیدم اینه بچه که تو اولین باره توی پنج ماه گذشته عصبانی میشی. سرسی من باد از کنارش رد میشد قاطی میکرد. با لری دعوا میکرد، با کسی که صد و هشتاد، نود سانتیمتر قدشه و سیصد پوند وزن و یه مشت بزرگ اندازه سر خودش داره. میتونست کارکنان من رو که از قضا دوازده نفر هم هستن مدیریت کنه، اون هم بدون اینکه خودشون متوجه بشن. اون دختر آتیشی حالا رفته. من، سرسی و دوستت مارلین فکر میکنیم که این به خاطر…» حرفش را قطع کرد، آروارهاش با فکر اینکه توسط کسی به من تجاوز شده بود، منقبض شد و دوباره شروع کرد: «ولی اینطور نیست. اینطوری نیست. اصلاً به خاطر خاطراتی که عذابت دادن توی چشمهات درد نمیبینم. نوع دیگهای از درد میبینم عزیز من. دردی که تشخیصش میدم، دردی که میشناسمش، دردی که در وجودم زندگی میکنه.»
با صدای آرامی پرسیدم: «میتونیم در این مورد حرف نزنیم؟»
«نه، حدود پنج ماهه که در این مورد حرف نزدیم و تو هم نمیتونی از زیرش در بری. حالا بهم بگو دختر، عاشقش شدی؟»
لبهایم را تر کردم و چشمهایم را بستم.
سپس بازشان کردم و با صدای آرامی گفتم: «بله.»
سرش را عقب انداخت و به سقف نگاه کرد و زمزمه کرد: «گندش بزنن. سرسی بهم هشدار داده بود که این اتفاق افتاده.»
شروع کردم: «بابا-» ولی او سرش را بالا آورد.
«پس چرا لَشت رو آوردی خونه؟»
پلک زدم. «چی؟»
«رفتی دکتر، وقتش بود. میتونستی از شر اون بچه توی شکمت خلاص شی…» وقتی به من اشاره کرد، میدانستم که چشمانم با این اشاره صریح به سقط جنین برق زد. «همینه. درست همینجا توی چشمهاته. این بچه رو میخوای. اون عوضی به زور باردارت نکرده، اون بچه رو به خاطر اون نگه داشتی. اون بچه رو درست کردین و تو هم از انجام دادنش خوشحالی. اشتباه میکنم؟»
وای خدا. واقعاً که. اصلاً دلم نمیخواست با پدرم در این مورد صحبت کنم.
«بابا-»
«جواب من رو بده، اشتباه میکنم؟»
با خشم گفتم: «نه.»
با عصبانیت گفت: «خیلی خوب میدونستم.»
«بابا-»
دوباره حرفم را قطع کرد. «پس چرا برگشتی؟»
به تندی جواب دادم: «این مهم نیست.»
«خیلی هم اهمیت داره، چون تو، سرسی دخترم، تو… بچه من و مادرت هستی. من قبل از مرگش و از مرگش تا حالا به دلایل احمقانهای عاشقش نموندم. این کار رو کردم برای این که تو عشقی به دست بیاری که… نمرده. و عزیزم دارم بهت میگم که اگر من به جای اون گلوله خورده بودم، اون الان با همین نگاه مردهای که داری به من نگاه میکنی به تو نگاه میکرد. ما کویینها عاشق نمیشیم، بلکه در عشق غرق میشیم. و تو دختر، عاشق هستی بنابراین چیزی که میخوام بدونم اینه که چرا از تمام قدرت جادوییت، پودر پریان و تمام این مزخرفاتت استفاده کردی تا برگردی خونه، اون هم وقتی یه بچه توی شکمت داری و میدونستی که دیگه هیچ وقت نمیتونستی برگردی؟»
در برابر حرفهایش نتوانستم مقاومت کنم، بنابراین مقاومت هم نکرد. به او گفتم چون باید خودم هم با همه اینها کنار میآمدم.
«اون فهمید که من از دنیای خودش نبودم.»
«خب؟»
«فکر کرد من… بدم. یه موجود تغییرشکل دهنده هستم. فکر کرد من اون رو جادو کردم. اونها متفاوت هستن، بدوی هستن. ولی حتی اینجا… فقط به خاطر اینکه تو خودت هستی، بابای من هستی و اون طوری که دوست داری عشق میورزی با سرسی و اتفاقی که برای من افتاده بود، کنار اومدی. هر مرد دیگهای با اومدن اون یکی سرسی وحشت میکرد. ولی تو نه، اون خیلی خوششانس بود. من…» نفس عمیقی کشیدم و حرفم را پایان دادم. «اونقدرها هم خوششانس نبودم.»
«به حرفهات گوش نکرد؟»
«گوش کرد، ولی حرفهام رو باور نکرد.»
بابا پرسید: «خب بهش گفتی و بعدش چی شد؟»
«من… خب، خودم رو منتقل کردم.»
بابا پافشاری کرد: «همون موقع؟» و من دوباره پلک زدم.
«نه، اوم… شاید چند ساعت بعدش بود.»
سرش را تکان داد. «درسته، خب، بیا اینطوری بگیم دختر، ذرهای هم به اون عوضی فکر نمیکنم ولی میتونم این رو درک کنم. این مزخرفات… واقعاً دیوانه کنندهست. وقتی سرسی به من گفت که قضیه از چه قرار بوده چند روزی طول کشید تا بتونم درکش کنم. یه بار دیگه بهش فکر کن، اگه میتونستی یه بار دیگه به اونجا بری و قبل از اینکه با… بارداریت فرار کنی، برای یکی دو روزی به اون عوضی وقت بدی که با همه این مزخرفات کنار بیاد… این کار رو میکردی؟»
به او خیره شدم و این کار را کردم چون نه، نه این کار را نمیکردم.
سرش را تکان داد ولی نگاهش هرگز چشمانم را ترک نکرد. «نه، نمیکردی. سرسی من این کار رو نمیکرد.» به سقف نگاه کرد و دوباره پیش از اینکه نگاهش به من برگردد، گفت: «گندش بزنن. هیچ وقت عوض نمیشی. همیشه قلبت تو رو راهنمایی میکنه، میذاری احساساتت بهت غلبه کنه و با سرت فکر نمیکنی.»
این رو قبلاً هم شنیده بودم.
«بابا-»
دوباره به جلو خم شد. «دختر به حرف پدرت گوش کن.»
گندش بزنن. وقتی چیزی برای گفتن داشت، از دییندرا هم بدتر میشد.
ادامه داد: «نمیخوام از دستت بدم. همین الان این رو بهت میگم، اگه دوباره بری دلم میشکنه. ولی میری، میدونم میری و اون نوه من، تو و باباش رو با هم خواهد داشت… تو هم اون رو خواهی داشت. و من با این نگاه مرده توی چشمهات میتونم بگم که تو برمیگردی، تو همون چیزی رو تجربه میکنی که من با مادرت داشتم، اون چیزی که تمام این سالها برای من ارزشمند بوده، چیزی که قبل از اینکه مادرت ما رو ترک کنه باهاش تجربه کردم. و این رو میدونم عزیزم که اگه میدونستم به یه دنیای دیگهای میرفتم، روی درختها جیش میکردم و توی رودخونه شکمم رو خالی میکردم ولی مادرت اونجا بود، همونجا جایی بود که من جنازهم رو نگه میداشتم.»
چشمهایم پر از اشک شدند و زمزمه کردم: «بابا.»
«و باز هم بهت میگم که این سفر سختی خواهد بود، سختترین سفر زندگیم، ولی اگر بخوای تو رو تا پیش اون جادوگر میبرم و پیش از اینکه بری محکم بغلت میکن. ولی این بار میدونی که من با این که خیلی دلم برات تنگ میشه ولی به خاطر تو خوشحالم، میدونم که تو چیزی رو که من از دست دادم رو به دست میاری.»
چشمهایم را بستم و رویم را برگرداندم.
بعد رو به دیوار گفتم: «متوجه نمیشی. اون… این… همه این ماجرا خیلی سخت بود، بودن با اون، تطبیق پیدا کردن با اون دنیا، ولی من به اون چسبیدم.» به پدرم نگاه کردم. «با تمام بلاهایی که سرم اومد بهش چسبیدم و وقتی این رو میگم بابا منظورم اینه که به چشمم دیدم که زنها توی شکمشون چاقو میزدن. مردی رو دیدم که از زانو پاهاش قطع کشد، سرهایی رو دیدم که از بدنشون جدا شدن.»
چشمهای پدرم درشت شدند ولی من ادامه دادم: «و من زندگی مردی رو گرفتم… خب، در واقع زندگی یک نفر و نصفی ولی… حالا هرچی. من به اون چسبیدم به لهن چسبیدم. با وجود همه چیزهایی که اون دنیا داشت و اون به سمت من روانه میکرد. اون فقط یه امتحان داشت بابا، یکی و مجبور هم نبود شاهد هیچ اتفاقی باشه که دلش رو آشوب کنه، مجبور نبود برای اولین بار قتلی مرتکب بشه، توسط کسی که براش اهمیت قائل بود بهش خیانت نشد و نزدیک نبود زندگیش رو از دست بده. فقط کافی بود حرفم رو باور کنه. فقط کافی بود من رو باور کنه. ولی نکرد. اون همه احساسی که بهش داشتم رو کشت. کشت و نابود کرد. من قدرت برگشتن به اونجا رو ندارم، سرسی هم نیرویی برای برگردوندن من به اونجا نداره و قرار نیست برم پیش اون جادوگر بابا. هیچ وقت برنمیگردم. دلم برای اونجا تنگ میشه، دوست پیدا کرده بودم، یه ماده ببر کوچیک داشتم که میتونست با من حرف بزنه و ناسلامتی ملکه کوفتی اونجا بودم. زندگی عجیب و دیوانهوار بود ولی خوب هم بود. ولی برنمیگردم. هیچ وقت. اگه چیزی که در درونم کشته هیچ وقت دوباره به زندگی برنمیگرده، پس بذار همینطوری بمونه. من چیزی که تو تجربه کردی رو تجربه میکنم، خودم میسازمش. بچهش رو خواهم داشت، مثل تو و این برای من به اندازه کافی خوبه.»
بابا به من خیره شد و من در چشمانش نگاه کردم.
سپس متوجه شد وقتی که من تصمیمم را در مورد چیزی میگرفتم، وقتی قلبم من را به راهی میبرد، مصمم میشدم که انجام بدهمش و او هم هیچ وقت نمیتوانست منصرفم کند.
وقتی سؤال پرسید این را میدانستم: «ملکه بودی؟»
چشمهایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم و بعد بازشان کردم. «بله، ملکه حقیقی زرین و جنگجوی کشور کورواک.»
پلک زد و زمزمه کرد: «نه بابا!»
در جواب زمزمه کردم: «دقیقاً.» لعنت به من این حرفم را با غرور گفته بودم.
به خیره شدن به من ادامه داد و بعد پرسید: «دختر، چطوری تونستی یه نصفه مرد رو بکشی؟ اونها اونجا نصفه مرد هم دارن؟»
خیالم راحت شد و نیشم را برایش باز کردم.
گفتم: «من رو ببر مهمونی سرسی و من همه داستان رو برات توی راه تعریف میکنم.»
حینی که بلند میشد، سرش را تکان داد و زیرلب گفت: «مطمئن نیستم که بخوام بدونم.»
احتمالاً عاقلانه بود.
نگاهش به سمت من برگشت.
با ملایمت گفت: «ولی میشنوم.»
آره، این بابای من بود. همیشه گوش میکرد.
با آرامش گفتم: «پس من برات تعریف میکنم.»
سرش را جنباند و گفت: «اسمش لهن بود؟»
دندانهایم را به هم فشار دادم و با دردش جنگیدم. وقتی کنترلش کردم، سرم را جنباندم. «دکس لهن، پادشاه کورواک و قدرتمندترین جنگجوی قبیله کورواک.»
لبهای پدرم تاب برداشتند و گفت: «دختر تورت رو عجب جایی پهن کردی. بهت افتخار میکنم که چشم یه پادشاه رو گرفتی.»
چشمهایم را در کاسه چرخاندم.
بابا به سمت در به راه افتاد و من کشابی را باز کردم و کیفم را برداشتم. همانطور که بلند میشدم متوجه شدم که او داشت به راهش ادامه نمیداد و من هم ایستادم و به او نگاه کردم.
با صدای آرامی گفت: «مطمئنی عزیزم؟»
سر تکان دادم. مطمئن بودم. خیلی مطمئن. درد داشت، هر روز و تمام روز برایم دردآور بود.
ولی مطمئن بودم.
سرش را تکان داد و حینی که بیرون میرفت، گفت: «یک ساعت دیگه میام دنبالت.»
پشت سرش تاتیتاتیکنان بیرون رفتم.
راستش آنقدرها هم چاق نبودم. یوگا انجام میدادم و هر روز پیادهروی میکردم و درست غذا میخوردم چون یک جنگجوی صد و هشتاد نود سانتیمتری داشت در درونم رشد میکرد و به مواد غذای مناسب نیاز داشت.
درست همانطور که یه دختر زرین نیاز داشت.
بنابراین از خودم مراقبت میکردم.
جنسیتش را نفهمیده بودم، نخواسته بودم که بدانم، حتی نگاهی هم به صفحه نمایش دستگاه سونوگرافی نینداخته بودم و از شنیدن هر خبری به جز به سلامت رشد کردنش اجتناب میکردم.
به خودم اعتراف کرده بودم چرا ولی میدانستم به خاطر این بود که اگر در کورواک بودم من و لهن تا دقیقه نود چیزی در این مورد نمیفهمیدیم.
بنابراین، من هم در اینجا نمیخواستم بدانم.
به سمت در رفتم، چراغهای دفتر را خاموش کردم و پیش پدرم رفتم که در را برایم باز نگه داشته بود.
سپس به خانه رفتیم و پیراهن بارداری جدیدم را پوشیدم و رفتم تا با منِ دیگر که داشت میرفت تا زندگیاش را در دنیای جدیدش شروع کند، خداحافظی کنم.
***
وقتی بهترین دوستم مارلین در جلوی رویم نفس عمیقی کشید، از پنجره به بیرون نگاه کردم.
پرسید: «شوخی نمیکنی؟»
نگاهم به سمتش برگشت و سرم را تکان دادم.
تازه تمام حرفهایی که درباره عاشق لهن بودن و اینکه چرا از آنجا رفته بودم، به پدرم گفته بودم را برای او هم تعریف کرده بودم. این شامل داستانهای با او سواری کردنم، داستانهای گوست، دییندرا، ناریندا، زاهنین و سابین، به مبارزه طلبیده شدن دکس و جنگ خونین توی چادرم میشد.
به همراه همه چیزهای دیگر.
وحشت کرده بود و حسابی هم در نوشیدنی خوردن زیادهروی کرده بود.
به این نتیجه رسیدم که تاکتیکم برای صحبت کردن در این مورد اصلاً باعث نمیشد حس بهتری به من دست بدهد و همینطور به این نتیجه رسیدم که باید او را تا خانهاش برسانم. (همینطور بابا را، کلیدهای ماشینش را مصادره کرده بودم و توی کیفم بودند.)
مارلین نفسش را بیرون داد: «وای، پس… جذاب بود؟»
از پنجره به بیرون نگاه کردم: «خیلی جذاب بود.»
شروع کرد به حرف زدن: «و کارش توی-»
بدون اینکه نگاهش کنم، حرفش را قطع کردم: «خیلی.»
با چنان لحن کشداری آن کلمه را گفت که انگار هفت بخش داشت. «دختر!»
آه کشیدم.
دستش بازویم را لمس کرد و حس کردم به من نزدیکتر شد، بنابراین به او نگاه کردم تا صورتش را ببینم که حالت ملایمی به خود گرفت.
خدایا، عاشق مارلین بودم.
با صدای آرامی پرسید: «عسلم، مطمئنی که نمیخوای بری پیش اون جادوگره؟»
فقط اینکه در آن لحظه مشخص خیلی هم دوستش نداشتم.
«بهت که گفتم، نه.»
«سرسی، واقعاً نمیدونم. تو یه بچه توی راه داری.»
«میدونم و جوابم هنوز نهست.»
ابروهایش بالا پریدند. «شاید اون هم برای تو احساس ناراحتی میکنه و یه اردنگی جانانه برای اینکه به همه چیز گند زده به خودش زده، شاید میخواد که برگردی. شاید نگرانت باشه، نگران باشه که کجایی، که بچهش کجاست، برای سلامتی جفتتون نگران باشه. اینطور فکر نمیکنی؟»
نه، فکر نمیکردم. حتی نگرانی لهن هم برایم خندهدار بود. احتمالاً الان داشت تجاوز و غارت میکرد، یا شاید هم آدمها را با شمشیرش میکشت.
و زاکتوها را هم داشت که پیششان برود.