رمان جادوی سیاه پارت 19

4.4
(25)

&& توماس &&

پوک عمیقی از سیگارم کشیدم و دودشو توی هوا فوت کردم …
نگاهمو به اطراف دوختم و دنبال اون جاسوس گشتم …
توی پارتی بودم و ساعتم دور و وَرای ۷ شب بود …
مطمعن بودم کلارا توی این پارتی هست ‌…
اصلا مگه میشد نباشه؟! …
اون مطمعنن این پارتی رو اومده بود تا اطلاعات بیشتری جمع کنه ! …
پوک دیگه ای از سیگار کشیدم ، همون لحظه بود که دیدمش …
کنار یه پسر ایستاده بود و داشت اطرافو دید میزد … .
چشمامو ریز کردم و روی پسره زوم کردم …
ناخودآگاه اخم ریزی روی پیشونیم به وجود اومد …
باید می‌سپردم به افرادم تا ته و توی این پسره رو در می آوردن …
اونطور که من اطلاع داشتم ، کسی که باید باهاش مقابله میکردم کلارا آلبرت بود …
پس این وسط این پسره چی میگه؟! … .
پوفی کشیدم و سری تکون دادم …
باید به طور نامحسوسی نزدیکش میشدم ولی آخه چطور؟! … .

_ به اینجا رو ببین ! …
کی اینجاست ! … .

با شنیدن صدای کسی ، سرمو چرخوندم سمتی که اون صدا اومده بود …
جَک بود ، کسی که این پارتی رو بر پا کرده بود ! … .
با نگاه سردم ، خیره بهش لب زدم :

+ چطوری جک؟! … .

خنده ی بلندی کرد ، دستشو گذاشت روی شونم و صمیمی لب زد :

_ تو رو که دیدم عالی ام ! …
خودت چطوری؟! ‌… خوبی؟! …
کار و بار چطوره؟! … اوضاع رو به راس؟! …

چپ چپ به دستش که روی شونم بود خیره شدم که با خنده دستشو پس کشید ، برعکس اون با لحنی جدی لب زدم :

+ خوبم ، همه چی خوبه … .

لبخند دندون نمایی زد و دستی پشت گردنش کشید که با صدای پسری ، هر دو سرمونو چرخوندیم طرفش …

_ سلام …

برگردوندن سرم همانا و دیدن کلارا همانا …
بهم زل زده بود ولی وقتی متوجه نگاهم شد ، اخمی کرد و زودی سرشو انداخت پایین …
نگاهمو ازش گرفتم و به اون پسر زل زدم …
همونی بود که چند روز اخیر همش با کلارا می دیدمش …
من با اخم ریزی که نمیتونستم پسش بزنم ، بهش زل زده بودم و اون با نگاه سرد و یخیش …
با صدای جک نگاهمونو از هم گرفتیم :

_ اوه ارسلان …
چطوری پسر؟! …

پس اسمش ارسلان بود ! …
چه اسم مزخرف و گَندی …
با هم دست دادن که ارسلان دست به جیب لب زد :

_ مرسی جک ، خوبم …
خودت چطوری؟! …

جک چشمکی زد و با لبخند گفت:

_ منم خوبم …

نگاهشو بین من و ارسلان رد و بدل کرد و خوشحال تر از قبل گفت:

_ در واقع شما دوتا رو که دیدم عالی تر شدم ! … .

با اخم لب زدم:

+ جک ، آقا رو معرفی میکنی؟! … .

جک دستی پشت گردنش کشید و با خنده گفت:

_ عع راست میگیاااا …
شما دو تا که همو نمی شناسین ! …
یادم رفت معرفیتون کنم به همدیگه … .

مکثی کرد و با نشون دادن ارسلان ادامه داد:

_ ایشون ارسلانِ تاد هستن ! …
دکتر تشریف دارن ولی خب …
کم و بیش میاد بار و توی پارتی های ما هم شرکت میکنه ‌… .

سرمو آروم به نشونه ی فهمیدن تکون دادم که رو به ارسلان ، اشاره ای به من کرد و گفت:

_ و ایشونم که جنابِ تامی شلبی ان …
اسمشون سر زبون همه ی مردم پاریس هس و خب فکر نکنم دیگه نیازی به توضیح دادن شخصیتش باشه ! … .

ارسلان سری تکون داد و با جلو آوردن دستش لب زد:

_ بله ، خوب می شناسمشون …
خوشبختم آقای شلبی … .

نفسمو بیرون فرستادم ‌…
دستمو جلو بردم و با گرفتن دستش ، لب زدم:

+ همچنین جناب تاد ! … .

فشار آرومی به دستم وارد کرد و دستشو پس کشید .‌‌..
نمیدونم چرا ولی اصلا حس خوبی نسبت بهش نداشتم ‌‌…
یه جورایی بوی دردسر ازش میومد ! … .
نگاهمو به کلارا دوختم …
کلارایی که از اول توی فکر بود و اصلا انگار اینجا نبود ! …
غمگین به نظر میرسید یا شایدم من اینطور فکر میکردم ! …
ولی در هر صورت حالت چهره ای که به خودش گرفته بود رو نمی پسندیدم …
دلم میخواس با نگاه پر قدرت و شیطونش مثه همیشه بهم زل بزنه و از اون تهدیدای باحالش بکنه ! … .
عجیب بود ولی خیلی دوست داشتم روی مخش راه برم یا یکم اذیتش کنم …
از اون دسته دخترایی بود که دلت میخواد بگیریشون تو بغلت و محکم بچلونیش ! …
پررو و زبون درازِ ولی در عین حال شیطون ، گستاخ و سر به هوا …
من با چند تا دیدار ساده و کوچیک تونستم کمی از شخصیتشو شناسایی کنم ! … .
هرطور بود ، به نظر من باحال بود … !
چطوری بگم … خب یه جورایی اخلاق و رفتارشو نه اینکه تایید کنماااا ، نه .‌..
فقط دوست داشتم …
دوست داشتم اخلاقشو چون با جنبه بود و هرگز اهل دروغ نبود …
و دروغ خط قرمز من بود ، واسه همین میگم اخلاقشو دوست داشتم …
من مطمعن بودم اون حتی اگه حرفش به ضررش باشه ، بازم دروغ نمیگه … .
تقریبا تفاهم خیلی زیادی باهم داشتیم ! … .
و میشه گفت تنها فرقمون این بود که اون یخورده شوخ طبع بود ولی من هرگز ! … .
من … هع ، من خیلی وقت بود یه لبخند از ته دل نزده بودم …
یه قهقهه ی واقعی نکرده بودم … !
و به قول افشین :

” در حسرت یه لبخند واقعی ! … “

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان وان یکاد

خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
atena
2 سال قبل

بیا اینم کم کم عاشق کلارا میشه هردو وارد تیمارستان میشن اونجا کلارا عاشق شلبی😂😂😂
سارا این شلبی دهنم افتاده تو خونه میرم اونور میگم شلبی میام اینور شلبی اخه دخترکم شهرت قحط بود:/😂😂😂😂

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x