رمان جادوی سیاه پارت 21

4.5
(22)

&& کلارا &&

توی اتاق استراحت دکترا بودم و داشتم چاییمو میخوردم که در باز شد و دکتر اسکات داخل اومد …
با دیدنش ، اخم ریزی کردم …
دختره ی حال بهم زن ! …. ایییش … .
پوفی کشیدم که در رو بست و سرشو بالا گرفت …
با دیدنم ؛ لبخند خسته ای زد و همونطور که به طرفم قدم برمی داشت ، گفت :

_ چطوری دکتر آلبرت؟! … .

با اخمی که لحظه به لحظه داشت غلیظ و غلیظ تر میشد و نمیتونستم پسش بزنم ، گفتم :

+ خوبم ، خودت چطوری؟! … .

خودشو پرت کرد روی مبل و بیحال لب زد :

_ من اصلا خوب نیستم ، چند تا عمل خیلی مهم پیش رو دارم …
استرس تمومه وجودمو گرفته ! … .

بیخیال لب زدم :

+ آهان ، موفق باشی … .

همون موقع بود که در باز شد و ارسلان و یه تعداد دکتر دیگه داخل شدن …
مشغول گپ زدن بودن و بحثشونم درمورد بیماری جدیدی بود که شیوع پیدا کرده بود ! …
به ارسلان زل زده بودم که در کمال ناباوری دیدم کنار اون دختره ی چندش و لوس نشست …
با دیدن این صحنه ، فاصله ی بین ابروهام لحظه به لحظه کوچیک و کوچیک تر شد …
دستام مشت شدن و دندونام روی هم سابیده ! … .
اون گرم حرف زدن بود و من مشغول نگاه کردن به اون ! ‌…
نمیدونستم اصلا میدونس منم اینجام و کنار اون نشست یا اصلا میدونس کنار اون نشسته یا نه !
چون مشغول حرف زدن بود …
ولی …
ولی در هر صورت خیلی دلم گرفت ..‌.
خیلی زیاد ، انگار یکی قلبمو گرفته باشه تو مشتش و مچالش کرده باشه ! … .
نفسمو لرزون و حرصی بیرون فرستادم …
رابرت که این موقعیت رو طلایی دیده بود ، خوب سو استفاده کرد و کنارم با فاصله ی خیلی کمی نشست …
چقدر احساس حقارت میکردم ! …
بغض به گلوم چنگ انداخته بود و سعی داشت خفم کنه …
کاش لااقل پارلا اینجا بود ، حداقل حواسمو با اون پرت می کردم … اون خوب میدونس چیکار کنه تا از این رو به اون رو شم ! … .
ولی حیف ، اونم نبود ! … .
رابرت که دید همه غرق حرف زدنن و هیچکی حواسش به ما نیس ؛ دستشو گذاشت روی رون پای راستم و با فشردنش ، با شهوت لب زد :

_ میگم دکتر آلبرت ، کم پیدایی …

دستمو گذاشتم روی دستش و همونطور که سعی داشتم جداش کنم از پام ، به سختی لب زدم :

+ از من فاصله بگیر رابرت ، میخوای ارسلان ببینه جنجال به پا کنه؟! ‌… .

خنده ی کوتاهی کرد …
دستشو به طرف وسط پاهام متمایل کرد و گفت :

_ اون که فعلا به تنها کسی که توی جمع اهمیت نمیده ، تویی …
کلا حواسش اینجا نیس ، فکر کنم دکتر اسکات گزینه ی بهتری براش بوده که الان کنار اونه … نه؟! … .

نگاه غمگینمو به ارسلان دوختم …
شاید حق با رابرت بود ، اون اصلا بهم توجه نمیکرد …
ولی این دلیل نمی شد رابرت بخواد از این موقعیت بهترین بهره رو ببره و هرکاری دلش میخواد سرم در بیاره ! …
اخم ریزی کردم … .
به سختی بغضمو قورت دادم و با گرفتن مچ دستش ، لب زدم :

+ ازم دور شو رابرت ، فقط دور شو ! … .

ساکت بهم خیره شده بود که با سوال یکی از دکترا ، زودی دستشو پس کشید و خودشو عقب کشید …

_ دکتر اسکات به نظر مضطرب میاین؟! … .

به ارسلان و اون دختر زل زدم …
این سوالو یکی از دکترای جَوون جمع ازش پرسیده بود …
با لوندی موهاشو زد پشت گوشش و با لحن لوس و مظلومانه ای گفت :

_ خب آره ، چون چند تا عمل دارم و واقعا خیلی استرس دارم … .

ارسلان جدی لب زد :

_ نباید بترسی ، هر چقدر بترسی … بدتره … .

رو کرد به ارسلان و با لب و لوچی آویزون ، دلبرونه گفت :

_ خب چیکار کنم؟! … .
تو یه راهکار بهم بده … .

ارسلان در جواب با صدای بم و محکمش گفت :

_ اعتماد به نفستو ببر بالا ، همین و بس … .

با لوندی زبونی روی لبای تزریقیش و خیره به ارسلان ؛ در حالی که نگاه همه ی افراد جمع روش زوم بود ، گفت :

_ خب راستش نمیتونم …
حس میکنم همش قراره یه گندی بزنم ، واسه همین اضطراب میگیرم … .

یکی از دکترا ، با خنده گفت :

_ بسه نخ دادن ، فهمیدیم قراره رل بزنید …
برید اتاق خلوت ، تا ما هم انقدر دلمون نخواد و شما هم راحت تر باشید … .

همه زدن زیر خنده حتی خود دکتر اسکات ، رابرت با نیشخند بهم خیره شده بود ‌‌‌…
با نگاه بی حس و روحم بهشون زل زده بودم که ارسلان با اخم ریزی لب زد :

_ هیچ رل زدنی در کار نیس ، من فقط میخواستم یه کمکی به خانوم دکتر کرده باشم … که خب فکر کنم سو تفاهم شده ! … .

با این حرفش همه سکوت کردن و دل من براش ضعف رفت …
لامصب عاشق همین اخلاقش بودم …
سکوت میکنه ، سکوت میکنه و در آخر یهویی میزنه تو برجک طرف ! ‌… .
لبخند پیروزی زدم و پوزخندی به صورت پوکر رابرت زدم …
با عشق به ارسلان خیره شده بودم که اونم بهم زل زد …
لبخند دلگرمی به روم پاشید و چشماشو آروم باز و بسته کرد …
چقدر خوب بود این پسر ، چقدرررر … !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سونامی

خلاصه : رضا رستگار کارخانه داری به نام، با اتهام تولید داروهای تقلبی به شکل عجیبی از بازی حذف می شود. پس از مرگش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Helya
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

😂😂😂گاد

Helya
2 سال قبل

بیشعور عبضی
بید اعتیماد بینیفسیتو بیلا بیبری
😑😑😑

Helya
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

😑یا راهی خواهم ساخت یا ساخی راهم آخ

Helya
2 سال قبل

به خدا این اگه قلب دخترمو بشکونه خودم پارش میکنم😂😑

Helya
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

نه تامی نه😂اون بچه گوگولیه

Helya
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

🥲عچگه عچق

دسته‌ها

13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x