رمان سودا پارت ۱

4.1
(44)

💬 خلاصه :

دختری به اسم سودا که عاشق رادمان هم دانشگاهیش میشه اما وقتی با خواهرش آشناش میکنه عاشق هم میشن و رادمان با خواهر سودا ازدواج میکنه سودا برای فراموش کردم رادمان به خارج از کشور میره تا ادامه تحصیل بده و بعد چهارسال برمیگرده اما میبینه هنوزم به رادمان بی حس نیست برای همین تصیمیم میگیره ازدواج کنه با اولین خواستگارش…

 

✨️✨️✨️✨️✨️✨️✨️

با خوشحالی بهشون نگاه کردم چشمام پر شده بود ، امیدوارم خوشبخت بشن بغض داشت خفم میکرد.

 

ناخوداگاه یه قطره اشک از چشمام افتاد سریع با دستم پاک کردم از جام بلند شدم و رفتم سمتشون.

 

همدیگرو بغل کرده بودنو میخندیدن با لبخند رو به سها گفتم:خواهری مبارک باشه ایشالا خیلی خوشبخت بشین.

 

سها نگاهم کردو لبخند زدو بغلم کردو کنار گوشم گفت:سودا ببخشید

 

با لبخند ازش جدا شدمو گفتم:هیچوقت معذرت نخواه، دوست دارم سها

بعد رو به رادمان با لبخند گفتم:مواظب خواهرم باش.

 

سرشو تکون داد از کنارشون رد شدم رفتم سمت صندلیم ، کتمو برداشتمو به سمت در سالن رفتم.

 

ازش خارج شدم چند نفر بیرون ایستاده بودن سریع رفتم گوشه حیاط و زدم زیرگریه.

 

نشستم روی صندلی ای که اونجا بود به دستام خیره شدم.

 

به چندماه قبل فکر کردم وقتی تو دانشگاه با رادمان اشنا شدم با کلی ذوق اومدم به سها گفتم از یکی خوشم اومده و خیلی پسر خوبیه.

 

وقتی با رادمان توی دانشگاه همو میدیدیم میرفتم خونه و با هیجان همه لحظاتش برای سها میگفتم.

 

انقدر از رادمان گفتم و تعریف کردم تا سها کنجکاو شد رادمان ببینه.

منم یه روز با رادمان قرار گذاشتم اشناشون کردم.

 

فرداش رادمان بهم گفت از سها خیلی خوشش اومده و ازم خواست کاری کنم تا دوباره همو ببین.

 

خیلی شوکه و ناراحت شدم اما نمیتونستم کاری بکنم و مجبورا قبول کردم.

یادمه تا وقتی برسم خونه چقدر گریه کردم.

 

وقتی به سها گفتم حس میکردم که خوشحال شده اما به روی خودش نمیاورد.

 

اولش قبول نکرد اما وقتی با اصرار زیاد ‌گفتم ناراحت نمیشم قبول کرد.

 

کم کم با هم قرار گذاشتن و من دیگه زیاد باهاشون کاری نداشتم حتی رابطمو با رادمان قطع کردم اونم مخالفتی نکرد.

 

بعد یک ماه فهمیدم رادمان از سها خواستگاری کرده سها با اینکه عاشق رادمان شده بود ، بخاطر من میخواست مخالفت کنه.

 

اما بهش گفتم من مشکلی ندارم و بخاطر من از عشقش نگذره چون من رادمان فراموش کردم اما خودم از همه بهتر میدونستم دارم دروغ میگم و با تمام وجودم میخوامش.

 

سها قبول کرد و در عرض دوماه عروسی گرفتن و امروز رسما عشقمو با دستای خودم تسلیم خواهرم کردم و الان شکستم اما دم نمیزنم سها ناراحت نشه.

 

خیلی سخت بود احساس خفگی میکنم اما باید تحمل کنم…

 

داشتم اشک میریختم که یکی از خدمتکارا اومد سمتمو گفت:مادرتون گفتن موقع رقص چاقوی شماست.

 

 

 

سریع اشکامو پاک کردم سرمو تکون دادمو گفتم:باشه الان میام

 

خدمتکار رفت از جام بلند شدم خودمو جمع جور کردم.

 

به سمت سالن رفتم که مامان اومد سمتمو با حرص گفت:کجایی تو دوساعت منتظر توییم

 

با کلافگی گفتم:مامان خسته شدم رفتم یکم استراحت کنم

 

بعدم سریع کتمو در اوردم دادم دست مامان ، به سمت پیست رقص رفتم چاقو رو از توی سینی خدمتکار برداشتم خودمو اماده کردم.

 

رفتم وسط اهنگ مورد علاقم که خودم انتخاب کرده بودم پخش شد.

 

تا وقتی اهنگ تموم بشه فقط رقصیدمو هیچکس رو نگاه نکردم تا گریم نگیره ، وقتی تموم شد چاقو رو گرفتم سمتشون.

 

رادمان چهار تراول پنجاه تومنی گرفت سمتم بدون اینکه نگاهش کنم پول رو گرفتم تشکر کردم.

 

اهنگ دونفریشون گذاشتن و اونام با کلی خنده و شادی کیکشونو بریدن.

 

همه کلی رقصیدن بعد شام هم دوباره رقص و در اخر عروس برون ، توی کل عروسی فقط چندبار کوتاه بلند شدم رقصیدم.

 

یکبار سها مچمو موقع گریه کردن گرفت و کلی ناراحت شد اما من لبخند میزدمو میگفتم بخاطر اینه که خواهرم ازدواج کرده داره میره و یجوری میپیچوندمش.

 

بعد دوساعت عروس برون رسیدیم دم خونه سها اینا ، همه پیاده شدیم.

 

سها اول مامانو بغل کرد و دوتایی زدن زیر گریه بعد ده دقیقه بابامو بغل کرد بابامم پیشونیشو بوسیدو نصیحتش کرد.

 

در اخر رسید به من ، نگاهم کردو محکم بغلم کرد جفتمون کلی گریه کردیم ازش جدا شدم گفتم:خوشبخت بشین

 

سها با ناراحتی گفت:سودا میترسم

با تعجب گفتم:چرا خواهری؟

 

با گریه گفت:میترسم آه تو زندگیمو نابود کنه بخاطر خیانتی که بهت کردم ، منو ببخش میدونم چقدر ازم متنفری ، میدونستم چقدر رادمانو دوست داشتیو من این کارو باهات کردم.

 

 

 

با دلخوری گفتم:من انقدر ادم نامردی هستم که از خواهرم متنفر بشم یا آهش کنم؟! خواهری رادمان الان دیگه شوهرته ، دیگه از این حرفا نزن من اصلا ناراحت نیستم حتی خوشحالم که خواهرم ازدواج کرد و رفت خونه ی بخت.

 

برای اینکه جو عوض کنم به شوخی گفتم: خیلی خوب شد دیگه خلاص شدم از دستت از این به بعد هرکاری بخوام میکنم

سها بین گریه ، خنده ای کرد ضربه ارومی به بازوم زد.

 

بغلش کردم: خواهری امیدوارم تا اخر عمر خوشبخت باشین به پای هم پیر بشین.

 

سها محکم بغلم کرد ، گونشو بوسیدم از هم جدا شدیم.

 

سها رفت سمت مادر شوهرش ، رادمان اومد سمتم با لبخند مهربونی گفت: از این به بعد دیگه یه داداش داری هرکاری داشتی ، هرجایی گیر کردی به من بگو باشه؟

 

خندیدم اما درونم داشت زار میزد عشقم داشت بهم میگفت من داداشتم ، میگفت منو جای داداشت بدون.

 

با لبخند به رادمان گفتم:چشم ممنونم ،مراقب سها باش داداشی

داداشی!؟ چه کلمه مزخرفی؟ همیشه دلم داداش میخواست اما الان ازش متنفرم.

 

رادمان بهم نزدیک شد خواست بغلم کنه که دو قدم عقب رفتم و اروم گفتم:درست نیست اینکار ، ممکنه سها ناراحت بشه.

 

سرشو تکون داد و با شرمندگی گفت:سودا ببخش

 

خیلی احساس حقارت میکردم هیچوقت دلم نمیخواست اینجوری بشه کاش هیچوقت راجب عشقم به سها نمیگفتم اینجوری حداقل الان انقدر خجالت زده نبودم.

 

جوابی به رادمان ندادم من هیچوقت ازش ناراحت نبودم که بخوام ببخشمش من از خودم ناراحت بودم.

 

بابا دست سها رو گذاشت تو دست رادمان بعدم براشون ارزوی خوشبختی کرد.

 

با حسرت به دستاشون نگاه کردم نمیدونستم خوشحال باشم یا بشینم رو زمین زار زار گریه کنم.

 

از همه خدافظی کردن و با خوشحالی وارد خونشون شدن.

 

سریع رفتم سوار ماشین شدم تا اگر اشکم ریخت کسی نبینه ، مامان بابا هم بعد از خدافظی با خانواده رادمان سوار ماشین شدن به سمت خونه حرکت کردن.

 

 

وارد اتاقم شدم درو قفل کردم با همون لباس های مجلسی روی زمین نشستم ، بالاخره بغضم شکست و اشک از چشمام سرازیر شد.

 

من چجوری طاقت بیارم؟ یعنی قراره هروز خواهرمو با عشقم ببینم و دم نزنم؟

ببینم چطور مثل لیلی و مجنون قربون هم میرن و چشمام به روش ببندم؟

مگه من چقدر قدرت دارم؟

 

هق هقم بلند شد دستمو گذاشتم روی دهنم تا صدام خفه بشه و بیرون نره.

باید یه کاری میکردم من نمیتونم شاهد زندگیشون باشم حداقل الان که هنوزم به رادمان حس دارم.

 

از جام بلند شدم لباسام در اوردم پرتدکردم یه گوشه وارد حموم شدم ، آب یخ باز کردم اولش خیلی اذیتم کرد لرز به جونم افتاد اما کم کم سِر شدم.

 

باید میرفتم تنها راه نجات برای من رفتن بود به یه جای خیلی دور جایی که نبینمش تا بتونم فراموشش کنم.

 

بهترین فرصت بود تا آرزومو برآورده کنم قبلا بخاطر وجود سها و وابستگی زیادم بهش نمیتونستم بهش فکر کنم اما حالا…

 

مطمئن بودم بهترین تصمیم همینه ممکنه اول همه شوکه بشن و مخالفت کنن اما اجازه میدن بابا هیچوقت دست رد به سینم نمیزنه.

 

تازه اگر بفهمه برای پیشرفت و تحصیل میخوام برم نرم میشه و راحت تر اجازه میده…

 

سرمو کردم زیر دوش ، قطر های سرد آب روی صورتم ریختن و اشکام بینشون گم شد.

 

بعد نیم ساعت از حموم در اومدم لباس خواب سرمه ای رنگمو پوشیدم روی تخت دراز کشیدم هنگام فکر کردن به تصمیم کم کم چشمام گرم شد خوابم برد..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 44

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x