رمان سودا پارت ۱۰

4
(30)

با تعجب به مامان نگاه کردم گفتم:مامان پس فردا؟

مامان یکم فکر کردو گفت:اره میشه پس فردا

با حرص گفتم:چه عجله ای بود خب من چجوری اماده بشم؟

 

سها خندید و گفت:نگران نباش بابا یه بله برو خودمونی کسی نیست که

مامان و بابا هم تایید کردن منم مجبورا ده حرفی نزدم.

 

درونم یه ترسی بود احساس میکردم کارم اشتباه ، نکنه همه چی خراب بشه؟ اگر نتونم رادمان فراموش کنم چی؟

 

بیخیال فکر و خیال شدم به سمت اشپزخونه رفتم تا ناهار بخوریم جون داشتم از گشنگی تلف میشدم.

 

**

 

با استرس روی تخت نشسته بودم انگشتای دستمو فشار میدادم دوباره تو آینه نگاهی به خودم انداختم یه پیرهن بلند پوشیده ساده صورتی قسمت کمرش جذب بود یه کمربند ساده ازش رد شده بود.

 

موهامم لخت کرده بودم ریخته بودم دورم البته بازم شالم داشتم.

 

از صبح که از خواب بیدار شدم استرس داشتم از درست بودن کارم مطمئن نبودم احساس میکردم وارد کردن یکی دیگه تو زندگیم وقتی هنوز به یکی دیگه فکر میکنم غلط بود.

 

اما از یه طرف هم میگفتم قرار نیست واقعا ازدواج کنید که صوریه و فقط کنار هم دوستانه زندگی میکنید.

 

با صدای زنگ خونه سریع از جام بلند شدم نفس عمیق کشیدم سودا نترس تو کار درست میکنی.

 

قصد نداشتم فعلا از اتاق خارج بشم مامان گفته بود خودش میاد صدام میکنه.

انقدر استرس داشتم نتونستم سرجام بشینم بلند شدم اتاق متر کردم.

 

نزدیک ده دقیقه ای بود که مهمونا اومده بودن بابام امشب عموم با خانوادش دعوت کرده بود چون از همه به ما نزدیکتر بودن و عموم بزرگ فامیل بود.

 

با خوردن تقه ای به در فوری برگشتم سمت در گفتم:بفرمایید

در باز شد قامت رادمان تو چارچوب در نمایان شد.

 

با دیدن من توی چشماش برق خاصی ایجاد شد اما چیزی نگفت فقط لبخند زد.

 

اروم گفتم:بیام بیرون؟

رادمان در جوابم سری تکون داد گفت:همه منتظرن

 

اخرین نگاه به اینه انداختم از اتاق خارج شدم به سمت سالن رفتم با صدای ارومی سلام کردم.

 

همه نگاه ها برگشت سمتم اما من سرمو انداخته بودم پایین ، صدای معصومه خانم اومد رو به من گفت:ماشالله دختر خیلی زیبا شدی ماه شدی

 

با خجالت و شرمندگی گفتم:خیلی ممنونم لطف دارید

کنار بابا نشستم سرم انداختم پایین همه داشتن راجب ما حرف میزدن باید حتما قبل انداختن حلقه ها و نشون کردن با محمد حرف میزدم اما روم‌نمیشد بگم.

 

به محمد نگاه کردم چقدر خوشتیپ شده بود یه کت شلوار سرمه ای رنگ پوشیده و موهاشو مرتب کرده بود.

 

داشت با رادمان حرف میزد و اصلا حواسش نبود اما رادمان نگاهمو دید با کنجکاوی سری تکون داد که به محمد اشاره کردم.

 

رادمان به محمد خبر داد و اون برگشت نگاهم کرد و انگار از نگاهم خوند چی میخوام چشماشو باز بسته کرد.

 

بعدم بلند شد رفت سمت پدرش و چیزی در گوشش گفت که آقا مهدی رو به بابا گفت:آقا سجاد اگر اجازه بدید این دوتا جوون یکبار دیگه برن و با هم صحبت کنن

 

بابا نگاهی به من کرد تا نظر منو بدونه سریع سرمو به علامت مثبت تکون دادم و بابا رو به اقا مهدی گفت:باشه حتما دختر سودا اقا محمد راهنمایی کن

چشمی گفتم از جام بلند شدم به سمت اتاقم حرکت کردم ، درو باز کردم خودم جلوتر وارد شدم محمد هم پشتم وارد شد.

 

در اتاق نیمه باز گذاشت دوباره مثل قبل روی صندلی میزکامیپوترم نشست و من هم روبه بروش نشستم.

 

محمد با صدای ارومی گفت:تصمیمتون گرفتین؟

منم مثل خودش با صدای ضعیفی گفتم:بله اما باید راجب یه چیزایی باهم حرف بزنیم شما اینطور فکر نمیکنید؟

 

محمد سری تکون داد و موافقت خودشو اعلام کرد.

_آقا محمد من هیچی از شما نمیدونم حتی نمیشناسمتون چجوری میتونم به کسی که نمیشناسم اعتماد کنم؟

 

محمد سرشو انداخت پایین گفت:حق با شماست درکتون میکنم پس بزارید من خودمو اول معرفی کنم؟

 

سری به علامت موافقت تکون دادم که دستشو روی پاهاش گذاشت گفت:خب اسمم محمد حسین اما همه محمد صدام میزنن.

 

_ ۲۸ سالمه مهندس معماری ام و تو شرکتی که با رفیقم زدیم شریکی کار میکنیم ، و در اخر قبلا یکبار نامزد کردم اما زود جدا شدیم جز خانوادمم کسی نمیدونه تموم شد چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسه شما هرسوال داری بپرس؟

 

اولین سوالی که ذهنم درگیر کرده بود پرسیدم:اگر ناراحت نمیشی میشه بگی چرا نامزدیت بهم خورد؟

 

محمد خیلی ریلکس گفت:با هم نمیساختیم و وقتی مشکل بچه دار نشدن منو فهمید گفت نمیتونه باهاش کنار بیاد منم نتونستم چیزی بگم چون نمیخواستم حق مادر شدن ازش بگیرم

 

با کنجکاوی گفتم:مگه دوستش نداشتید؟

محمد دستی تو موهاش کشید گفت:نمیدونم اون موقع خیلی ناراحت شدم اما الان ناراحت نیستم ما واقعا به درد هم نمیخوردیم

 

دیگه سوالی نپرسیدم که محمد با لحن مظلومی گفت:میشه شما هم خودت معرفی کنی؟

 

خندیدم و گفتم:باشه حالا که اصرار میکنی معرفی کنم ، اسمم سودا و هیچی جز این صدام نمیکنن ۲۴ سالمه طراح لباس هستم ۴ سال امریکا درس خوندم ، دیگه چی بگم؟ خیلی خوشگلم و دختر خیلی مظلوم و آرومیم

 

خندش گرفته بود اما جلوی خودش گرفت گفت:هیچوقت دیگه نمیخوای ازدواج کنی؟

تاحالا بهش فکر نکرده بودم اما خب میدونستم قرار نبود تا اخر عمرم تنها بمونم.

_اگر دوباره عاشق بشم چرا ازدواج میکنم.

 

محمد به ساعتش نگاه کردو گفت:سودا خانم جوابتون چیه؟

لبخند دندون نمایی زدم اروم گفتم: با اجازه بزرگترا بله

 

هم تعجب کرد هم خندش گرفته بود از جاش بلند شدو گفت:پس بهتره بریم بیرون چون خیلی وقته منتظرمونن تا جوابو قاطع بشنون

 

دوتایی از اتاق خارج شدیم وارد سالن شدیم همه نگاه ها برگشت سمت ما معصومه خانم با ذوق نگاهمون کردو گفت:حلقه رو در بیارم؟

 

سرمو انداختم پایین لبخند زدم محمد رو به جمع گفت:بله مامان جان در بیارید

همه از خوشحالی دست زدن اومدن سمتمو بغلمون کردن تبریک گفتن.

 

معصومه خانم یه جعبه از کیفش در اورد گرفت سمت محمد گفت:دست عروست کن

 

محمد جعبه رو باز کرد یه حلقه تک نگین ساده و کوچیک خیلی زیبا بود واقعا ، همیشه چیزای ساده رو بیشتر ترجیح میدادم.

 

محمد حلقه رو سمتم گرفت از دستش گرفتم خودم دستم کردم کسی هم چیزی نگفت چون میدونستن محرم نیستیم.

 

وقتی همه داشتن عکس میگرفتن محمد کنار گوشم گفت: حتی اگر صوری هم باشه بازم به زندگیم خوش ا

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان زمردم 3.5 (11)

بدون دیدگاه
  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده سال از زمرد بزرگتر! غافل از…

دانلود رمان آن شب 4.4 (14)

بدون دیدگاه
          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو مرتب کنه و براش آشپزی کنه،…

دانلود رمان قلب دیوار 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه: پری که در آستانه ۳۲سالگی در یک رابطه‌ی بی‌ سروته و عشقی ده ساله گرفتار شده، تصمیم می‌گیرد تغییری در زندگیش بدهد. یک دورهمی ساده اولین برخورد…

دانلود رمان گلارین 3.8 (19)

۴ دیدگاه
    🤍خلاصه : حامله بودم ! اونم درست زمانی که شوهر_صیغه ایم با زن دیگه ازدواج کرد کسی که عاشقش بودم و عاشقم بود … حالا برگشتم تا انتقام…

دانلود رمان آچمز 2.3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به دختر فردی که حقش را ناحق…

دانلود رمان قلب سوخته 4.3 (11)

بدون دیدگاه
      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه…

دانلود رمان دیازپام 4.1 (24)

۲ دیدگاه
خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای که به اجبار خانوادش قراره با…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x