رمان سودا پارت ۱۱

4.5
(24)

 

حرفی نزدم سرمو انداختم به همه نگاه کردم خوشحال بودم اما سها بیش از حد خوشحال بود.

 

همون شب یه ضیغه محرمیت دو هفته ای بینمون خوندن تا وقتی میریم خرید راحت باشیم.

 

تصمیم گرفتن عروسی دوماه دیگه روز عروسی امام علی و حضرت فاطمه یعنی یکم ذی الحجه باشه.

 

در این بین خانواده ها حرفاشونو زدن از فردا قرار شد مامان و سها برن برای خرید جهیزیه.

 

منو اقا محمدم دنبال کارای عروسی و نامزدی ، البته نامزدیمون دو هفته دیگه بود خیلی برام عجیب بود که همچی انقدر سریع پیش رفت اما خوب هرچه زودتر بهتر….

 

صبح با صدای مامان بیدار شدم که داشت داد میزد: اقا محمد پایین منتظره

 

دوباره اومد بالا سرمو گفت:سودا پاشو بابا اقا محمد پایین منتظرته

با خواب الودگی گفتم:اقا محمد کیه دیگه بزار بخوابم

مامان یهو بلند داد زد:سها بلندشو

 

درجا نشستم توی جام با اخم گفتم:اه مامان دو دقیقه نمیزاری بخوابیم‌ بعدم من سودام

با خوابالودگی از جام بلند شدمو رفتم دستشویی سروصورتمو شستم بعدم اومدم بیرون.

 

سریع یه یه تیشرت سفید با شلوار مشکی پوشیدم بعدم یه مانتوی ابی پوشیدم موهامو شونه کردم بافتم شالمم انداختم سرم.

 

رفتم جلوی آینه دیدم رنگم خیلی پریده یکم رژگونه و رژ زدم از اتاقم اومدم بیرون.

 

مامان و بابا توی اشپزخونه نشسته بودن رفتم اشپزخونه بلند سلام کردم و اول گونه بابا رو بوسیدم بعدم مامان رو گفتم:خدافظ من رفتم

 

بابا نگاهی به کردو گفت:چرا انقدر عجله داری دختر؟

 

با لبخند سرمو انداختم پایین و گفتم:اقا محمد بیرون منتظره گفتم زود برم معطل نشه

بابا خندید و گفت:باشه برو به سلامت

 

مامان با خنده گفت:چقدر خوشحالم سودا هم داره سرسامون میگیره

یه پوزخند تو دلم زدمو گفتم:سرسامون

کفشامو پوشیدم از خونه زدم بیرون از حیاط گذشتم درو باز کردم دیدم محمد با یه تیپ دختر کش کنار یه سانتافه مشکی ایستاده داره به زمین نگاه میکنه.

 

زل زدم بهش قدش بلند بود و من تا سرشونش بودم یه پیرهن سفید با یه شلوار مشکلی پوشیده بود

 

رفتم سمتشو با لبخند گفتم:سلام

سرشو تکون داد اروم سلام کرد در ماشینو برام باز کرد سوار شدم تشکر کردم

 

خودش هم سوار شد راه افتادیم گفت:خوبین؟

سرمو تکون دادمو گفتم:مرسی خب امروز چیکار میکنیم؟

 

یکم فکر کردو گفت:امروز اول میریم آزمایشگاه بعد میریم رستوران یه چیزی بخوریم بعدم میریم پاساژ برای خرید حلقه و وسایل سفره عقد

 

سرمو تکون دادم گفتم:خوبه فقط زودتر بریم ازمایشگاه چون من خیلی گشنمه

محمد باشه ای گفت به جلوش نگاه کرد.

 

وقتی رسیدیم ازمایشگاه یه فیش نوبت گرفتیم منتظر شدیم بعد ده دقیقه صدامون کردن.

 

رفتم توی یه اتاقک کوچولو نشستم روی صندلی خانم پرستار با مهربونی گفت:عزیزم آستینتو بزن بالا

 

با تعجب گفتم:چرا؟

دختره با لبخند گفت:عزیزم برای اینکه ازمایش بگیرم دیگه

با ترس گفتم:مگه ازمایش ازدواج اینجوریه من فکر میکردم از طریق ادراره؟

 

دختره خندید و گفت:خانمم باید خون بدی

با استرس گفتم:مرسی من منصرف شدم

 

از اتاقک اومدم بیرون محمدم از یه اتاق دیگه اومد بیرون آستین لباسشو داده بود بالا پنبه ای روی دستش نگه داشته بود.

 

اومد سمتمو همونجور که به دستش نگاه میکرد گفت:ازمایش دادین؟

با لبخند گفتم:من منصرف شدم نمیخوام ازدواج کنم من نمیدونستم ازمایش ازدواج اینجوریه نمیدونستم خون میگیرن.

 

محمد انگار فهمید دردم چیه با لحن اروم و دلگرم کننده ای گفت: اصلا درد نداره لطفا برید آزمایش بدید.

 

هرچقدرم لحنش دلگرم کننده باشه من بازم از سوزن میترسیدم و تاثیری نداشت

با اخم گفتم:نه نمیخوام میترسم من ازدواج نمیکنم.

 

 

 

 

محمد خندش گرفته بود اما بروز جلو خودشو گرفت و دستمو کشید بزور منو برد تو اتاقک.

 

نشوندم روی صندلی با اخم گفت:سودا اگه درد داشت منو بزن

 

با ترس نگاهش کردم ، دسته محمد رو محکم گرفتم چشمامو بستم.

 

پرستاره اومد ازم و خون گرفت و خیلی درد داشت یه قطره اشک از چشمام اومد.

 

با قرار گرفتن دستی روی صورتم و پاک کردن اشکم ، چشمامو باز کردم به محمد نگاه کردم با دست آزادش داشت اشکمو پاک میکرد.

 

محمد با یه لبخند جذاب نگاهم کرد همینجوری به هم زل زده بودیم که پرستار گفت:تموم شد میتونید بلندشید.

 

به خودم اومدم نگاهمو گرفتم سریع استینمو درست کردم از جام بلند شدم با محمد از ازمایشگاه زدیم بیرون…

 

**

 

به خودم تو اینه نگاه کردم ، این منم؟

چقدر تغییر کردم چقدر خوشگل شدم.

 

داشتم جلوی اینه برای خودم بوس میفرستادم و ژست میگرفتم.

 

سها از پشت اومد با خنده گفت:چقدر خوشگل شدی سودا

با لبخند برگشتم سمتشو با ناز گفتم:مرسی عزیزم میدونستم

 

سها داشت میخندید که یهو با اخم گفت:من زردالو میخوام پفکم میخوام وای اب زرشکم میخوام

 

با تعجب گفتم:سها خوبی؟همه رو بخوری میمیری بعدم ما الان اینارو از کجا بیاریم؟

 

سها بغض کرد اشک تو چشماش جمع شد گفت:من نمیخوام که بچم میخواد لطفا لطفا

صنم خانم ارایشگر من که خانم تپل و قد کوتاهی اما زیبایی بود با خنده گفت:من پفک دارم ولی بقیه رو ندارم

 

با این حرف چشمای سها برق زدو دوید سمت صنم.

 

منم برگشتم خودمو تو آینه نگاه کردم ، یه پیرهن بلند صورتی کمرنگ که پایینش حریر بود کاملا پوشیده اما کنارش یه چاک بود بالاشم ساده کار شده بود.

 

استین و گردنم با توری که خودم داده بودم روی پیرهن دوخته بشه همه بدنم پوشیده بود موهامم با یه شال صورتی خوشگل پوشونده بود که باعث شده بود عاشق خودم بشم.

 

آرایشمم که اصلا نگو یه سایه صورتی و بنفش و سیاه برام زده بود بعد برام خط چشم درشت که چشمامو خیلی خوشگل میکرد مژه هم گذاشته بود که خیلی پلکام سنگین شده بود.

 

صورتم کرم زده بود با رژ گون صورتی و رژ صورتی تیره مخملی خیلی خوشگل شده بودم.

 

با داد سها که صدام کرد برگشتم سمتش ، سها هم خیلی خوشگل شده بود یه پیرهن ساده ابی اسمانی حریر ازاد بالا تنش کار شده بود و دامنش خیلی بلند بود.

 

به صورتش نگاه کردم ارایششم خیلی قشنگ بود سایه مشکی نقره ای با مژه خط چشم یه لباشم یه رژ قرمز خوشگل زده بود واقعا خوشگل بود.

 

با تکون خوردن دست سها جلوی چشمم به خودم اومدم نگاهش کردم که گفت:کجایی تو؟

_چی شده؟

 

سها با اخم گفت:دوساعته دارم میگم محمد اومده دم در منتظره

سرمو تکون دادمو گفتم:باشه بزار لباسمو بپوشم

 

رفتم سمت روپوش لباسم پوشیدم کیفمم برداشتم کمک کردم سها مانتشو بپوشه.

 

دوتایی رفتیم سمت در سها درو باز کرد ، قامت محمد جلوم ظاهر شد البته پشت به ما بود و حواسش به گوشیش بود.

 

با لبخند اروم صداش کردمو گفتم:اقا محمد

 

محمد سرشو از توی گوشی در اورد برگشت سمتم نگاهم کرد.

 

چشماش برق میزد سریع سرشو انداخت پایین و گفت:خیلی زیبا شدی

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان ماهی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: یک شرط‌بندی ساده، باعث دوستی ماهی دانشجوی شیطون و پرانرژی با اتابک دانشجوی زرنگ و پولدار دانشگاه شیراز می‌شود. بعد از فارغ التحصیلی و برگشت به تهران، ماهی به…

دانلود رمان گلارین 3.8 (19)

۴ دیدگاه
    🤍خلاصه : حامله بودم ! اونم درست زمانی که شوهر_صیغه ایم با زن دیگه ازدواج کرد کسی که عاشقش بودم و عاشقم بود … حالا برگشتم تا انتقام…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x