رمان سودا پارت ۱۳

4.6
(27)

 

عاقد اسم هامون رو پرسید که جفتمون جواب دادیم

 

قرآن از سر سفره برداشتم نیت کردم چشمامو باز کردم از وسط بازش کردم.

 

به سوره ای که اومده بود نگاه کردم اولین سوره ای که اومد جلوی چشمم با یه بسم الله شروع کردم خوندن.

 

محمدم بهم نزدیک شد سرشو به قرآن نزدیک کرد مثل من داشت میخوند.

 

دوتایی باهم مشغول خوندن بودیم که عاقد گفت:دوشیزه محترمه مکرمه خانوم سودا ستوده فرزند سجاد ایا به بنده وکالت می دهید که شما رو با مهریه معلومه یک جلد کلام الله مجید یک جفت اینه و شمدان و ده شاخه گل رز و چهارده سکه بهار ازادی به عقد دائمی اقای محمد حسین تهرانی فرزند مهدی در بیاورم ایا بنده وکیلم؟

 

جواب ندادم ‌و به خوندن قران ادامه دادم.

 

عاقد دوباره حرفاشو تکرار کرد بازم چیزی نگفتم و برای بار سوم تکرار کرد.

 

قران بستمو بوسیدم گذاشتم سرجاش به محمد نگاه کردم که سرش پایین بود با لبخند گفتم:با اجازه پدر مادرم و بزرگترا بله

 

همه دست زدن کل میکشیدن که عاقد همرو اروم کرد شروع کرد از محمد پرسید:اقای محمد حسین تهرانی فرزند مهدی ایا به بنده وکالت می دهید که شما را به عقد دائمی دوشیزه سودا ستوده فرزند سجاد در بیاورم ایا بند وکیلم؟

 

محمد که انگار داشت زیر لب چیزی میخوند کمی مکس کرد وقتی تموم شد با لبخند گفت:بله

 

همه دست زدن عاقد یه دفتر بزرگ اورد سمتمونو گفت باید امضا کنیم فکر کنم یه بیستایی امضا کردیم تا تموم شد و عاقد سند عقدمونو گرفت سمتم با تشکر گرفتم همه دست زدن.

 

برامون عسل اوردن که انگشتم کردم توشو گرفتم سمت محمد خورد سریع دستمو در اوردم محمد عسل دهن من گذاشت بعد از جامون بلند شدیم.

 

محمد برگشت سمتمو دستاشو دور صورتم گذاشت سرمو اورد نزدیک لبشو پیشونیمو طولانی بوسید.

 

بهترین حس زندگیم بود انگار،احساس میکردم دیگه میتونم به یکی تکیه کنم ، یکی هست که بتونه همیشه پیشم باشه و ازم حمایت کنه

 

وقتی تموم شد محمد سریع فرار کردو رفت مردونه ماهم رفتیم زنونه همه میومدن بهم هدیه میدادنو تبریک میگفتن.

 

امشب فهمیدم که محمد چقدر بین همه عزیزه و همه چقدر قبولش دارن.

 

دورم خلوت شده بود که دختر های فامیل دورم جمع شدن سها هم اومد جای محمد نشست.

 

سارینا دختر خالم سریع گفت:دختر چجوری همچین چیزی پیدا کردی خیلی جذابه

 

با لبخند گفتم:اولن من کاری نکردم محمد منو پیدا کرد دومن حواست به نگاهت باشه خیلی هرز نره محمد شوهرمه

 

فریال دختر عمم خندید و با ذوق گفت:شما الان همو دوست دارید دیگه؟

 

به سها نگاه کردم که انگار اونم کنجکاوه بود.

 

 

 

به سها نگاه کردم که انگار اونم کنجکاوه بود با لبخند مصنوعی گفتم:من عاشق محمدم اونم منو خیلی دوست داره

 

دخترا با خوشحالی گفتن:وای چه خوب خوشبخت بشی دست راستت رو سر ما

خندیدم دستمو الکی روی سرشون کشیدم.

 

سها بهم نزدیکم

شد با مهربونی بغلم کردو گفت:سودا خوشبخت بشی

با خنده گفتم:مرسی عشقم

 

سها با ناراحتی گفت:سودا همیشه خودمو مقصر میدونستم که تو رفتی ، از اینکه من دارم با رادمان زندگی میکنم ، زجر میکشیدم.

ولی الان دیگه خیالم راحته که تو هم خوشبخت شدی تو هم به عشقت رسیدی.

 

با لبخند گفتم:دیونه ای دیگه من موقعی که رفتم امریکا رادمان فراموش کردم سها حس من به رادمان هوس بود من عشقو با محمد دارم تجربه میکنم

 

توی دلم خندیدم چه کلمات عجیبی تو عمرم این حرفارو از خودم نشنیده بودم. چه شاعری شدم من امروز ولی مجبور بودم برای خوشحالی همه مجبور بودم.

 

سها از پیشم رفت تنها نشسته بود به دخترایی که وسط میرقصیدن نگاه میکردم چقدر دوست داشتم من هم مثل اون ها بی دغدغه برم و برقصم.

 

اما فکر هایی که از سرم میگذشت نمیزاشت یعنی کار درستی کردم؟ اگر محمد پشیمون بشه؟ اگر نتونتم رادمان فراموش کنم؟ و هزار اگر دیگه که جوابی براشون نبود.

 

تو فکر بودم که دستی روی شونم نشست برگشتم نگاه کردم مادر محمد بود کنارم نشست و دستامو تو دستاش گرفت.

معصومه خانم:تو فکری دخترم؟ چیزی شده؟

 

لبخندی زدم سریع گفتم:نه نه فقط داشتم به آینده فکر میکردم

 

معصومه خانم با همون لبخند مهربونش گفت:میدونم به چی فکر میکنی؟ ترسیدی ، نمیدونی میتونی از مسئولیت زندگی دونفره بربیای یا نه؟

 

لبخند شرمنده ای زدم که دستمو برای دلگرمی فشار داد گفت:این ها عادیه من خودم وقتی با مهدی عقد کردم ترسیدم حتی میخواستم نامزدیمو به هم بزنم تازه من هیچ شماختی از مهدی نداشتم به خواست پدرهامون ازدواج کردیم اما مادر خدابیامرزم اومد پیشم بهم دلداری داد و گفت از پسش برمیام اگر خودم بخوام

 

لبخند غمگینی زدم گفتم:خدابیامرزتشون

معصومه خانم سری تکون داد گفت:ممنونم عزیزم

 

کنجکاو پرسیدم:بعدش چی شد؟ وقتی ازدواج کردین مشکلی نخوردین؟

 

معصومه خانم خندید و گفت:چرا من خیلی ناز نازی بودم اما مهدی خیلی صبور بود انقدر باهام راه اومد انقدر باهام مهربونی کرد که عاشقش شدم برای همین تمام تلاشم کردم تا براش بهترین بشم

 

چقدر زیبا بود حتی اگر داستان خاصی هم نداشت اما برام زیبا و جذاب بود لبخندی زدم گفتم:و معلومه بهترینم شدین شما واقعا بهترین همسر و مامان دنیا هستین من مطمئنم

 

معصومه خانم خندید و گفت:از کجا انقدر مطمئنی؟

لبخندمو بزرگتر کردم گفتم:چون رفتار محمد و آقا مهدی رو باهاتون دیدم جفتشون شمارو میپرستن

 

معصومه خانم خواست حرفی بزنه که صدای محمد از بالای سرمون اومد.

_دارید راجب چی حرف میزنید؟

 

معصومه خانم لبخندی زد گفت:هیچی زنونه بود شما چرا بی خبر اومدی؟

 

محمد خندید و گفت:مامان جان من بی خبر نیومدم شما حواستون پرت بوده

 

معصومه خانم از کنارم بلند شد گفت:بسه بسه انقدر منو به حرف نگیر حواستم عروسم باشه من باید به مهمونا برسم

 

محمد بیچاره ساکت شد و معصومه خانم از پیشمون رفت محمد کنارم نشست گفت:مامانم چش بود؟ یجوری رفتار کرد انگار من مزاحمش شدم

 

خندیدم گفتم:هیچی فقط میگن نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار

 

محمد برگشت سمتم نگاهم کرد لب زد:الان تو نو هستی و من کهنه دل آزار؟

سرمو به علامت مثبت تکون دادم بلند خندیدم

 

داشتم به رقص مهمونا نگاه میکردم اما محمد از اول سرش پایین بود یه ذره هم سرش بالا نیاورد.

 

میدونستم چقدر از اینجا بودن داره عذاب میکشه.

 

معصومه خانم اومد نزدیکمون گفت:پس چرا نمیاید برقصید؟ پاشید دیگه از اول همینجوری نشستید یه جا زودباشید

 

محمد با لحن ناراحتی گفت:مامان جان تروخدا اصرار نکن من نمیتونم سودا خانم شما برو

 

معصومه خانم اخم کردو گفت:پاشو ببینم پسر سودا هم مجبور کردی اینجوری بشینه خب تنها خجالت میکشه بعدم سودا خانم چیه شما دیگه عقد کردین

 

محمد خواست باز مخالفت کنه که لبخند شیطانی زدم گفتم:محمد پاشو دیگه بیا یکم برقصیم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان زمردم 3.5 (11)

بدون دیدگاه
  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده سال از زمرد بزرگتر! غافل از…

دانلود رمان آچمز 2.3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به دختر فردی که حقش را ناحق…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x