“
مامان و بابام رفتن تو فکر که خندیدم
_معلومه دیگه محمد
مامان نیشگون ریزی از دستم گرفت _خجالت بکن دختره بی حیا ، بگیر بخواب
بلند خندیدم خودمو تو بغل بابام جا کردمو خوابیدم…
صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم اطرافمو نگاه کردم مامان و بابا هنوز خواب بودن.
سریع گوشیمو برداشتمو به صفحه نگاه کردم ، محمد بود.
توی جام نشستم اروم جواب دادم
_الو سلام
محمد با صدای خواب الودی گفت:سلام خسته نباشی
_تو هم خسته نباشی ساعت چنده؟
محمد بعد چند ثانیه گفت:۱۲
با تعجب گفتم:چقدر خوابیدم
محمد خندیدو گفت:بخاطر خستگی زیاده منم بیهوش شدم تا الان خواب بودم
_کاری داشتی صبح زود زنگ زدی؟
محمد بازم خندیدو گفت:زنگ زدم بگم هم دسته گلت هم کیفت مونده بود تو ماشین گفتم شاید چیز مهمی توی کیفت داشته باشی بخوای
یه خمیازه کشیدمو گفتم:نه بابا کیفم یه رژ و دستمال توشه ولی دسته گلم میخواما مراقبش باش
محمد:باشه نگران نباش خب دیگه من میخوام حاظر بشم برم سرکار کاری نداری؟
_نه
احساس کردم مامانم بیدار شد ادامه حرفم گفتم:مراقب خودت باش عزیزم
محمد انگار تعجب کرده بود گفت:تو خوبی؟
_اره
محمد انگار فهمید گفت:کسی پیشته؟
_اره عزیزم برو خودتو زیاد خسته نکن خدافظ
محمد:خدافظ
تلفن قطع کردم دراز کشیدم دیدم مامان و بابا جفتشون بیدار بودنو داشتن منو نگاه میکردن با لبخند گفتم:چیزی شده؟
بابا خندیدو گفت:مراقب خودت باش عزیزم
اخم کردمو گفتم:شما به حرفای ما گوش میدادید
مامان خندید از جاش بلند شد ، باباهم نشست روی تخت.
مامان موهاشو بست بعدم کفشاشو پوشید از جاش بلند شد
_محمد چی گفت؟ چیکار داشت؟
با خوابالودگی گفتم:هیچی کیفم و دسته گلم مونده بود تو تالار اونو خبر داد
مامان سری تکون داد و با بابا از اتاق خارج شدن.
از جام بلند شدم رفتم دستشویی کارای مربوط انجام دادم.
اومدم بیرون زنگ خونه زده شد ، بدون اهمیت رفتم از توی کمدم یه شلوار مشکی با تیشرت استین کوتاه سفید برداشتم پوشیدم.
موهام شونه کردم گوجه ای بستم بالای سرم از اتاق زدم بیرون.
از اتاق رفتم بیرون وارد سالن شدم مامان کنار در ورودی ایستاده بود.
نزدیکش شدم به بیرون نگاه کردم
_کسی اومده؟
قبل اینکه مامان جوابمو بده سها با یه چمدون بزرگ وارد خونه شد.
با بهت به چمدون تو دستش نگاه کردم ، اون چی بود؟
قبل من مامان سوال تو ذهنم پرسید:
_این چمدون چیه؟
سها دستشو به کمرش گرفت چمدون گذاشت کنار جا کفشی
_هیچی میخوام یه یک هفته اینجا بمونم
مامان با نگرانی به سها کمک کرد
_سها خدایی نکرده با رادمان دعوا که نکردین؟
سها هول کرد نگاهی به سودا انداخت
_نه نه خودم خواستم مامان یکم سنگین شدم تنهایی نمیتونستم از پس خودم بر بیام
با اینکه حرفاشو باور نکردم اما به رو خودم نیاوردم لبخندی زدم بهش کمک کردم.
یه حسی میگفت سها دروغ میگه و فقط نمیخواد ما بفهمیم یعنی من نفهمم در اصل!
مامان داخل آشپزخونه شد کنار سها نشستم دستش گرفتم
_سها واقعا دعوا نکردین دیگه؟
سها اخمی کرد دستشو از دستم بیرون کشید
_چیه منتظری دعوا کنیم؟
بهت زده نگاهش کردم و از جام بلند شدم
_من فقط میخواستم کمکت کنم
خواستم ازش دور بشم که مچ دستمو گرفت مانع رفتنم شد
_سودا ببخش اعصابم خورد بود نمیخواستم ناراحتت کنم
کنارش نشستم لبخند مهربونی زدم
_من هیچوقت از تو ناراحت نمیشم اما بهم بگو چیشده تا کمکت کنم؟
سها با تردید گفت:فقط یه بحث خیلی کوچیکه زود آشتی میکنیم
احساس میکردم روی آشتی کردن داره تاکید میکنه میخواست بهم بفهمونه رابطشون ادامه داره و فکر خیال الکی نکنم.
لبخندی زدم دستاش تو دستم گرفتم
_خب پس اعصابت خورد نکن منم مطمئنم زود آشتی میکنید شما دو دقیقه نمیتونید دور باشید
با صدای زنگ تلفن از جام بلند شدم گوشی رو برداشتم
_بله بفرمایید
صدای نگران رادمان تو گوشی پیچید
_سودا ، سها اومده اونجا؟ خبر داری ازش؟
با بهت به سها نگاه کردم باورم نمیشد بی خبر اومده
همونجور که تو بهت بودم جواب رادمان دادم
_اره اره اینجاست نگران نباش
رادمان نفس راحتی کشید لب زد
_من دارم میام اونجا
باشه ای گفتم رادمان تلفن قطع کرد.
به سمت سها رفتم با چشمای درشت شده گفتم:
_بدون خبر پاشدی اومدی؟ داشت سکته میکرد بدبخت
سها اخمی کرد دستی روی شکمش کشید
_حقشه ، یکم بترسه براش بد نیست
_ولی داره میاد اینجا خیلی نگران بود
سها لبخند خوشحالی زد نگاهم کرد
_دیدی گفتم زود آشتی میکنیم اصلا دو دقیقه تحمل قهر منو نداره
حس خوبی نداشتم احساس میکردم سها داشت با رفتاراش تحقیرم میکرد همش میخواست بهم بفهمونه به رادمان فکر نکنم.
لبخند مصنوعی زدم از جام بلند شدم
_من برم یه زنگ به محمد بزنم زود میام
سها نگاه شیطونی بهم انداخت
_دلت تنگ شده براش؟
سرمو پایین انداختم انگار که خجالت کشیدم
_نه فقط میخوام حالشو بپرسم زود میام
سها بلند خندید روشو ازم برگردوند
به سمت گوشیم رفتم شماره محمد گرفتم
بعد از چند بوق صدای خسته محمد توی گوشی پیچید
_جانم عزیزم