رمان سودا پارت ۱۷

4.4
(40)

 

 

 

 

از خجالت آب شدم با اینکه آروم گفته بود اما همه شنیده بودن.

 

البته قصد محمدم همین بود میخواست جلو سها و رادمان هوامو‌ داشته باشه.

 

محمد به سالن راهنمایی کردم خودم هم به آشپزخونه رفتم یه لیوان چایی خوشرنگ و خوش عطر براش ریختم.

 

با دقت سینی چایی برداشتم از آشپزخونه خارج شدم وارد سالن شدم.

 

محمد روی صندلی دو نفره تنها نشسته بود.

 

به سمتش رفتم سینی سمتش گرفتم

 

نگاهی به سرتاپام انداخت و چایی برداشت زیرلب تشکر کرد.

 

سینی خالی رو روی میز گذاشتم کنارش نشستم.

 

محمد بهم نزدیک شد کنار کوشم پچ زد:

خیلی زیبا شدی سودا

 

لبخندی روی لبم زدم و به جواب سوالم رسیدم ، من واقعا برای محمد آماده شده بودم.

 

مامان از آشپزخونه خارج شد و روبه روی ما نشست نگاهی به محمد انداخت

 

_خب محمد جان چه خبر؟ خوبی سلامتی؟ کار بار چطور؟

 

محمد سری تکون داد و احترام در جواب سوال مامان گفت:

_خداروشکر همچی خوبه

 

مامان خداروشکر گفت نگاهش از ما گرفت.

 

محمد دوباره سرشو به گوشم نزدیک کرد

_سودا من نمازم نخوندم میشه لطفا برای من یه جانماز بیاری؟

 

سرمو به نشانه مثبت تکون دادم و از جام بلند شدم.

 

وارد کتابخونه شدم از داخل کمد دو جانماز برداشتم به سمت اتاقم رفتم.

 

جفت سجاده هارو به سمت قبله پشت سر هم پهن کردم.

 

وارد دستشویی اتاقم شدم نیت کردم وضو گرفتم.

 

چادر گل گلی جونی هایم را سر کردم در آینه به خودم نگاه میکردم ، محمد وارد شد.

 

معتجب به سجاده ها نگاهی کرد بعد تازه نگاهش به من افتاد.

 

_چرا اینجوری کردی؟

 

با اینکه هیچوقت نماز نمیخوندم اما الان اشتیاق زیادی برای خوندنش داشتم دلم میخواست حس آرامشی که محمد هنگام نماز خوندن داشت تجربه کنم.

 

_منم نخوندم بیا دوتایی بخونیم

 

محمد ناخودآگاه لبخند ریزی زد باشه ای گفت.

 

جلوم ایستاد قبل اینکه قامت ببنده برگشت سمتم لب زد:

_سودا به من اقتدا نکنیا

 

_باشه

 

میدونستم خیلی خوب نماز میخونه و همه حرکاتش و لحنش درسته حتی چندبار داخل گوگل سرچه کرده بودم تا مطمئن بشم.

 

 

 

 

 

محمد قامت بست با اینکه گفتم اقتدا نمیکنم اما من هیچوقت به حرف کسی گوش نکرده بودم همیشه کاری که خودم میخواستم کردم.

 

بعد بیست دقیقه نمازمون تموم شد محمد سریع جا نمازش جمع کرد گذاشت روی میز تحریرم.

 

عصبی برگشت سمتم نگاه خیرشو دوخت بهم.

 

با بهت سری تکون دادم لب زدم:چرا عصبانی؟

 

با اخم به سمتم اومد دو قدمیم ایستاد

_مگه نگفتم به من اقتدا نکن

 

لبخند دندون نمایی زدم

_دوست داشتم اصلا

 

_من دلم نمیخواد ، شاید من اشتباه میخونم از کجا میدونی؟

 

سرم پایین انداختم خجالت میکشیدم

_ توی اینترنت سرچ کردم نوشته بود میشه

 

محمد انگار از اینکه تحقیق کرده بودم خوشش اومده بود.

 

گوشه لبش بالا رفت بیشتر بهم نزدیک شد یکی از دستاش تکیه داد کنار صورتم به دیوار.

 

_رفتی تحقیق کردی؟

 

خجالت گذاشتم کنار ، من کار بدی نکرده بودم که خجالت میکشیدم.

 

با لبخند زل زدم تو چشماش و‌سرمو به نشانه مثبت تکون دادم

 

_ یکبار موقع نماز خوندن دیدمت انقدر غرق نماز بودی اصلا متوجه من نشدی اون موقع بهت حسودیم شد و دلم خواست منم مثل تو بشم و اینجوری غرق نماز خوندن بشم برای اولین بار دلم خواست ساعت ها با خدا حرف بزنم

 

محمد لبخند مردونه ای زد

_خوشحالم باعث این اتفاق شدم

 

_محمد بهم بیشتر یاد میدی؟

 

محمد با دست آزادش گونم نوازش کرد ، دستای گرمش داشت پوست صورتم میسوزوند.

 

یه حس عجیبی بهم دست داد ، دستاش روی صورتم تکون میخورد و من حالم خوب بود.

 

محمد نگاهی به لبام کرد و آروم زمزمه کرد

_اگر خودت بخوای یادت میدم

 

سرمو تند تند به نشانه مثبت تکون دادم.

 

محمد به صورتم نزدیک شد قلبم داشت میومد تو دهنم.

 

مثل یه گنجشک داشتم پر پر میزدم یعنی میخواد بوسم کنه؟

 

باید عقب میکشیدم و یه سیلی به صورت جذابش میزدم؟

یا اجازه میدادم به کارش ادامه بده؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 40

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x