رمان سودا پارت ۵

4.7
(25)

تعجب کردم سها حامله بود و به من چیزی نگفته بود سها با لبخند داشت نگاهم میکرد.

 

با لحن دلخوری گفتم:انقدر غریبه شدم که حتی بهم نگفتی حامله ای؟! حتما تصمیم داشتی بعد از بدنیا اومدن بچه بهم بگی؟

 

سها سرشو انداخت پایین با ناراحتی گفت:میخواستم بگم اما ترسیدم ناراحت بشی

 

باید کمی سها رو اذیت میکردم تا انقدر گذشته رو به روم نیاره و فراموش کنه با عصبانیت و لحن جدی گفتم:سها واقعا ناراحت شدم دلم میخواد بزنمت

 

سها سرشو اور بالا با بهت و تعجب نگاهم کرد ، انتظار این حرفو نداشت چون همیشه تو این مواقع من میگفتم ناراحت نباش من رادمان فراموش کردم.

 

اما الان اینارو نگفتم و ترس تو چشماش میدیدم.

سها داشت اشکش در میومد میخواست حرفی بزنه اما نمیتونست.

 

نمیتونستم بیشتر اذیتش کنم چون حامله بود خطرناک سریع در ادامه حرفم گفتم:چون خواهرم به من نگفته حاملست و از من مخفی کرده.

 

سها انگار با این حرفم ترس ریحت لبخند مهربونی زد خواست حرفی بزنه که صدایی از پشتم اومد ، داشت اسممو صدا میزد.

 

به طرف صدا برگشتم با تعجب به مرد خوشتیپ و جذابی که پشتم بود زل زدم باورم نمیشد رادمان باشه.

 

چقدر تغییر کرده بود چهارشونه تر و چهرش مرد تر شده بود رادمان لبخندی زدو گفت:خوش اومدی

 

با دیدنش بعد چهارسال انگار درونم یه چیزی ازاد شد و داشت پرواز میکرد نمیدونم چم بود ناخوداگاه بغضم گرفت اما امکان نداشت جلوی اونا اشکی بریزم.

 

با پرویی رو به رادمان گفتم:رادمان چقدر تغییر کردی چقدر زشت تر شدی.

 

رادمان خندید رفت پشت سها ایستاد گفت:زشت خودتی ، اونی که باید بپسنده منو میپسنده

 

بعدم زبونشو در اورد سمتم خندیدم مثل بچه ها شده بود با لبخند دندون نما گفتم:زشته اینکارا چیه؟ خودت داری بابا میشی ولی هنوز عین بچه ها میمونی

 

رادمان چشم غره ای رفت گفت:رفتی خارج زبونت دراز شده

با پرویی گفتم:زبونم دراز بود شما ندیدی

 

رادمان دیگه ساکت شد چون دید نمیتونه حریف من بشه با خستگی رو به سها گفتم:میشه بریم من خیلی خسته ام؟

 

سها و رادمان باشه ای گفتن سریع رفتم دست سها رو گرفتم با دستم به چرخم اشاره کردم گفتم:رادمان اونو تو بیار من خستم

 

رادمان پرویی نثارم کرد رفت سمت چرخ راه افتاد از ما جلوتر حرکت کرد و ماهم پشتش میرفتیم.

 

 

 

سوار ماشین شدیم رادمان چمدونامو گذاشت توی صندوق سوار ماشین شد حرکت کرد.

 

منو سها عقب نشسته بودیم تا با هم حرف بزنیم اول یکم اطرافمو نگاه کردم دلم برای ایران تنگ شده بود.

 

برگشتم سمت سها دستمو گذاشتم روش شکمش با لبخند گفتم:چند ماهته؟

 

سها دستشو گذاشت روی دستمو با صدای بچگونه ای گفت:شیش ماهمه خاله سودا

ذوق زده گفتم:دختره یا پسر؟

 

رادمان قبل سها جواب داد:اونو ما هم نمیدونیم روزی که میخواستیم بریم ببینیم مامان گفت تو بهش گفتی تا دوماه دیگه برمیگردی سها هم تصمیم گرفت تو برگردی با هم بریم ببینیم

 

گونه سهارو بوسیدم با کنجکاوی گفتم:چجوری فهمیدی حامله ای؟

 

سها خجالت کشید سرشو انداخت پایین گفت:راستش ما قصدشو داشتیم یعنی من از اول میدونستم حامله ام

 

زیرلب ماشالله ای گفتم سها چون خجالت کشید چیزی نگفت اما رادمان فقط میخندید.

 

تو کل راه سها همش راجب امریکا میپرسید و منم با حوصله براش تعریف میکردم.

وقتی رسیدیم خیلی هیجان داشتم بعد یکسال و خورده ای قرار بود مامان بابامو ببینم.

 

زنگ درو زدیم و در عرض چندثانیه باز شد بی وقفه درو باز کردم با دیدن مامان بابا تو حیاط به سمتشون پرواز کردم.

 

جفتشونو بغل کردم اشک ریختم واقعا دلتنگ بودم انگار تازه به ارامش رسیدم مامان کلی بغلم کردو صورتم بوسه بارون کرد و بابا هم پیشونیم بوسید قربون صدقه ام رفت.

 

تا اخرای شب کنارشون بودم و از امریکا گفتم براشون و اونا هم برام راجب اتفاقات این چندوقت گفتن بعدم سوغاتی هاشون دادم.

 

سها اخرشب وقتی داشتن بر میگشتن خونشون دستمو گرفت کشید یه گوشه گفت:سودا از دستم ناراحتی؟

 

با تعجب گفتم:چرا ناراحت باشم؟

سها به شکمش اشاره کرد که اخم کردم گفتم:سها انقدر مزخرف نگو و گذشته رو فراموش کن به زندگیت برس انقدرم منو خودتو اذیت نکن

 

سها کمی خیالش راحت شد گونمو بوسید و رفت و من خوشحال شدم که دیگه این قضیه تموم شده و سها دیگه حرفی نمیزنه اما نمیدونستم تازه شروعشه…

 

 

 

در اتاق بستم تکیه دادم بهش اشکام ریخت ، چرا تموم نمیشه؟ چرا همچی مثل قبل نمیشه؟

 

نزدیک یکماه برگشتم ایران اما رفتار های سها انقدر زننده و اذیت کننده شده که دارم به برگشتن فکر میکنم.

 

تو این چندوقت هروقت با سها و رادمان رو به رو شدم بعدش نشستم گریه کردم چون سها یا به من گیر میده یا به رادمان.

 

حتی یبار رادمان فهمید ناراحت شدم اومد بهم گفت ب دل نگیرم بخاطر هورمون حاملگیه ولی دیگه داشت از اونم رد میشد.

 

امشب شام همه خونه ما جمع بودیم و قبل شام سه تایی دور هم نشسته بودیم میگفتیم میخندیدم رادمان با من یه شوخی کرد منم خندیدم باهاش یه شوخی کردم.

 

اما حس کردم سها ناراحت شد برای همین دیگه بیخیال شدم به بهونه دستشویی جمع ترک کردم اما وقتی برگشتم صدای سها رو شنیدم که داشت چه حرفایی به رادمان میزد.

 

واقعا از حرفاش خجالت کشیدم احساس میکردم دارم کوچیک میشم غرورم تو دستای سها داشت خورد میشد.

 

با حرفاش واقعا اذیت شدم مطمئنم رادمانم کم ناراحت نشده باشه ، داشت با رادمان دعوا میکرد و میگفت:رادمان تو از وقتی سودا برگشته تغییر کردی خیلی بهش اهمیت میدی ، همش باهاش صمیمی هستی رادمان تو شوهر منی ،خواهر من عاشق توئه نمیگه چون نمیخواد من ناراحت بشم ولی هست…

 

دیگه بقیه حرفاشو گوش نکردم چون واقعا تواناییشو نداشتم نمیدونم چیکار کنم؟ دوباره نمیتونم برم واقعا از دوری خسته شده بودم؟

 

باید خیلی زود یه راه حل پیدا کنم وگرنه هم زندگی خودم و هم زندگی سها خراب میشد.

 

با صدای مامان که همرو برای شام دعوت میکرد اشکامو پاک کردم صورتم اب زدم وقتی به حالت عادی برگشتم از اتاق خارج شدم.

 

همه سر سفره نشسته بودن منم رفتم کنار سها نشستم یکم برای خودم غذا کشیدم.

وسطای غذا بودیم که مامان با تردید گفت:سودا دخترم

 

سرمو بالا اوردم به مامان نگاه کردم منتظر ادامه حرفش شدم معلوم بود نمیدونه بگه یا نه.

 

برای اینکه حرفشو بزنه لبخندی زدمو گفتم:مامان جان بگو

 

مامان یکم فکر کرد

_میخوام یه چیزی بگم ولی قول بده یکم فکر کنی بعدش جواب بدی

 

سرمو تکون دادم

_باشه چشم بگو چیشده؟

 

همه کنجکاو به مامان نگاه کردیم مامان نگاهی به همه انداخت اخر زل زد به من

_دخترم خواستگار داری!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان پشتم باش 3.9 (7)

۷ دیدگاه
  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند، ساتکین یک سرگرد تعلیقی است و…

دانلود رمان زمردم 3.5 (11)

بدون دیدگاه
  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده سال از زمرد بزرگتر! غافل از…

دانلود رمان وان یکاد 4.2 (28)

۱ دیدگاه
خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که جنینش حلاله و بهش تهمت هرزگی…

دانلود رمان تاروت 4.8 (4)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار میشه که درنهایت بعداز مخالفت هر…

دانلود رمان اسطوره 3.6 (43)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج خونه احتیاج به یه کار نیمه…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x