رمان سودا پارت ۶

4.7
(24)

 

 

بهت زده سرمو بالا اوردم اصلا انتظار این حرفو نداشتم مامان میدونست فعلا به ازدواج فکر نمیکنم پس برای همین با تردید میگفت.

 

مامان سریع گفت:میدونم به چی فکر میکنی اما واقعا از همه نظر خوبن برای همین گفتم بهت بگم.

 

ناخوداگاه چندثانیه کوتاه فکری از ذهنم گذشت ، اما ذهنم مشغول کرد یعنی میشد؟ میشد با ازدواج کردن همچیو درست کنم؟

 

سها با کنجکاوی گفت:خب کی هستن؟ پسره چیکارس؟ سودا رو کجا دیده؟

 

مامان زود جوابش داد:یکبار مادرش اومده بود خونمون توی کلاس موسیقی باهاش اشنا شدم خانم خیلی خوبیه سودا فکر کنم خودشم یادش بیاد تازه از بیرون اومده بودی سودا باهاشون سلام کردی؟

 

یاد خانم مهربونی که چندروز پیش توی خونمون دیدم افتادم اونروز از بیرون اومده بودم خسته بودم زیاد دقت نکردم اما معلوم بود خانم مهربون و خوشرویی هستش.

 

سرمو تکون دادم گفتم:اره یادم اومد اما پسرش منو کجا دیده؟

 

مامان:پسرش تورو ندیده اونروز خودش تورو دید بعدش کلی راجبت ازم پرسید هم از درست هم ازدواجت وقتی گفتم مجردی خیلی خوشحال شد بعد امروز صبح بهم زنگ زد گفت میخواد برای پسرش بیاد خواستگاری ، خودم میشناسمشون خیلی خانواده خوبین هم ادم حسابی ، دین دار مودب مومن از همه نظر خانواده خوبین تازه پسرشونم دستش تو جیب خودشه ولی باز فقط تو باید جواب بدی تازه بعدش بابات بره راجبشون درست تحقیق کنه.

 

فکری که تو ذهنم بود مثل خوره افتاد تو جونم شاید اگر ازدواج کنم همچی درست بشه یا اگر حداقل نشون بدم به فکر ازدواجم شاید سها بفهمه رادمان فراموش کردم.

 

با تلنگری که قلبم بهم زد خجالت کشیدم ، واقعا رادمان فراموش کردی؟

 

نمیخواستم حتی یه لحظه بهش فکر کنم برای فرار کردن از این مزخرفات سریع رو به مامان گفتم:باشه مامان من مشکلی ندارم اگر شما هم موافقین بگید بیان

 

همه با بهت و تعجب نگاهم میکردن اصلا انتظار همیچین عکس العملی نداشتن منتظر بودن مخالفت کنم.

 

مامان اولین نفر به خودش اومد با خوشحالی گفت:سودا خیلی خوشحالم کردی دخترم.

 

بابا دستشو گذاشت روی دستم با لحن مهربون و پدرانه ای گفت:دخترم مطمئنی امادگیشو داری؟

 

خندیدم و بین خنده گفتم:اره بابا من دیگه ۲۴ سالمه ، هم جوونم هم خوشگلم دیگه وقتشه ازدواج کنم ، از این به بعد میخوام بگم خواستگارام بیان

 

بابا چشم غره ای رفت یه خنده ریز رفت لب زد:دختره پرو

گونه بابا رو بوسیدم بعد انگار که خجالت کشیدم سرمو انداختم پایین.

 

نگاهم افتاد به سها یه لبخند گوشه لبش داشت معلوم خوشحاله ناخوداگاه نگاهم به رادمان افتاد اصلا حواسش به جمع نبود مثل گاو سرشو انداخته بود پایین غذا میخورد.

 

خندیدم بلند گفتم:رادمان تاحالا غذا نخوردی؟

 

رادمان وسط غذا هول کرد سرشو اورد بالا خنده مسخره ای کرد گفت:بابا غذا های مامان خیلی خوشمزست ، این چند ماه بخاطر سها غذای درست حسابی نخوردم چون ایشون از بوش بدش میاد نمیتونه بخوره

 

سها اخم کرد یکی زد به بازوی رادمان گفت:بچه میخوای باید تحمل کنی دیگه

رادمان گونه سها و بوسید سرشو انداخت پایین گفت:تحمل میکنم عزیزم

 

 

 

 

به تصویر خودم تو اینه نگاه کردم یه کت شلوار نسکافه ای رنگ که از امریکا خریده بودم تنم بود موهامو بافته بودم گذاشتم یک طرفم ، روش یه شال ساده سفید انداخته بودم.

 

مامان گفته بود حتما حجابم کامل باشه چون خانواده مذهبی هستن اما من توجه ای نکردم و همونطوری که همیشه جلوی نامحرم حجاب میزاشتم ، گذاشتم.

 

همیشه بدنم پوشیدست شالم دارم ولی موهام معلوم میشه.

صورتمم یه ارایش ساده داشتم تا فقط رنگم پریده نباشه.

 

نمیدونستم این کار درستیه که وقتی هنوز خودم از احساساتم مطمئن نیستم یکی دیگه رو وارد این زندگی کنم؟

 

اما اگر یه تصمیم درست نگیرم زندگی سها رادمان و حتی خودمم خراب میشه ، شاید تونستم کسیو پیدا کنم تا رادمان فراموش کنم ، شاید دوباره عاشق بشم؟

 

با باز شدن یهویی در برگشتم سمت شخص وارد شده که سها بود.

سها تحسین آمیز نگاهم کرد با ذوق گفت:دختر خیلی خوشگل شدی ماه شدی اصلا ، میخوای همون اول دل پسره مردم ببری اره؟

 

خندیدم بین خنده گفتم:سها بزرگش نکن جوری که همیشه تو مهمونیا میپوشم پوشیدم

 

سها دستاشو کوبید به هم گونمو بوسید گفت:سودا ایشالله امشب همه چیز خوب پیش بره و سرسامون بگیری

 

لبخند تشکر امیزی زدم دستاشو گرفتم بوسیدم اروم گفتم:ایشالله

 

با سها دوتایی از اتاق خارج شدیم وارد سالن شدیم همه نگاهشون برگشت سمت من ، بابا اولین نفر به خودش اومد گفت:ماشالله چقدر خوشگل شدی دخترم

 

خندیدم و تشکر کردم مامانم بغلم کرد گفت خیلی خوشگل شدم ، همین که از بغل مامان جدا شدم زنگ خونه به صدا در اومد.

 

رادمان رفت در باز کرد و ما همه خودمون مرتب کردیم کنار در ایستادیم تا ازشون استقبال کنیم.

 

اولین نفر مردی مسن که بهش میخورد ۵۵ سالش باشه وارد شد و با مامان و بابا سلام کرد بعد با سها و رادمان در اخر من سرمو انداخته بودم پایین و سلام میکردم.

 

بعدش زنی زیبارو و خوشرو وارد شد بهش میخورد ۴۶ یا ۴۷ سالش باشه اون هم به همون ترتیب سلام کرد وقتی به من رسید دستمو گرفت گفت:ماشالله چه دختر زیبایی

 

سرمو انداختم پایین با لحن پرمحبتی تشکر کردم سرمو اوردم بالا به اخرین نفر نگاه کردم.

 

نگاهم به پسر قدبلند خوش چهره و چهارشونه افتاد که توی اون کت شلوار نقره ای بسیار جذاب شده بود.

 

قیافش خیلی برام آشنا بود کجا دیده بودمش؟ تو امریکا؟ نه اونجا اگر میدیدمش یادم می موند.

 

اها یادم اومد این همون پسره بود همونی که توی فرودگاه بود باورم نمیشد چطور ممکنه؟

 

پسره سرش پایین بود و یه دسته گل و جعبه شیرینی دستش بود با همه خانواده با احترام سلام کرد و به من رسید.

 

همونجور که سرش پایین بود با کمال احترام سلام کرد منم در مثل خودش محترمانه و با صدای دخترونه ای گفتم:سلام خوش اومدین

 

یک لحظه سرشو اورد بالا نگاهم کرد و انگار اون منو زود شناخت چون نگاهش متعجب شد اروم لب زد:بازم شما؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق 4.2 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی از فعالیت ها رو از اون…

دانلود رمان کاریزما 3.7 (7)

بدون دیدگاه
    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که دخترک شاهزاده و پسرک فقیر در…

دانلود رمان شهر زیبا 3.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x