رمان سودا پارت ۸

4.5
(22)

 

 

 

محمد کنجکاو نگاهم کرد گفت:حتما بفرمایید

 

با کمی تردید گفتم:من اصلا قصد ازدواج نداشتم اما مجبور شدم

 

سرشو اورد بالا با تعجب نگاهم کرد لب زد:خانوادتون مجبورتون کردن؟

 

سرمو به علامت منفی تکون دادم و شروع کردم توضیح دادن و کل داستان رادمان و سهارو براش تعریف کردم نمیدونم کارم درست بود یا نه اما ناخوداگاه بهش اعتماد داشتم.

 

اولش کمی تعجب کرد ولی بعد انگار براش عادی شد تا آخر بدون اینکه وسط حرفم بپره و یا سوالی بپرسه گوش کرد.

 

وقتی حرفام تموم شد با لحن متفکرانه ای گفت:پس فقط برای اینکه زندگی خواهرت خراب نشه میخواستی ازدواج کنی؟

 

اره ارومی گفتم که پوزخند زدو گفت:یعنی میخواستی زندگی خودت و یکی دیگه رو بخاطر زندگی خواهرت خراب کنی؟

 

سریع نگاهش کردم گفتم:نه نه گفتم شاید اگر طوری نشون بدم که به فکر ازدواجم خواهرم بفهمه دیگه شوهرشو فراموش کردم

 

با سوال ناگهانی که کرد انگار پارچ آب یخ ریختن روم

محمد:واقعا فراموشش کردین؟

 

نمیدونم چرا زبونم قفل کرد میخواستم بگم اره اما نمیتونستم انگار یکی دستشو گذاشته بود روی دهنم یه نفس عمیق کشیدم با صدایی که بزور در میومد جواب دادم:اره

 

دیگه حرفی نزدم انگار جون کندم تا جوابشو بدم ، جفتمون ساکت بودیم ، یهو محمد گفت:من مشکلی ندارم اگر بخواید میتونیم ازدواج کنیم من فقط میخوام پدر و مادرم خیالشو از من راحت بشه

 

این برای من خیلی خوب بود که بتونم ازدواج کنم و از شر حرف های سها خلاص بشم اما نمیخواستم انقدر ساده و الکی با کسی که نمیشناسم ازدواج کنم.

 

با کنجکاوی گفتم:یعنی همینجوری بدون هیچ عشق و علاقه ای ازدواج کنیم و تمام؟ مگه میشه ما حتی همو‌ نمیشناسیم

 

محمد لبخند ریزی زد گفت:منظورم اشتباه متوجه شدین من گفتم میتونیم فقط ازدواج کنیم تا هم شما زندگی خواهرتو نجات بدی هم من از نگرانی خانوادم راحت بشم همین اردواج واقعی در کار نیست.

 

تعجب کردم همیشه اینجور چیزارو توی رمانا میخوندم میگفتم مگه میشه همچین چیزی اما حالا برای خودم پیش اومده بود.

 

محمد انگار لبخندم دید گفت:چی شد؟

_همیشه فقط تو رمانا و فیلما از این چیزا میدیدم میگفتم مگه میشه چرته اما الان…

 

اونم همونجور که سرش پایین بود لبخندی زدو گفت:نظرتون چیه؟

با همون لبخنده گوشه لبم گفتم:میشه یکم فکر کنم؟

 

محمد از جاش بلند شدو گفت:البته این حق شماست ، پس بریم بیرون خیلی وقته تو اتاقیم

 

سرمو تکون دادم دوتایی از اتاق خارج شدیم همه نگاه ها برگشت سمتم سرمو انداختم پایین اروم گفتم:اگر اجازه بدید من یکم وقت میخوام تا فکر کنم

 

معصومه خانم اولین نفر گفت:البته دخترم این چه حرفیه

پشت بندش آقا مهدی گفت:پس ما دیگه فعلا رفع زحمت کنیم

 

مامان سریع بلند شدو گفت:نه تروخدا کجا؟ برای شام بمونید

معصومه خانم رفت سمت مامان بغلش کردو گفت:هدا جان زحمت نمیدیم بهت ایشالا شام بله برون میخوریم دیگه

 

مامان لبخندی زد دیگه تعارف نکرد همه بلند شدن باهاشون خدافظی کردیم تا دم در همراهیشون کردیم.

 

وقتی رفتن تا وارد سالن شدم سها اولین نفر نزدیکم شد گفت:جوابت چیه؟

خندیدم رو به سها گفتم:نتونستی تحمل کنی نه؟

 

سها با حرص گفت:خب بگو دیگه؟

سرمو انداختم پایین با چین لباسم بازی کردم جواب دادم:گفتم که باید یکم فکر کنم

 

مامان که تا الان داشت به حرفامون گوش میکرد وارد بحث شدو گفت:حالا تو فکرتو بکن ولی پسر خوبی بود ، دیدید چقدر سربه زیر و مودب بود

 

بابا حرفشو تایید کرد گفت:پسر خوبی بود ولی حرف آخر با سودا هرچی اون بگه

 

مامان سری تکون دادو گفت:معلومه اون قراره یه عمر زندگی کنه ولی معصومه خانم وقتی داشتن میرفتن کنار کوشم گفت تا یک هفته منتظر جوابه

 

سها با لبخند گفت:بنظر منم پسره خوبی بود به قول مامان مودبم بود تازه خوشگل خوشتیپم بود

 

ناخودآگاه منم نظر دادم گفتم:اره خدایی خوشتیپ و خوشگل بود تازه خوش هیکلم بود خیلی هم پسر مودبی بود

 

با خوردن دست سها تو بازوم تازه فهمیدم دارم چه مزخرفاتی میگم سریع سرمو انداختم پایین اروم گفتم:ببخشید فقط نظرمو گفتم

 

سها سریع جمعش کردو گفت:بیخیال ، من گشنمه چیزی داریم بخوریم؟

رادمان اومد سمت سها دستشو گرفت گفت:عزیزم برو لباساتو بپوش بریم تو راه برات غذا میگیرم

 

سها قبول کرد از جاش بلند شد لباساشو پوشید با همه خدافظی کرد و رفتن.

 

منم به مامان کمک کردم خونه رو جمع کردیم وقتی تموم شد شب بخیر گفتم رفتم توی اتاقم.

 

تا صبح به حرفای پسره ، محمد فکر کردم اما میترسیدم قبول کنم اگر بعد ازدواج از من چیزی بخواد که نتونم بهش بدم چی؟

 

سودا بهش نمیخورد همچین ادمی باشه معلوم بود پسر خوبیه و رو حرفش وایمیسته اما بازم نمیتونستم با عجله تصمیم بگیرم.

 

**

 

با صدای جیغ جیغوی سها چشمامو باز کردم نگاهش کردم داد زدم:چیه چی میخوای؟ بزار بخوابم

 

سها دوباره جیغ زدو گفت:سودا پاشو دیگه اه

 

با کلافگی تو جام نشستم گفتم:باشه تو برو منم الان میام اه

سها وقتی مطمئن شد بیدار شدم از اتاق رفت بیرون.

 

از جام بلند شدم با غر غر رفتم دستشویی دست و صورتم شستم اومدم بیرون.

 

از توی کمدم یه شلوار مشکی با تیشرت استین کوتاه سفید موهامم شونه کردمو گوجه ای بستم بالای سرم از اتاق زدم بیرون.

 

سها روی مبل نشسته بود داشت خیار میخورد رفتم سمتشو یدونه از خیارش برداشتم که یه جوری جیغ کشید گوشم کر شد:سودا بچم گشنست تو چطور دلت میاد اخه؟

 

با ترس خیارو گذاشتم سرجاش که خندیدو گفت:مرسی حالا برو یه چیزی بخور حاظرشو

 

با خستگی گفتم:وای کجا میخوایم بریم؟

سها با ذوق گفت:قراره بریم جنسیت بچمو ببینم بدو

با خوشحالی گفتم:اخ جون باباشون نمیاد؟

 

سها دوتا تیکه خیار گذاشت تو دهنشو گفت:چرا یک ساعت دیگه میاد دنبالمون

بعدم خیارشو خورد.

 

رفتم توی اشپزخونه و از سفره ای که مامان آماده کرده بود یه نون بزرگ برداشتمو خامه شکلاتی رو هم از روی میز برداشتم گذاشتم روبه رومو شروع کردم خوردن ، در اخرم یدونه چای خوردم.

 

وقتی تموم شد وارد اتاقم شدم یه شلوار جین مشکی با مانتوی بلند بنفش موهامم بافتم انداختم توی مانتو شالمم سرم کردمو از اتاق زدم بیرون.

 

رفتم سمت سها کمک کردم بلند بشه شیکمش خیلی بزرگ شده بود در حدی که داشت میترکید.

 

رفتیم دم در کفشاشو پوشوندم بعدم کفشای خودمو پوشیدم که گوشیه سها زنگ خورد سریع جواب دادو گفت:داریم میایم عشقم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سدم 4.5 (10)

۱ دیدگاه
    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی راد رو برده، حالا کسی حق…

دانلود رمان خدیو ماه 0 (0)

بدون دیدگاه
خلاصه :   ″مهتاج نامدار″ نامزد مرد مرموز و ترسناکی به نام ″کیان فرهمند″ با فهمیدن علت مرگ‌ ناگهانی و مشکوک مادرش، قدم در مسیری می‌گذارد که از لحظه به…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x