رمان شاهزاده قلبم پارت 17

4.8
(5)

+آرژان شرط تو چیه؟

ــ شاهینو زنده میخوام

وختی اینو گفت همه با اخم نگاش کردن و ..

+معلوم هست چی بلغور میکنی؟ ما داریم متحد میشیم اونو بکشیم اون وخت تو.. تو میخوای زنده بگیریش؟

آرسام :خل شدی تو پسر؟ اینهمه درد سر بکشیم که اون زنده بمونه؟

همه همچین حرفایی بهش زدن و اون با حالت عالی در حالی که سیگارشو میکشید نگامون میکرد

وختی حرفای همه تموم شد سیگارشو تو جا سیگاری خاموش کرد و گفت:

ــ تموم شد؟!

نمیخواین که شاهین به این راحتیا بمیره؟!

میخواین؟…

نمیخواستم فرصت کشتنشو از دس بدم و از طرفی کمک آرژان لازم بود …

مجبور شدم قول الکی بهش بدم

+قبوله ..

جواب چشمای متعجب تونی و کاترین و آرشیدا و آرسام و با یه پوزخند دادم و دستمو دور بازوی آرسام حلقه کردم

+ما دیگه میریم … یه آدرس بهتون میدم پس فردا ساعت 6 همه اونجا باشن

منتظر حرف دیگه ای نموندم و با آرسام رفتیم یه گوشه ای از سالن نشستیم …

بعد چند لحظه دستی تو موهاش کشید و اون سوالی که منتظرش بودمو ازم پرسید :

ــ چرا قبول کردی؟

چرا شرط آرژانو قبول کردی هااان؟

به نیم رخ صورتش زل زدم و خودمو ازش جدا کردم

+چون بدون اون نمیتونیم کاری بکنیم

صورتمو چرخوندم سمت هیلدا و کیارش و لبخند محوی زدم

ــ ما بدون اون و کاترینم میتونیم کارمونو انجام بدیم …

کاترین🙌🏻🍃

+آرسام بیا قبول کنیم ما اونا رو میخوایم …

کاترینم یه کاری کرده تو ام جوابشو دادی بس نیس دیگه؟

اها راستی …! یادته وختی گفتم همسر تو و رئیس گروه سایه هام کاترین چجوری نگام کرد؟

دستشو گذاشت زیر چونم و سرمو برگردوند سمت خودش .. کنجکاوانه نگام کرد و پرسید

ــ چجوری نگات کرد؟

دستشو با تعجب از زیر چونم برداشتم و گفتم:

+ لبخند زد و به نظرم خوشحال شد

دیگه هیچی نگفت و منم ادامه ندادم …

چن دیقه بعد یادم افتاد آخرین بار که تنها با آرسام حرف زدم میخواستم شماره آرتا رو ازش بگیرم ولی وخت نشد …

+آرسام .. آرسااااام.. هی آرسااااااااااام !

بلخره به خودش اومد و لب زد:

ــ چی.. چیشده؟!

پوکر فیس نگاش کردم و گفتم:

+ تو چی شده؟!… تو فکری!

لبخند ساختگی زد و گفت:

ــ هیچی خب جونم چی میخواستی؟!

شونه ای بالا انداختم و جواب دادم:

+ خب از دیشب تا الان آرتا و شایلی نیستن… هرچی به شایلی زنگ میزنم یا رد تماس میزنه یا جواب نمیده یا در دسترس نیست…! گفتم شماره آرتا رو بگیرم شاید پیش هم بودن …

ــ اوم اره نبودن هیچ کدومشون تو مراسم ..

منم به آرتا زنگ زدم در دسترس نبود !

حالا اگه میخوای بیا شمارشو بدم

🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃

برای بار پنجم شمارشو گرفتم و دیگه نا امید شده بودم که صدای خسته و کلافش یا شایدم عصبیش تو گوشم پیچید…

ــ چیه بگو؟!

اخم کردمو گفتم:

+اولن درست زر بزن دومن از دیشب کدوم گوری بودی؟! نه تو هستی نه شایلی… پیش همین؟!

خوبه گفتم مراسم عقد هیلدا و کیارشه!

ــ هوففففف دلوین ولم کن از طرف من بگو مبارکشون باشه فسیل شن به پا هم…

+ینی چی ول کـ….

خواستم بقیه حرفمو بزنم که تلفنو قطع کرد …

ــ چیشد دلوین؟!

دستی تو موهام کشیدم و کلافه گفتم:

+ هیچی! گفت از طرف من به هیلدا و کیارش تبریک بگو بد قطع کرد…

سری تکون داد و دیگه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد

✓♡آرسام♡✓

ساعت 11 بود و دیگه هیچ کدوم از مهمونا اینجا نبودن و فقد آبتین و اهورا و بارمان و رادمان با عروس و دوماد خوشگلمون تو سالن بودن …

دست دلوین که امشب خوشگل تر از هر شب دیگه شده بود رو گرفتمو با همدیگه رفتیم سمت بقیه …

کیارش ــ داداش ایشالا قسمت شمام بشه..!

تو گلو خندید و به منو و دلوین اشاره کرد

+ کیا خدا از دهنت بشنوه… انقد ناز داره!

همه خندیدن ولی دلوین بازومو محکم فشار داد

+عاییییی چته وحشی دستم شکست!

اخم ریزی رو پیشونیش نشوند و در گوشم لب زد:

ــ من با تو کار دارم

لبخند مصنوعی زد و دستشو رو اون قسمت از بازوم که لهش کرده بود بالا و پایین کرد تا دردش کمتر بشه…

چقدم دستش سنگین بود لامصب!

بارمان ــ ملکه !

راس میگه خب بله رو بهش بده تو خماری نذارش گناه داره!

نمیدونستن دیشب … با صدا خندیدم و گفتم:

+بارمان اونو که ….

خواستم بقیه حرفمو بزنم که دلوین پرید وسط حرفمو گفت:

ــ بارمان … بسه لطفا ! نوبت ما ام میرسه به وختش …

رادمان ــ انشالا 😁

+خب دیگه بچه ها شما برین استراحت کنین فردا ساعت 7 اماده شین تمرین کنیم …

چشمی گفتن و بعد تبریک گفتن به هیلدا و کیارش رفتن …

رومو کردم سمت آبتین و اهورا

+استادای گرانقدر و عزیز دل من !

شمام برین استراحت …

اونا ام بعد تبریک گفتن رفتن و حالا 4 نفری مونده بودیم

….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان زیتون

خلاصه : داستان باده من از شروع در نقطه پایانی آغاز میشه از همون جایی که باده برای زن بودن ، نفس کشیدن ،…
رمان کامل

دانلود رمان زمردم

  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده…
رمان کامل

دانلود رمان گناه

  خلاصه رمان : داستان درمورد سرگذشت یه دختر مثبت و آرومی به اسم پرواست که یه نامزد مذهبی به اسم سعید داره پروا…
رمان کامل

دانلود رمان شاه_صنم

  ♥️خلاصه : شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
atena
2 سال قبل

عالییییی فلوری

atena
2 سال قبل

فلور تو شاد نمای؟

atena
پاسخ به  atena
2 سال قبل

پیام دادم جواب بده

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x