+آرسااااام پاشووو
کلافه دستی تو موهاش کشید و بی حوصله گفت
ــ نمیذاری بخوابم؟!
+نه گشنمه پاشو
ــ بیبی مگه من شیر دارم؟!
بالشتو برداشتم و کوبیدم تو سرش
+بیشعور !
تو گلو خندید و بلخره بلند شد رفت تو دستشویی و دست و روشو شست …
ــ خب چی برات بیارم؟!
+اومممم تو کابینت بیشکویت بود شیرم که تو یخچال هست
صندلی میز رو کشید بیرون و نشست روش
ــ عالیه بیار بخوریم بد بریم یه جایی
وسایل صبحونه رو گذاشتم رو میز و چشامو ریز کردم
+کجا میخوایم بریم به سلامتی؟!
چشمکی زد و گفت:
ــ میریم پیست!
هیچی نگفتم و صبحونمونو خوردیم
🍃😈🍃😈🍃😈🍃😈🍃😈🍃😈🍃😈🍃
ــ آماده ای بانو؟!
دستامو گذاشتم و دسته موتور و کلاهمو گذاشتم رو سرم
+من همیشه آمادم عزیزم
داور یک دو سه رو گفت و آتیش کردیم …
ــ هییییی مواظب باش
دستمو بالا آوردم و بدون توجه به حرفش انگشت اشاره و فاکمو به هم چسبوندم و گذاشتم رو مخم
ادای شلیک گلوله رو در آوردم و …
با صدای خیلی بلندی گفتم
+ پییییش به سوی بی نهایت و فراتر از آن
هرچی من میرفتم جلو تر اونم باهام میومد و ازم عقب نمیموند
نزدیک خط بودیم که یهو آرسام زد جلوی من و زود تر از من رد شد
+اَههههه لعنتییییی
دوتا دستشو در حال حرکت از فرمون برداشت و مشت کرد …
آوردشون بالا و گفت:
ــ اییییول همینه!
بعد کلی کُری خوندن و شر گفتن وسایلمونو از هتل برداشتیم و رفتیم سوار هواپیما …
“5 ساعت بعد”
هیلدا با اشک پرید بغلم
ــ دلم برات تنگ شده بود خواهری کجا بودی …
نمیدونی چی بهمون گذشت
کاترین و تونی ام اومده بودن…
یکی یکی همه شونو بغل کردمو همه چیو براشون تعریف کردم ولی با چیزی که شنیدم …
سیاوش ــ آرژان امروز صب رفت از اینجا …
هیچیم نگفت
ما ام نمیدونستیم که جریان چیه کاشکی بهمون میگفتین …
ناباور و با دهنی که یه متر باز مونده بود بهش زل زدم
+بچه ها اون رفته پیش شاهین …
باید .. باید زود خودمونو برسونیم ایران و کارو تموم کنیم …
“چهار هفته بعد”
تقریبا یه ماه گذشته بود و همه آماده شده بودیم برای رفتن به عمارت شاهین …
ساعت 12 نصف شب بود و همه جا آروم و ساکت…
پشت در عمارت شاهین بودیم …
عکس یه شاهین روی درش بود …
نگهبانا رو بیهوش کردیم و آروم وارد عمارت شدیم
صدای پچ پچ چن نفر بد جور مخ بود
+هیششش عه!
خفه خون بگیرین احمقا!
دیگه صدایی ازشون نشنیدم …
میدونستم کاترین به اونایی که تو آشپزخونه بودن دستور داده بود سم بریزه تو غذاشون و بیهوششون کنه برای همین انقد خلوت بود
آرسام ، تونی و کاترین کنار من راه میومدن و سیاوش و شایان و مانی ام پشت سر ما
پشت سر اونا ام بقیه افراد بودن …
اسکارفمو کشیدم بالا تر و گفتم:
+اگه اتفاقی افتاد بدونین همه تون واسم عزیزین
مخصوصا تو آرسام …
عاشقانه دوستت دارم
شاهزاده قلبم
آرسام ــ عههه!
نزن این حرفو!
بقیه ام به نشونه تایید حرفش سری تکون دادن …
بازم مثل همیشه عالی فلورییی 😘😘
عالییی.
ژوننن
😂شیررر